دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

فصل چهارم

با گذشت سالهای دانشجویی ام کم کم به این فکر می افتادم که نکند عیب و ایرادی دارم که دل به هیچکس نمی بازم. کمکم تکلیف همه دختران همکلاسم روشن می شد به جز من و البته الهام و فرشته. انگار به قول الهام، مثلث ما نفرین شده بود. آن روز ها، حداقل ماهی یکی، دو خواستگار در خانه مان را می زد. اما من انگار شده بودم دختر شاه پریان که طلسم محبتم را فقط یک نفر می توانست بشکند و آن یک نفر هنوز پیدا نشده بود. همان روزها، خر خوانی نسیم هم نتیجه داد و رشته ی دندانپزشکی در یک دانشگاه خوب قبول شد. پدر و مادرم آنقدر خوشحال بودند که دوباره مهمانی بزرگی گرفتند وهمه را دعوت کردند. مادرم راه می رفت و خدا را شکر می کرد که هر دو دخترش رشته های خوبی قبول شده اند. با شروع کلاسهای نسیم، دوره ی کارورزی منهم در بیمارستان شروع شد دوره استاژری برای هر دانشجویی، دوره جدیدی در زندگی محسوب می شود و مطالب درسی ذخیره شده در این دوره نمود عملی پیدا می کند. این دوره حدود یکسال و خرده ای طول می کشید و بعد از یک امتحان دوباره یک دوره یکسال و خرده ای انترنی، فاصله ما با گرفتن شماره ی نظام پزشکی و دکترای عمومی بود. این دوره ها با اینکه با خستگی و کشیک و شب بیداری همراه بود اما تنوع و موارد خاطره انگیزش باعث می شد که برای هر کس زود طی شود. این دوره به چند بخش تقسیم می شد و هر گروه از دانشجویان یکی، دو ماهی در بخشهای مختلف بیمارستان های دولتی و آموزشی وابسته و دانشگاه، طی می کردند. اوایل کار از بهبود هر مریض گلی ذوق می کردیم و گاهی حتی شیرینی پخش می کردیم و از مرگ هر بیمار، تا چند روز به قول معروف پزشکان دپرس و ناراحت بودیم و گاهی دختر ها به گریه می افتادند. کشیک های اولیه سخت و جان فرسا بود. تا صبح در آرزوی خواب راحت، پر می زدیم و صبح ها با رسیدن به خانه، خواب از سرمان می پرید. امتحان آخر دوره هم سخت و مشکل بود با اینکه من همیشه دانشجویی درسخوان و ممتاز بودم باز هم هراس از امتحان خواب را از چشمانم می گرفت. اما کم کم همه چیز برایمان عادی و آسان شد.
با شروع دوره انترنی، زندگی من هم دنگ دیگری به خود گرفت. هرگز اولین روزی که قرار بود خودم را به بخش اطفال بیمارستان معرفی کنم، یادم نمی رود. صبح زود هر کاری کردم ماشینم روشن نشد. انگار موتورش عیب پیدا کرده بود البته هر کس دیگی هم به جای ماشین بی زبون بود، زیر دست من معیوب می شد. چون بدون هیچ رسیدگی فقط ازش کار می کشیدم، خلاصه آن روز خیلی دیر شد. اواسط روز بود که رسیدم. همه بچه ها، بالای سر یک بیمار کوچک که از ناراحتی قلبی مادر زادی رنج می کشید، جمع بودند.
رزیدنت پشتش به در بود و خدا را شکر متوجه آمدنم نشد، آهسته و آرام، قاطی جمع دانشجوهایی که با کنجکاوی به مریض خیره شده بودند، شدم. الهام متوجه حضورم شد و زیر لب سلام کرد. با سر جوابش را دادم، رزیدنت اطفال که فقط می دانستم فامیلش افتخار است، پشت به من داشت. داشتم زیر لب از الهام می پرسیدم که حضور غیاب کرده یا نه، که ناگهان برگشت. همان لحظه خشکم زد. با دهان باز به دکتر افتخار خیره ماندم، خیلی جالب بود که او هم خشکش زده بود و گیج و مات نگاهم می کرد. قیافه ی دکتر افتخار همان چیزی بود که در رویا هایم می دیدم و همان صورتی که در هر جمعی نگاه ها را به خود خیره می کرد. دکتر افتخار قد بلند و خوش هیکل بود. موهای مجعد و تبره داشت که به عقب شانه شده بود. صورتش چیزی بین وحشی و جذاب در نوسان بود، گونه های استخوانی و بر جسته ای داشت که به لبان توپر و گوشت آلودی ختم می شد. چانه ای استخوانی و مربع شکل داشت که انقباض فک هایش نشان از غرورو صاحبش بود. جذابترین مورد در صورت دکتر افتخار چشمانش بود. چشمانش درشت و کشیده بود. به
رنگ سبز تیره، که انگار هزاران سباره در آن می رقصید ابروهایش هم تابع چشمانش به طرف شقیقه اش متمایل بود. پوستش برنزه و خوش رنگ بود، انگار دکتر افتخار از میان مجله های مد لباس ایتالیایی به بیرون پریده بود. در افکار خودم بودم که الهام با آرنج محکم به پهلویم زد. از جا پریدم و نگاهش کردم. اهسته گفت:
- چه مرگته؟ حالا همه باید بفهمن گلوت گیر کرده...؟
گیج پرسیدم: هان؟
دکتر افتخار به خودش آمده بود و داشت جواب سوال بچه ها را می داد. من اما هیچ چیز نمی فهمیدم. از حضور دکتر افتخار چنان قلبم می تپید که احساس می کردم درمانی که دکتر برای بچه ها توضیح می داد الان به درد خودم می خورد. وقت رفتن به خانه، دلم می خواست بدوم. حال عجیبی داشتم. از طرفی دلم می خواست مدام دنبال دکتر افتخار از این اتاق به آن اتاق بروم، از طرفی دلم می خواست اصلا با او رو به رو نشوم. ظهر هم نتوانستم غدا بخورم. الهام که داشت با اشتها غذایش را می خورد، پرسید:
- چته؟ چرا غذا نمی خوری؟
بی حال و انرژی گفتم: بوی بدی می ده میل ندادم.
الهام با تعجب نگاهم کرد و گفت: تو که اهل این حرفها نبودی... بعضی وقتها آنقدر گرسنه بودی که مرده ی اتاق تشریح رو هم اگه میذاشتن جلوت می خوردی حالا این غذا بودار شد؟
با بی حوصلگی گفتم: ول کن بابا، حوصله ندارم.
الهام با خنده گفت: خوب الحمدلله، تو هم دیگه رفتی...
با تعجب پرسیدم: کجا؟
الهام جواب داد: خونه بخت...
گیج نگاهش کردم .نمی فهمیدم چه می گوید. آن روز گذشت. روز های بعد، روز های بعد در کنار دکتر افتخار فکر می کردم دارم خواب می بینم، چون او هم با شیفتگی به من نگاه می کرد. اما هیچ حرف و سخنی برای آشنایی بیشتر نمی زد. احساس می کردم با حضورش قلبم به طپش می افتد و صورتم سرخ می شود. سعی می کردم نگاهم را از نگاهش بدزدم اما نمی شد. مثل خرگوشی که جذب افسون مار شود، در دام چشمهایش اسیر شده بودم. شب تا صبح فکر می کردم اگر مدت آموزش در بخش اطفالمان تمام
شود و دکتر افتخار هیچ حرفی نزند، چه می شود. گاهی با خودم فکر می کردم شاید ازدواج کرده و همه این افکار در موردش پوچ و بی معنی باشد. اما هیچ حلقه ای روی انگشتان بلند و استخوانی اش نبود. چند روزی به پایان دوره مان مانده بود که سر انجام به حرف آمد. آن روز غذای بیمارستان تقریبا سوخته بود و برنج بوی دود گرفته بود. گرسنه و عصبانی از غذاخوری بیرون آمدم. الهام کنارم ایستاده بود، با عصبانیت گفتم:
- اینها هم مارو مسخره کردن، از صبح تا ظهر اینجا جون می کنیم غذامون حتی از کارگر بخش هم بدتره... غذای دانشجوها سوخته! انگار ما جذام داریم و دیگ پلومون از بقیه جداست!
با شنیدن اسمم از پشت سر، ساکت شدم و آهسته برگشتم. دکتر افتخار خندان نگاهم می کرد. با تته پته و لکنت گفتم: بله... دکتر با من کار داشتید؟
الهام که متوجه احساس من نسبت به دکتر افتخار بود، فوری گفت:
- ببخشید من باید برم. و رفت.
دکتر با طمانینه جلو آمد و آهسته گفت:
- مثل اینگه غذای امروز آشپز خونه سوخته بود. نه؟
سرم را تکان دادم. دکتر افتخار با لبخند گفت: منهم هنوز ناهار نخودرم، دیدم که شما هم چیزی نخودره اید... اینجا نزدیک بیمارستان یک رستوران هست که غذاش بد نیست، اگه موافق باشید با هم بریم اونجا...
نگاهش کردم . روپوش سفیدش را در آورده بود. ژاکت شیک شیری رنگی به تن داشت. شلوار کرم و بلوز لیمویی اش ترکیب جالبی به وجود آورده بود. نمی دانستم چه حوابی باید بدهم. آهسته گفتم: با این شرط که دونگی حساب کنیم.
دکتر افتخار خندید و گفت: حالا شما بفرمایید، تابعد!
در رستوران، با این که مقابل هم نشسته بودیم ولی من جرات نمی کردم سرم را بالا بگیرم. پس از انتخاب غذا، چند لحظه ای هر دو ساکت بودیم. بلاخره دکتر افتخار شروع به صحبت کرد و گفت:
- نمی دونم می دونید یا نه؟ من فرید افتخار هستم. دارم تخصص اطفال می گیرم.
بعد لحظه ای نگاهم کرد. آهسته گفتم: شما هم که منو می شناسید.
سرش را نزدیک تر آورد بوی ادکلنش در دماغم پیچید. آهسته گفت:
- بله ولی می خوام بیشتر با هم آشنا بشیم، البته اگر شما هم تمایل داشته باشید.
چنان جسارتی در لحن حرف زدنش بود که یکه خوردم. معذب گفتم:
- برای چه موردی؟
گارسون غذایمان را آورده بود شروع به چیدن دیس های غذا روی میز کرد. دکتر افتخار همچنان نگاهم می کرد. وقتی گارسون غذا ها را چید و رفت، با حرکتی ظریف و نمایشی، گل سرخی را که در گلدان روی میز بود، براشت و روی دستم کشید، آهسته گفت: برای ازدواج!!!!
______________________________________________________________________________________________________________________

دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 22:30 :: نويسنده : شیدا

« فصل سوم »

روزهايي را که در  دانشگاه مي گذراندم بهترين روز هاي عمرم بود. با اين که درس ها مشکل و استاد ها خيلي سخت گير بودند باز هم برايم دوست داشتني و شيرين بود. ديگر با بقيه بچه ها آشنا شده بودم و دختر ها و پسر ها برايم غريبه نبودند. از ميان همه بچه ها با يکي دو نفر صميمي تر بودم. الهام و فرشته، هر دو دختر هاي خوب و درسخواني بودند. هر ترمي که پشت سر مي گذاشتم بيشتر حس مي کردم که بزرگ شده ام. در ميان پسر هاي کلاس، پسر خيلي درسخوان و منظمي بود که با من در درس ها رقابت مي کرد. اوايل توجهي به او نداشتم، اما کم کم حس کردم که او بيش از حد عادي به من توجه دارد و جلوي راهم سبز مي شود. تا اينکه بعد از گذشت چند ترم به زبان آمد. اسمش آرش حسيني بود، قد بلندي داشت و با هيکلي پر و صورت جذاب، موهايش مشکي و صورتش استخواني بود. در حالت نگاهش چيزي بود که به آن جذبه مي گفتند. ابرو هاي پيوسته و تيره اش حالت صورتش را دوست داشتني کرده بود. روي هم رفته پسر جذاب و گيرايي بود با اخلاق کاملا مردانه، محجوب و متين بود و هميشه مرتب و سنگين لباس
مي پوشيد. مي دانستم که در ميان دختر ها کم خاطر خواه ندارد. با يکي از پسر ها هم به اسم رضا دوست صميمي بود و هر جا مي رفتند مثل سايه به هم مي چسبيدند.
آن روز به طرف سلف سرويس دانشگاه مي رفتم که توي راهرو به آرش بر خوردم. خواستم رد شوم که خجولانه سلام کرد. با تعجب نگاهش کردم. آن روز با هم کلاس داشتيم و تازه بعد از اتمام کلاس داشت به من سلام مي کرد. جواب سلامش را دادم. خواستم حرکت کنم، که با صدايي که به زحمت شنيده مي شد، گفت: ببخشيد خانم پورزند عرضي داشتم.
برگشتم و نگاهش کردم. گفتم: بفرماييد؟
کمي اين پا و آن پا شد و با صورتي بر افروخته و صدايي لرزان گفت:
- مي خواستم اگه بشه... يعني اگه اجازه بديد... با خانواده خدمت برسيم.
با گيجي گفتم: با خانواده؟ کجا؟
با خنده شرمگين جواب داد: منزل شما...
- براي چي؟
آرش دوباره با لکنت گفت: براي امر خير...
تازه فهميدم منظورش چيست. عصباني از دستش، نگاهش کردم. اين پسر چه فکري مي کرد. فکر ميکرد کشته و مردش هستم؟ اصلا درباره اش چنين افکاري نداشتم. من تازه وارد دانشگاه شده بودم و قصد داشتم آنقدر درس بخوانم تا موفق شوم تخصص هم بگيرم. حالا اين پسر مي خواست مانع من شود. با بي رحمي گفتم:
-نه.
با ناراحتي پرسيد: آخه چرا؟
سرم را تکان دادم و قاطع گفتم: قصد ازدواج ندارم.
يعني فعلا قصد نداريد.... ممکنه بعدا.....
حرفش را بريدم و گفتم: حالا تا بعدا خدا بزرگه.
وقتي قضيه را براي الهام تعريف کردم، کلي خنديد و گفت:
- اين پسره ديوونه شده خودش دانشجو، زنش دانشجو، ميخواييد مرده اتاق تشريح رو بخوريد؟
قضيه به خنده و شوخي بر گزار شد. تا آن روز چند نفري از پسر هاي دانشکده موضوع خواستگاري را مستقيم و غير مستقيم با من مطرح کرده بودند که همگي رد شده بود. آن روز وقتي براي نسيم قضيه را تعريف کردم، با خنده گفت"
- خوب وقتي قيافه و هيکل يه دختر مثل تو باشه، رشته خوب و اسم و رسم دار هم قبول شده باشه، همينه ديگه. اين ميره اون مياد.
با خنده گفتم: گمشو مگه من چه ريختي ام؟
نسيم که داشت براي کنکور درس مي خواند جزوه اش را گوشه اي انداخت و با ادا و اطوار با مزه اي گفت:
- چه ريختي هستي؟ چشمان درشت عسلي، که گاهي وقتا سبز مي شه گاهي وقتا خاکستري، موژه هاي بلند و برگشته، ابرو هاي روبه بالا و نازک، صورت سفيد و گونه هاي برجسته، موهايي به رنگ طلا، لب هايي غنچه و باريک، صداي ظريف و قشنگ، هيکل باريک و بلند و قلمي ، راه رفتن سراسر عشوه و ناز، خوب منکه خواهرتم عاشقت مي شم. چه رسد به بقيه! اگر قيافت مثل من بود راحت بودي، راحت تا آخر عمرت درس مي خوندي.
با خنده گفتم: مگه تو چته؟ خيلي هم خوشگلي، چشم و ابرو مشکي و قاجاري، پوست مهتابي، موهاي بلند و موج دار مثل شبق، قد بلند، هيکل تو پر، مگه بده؟ تو يک گوله نمکي، ولي من بي مزه و يخ هستم.
نسيم خنده اي کرد و گفت: آره جون عمه ات!
                   
                                                                ********************************
آن سال تحصيلي گذشت و آرش با نگاه هاي پر تمنايش بيچاره ام کرد. هر جا مي رفتم بود. چنان نگاه هاي سوزناکي به من مي انداخت که انگار قراره اعدامش کنم. هر چه فکر مي کردم ايرادي در او نمي ديدم. مرد کامل و ايد آلي براي هر دختري محسوب مي شد اما من هميشه دلم مي خواست در نگاه اول عاشق شوم. يعني جوري شود که يکي به دلم بنشيند و آنهم نديده نشناخته، مثل عشقهاي توي داستان ها!!! اما آرش با اينکه هيچ عيب و ايرادي نداشت، در نظرم يک پسر عادي و معمولي بود.تابستان آن سال پسر عمويم رضا ازدواج کرد و باري از روي دوشهاي من برداشت. هميشه احساس مي کردم به خاطر جواب ردم از دستم رنجيده و خانواده عمويم مثل سابق با ما صميمي نيستند، اما با ازدواج رضا، اين فکر از ذهنم پاک شد و خيالم راحت گشت. با شروع ترم جديد آرش هم انگار اميد جديدي به خودش داده بود. چون اينبار از طريق خانواده اش اقدام و شماره تلفن مرا نمي دانم از کجا پيدا کرده بود و خودش مستقيما از پدرم وقت خواستگاري گرفته بود. وقتي با خبر شدم از عصبانيت داشتم منفجر مي شدم. اما خودم را کنترل کردم که در دانشگاه حرفي نزنم.تصميم گرفتم همان خانه جوابش را بدهم. اخر هفته، با پدر و مادرش آمدند. سبد گل زيبايي هم همراهش آورده بود. صدايشان را از داخل اتاقم مي شنيدم. تصميم داشتم اصلا پيش مهمان ها نروم تا بهشان بر بخورد و آرش از صرافت من بيفتد. چند دقيقه اي که گذشت، مادرم وارد اتاق شد و آهسته گفت:
- پاشو صبا، بده، زشته بيا بشين.
با حرص گفتم: من چايي نمي گيرم ها!
مادرم آهسته گفت: خيلي خوب نگير، نسيم چايي گرفته، تو بيا يک سلام بکن، بده.
وقتي مادرم رفت با ناراحتي لباس پوشيدم و وارد سالن پذيرايي شدم.
مادر و پدر آرش مثل خودش با شخصيت و ساده بودند. با ديدن من از جا بر خاستند و به گرمي سلام و احوالپرسي کردند. مادرش، زن تقريبا جوان و زيبايي بود با همان چشم و ابروي گيراي پسرش، ته لهجه آذري داشت و خيلي مبادي اداب و تعارفي بود. پس از کمي صحبتهاي معمول، آقاي حسيني گفت:
- خوب ما براي امر خير مصدع اوقات شديم... اين آرش ما چند وقته که دل از کف داده... و البته حالا که اينجا آمديم و از نزديک ليلي را ديديم به مجنون حق مي دهيم. پدر و مادرم خنديدند و آرش از خجالت سرخ شد. کت و شلوار زيتوني و پيراهن ليمويي پوشيده و مثل هميشه مرتب و اراسته بود. قبل از اينکه صحبتها جدي شود با تک سرفه اي پدرم را متوجه کردم. پدرم با ملايمت گفت: واالله نظر دختر شرطه وگر نه ما حرفي نداريم. آرش جان هم مثل پسر خود ما جوان متين و معقولي هستند. ولي قبل از هر حرفي بايد ديد نظر صاحبان چيه؟ با اين حرف همه چشم ها به من دوخته شد. آرش چنان ملتمسانه نگاهم مي کرد، که لحظه اي گيج شدم چه بگويم. آهسته گفتم: من قبلا هم خدمت آقاي حسيني عرض کردم که قصد ازدواج ندارم.
با این جمله انگار صدای شکسته شدن دل آرش را شنیدم.
با حرف من، جلسه خواستگاری هم به پایان رسید. بعد از چند لحظه خانم و آقای حسینی بلند شدند و با همان خوشرویی اولیه، از ما خواحافظی کردند. آرش اما ناراحت و دلگیر خداحافظی کرد. چشمانش از اشک که به زحمت جلوی ریزششان را گرفت بود برق می زد لحظه ای دلم برایش سوخت، اما سریع یادم رفت.
تقریبا هر سال که می گذشت آرش درخواستش را مستقیم یا غیر مستقیم بیان می کرد و من هر بار با بی رحمی همان جواب را می دادم. هر بار که کلاس داشتیم، با ورودم صورت آرش به رنگ قرمز در می آمد. الهام به مسخره می گفت: صبا، تو مثل جیوه میزان الحراره شدی، هر بار که می یای آرش قرمز می شه.
نمیدانم چرا نمی توانستم به آرش به چشم مرد زندگی ام نگاه کنم. او چنان ساده و محجوب بود که انگار نمی شد بهش تکیه کرد. آن روزها، شاهزاده رویایی من مردی بود که همه چیز را با هم داشته باشد. خوش قیافه، خوش لباس، پولدار، جذاب، تحصیل کرده، مردی که چشمها را در هر جمعی به خود خیره کند و آرش این شخصیت را نداشت. آرش پسر مظلوم و محجوبی بود که از حرف زدن با هر دختری تا بناگوش سرخ می شد با اینکه صورت دوست داشتنی و جذابی داشت اما چشمها را به خود خیره نمی کرد. پسر خجالتی بود که در جمع دست و پایش را گم می کرد. خلاصه به قول نسیم پپه بود. گاهی در خلوت خودم، از اینکه به آرش با آنهمه پاکی و صداقتش جواب رد دادم، شرمنده می شدم. بعد ها مدام فکر می کردم شاید این کار ها، این آه ها باعث سیاه بختی ام شد.
ولی هیچکس از آینده اش با خبر نیست و من نیز از این قاعده مستثنی نبودم. گاهی، موقع رفتن به غذا خوری آرش را می دیدم که با یک دیوان حافظ در دست به تنهایی در محوطه نشسته و با نگاهش مرا تعقیب می کند. در نگاهش عشق و آرزو را می خواندم. اما هر چه فکر می کردم چنین حس متقابلی را نسبت به آرش، در خودم نمی دیدم. در مورد آرش فقط حس احترام و ترحم داشتم و بس و این چیزی نبود که من می خواستم. شاید حتی کمی هم دوستش داشتم ولی اصلا برای ازدواج کافی نبود. الهام آن روز ها مدام در گوشم در مورد محسنات آرش وزوز می کرد. می نشست و می گفت:
- صبا جون، درست فکر کن. آخه تو چی می خوای؟ آرش همه چیز دا با هم داره، خوش قیافه نیست که هست، خوش تیپ و خوش لباس نیست که هست، نماز خون و روزه بگیر نیست که هست. خانواده ی محترمی هم که داره، شغل و کار و بارش هم که معلومه.
این همه دختر منتظر یک « خ» گفتن آرش هستن تا بگن:« خواستگاری؟ بله بفرمایید» امه تو هی گذاشتی طاقچه بالا، که چی؟ منتظر پسر رئیس جمهوری؟
من هم در دل می دانستم که حق با الهام است اما چه کنم که دلم راضی نمی شد. نسیم هم طرفدار آرش بود. پدر و مادرم اما همیشه ساکت بودند تا مبادا من فکر کنم میخواهند مرا از سر باز کنند هر بار که نگاه آرش را متوجه خودم می دیدم، دلم می گرفت. در نگاهش چیزی بود که جو را برایم سنگین می کرد. دلم می خواست از نگاه معصومش که پر از حرف بود، فرار کنم، اما هر جا می رفتم سنگینی نگاهش را روی خودم حس می کردم.

دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 13:48 :: نويسنده : شیدا

فصل دوم
مملو از عشق و امید سرم را از روی بالش برداشتم. صبح یک روز گرم تابستانی بود. تا چشمانم را باز کردم یادم افتاد که نتایج را امروز صبح اعلام می کنند. ملافه را کنار زدم و به سرعت بلند شدم. همان طور که به طرف دستشویی می رفتم داد زدم: مامان ساعت
چنده؟
صورتم را که با قطرات آب خنک شده بود، خشک می کردم که صدای آرام و گرم مادرم از پشت در بلند شد
- صبح بخیر صبا جان ساعت نه و ربع است عزیزم.
مثل برق گرفته ها در را باز کردم. مادرم پشت در ایستاده بود. فوری گفتم:
- مامان خانم مگه قرار نبود من رو ساعت هشت بیدار کنید؟
مادرم شمرده گفت:
- صبا جان خیلی صدات کردم بیدار نشدی.
اصلا یادم نمی آمد که مادرم بیدارم کرده باشد. اما مادرم زنی نبود که دروغ بگوید یا شوخی کند. مادر من زن زیبا و نجیبی از یک خانواده اصل و نسب دار و پر جمعیت بود که طبق آداب و رسوم و مقررات خشک پدرش بزرگ شده بود. اصولا زن خودداری بود که نه خیلی می خندید و نه خیلی نارا حت می شد.در بدترین شرایط خونسرد و مقاوم بودو خم به ابرو نمی آورد از صورتش اصلا نمیشد فهمید که عصبانی است یا خوشحال،  ناراحت است یا هیجان زده، اما تحت هیچ شرایطی دروغ نمی گفت و زیاد هم اهل شوخی نبود.
بنابر این حتما بیدارم کرده بود و من بیدار نشده بودم با صدایی گرفته گفتم: حتما روز نامه تمام شده...
مادرم همان طور که به طرف در آشپز خانه می رفت گفت:
- روز نامه روی میز آشپز خانه است.
خدای من! این زن چه قدر خونسرد بود، در تمام این مدت روز نامه روی میز بوده و من خبر نداشتم، همان طور که به طرف آشپز خانه می دویدم داد زدم:
- مامان حالا می گی؟
مادرم که زود تر از من وارد آشپز خانه شده بود یک لیوان از توی کابینت برداشت و با همان خونسردی و متانت همیشگی پرسید:
- خانم دکتر شیر میل دارند یا چای؟
جیغ کشیدم: راست می گی مامان؟ پزشکی؟... کجا تهران یا شهرستان؟
- نمیدونم خودت نگاه کن
دیگر واقعا اشکم داشت در می آمد. با عجله روزنامه را ورق زدم، خدایا پس حرف ( پ ) کجا بود؟ داشتم دیوانه می شدم. مادرم آهسته بغلم کرد و گفت: « حرف پ روی کابینت است. پزشکی دانشگاه شهید بهشتی. مبارک باشه » بعد هم صورتم رو بوسید و محکم تر در آغوشش فشارم داد. روزنامه را برداشتم. دور اسمم با خودکار خط کشیده بود. کد روبه روی اسمم را فوری شناختم. حق با مامان بود.
تا یک هفته دوستانم و فامیل ها که تعدادشان هم خیلی زیاد بود تلفن می زدند یا به خانه مان می آمدند تا تبریک بگویند. چشمان پدرم از خوشی می درخشید، اما او هم مثل مادرم مبادی آداب تر از آن بود که خوشحالی اش را بیرون بریزد. مادر و پدرم یک زوج نمونه و بعد از بیست سال زندگی هنوز عاشق بودند. در تمام هفده سالی که پشت سر گذاشته بودم، به یاد نداشتم که صدای بلند هیج کدامشان را شنیده باشم. از گل بالا تر بهم نمی گفتند. و در مقابل من و خواهرم با هم متحد بودند و حرفشان برای ما مثل آیه قرآن بود، ضمن آنکه هر کدامشان به ما حرفی می زد آن دیگری حتما تاییدش می کرد. پدرم از خانواده های اصیل و قدیمی شیراز بود که سالها می شد به دلیل شغل پدرش به تهران کوچ کرده و در همان جا هم زن گرفته و تشکیل زندگی داده بود. قد بلندی داشت و چشمان سیاهش چنان جذبه ای داشت که من و نسیم خواهرم، جرات خیره نگاه کردن به آن را نداشتیم. صدایش گرم و پر محبت بود و پوست گندمی اش کنار چشم ها چین افتاده بود. مادرم هم از خانواده های استخواندار تهرانی بود و سومین دختر از شش فرزند پدر و مادرش به حساب می آمد قد بلند و موها و چشمان روشنش را از مادر بزرگش که روس بود به ارث برده بود که من هم این مشخصات را به ارث برده بودم. اصولا من شکل مادرم بودم و نسیم شکل پدرم بود. خواهرم سه سال کوچکتر از من بود اما مثل سایه به من چسبیده بود. سر انجام پس از یک هفته زنگ و تلگراف و دیدار های سر زده، پدرم تمام فامیل دا دعوت کرد و سور مفصلی به همه داد تا سرو صدای دوست و آشنا تمام شود. مادر و پدرم هر دو راضی و خوشحال بودند و مدام لبخند های کوتاه به من می زدند. سر انجام اسمم را در رشته مورد علاقه ام نوشتم و وارد دوران جدیدی از زندگی شدم.
از روز اول همان طوری که در ناز و نعمت بزرگ شده بودیم پدرم برایم یک ماشین کوچک به عنوان جایزه خرید تا راحت رفت و آمد کنم و خیال او هم راحت باشد. از نظر اقتصادی خانواده ما همیشه وضع خوب و حتی عالی داشت. خانه ای بزرگ با سه اتاق خواب پذیرایی بزرگی که در سطحی بالا تر از اتاق ها و آشپز خانه قرار داشت. استخر سر پوشیده و حیاط بزرگی که آخرش پیدا نبود در بهترین نقطه شمال شهر حاصل زحمت های شبانه روزی پدر و تدبیر مادرم بود. من و نسیم اتاق های جداگانه و وسایل راحتی و حتی تجملی زیاد داشتیم. خورد و خوراکمان هم پروپیمان و سرو وضعمان عالی بود. و در قبال تمام این نعمات پدرم فقط از ما انتظار درس خواندن و راه یافتن به دانشگاه داشت که با آنهمه امکانات و فضای آرام و امن خانوادگی مان، توقع زیادی نبود.
من و نسیم هم منتهای سعی مان را می کردیم که طبق خواسته والدینمان درس بخوانیم هر دو در مدرسه تیز هوشان تحصیل می کردیم و من حتی یک سال را جهشی خوانده بودم. تا مهر که قرار بود کلاس های دانشگاه شروع شود، قبل از این که کلاس های دانشگاه شروع شود شبی عمویم با زن و پسرش رضا همراه با یک سبد گل زیبا و یک بسته شیرینی به خانه مان آمدند. من و نسیم توی اتاق داشتیم شطرنج بازی می کردیم که مادرم وارد اتاق شد و سراسیمه گفت:
- صبا پاشو بیا عموت اینا اومدند.
با بی حوصلگی گفتم: خوب چی کار کنم؟ بگوئید صبا خواب است.
- یعنی چی؟ تازه سر شب است مگر تو مرغی که حالا بخوابی؟ پاشو بیا، رضا هم آمده....
رو به نسیم گفتم: پاشو نسیم، تو برو بعدا جبران می کنم.
نسیم داشت بلند می شد که مادرم با بی صبری گفت بگیر بشین.
بعد رو به من گفت مگر نمی فهمی دختر؟ عموت با رضا و زنش نیامده اند چای بخورند. آمده اند خواستگاری!
من و نسیم هر دو هم زمان گفتیم: خواستگاری؟.... برای کی؟
مادرم بدون هیج شوخی گفت: مطمئنا خواستگاری من نیامده اند. پاشو بیا یک سلام بکن زشته!
مادرم این را گفت و از اتاق خارج شد. من و نسیم همچنان بهت زده مانده بودیم، سرانجام نسیم گفت:
- پاشو دیگه مامان رو که میشناسی شوخی نداره...
بلند شدم تا به مهمان خانه بروم که نسیم داد زد:
_ اون طوری؟ با پیژامه؟
به لباسهایم نگاه کردم. خنده ام گرفت. یک تیشرت کهنه و بلند که شبا به جای لباس خواب می پوشیدم و شلوار گشاد و قرمز که سر زانو هایش نخ نما شده بود. هر چقدر مادرم می گفت این لباس هارا بریز دور دلم نمی آمد برای خواب خیلی راحت بودند به سرعت لباس هایم را با یک کت دامن عوض کردم و به سمت پذیرایی رفتم عمو و بابا گرم صحبت بودند.رضا گوشه ای ساکت نشسته بود و زن عمویم با مادرم مشغول صحبت بودند. با ورود من همه ساکت شدند و رضا سرخ شد. برایم خیلی عجیب بود، من و رضا همیشه همدیگر را می دیدم و خیلی عادی با هم برخورد می کردیم. چایی را گرداندم و نشستم. نگاهی به رضا انداختم از خجالت سرخ شدا بود، عمویم صحبت را با پدرم قطع کرد و با صدای بلند گفت:
- خوب خانم دکتر ما اومدیم ما رو هم تو صف بیمارانت بپذیری. البته نه بیماران معمولی ها!
همه خندیدند و من متعجب به عمویم نگاه کردم. منظورش چی بود؟ چرا امشب اینها این طوری شدند؟ زن عمویم هم بلند شد و دو طرف صورتم رو دوباره بوسید و گفت:
- خیلی مبارک باشه عزیزم. حالا پاشید با رضای من برید تو هال حرفهاتون رو بزنید بیایید ببینیم چی میشه؟
حسابی خنده ام گرفته بود، چه قدر موضوع رو جدی گرفته بودند. رضا بلند شد و به طرف هال رفت منهم به دنبالش، روی مبلهای راحتی نشستیم. قبل از اینکه رضا حرفی بزند گفتم:
- رضا این حرفا چیه؟ مگه من می تونم به چشم خواستگار به تو نگاه کنم؟ پسر عمویم زیر لب گفت: مگه من عیبی دارم؟ چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است.
با خنده گفتم: اولا چراغ خودتی، ثانیا از قضای روزگار این چراغه زبون داره به چه درازی! من اصلا نمی تونم رو تو حساب غیر فامیلی باز کنم، خیالت راحت! این اصلا معنیش این نیست که تو عیبی داری فقط من مثل یه برادر به تو نگاه می کنم.
رضا خجالت زده گفت:
- شاید نگران ادامه تحصیلت هستی؟ بهت قول می دم که ....
نگذاشتم حرفش تمام شود، پریدم وسط و گفتم: نه من نگران هیچی نیستم، چون از اول با این ماجرا مخالفم. من اگر هم روزی ازدواج کنم با فامیل ازدواج نمی کنم. چون نمی تونم، اولا این کار خیلی خطر ناکی است چون ممکنه بچه هامون ناقص بشن در ثانی من وتو مثل بعضی پسر عمو ها و دختر عمو ها نیستیم که صد سالی یه بار هم همدیگرو ببینیم و بعد هم پسره وقتی بره خواستگاری دختره، مثل یک غریبه باشه. من و تو حد اقل هفته ای یه بار همدیگرو می دیدیم .....
رضا با ناراحتی گفت: یعنی اصلا جای امیدی نیست؟
با قاطعیت گفتم: نه!
از روی مبل بلند شد و گفت: باز خدا پدر تو بیامرزه، همین الان رک و راست حرفتو زدی، تکلیفم معلوم شد.
آن شب عمو اینها بعد از کمی حرف و صحبت رفتند، موقع رفتی عمویم به من گفت: صبا جان جواب تو هیچ ربطی به ارطبات فامیلی ما نداره، تو مختاری برای زندگی و آیندت تصمیم بگیری، فکر کن رضا هم یک پسر غریب است.
با خنده گفتم: از غریبه بود شاید نظرم عوض می شد.
مادرم فوری یک چشم غره رفت یعنی دیگه حرف نزنی بهتره و من هم ساکت شدم. وقتی رفتم به اتاقم نسیم منتظرم بود. پشت سر هم می پرسید: چی شد؟ چی شد؟
عصبی گفتم: هیچی فردا عقد و عروسی است ... هیچی بابا من گفتم نه و خلاص نسیم که فهمیده بود عصبی هستم زیاد پیله نکرد و رفت. از تصمیمی که گرفته بودم و جوابی که به رضا داده بودم اصلا ناراحت نبودم و برای همین راحت و آسوده به خواب رفتم.
فردا هم سعی می کنم دو تا فصل رو بذارم بچه ها نظر یادتون نره

دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 13:45 :: نويسنده : شیدا

فصل اول

افکارم سلاممممممممممممممممم بچه ها این رمان 400 صفحه و 47 فصل داره من که خوندم خیلی خوشم اومد امیدوارم شما هم خوشتون بیادفصل اولش زیاد آدم رو جذب نمی کنه ولی از فصل دوم به بعد رمان خیلی جذاب می شه

مثل جنگلی تاریک پر از سوال و سیاهی شک و تردید بود. من نا خداگاه میان این سیاهی دست و پا می زدم. آنقدر سوال در ذهن داشتم که می دانستم تلاش برای پیدا کردن جواب درست برابر است با دست و پا زدن در مردابی که فقط باعث پایین تر رفتن من میشود. این چه پیشانی نوشتی بود که داشتم؟ یعنی از ابتدا و از روز اول سرنوشت هر کس مقدر شده و همه مجبور به بازی کردن نقش مان هستیم؟ سوال... سوال... سوال!!!
معده ام عجیب درد می کرد. دندانهایم را آنقدر روی هم فشار داده بودم که تا بیخ و بن تیر می کشید قلبم طپش بدی داشت. با هر غلتی که می زدم، از درد به خود میپیچیدم، تعجب می کردم که چه طور هنوز می توانم درد را حس کنم؟ دیوار هایی که در دوران بچه گی و نوجوانی مرا در امنیتی زیبا، فرو می بردند حالا انگار بهم نزدیک شده بودند، آنقدر نزدیک که مرا در میانشان له می کردند. اتاق دور سرم می چرخید. چشمانم می سوخت. اما خوابم نمی برد. جلوی چشمانم ستاره های کوچکی سوسو می زد. مدام در رختخوابی که سالها با رویاهایی طلایی در سر و آرزو های معصومانه ای در دل، در آن به خواب می رفتم غلت می زدم، اما افسوس که دیگر یه رویایی در کار بود و نه معصومیتی، مدت ها بود که خواب از چشمانم فرار می کرد.
افکار مختلفی به سرم هجوم می آورد. فردا چه می شد؟ سرنوشت من چه بود؟ آیا واقعا سهم من از زندگی همین است؟ این انصاف بود؟ در تمام طول زندگی ام هیچوقت آزارم حتی به مورچه ای نرسیده بود اما حالا...اه چقدر ضعیف و بد بخت بودم، چقدر رنجور و ناتوان بودم، در این دنیای بزرگ، هیچکس نمی توانست کمکی به من کند. پس سهم من کجاست؟... خدایا، تو بزرگی، تو بخشنده ای تو کریمی،... خدایا به من هم نگاه کن! مرا هم ببین... خدایا شایان من الان کجاست سر کوچک و بی گناهش را روی کدام بالش گذاشته است؟ دستان چه کسی نوازشش می کند؟ نکندمریض باشد؟ کسی یادش هست که قبل از خواب به او شیر بدهد؟... بی تابی می کند؟ نکند از خواب بپرد، اگر خواب بدی ببیند آغوش چه کسی آرامش می کند؟
اشک چشمانم را سوزاند، این انصاف نبود. صورتم را در بالش که خیس از اشک بود فرو بردم، صدای دستگیره در اتاق که به آهستگی پایین آمد، لحظه ای توجهم را به خودش جلب کرد، حتما مادر بیچاره ام بود. فوری چشمانم را بستم و خودم را خواب زدم. مادرم پاورچین بالای سرم آمد روانداز را که گوشه ای مچاله شده بود رویم کشید طفلک چه قدر از دست من ، رنچ و عذاب کشیده بود، زندگی همه را بهم ریخته بودم و از همه بدتر زندگی خودم که سیاه شده بود. مارم آهسته بیرون رفت و مرا با افکار در همم تنها گذاشت.
احطه ای صورت کوچک و سفید شایان را دیدم که با آن موهای مجعد و دستان چاق و کوچک که از هم باز کرده، به طرفم می آید و با لحنز یبا و کودکانه اش مرا صدا می کند چشمان سبزش از اشک پر بود. اما من انگار فلج شده بودم نمی توانستم حرکت کنم پسرم به طرفم می آمد اما من نمی توانستم نزدیکش شوم هر چه شایان نزدیک تر می شدمن با نیروی نا شناخته ای به عقب رانده می شدم کلافه شده بودم با  درماندگی جیغ کشیدم دستم را به سمت پسرکم دراز کردم و... ناگهان از خواب پریدم.
عرق سردی تمام بدنم را پوشانده و سردم شده بود. بدنم بی اختار می لرزید، دهانم خشک شده بود و سرم نبض داشت. بلند شدم و در جایم نشستم هوا رو به روشنی بود، ساعت بالای سرم را نگاه کردم، نزدیک چهار صبح بود. لحظه ای خوابم برده بود اما کابوس همیشگی ام در خواب هم دست از سرم بر نمی داشت. چشمانم می سوخت، دست و پایم خواب رفته بود و گز گز می کرد، بدنم سست و بی حال بود، تمام توانم را جمع کردم و بلند شدم، باید کمی آب می خوردم، دهنم تلخ و بد مزه و گلویم خشک شده بود. با زحمت خودم را به حمام رساندم، چراغ را روشن کردم و در را از داخل فقل کردم . دولا شدم و کمی از آب شیر دستشویی خوردم، مشتم را پر از آب کردم و به صورتم زدم. با تامل سر بلند کردم و در آینه ی دستشویی به صورت زنی که به من زل زده بود، خیره شدم. به نظر در اواخر دهه بیست سالگی به نظر می رسید. شورت سپیدش مسخ شده، زیر چشمانش دو حلقه سیاه افتاده و گود رفته بود. دو خط عمیق در صورتش، داشتن هر گونه امیدی را مسخره می کرد. موهای نامرتب و آشفته اش، دور صورتش ریخته بود. نگاهش خالی از شور زندگی و پر از یاس و ناامیدی بود. لبان باریکش به کبودی می زد و با حالتی عصبی می لرزید پلک چپش با فاصله ای منظم می پرید. گونه های استخوانی و بر جسته اش استخوانی تر شده بود.در دل از خودم پرسیدم این زن کیست؟ آیا واقعا این من هستم؟ حالم از خودم به هم می خورد. کف زمین روی سرامیک های سفید و سرد نشستم آهسته و زیر لب لالایی محبوب شایان زمزمه کردم و خودم را انگار که بدن نحیف و کوچکش در آغوشم است تکان تکان دادم. قلبم از نبودنش تیر می کشید، آغوشم جای خالی اش را فریاد می زد. تمام سلول هایم از را صدا میزد و می خواست. تا آن زمان آنقدر محتاج و عاجز نبودم. خدایا فرزندم را در پناهت نگاه دار! داد مرا بستان!
صدای چک چک شیر دستشویی افکارم را بر هم زد. دوباره با گیجی و سستی بلند شدم چشمم به جعبه داروها که روی دیوار خاموش نگاهم می کرد، افتاد. آهسته مثل کسانی که در خواب راه میروند، به سویش رفتم. در جعبه را باز کردم، دریایی از قرص و پماد و دارو های مختلف، بی صدا سلامم کردند. یج نگاهشان کردم. همه جور دارویی به چشم می خورد. از دارو هایی سرما خوردگی و دل درد تا آرام بخش و قرصهای بدون استفاده اعصاب ناراحتی قلبی که روزگاری برای مادر بزرگم خریده بودیم و حالا رها شده، روی هم
تلنبار شده بودند مطل یک مشتری وسواسی از هر کدام بسته ای برداشتم و در دستم نگه داشتم. بعد روی سکوی کوچک حمام نشستم و به رنگهای درخشان قرصها نگاه کردم. بی توجه به نوع دارو ها، مثل یک بچه کنجکاواز هر رنگی که خوشم می آمد چند تا در دستم ریختم. بعد دستم را جلوی چشمم گرفتم. آهسته و در آرامش، یکی یکی قرصها را نگاه می کردم بعد با جرعه ای آب که در لیوان کنار دستم گذاشته بودم، می بلعیدم. با هر قرص به پدر و مادر و اطرافیانم فکر میکردم. می دانستم که با این کار دردی به دردهای
بی شمار پدر و مادرم اضافه می کنم اما، از طرفی می دانستم که بعد از مدتی همه چیز فراموش می شود و خیالشان به نوعی راحت می شود. اصلا چرا تا به حال معطل کرده بودم؟ زندگی من از این به بعد ، یک نوع مردن بود. بد بختی و مصیبت بیشتر! قرص قرمز و شفافی بلعیدم. سرونشت هر کس معلوم است و مال من هم این بود. یک قرص کوچک و زرد رنگ را قورت دادم. بدون شایان زندگی پوچ من تهی تر شده بود. معنای زنده ماندم مساوی بود با رنج مداوم روزانه و نگاه های پر ترحم اطرافیان و کابوسها و عذاب های
شبانه ام ! یک قرص آبی کوچک دیگر، اگر وجود نحس من نبود همه سر انجام به آرامش می رسیدند. چند قرص سفید رنگ را با هم فرو دادم. یاد چشمان درشت و سبز رنگ شایان افتادم که با وجود پرده اشک هنوز پر از جادو بود و می توانست به هر کاری وادارم کند. چند قرص دیگر را به زور قورت دادم تکه ای از وجودم را کنده و برده بودند. دیگر نمی خواستم باشم و زجر بکشم. کاری از دست من بر نمی آمد، وقتی نمی توانستم از خودم و فرزندم دفاع کنم پس همان بهتر که نباشم و از ناتوانی بیشتر زجر نکشم، من خسته بودم،  خسته و وامانده! خسته ای که نمیتوانست بخوابدباید میمرد تا استراحت کند و من حالاخسته و تشنه استراحت بودم. با گیجی و سستی بلند شدم و مطمئن شدم که در حمام قفل است. به تصویرم در آینه لبخند زدم و همزمان چند قرص درخشان و کوچک دیگر خوردم. دستم را بالا آوردم و به تصویرم تکان دادم. « خدا حافظ بی عرضه...» خنده ام گرفت مثل زنهای مست قهقهه کش داری زدم، نمیدام چه قدر گذشته بود، سرم گیج می رفت. هیچکس شروع زندگی اش را به یاد نمی آورد اما حالا من، داشتم اتمام زندگی ام را میدیدم. پس این طور بود؟ به همین آهستگی؟ چشمانم را روی هم گذاشتم. تصویر شایان دوباره ذهنم را پر کرد. لب ورچیده بود و با معصومیت صدایم می کرد. با ناتوانی دستم را به سویش دراز کردم. مثل همیشه تصویر شایان از من دور می شد. به هق هق افتادم. تمام تنم درد می کرد. تک تک سلول هایم جگر گوشه ام را طلب می کرد. دیگر زانوانم تحمل سنگینی وزنم را نداشتند. کف حمام روی سرامیک های سفید که حالا به نظرم نورانی و شفاف می رسید، غلتیدم. زیر لب از خودم پرسیدم « کجای کارم اشتباه بوده؟...» همان طور که جلوی چشمانم سیاهی می رفت، انگار پرده یک سینما پدیدار می شد. سینمایی که حوادث زندگی ام را نمایش می داد. مطیع و بره وار، به پرده سینما چشم دوختم. باید دوباره نگاه می کردم، مرور می کردم. مطمئنا یک جایی اشتباه کرده بودم. تمام بدنم را رخوت هوس انگیز مرگ در بر گرفته بود. نگاهم خیره و ثابت به پرده سیاه ذهنم بود. کمکم داشتم به آسایش می رسیدم. دیگر دردی نداشتم. دیگر نگران نبودم، در همان حال در آرامشی فرو رفتم که هشت سال پیش ترکم کرده بود.
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

بچه ها همون طور که گفتم می دونم فصل اولش زیاد جذاب نیست ولی از فصل های بعد روی غلتک می افته اگه می خوایین بهم روحیه بدین تا ادامه کتاب رو بذارم نظر یادتون نره من هم سعی می کنم روزی یک یا دو فصل بذارم که کتاب زود تموم شه
شاد و سربلند باشید

دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 13:33 :: نويسنده : شیدا

و قسمت آخرش ...

تعطيلات پايان يافته بود و امروز صبح ساعت ده به ترمينال رفتم به طرف تهران حركت كردم. تو راه به گذر زمان فكر ميكردم. اين چند روزه اينقدر سريع گذشته بود كه هنوز باورم نميشد. يادم اومد كه ديشب چون خسته بودم خاطرات ديروز عصر رو ننوشتم دفتر خاطراتم رو از كيفم درآوردم. در صفحه اول دفتر چشمم به چند برگ كاغذ تا شده افتاد. با تعجب به برگه ها نگاهي انداختم. خط نگاشته شده برام آشنا بود شروع به خواندن كردم .باورم نميشد. همان برگه هايي بود كه در تهران در اتاق كيان ديده بودم. اما اين برگه ها تو دفتر من چيكار ميكرد؟ با كنجكاوي نگاهي به آن انداختم. چند خط اول آن را قبلاً خوانده بودم، از بعد از جمله ي « جرئت وارد شدن به خود را نميديدم» شروع به خواندن كردم:
آخر با چه نسبتي با چه برهاني به اتاق كسي وارد شوم كه برايم عزيزترين تحفه خدا بود.
خدايا چقدر دلم ميخواست به خود جرئت نگاه در چشمان پاكش ميدادم. شايد راز دلم را از چشمانم بخواند. اي كاش اين غرور بيجا مانع اعترافم در نزد همگان نميشد. كاش ميتوانستم به جاي اينكه در درونم سيل وار اشك بريزم به اتاقت مي آمدم و كنار بسترت زانو ميزدم و تا صبح بيدار مي ماندم و خود را در دردهايت سهيم ميكردم.
خدايا هنوز باور ندارم كه چگونه او با اولين برخورد با نگاهي گذرا و معصوم درونم را به آتش كشيد. مني كه آنقدر به خود و موقعيتم ميبالم چگونه با نگاهي در خود شكستم. ابتدا وقتي از پيشم ساده گذشتي و مرا چون فيلمبرداري جز به حساب آوردي چقدر مشتاق به تلافي اين كارت بودم. اما وقتي بار دوم در فيلم جشن سارا مرا ناديده انگاشتي به جاي اينكه جري تر شوم، خنده ام گرفت. ته دلم تكاني خورد و كينه ات را به دل نگرفتم. مني كه ماه به ماه هم به خانه نميامدم نيرويي مرا در آخر همان هفته به سوي خانه كشاند. همه در ميهماني جمع بودند جز تو و من با اينكه در ميان جمع بودم احساس تنهايي لحظه اي رهايم نميكرد. تمام انگيزه و قواي از دست رفته ام را هنگامي بدست آوردم كه مادرم از جانب خانواده ام مرا پيكي ساخت به سوي تو و مني كه بي تاب ديدنت بودم همان اول صبح از بيمارستان مرخصي گرفتم و به شوق ديدنت به دانشگاه تهران آمدم.
وقتي پرسان پرسان شماره كلاسترا پيدا كردم با ديدن تو در كنار پله ها در حاليكه مشغول صحبت با پسر جواني بودي تمام آمال و آرزوهايم چون آوار بر سرم فرو ريخت. اما به زور بر خود مسلط شدم به خودم نهيب زدم. اين من بودم كه دل در گرو عشقي يك طرفه نهاده بودم. اما تو چه؟ آيا عشق را ميشود از كسي چون تو گدايي كرد؟
آنقدر ايستادم تا تو را تنها كنار برد دانشگاه غافلگير كردم. با ديدنت زبان به كامم چسبيد. نگاه پر عشقم را به تو دوختم و تو چه ساده و سرد مرا چون بيگانگان انگاشتي و پي به راز چشمانم نبردي.
در آخر هفته وقتي با مادر تماس گرفتم و گفتم كه به نوشهر مي آيم همه تعجب كردند. به خاطر ديدن تو و خاموشي آتش سوزان دلم، حتي براي لحظه اي نترسيدم كه شايد ديگران به تغيير رفتار فاحشم شك كنند. در خانه مادر را استادانه تشويق كردم به بهانه ديدن كاميار شما را دوباره دعوت كند. وقتي روي پله هاي منزلتان تو را در حال حاضر جوابي با هستي ديدم نميتواني باور كني تا چه حد خوشحال شدم و وقتي با شرمي كودكانه در برخورد با من سريع مرا ترك كردي عزمم براي رسيدن به تو جزم تر شد و دريافتم كه بي شك در انتخابم اشتباه نكرده ام.
وقتي در جنگل حس انتقام جويي را در چشمان پر از شيطنتت ديدم چقدر دلم ميخواست من به جاي كاميار بودم و به جاي او تنبيه ميشدم، زماني كه از سارا شنيدم كه تو تمامي خاطرات را ثبت ميكني چقدر دلم ميخواست من هم در دفتر خاطراتت نقشي كوتاه داشته باشم، اما ميدانستم فكر كردم به چنين مسئله اي خنده دار است چون تو حتي به خود زحمت هم كلام شدن با من را نميدادي چه برسد به مهم شمردن من و ثبت لحظاتي كه من در آن نقش داشته ام.
درست زماني كه بي تاب تر از هميشه بهد از ماهها بي خبري ميخواستم براي دينت عازم نوشهر شوم بالاخره خبري از تو به دستم ريد، خبري كه تمام وجودم را به آتش كشيد و دل باورش نكرد. وقتي از بيمارستاني نزديك پليس راه به من خبر دادند كه كارتم را در كيف دختري تصادفي يافته اند تمام طول راه خود را فريب ميدادم كه نه آن بيمار تصادفي شيداي من نيست، حتماٌ مشخصاتي كه به آنها گفته اند شبيه تو بوده اما با ديدنت قدمهايم سست شد و بي حال بر جاي خود نشستم. وقتي به خود آمدم سريع ترا به بيمارستان خودمان انتقال دادم و از سعيد خواستم بدون درنگ تو را عمل كند. در مقابل چشمان متعجب سعيد از ته دل ميگريستم چون ياراي ديدن تو را در آن شرايط نداشتم، سعيد دلداريم داد و سريع به اتاق عمل رفت.
بيرون اتاق نتظر ايستادم . تا پايان عمل هزار بار مردم و زنده شدم تا سعيد به ياريم آمد و خبر بهبوديت را به من داد. دوست داشتم تا هميشه در اتاقت و در كنار تختت، چون پرستاري دلسوز مراقب باشم، اما جواب نگاههاي ديگران را چه ميدادم.من با تو نسبيتي نزديك نداشتم،فقط عاشقي دل سوخته بودم كه محبوبش در بستر بيماري است.
ديگه صبح شده و تمام وقتم به نوشتن گذشت. بايد هرچه زودتر به بخش برگردم. امروز قراره تو شيداي من بعد از بهبودي كامل از بيمارستان مرخص بشي.
....
به اين قسمت از نوشته ها كه رسيدم با خودكار آبي اضافه شده بود:
ميدان كه شا قبلاً آن را خوانده ايد بعد از رفتم شما از از تغيير جاي برگه ها حدس زدم كه حتماً شما اين نوشته ها رو خوندين. اولس از اين كه شيدايي ام در پيش چشمان شما بي حجاب و برهنه شد غمگين شدم، اما بعد به اين نتيجه رسيدم كه اين نوشته هايي است كه به خود شما تعلق دارد. شايد اگر در ايام عيد در منزل شما متوجه نميشدم كه خواستگاري پر و پا قرص داريد اينگونه ته دلم زود خالي نميشد و اينقدردستپاچه و قبل از پايان امتحانات اين ترمتان، برگه ها رو به شما نميدادم. نميدونم چرا جرأت اينو نداشتم كه رودررو عشقي كه به شما دارم رو اعتراف كنم، شايد از بي مهري شما ميترسيدم. اما ناچاراً پي همه اينها رو به تن ماليدم و بالاخره دل به دريا زدم. اميدوارم اينكار منو بي ادبي به حساب نياورده باشين.
كيان در آخر از من رسماً خواستگاري كرده بود و به من اطمينان داده بود كه در صورت موافقت من، تمام سعيش رو واسه خوشبخت شدنم بكار ميبره
باور چنين نامه اي برام دشوار بود نميتونستم از ريختن اشكام جلوگيري كنم. دوباره و دوباره اون رو خوندم. باور نداشتم معشوقيكه عشقش را هيچ گاه باور نداشتم اين چنين از مجنوني اش بگويد.
خدايا من بي تاب كسي بودم كه تسنه عشق و محبت من بود و خود هجران را تجربه كرده بود. معبودا ترا به پاكي عشقمان قسم، صبر و قرار را ميهمان دلهاي بي قرارمان كن.
برگه ها رو لاي دفترم گذاشتم و آن را چون گنجينه اي پربها بر روي قلبم نهادم و افكارم را به سوي آينده اي روشن به پرواز درآوردم.
*******
با صداي كيان به خودم اومدم
ـ حواست كجاست عروس خانوم؟
در هنگام اداي اين جمله عشق در چشمانش موج ميزد. دسته گلي از گلهاي رز ارغواني كه به شكل زيبايي آراسته شد به طرفم گرفت و گفت: به دنياي كوچكم خوش آمدي الهه ي زندگيم.
لبخندي زدم و به چشمانش خيره شدم. ديگر از نگاهش شرم نميكردم و نگاهم رااز او نميدزديدم. كيان درحاليكه دستانم را ميگرفت و مرا تا جلوي درب آرايشگاه همراهي ميكرد، نجواكنان گفت: چقدر انتظار اين لحظه رو كشيدم. هزار بار تو رو در اين لباس و در كنارخودم در ذهنم مجسم كرده بودم، اما بايد اعتراف كنم تو از تمامي خيالاتم زيباتر شده اي. دوستت دارم شيدا.
با احساسي خوش همراه كيان سواربر مركب خوشبختيمان شديم. اما اينبار با اين تفاوت كه، هردو مشتاقيم تا انتهاي زندگي، دست در دست هم و با پاي نهادن در ركاب امن معشوق حقيقيمان، همراه و همسفر هميشگي هم باشيم تا ابد تا بي نهايت.


و بالاخره تموم شد... 

    

دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:رمان شیدا, :: 13:20 :: نويسنده : شیدا

ادامه فصل بیست و یکم

بلاخره چند روز عيد مثل همه تعطيلي ها كه مثل برق و باد سپري ميشد گذشت و شب سيزدهم با هماهنگي كاميار و سارا قرار شد دو خانواده به همون جاي هميشگي واسه سيزده بدر بريم.
مامانم به زور من و هستي رو ساعت شش بيدار كرد. باز من شب پيش رو راحت خوابيده بودم، ولي طفلك هستي تا ساعت سه و نيم صبح درحال درس خوندن واسه كنكور بود. با نزديك شدن تاريخ جلسه كنكور شب زنده داريهاي هستي افزايش پيدا كرده بود. شايد هم يكي از دلايل اصلي و باني اين پشتكار در هستي دكتر دهقان بود كه انگيزه قبولي در اون واسه رشته دندون پزشكي دو چندان كرده بود. بلاخره هستي هم با غرولند از خواب بيدار شد و بعد از مرتب كردن تختهامون با هم پايين رفتيم. مامان و بابا وسايل رو آماده كرده بودند و كاميار هم با چشمهاي قرمز و خواب آلود درحال گذاشتن وسايل داخل ماشين بود. ساعت شش و نيم سارا اينا ه رسيدند. با ديدن كيان انرژي گرفتم و خوشحال بودم از اينكه سيزده بدر در نوشهر رو به بودن در كنار شيما تو تهران ترجيح داده بود. چقدر خوشحال بودم ز اينكهاونو دوباره ميبينم، باز از خاطر برده بودم كه او متعلق به كس ديگري بود. خندم گرفت. من مثلاً تو ترك بودم و داشتم اونو فراموش ميكردم. نه ديگه، ما يكي آدم بشو نيستيم. بلاخره همه سوار شديم. جاده خيلي شلوغ بود و طبق معمول همه ساله، توريستهاي زيادي به نوشهر اومده بودند. وقتي كنار رودخونه رسيديم جاي ما هنوز اشغال نشده بود اما اطراف پر از مسافربود. اين بار به پيشنهاد كيان تمام كارها به عهده مردها بود و اين با اعتراض بابا و ماميار روبرو شد اما ما ديگه خودمونو با كاري مشغول كرديم. هستي سريع نشست و پاهاشو روي موكت دراز كرد و گفت:چه هواي توپي، جون ميده واسه شنا. مگه نه كاميار؟ تو كه تو اين زمينه تجربه داري چي ميگي؟ هوا مناسبه نه؟
همه ياد دفعه قبل افتاديم و خنديديم. از فرصت استفاده كردم و سريع دفترمو برداشتم و ب سراغ درخت كنار رودخونه رفتم و مشغول نوشتن خاطرات عيد شدم. صدايي از پشت سرم شنيدم و به گمون اينكه مثله دفعه قبل سارا اومده سري بهم بزنه به خنده نگاهي به پشت سرم انداختم ، اما با ديدن دو پسر غريبه اخم صورتمو پوشوند.يكي از اونا به ديگري گفت: نگفتم مزاحم نوشتنش نشيم؟ گوش ندادي. من از شما عذر ميخوام خانم خوشگله. حالا كه كار از كار گذشتهميشه تو نوشتههاتون يه نقشي هم واسه يه عاشق دوآتيشه كه با يه نگاه اسير چشاي سياهتون شده كنار بذاريد؟
چقدر از پسراي مزاحمي كه تمام وقتشونو به سركار گذاشتن دخترها و علافي سپري ميكردن، بدم ميومد. با عصبانيت بلند شدم و گفتم: برو خدا روزيتو جاي ديگه حواله كنه. لطفاً مزاحم نشين.
همون لحظه پسر دومي با لودگي گفت: از كجا معلوم شايد روزي امروزمون به شما حواله شده باشه. نگاه تو رو خدا، حيفه صورت به اين قشنگي نيست اخم توش بشينه؟ خانمي دوستم منظورشو درست نرسوند، ما فقط ميخواستيم بدونيم افتخار آشنايي با شما نصيب ما ميشه يا نه؟
ـ واستون متأسفم، دختراي زيادي هستن كه در انتظار آشنايي با شما به سر ميبرن، در صورتيكه شما اينجا دارين وقتتون رو تلف ميكنين، بهتره بيش از اين اونا رو منتظر ندارين.
راهم رو كج كردم و به طرف جايي كه بابا اينا نشسته بودن نگاهي انداختم. ميخواستم سيعتر از اونها فاصله بگيرم كه صداي كسي منو به جام ميخكوب كرد. سرم و بالا آوردم و كيان درحاليكه از شدت عصبانيت سرخ شده بود گفت: مشكلي پيش اومده؟
هنوز جوابي نداده بودم كه يكي از پسرا گفت: دانيال هوا پسه. نامزد دختره اومد.....و سريع دور شدند. درحاليكه از خجالت سرخ شده بودم بدون اينكه نگاهي به كيان بندازم به سمت بقيه رفتم اما كيان كه هنوز عصباني بود گفت: كار عاقلانه اي نكرديد تنها اومديد اينجا. الان هم اگه من واسه جمع كردن هيزم نيومده بودم معلوم نبود چي ميشد.
ديگه ميخواستم بميرم با گفتن« حق با شماست» سريع پيش بقيه برگشتم و يه گوشه نشستم. همون لحظه صداي داد كاميار اومد و همه ديديم كه بابا و آقاي رضايي كاميارو داخل آب انداختن. كاميار خيس از آب از رودخونه بيرون اومد و مداركشرو از جيبش درآورد و روي زمين ولو شد. دلم به حال كاميار سوخت. هستي سريع پيش كاميار رفت و گفت: اوقور بخير آقاي مهندس، حالا يه چيزي من گفتم تو چرا جدي گرفتي؟ هوا اينقدرها هم گرم نيست ها!
كاميار عصبي سر هستيداد كشيد و هستي كه ترسيده بود آروم كنار بابا نشست. مامان سريع يه حوله به كاميار داد و گفت: مامان جان چيكار كردي تو؟
كاميار گله كنان گفت: هيچي به خدا. واسه هيزم جمع كردن گفتم شماها دوتا بشينيد و اينكارو بسپاريددست ما جوونا كه يه دفعه اينبلا سرم اومد.
وقتي مامان نگاه شماتت باري به بابا انداخت، بابا خنديد و گفت: به گل پسرت درسي داديم كه هيچوقت يادش نره، دود هميشه از كنده بلند ميشه.
موقع ناهار وقتي وسايل رو داخل سفره گذاشتيم فقط يه جاي خالي بود كه اونم كنار سارا و روبروي كيان بود. ناهار واسم زهرمار شد و اصلاً نفهميدم طوري غذا خوردم. بعد از ناهار بابا و آقاي رضايي كيان و كاميارو مجبور كردن و كه ظرفها رو بشورن ولي اين پيشنهاد درحاليكه براي ما خيلي خوشايند بود به مذاق كاميار خوش نيومده بود اما بلاخره قبول كرد و شروع به شستن اولين ظرفهاي زندگيش كرد.
هستي سريع كنار رودخونه رفت و براي تلافي نگاهي تمسخرآميز به كاميار انداخت و گفت: واي اعظم خانم شما ديگه چرا؟ ماشاا... چقدرم افتضاح ظرف ميشوري
بعد نگاهي تحسين آميز به كيان كه درحال خنده بود انداخت و گفت: از عشرت خانم ياد بگير كه از هر انگشتش هزار هنر ميباره. ا... اكبر. خدا به اصغرآقا همچين گوهري رو ببخشه. راستي چرا بورسيه نميگيري بري دانشگاه آكسفورد يه دوره واسه تعليم ظرفشويي بگذروني؟ ولي اعظم جون تو ناراحت نشيا، اكبرآقا حق داره هرشب با چوب سياهت كنه.
همه خنديديم و بابا و آقاي رضايي شروع به مسخره كردن كاميار كردند و جو عليه كاميار شده بود.بعد از ظرف شستن پسرها روي موكت ولو شدن. به سراغ كيفم رفتم تا خاطره ظرف شستن كاميارو يادداشت كنم اما دفتر سرجاش نبود.رگ از رخسارم پريد، ياد اتفاق صبح كنار رودخونه افتادم احتمالاً دفتر رو زير درخت جا گذاشته بودم. با ترس به طرف درخت دويدم و دفترچه رو لاي علفها پيدا كردم. دفتر رو برداشتم و از ترس اينكه دوباره اتفاق صبح تكرار بشه سريع پيش بقيه برگشتم. همون لحظه چشمم به كيان افتاد و نگاهمون براي لحظه اي به هم خيره موند. اما فوراً نگاهمودزديدم. نگاهش معناي خاصي داشت، شايدداشت پيش خودش فكر ميكرد اين دختره چشم سفيد تا چه حد سر به هواست. مثلاً صبح قرار بود ديگه تنها كنار اون درخت نرم اما باز اشتباهمو تكرار كردم اما دركل روز خوبي بود.
تعطيلات پايان يافته بود و امروز صبح ساعت ده به ترمينال رفتم به طرف تهران حركت كردم. تو راه به گذر زمان فكر ميكردم. اين چند روزه اينقدر سريع گذتهبود كه هنوز باورم نميشد. يادم اومد كه ديشب چون خستهبودم خاطرات ديروز عصر رو ننوشتم دفتر خاطراتم رو از كيفم درآوردم. در صفحه اول دفتر چشمم به چند برگ كاغذ تا شده افتاد. با تعجب به برگه ها نگاهي انداختم. خط نگاشته شده برام آشنا بود شروع به خواندن كردم..... ادامه دارد

دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:رمان شیدا, :: 13:18 :: نويسنده : شیدا

قسمت بيست و يكم
به محض وارد شدن به پذيرايي كلي با هستي سر پيش كشيدن موضوع معصومي دعوا كردم و به حالت قهر به اتاق برگشتم. چند لحظه بعد سارا به داخل اتاقم اومد و مشغول دلداري دادنمشد.
موضوع رو واسه سارا تعريف كردم و گفتم آخه چرا بايد موضوعي كه تموم شده است و از نظر من فراموش شده بي خود بر سر زبونها بيفته. سارا حق رو به من داد و گفت كه هستي هم منظوري نداشته و بهتره اول سالي از دست همديگه دلخور نباشيم و كينه ها رو كنار بذاريم. حرفهاي سارا آرومم كرد، خوشحال بودم كل ماجرا رو بهش گفته بودم و مطمئن بودم اون ميتونه ديگران رو از اين سوء تفاهم در بياره. اما واسه چي نظر ديگران اينقدر برام مهم بود؟ واقعاً چرا بايد از پخش شدن اين موضوع تو جمع خانواده رضايي اينقدر عصباني ميشدم و از كوره در ميرفتم؟ دليلش فقط...
اين دو روز عيد به ديد و بازديد گذشت. وارد روز سوم عيد شده بوديم. امروز سالگرد ازدواج مامان و بابا بود. با كاميار و سارا و هستي تصميم گرفته بوديم حسابي غافلگيرشون كنيم. هدايا رو آماده كرديم و قرار شد بعد از شام جشن كوچيكي واسشون بگيريم كه تصميم بابا همه نقشه هاي ما رو نقش بر آب كرد. بابا موقع شام اعلام كرد كه واسه بازديد عيد امشب ميريم خونه آقاي رضايي اينا. با اين پيشنهاد داد همه دراومد حتي سارا، آخه واسه امشب تدارك زيادي ديده بوديم. به ناچار، سارا با منزلشون تماس گرفت و بهشون خبر داد كه بعد از شام به اونها سري ميزنيم. شب حول و حوش ساعت ده، واسه شب نشيني به منزل آقاي رضايي رقتيم. كيان در رو باز كرد و با خوشرويي پذيراي ما شد و ما رو به داخل راهنمايي كرد. ظاهراً ميهمان داشتند و همانطور كه حدس زده بودم خواهر آقاي رضايي مهمان اونا بودند. ظاهراً دكتر دهقان هم از ديروز به نوشهر اومده بود. با ديدن دكتر دهقان همه خوشحال شدند بالاخص هستي. همه با دكتر دهقان و بقيه احوالپرسي كرديم. از طريق سارا با خواهر آقاي رضايي بنفشه خانم آشنا شديم. بعد سارا قصد داشت منو شيما رو بهم معرفي كنه كه شيما با لحن خاصي سريع پيشدستي كرد و گفت: من قبلاً افتخار آشنايي با ايشون رو داشتم.
با شيما به گرمي احوالپرسي كردم. تو اين مدت هستي هم بيكار ننشسته بود و مشغول خوش و بش با دكتر دهقان بود. با ديدن هستي لبخندي زدم و به زور تونستم جلوي خندم رو بگيرم. همون لحظه متوجه نگاه كيان به خودم شدم. مثل اينكه اون هم متوجه رفتار هستي و دكتر دهقان شده بود. چون با ديدن اونها درحاليكه ميخنديد، مدام سرش رو تكان ميداد و نگاه پرسشگرش رو به من ميدوخت.
همه دو به دو مشغول صحبت باهم بودند. هستي كنار من نشست و گفت: شيدا ظاهرم خوبه، رنگم نپريده؟ همش تقصير ساراست. چرا بهم نگفت دكتر دهقان امشب اينجاست؟ اي كاش روسري كرممو سر ميكردم، بيشتر بهم ميومد.
حال امروز هستي واسم آشنا بود و قبلاً اونو تجربه كرده بودم، با يادآوري اون روزها لبخندي تلخ بر لبم نشست. در حال صحبت با هستي بودم كه متوجه دعوت مامان از دكتر دهقان شدم. اما دكتر دهقان در كمال ادب دعوت مامان رو رد كرد و گفت براي يه كار مهم فردا با كيان عازم تهرا ن هستند.
با خودم گفتم حتماً شيما و مادرش هم همراه كيان و دكتر دهقان به تهران ميرن. ناخودآگاه آهي كشيدم. دلم گرفت. خدايا چرا هيچوقت روياها رنگ واقعيت به خود نميگيرند؟ چرا عمر خوشي ها اينقدر كوتاهه؟
همون لحظي با صداي دكتر دهقان به خودم اومدم
ـ ببخشيد شيدا خانوم شما ادبيات علامه ميخونيد درسته؟
سري تكان دادم و گفتم: نه متأسفانه اشتباه حدس زديد. دانشجوي دانشگاه تهرانم چطور مگه؟
دكتر دهقان خنديد و گفت: هيچي چون نمايشگاه حول و حوشدانشگاه علامه داير شده بود و اونروز قبل ديدن شما سرويس بچه هاي علامه به نمايشگاه اومده بود، واسه همين فكر كردم شما هم مال همون دانشگاهيد.
بعد نگاه پرسشگرانه اش رو به من دوخت و گفت: شما رتبه قبوليتون واسه دانشگاه چند بود؟
نگاهي به اطراف انداختم همه ساكت بودند و همه نگاهها به من ختم ميشد. حول شده بودم. سعي كردم به خودم مسلط باشم گلويي صاف كردم و گفتم: 224
از چشمان گرد شده دكتر دهقان خندم گرفت. همه با شنيدن رتبه ام تعجب كردند.
دكتر متعجب ادامه داد: خوب تا اونجايي كه ميدونم بالاترين رشته علوم انساني حقوقه. با اين رتبه خوب چرا حقوق نزديد؟ مطمئناً قبول ميشديد
همون لحظه هستي كه تا حالا ساكت بود و بدشم نمي اومد با دكتر دهقان هم كلام بشه گفت: به خاطر علاقه. آقاي دكتر چون شيدا از اول هم عاشق ادبيات و شعر و نثر و از اين حرفها بود و هميشه فكرشم تو فهم اين جور چيزها خوب كار ميكرد. شايد باور نكنيد اما درصد ادبياتي كه تو كنكور زده بود نود و هفت درصد بود، فقط يكي از سوالاي ادبي رو جواب نداده بود.
واسه دكتر دهقان جالب بود كه يكي به خاطر علاقه از رشته بهتر و خوش آتيه تري بگذره، چون رشته حقوق بازار كار بهتري نسبت به ادبيات داشت. صحبتها حول و حوش رشته درسي من داغ بود و كيان كه تا حرفي نزده بود بالاخره اظهار نظري كرد و گفت: منم با سعيد موافقم. اما مطمئنم شما توي رشته ادبيات هم ميتونيد پيشرفت كنيد چون هر خواسته اي كه مطابق ميل باشه، آدمو واسه رسيدن به هدفش راغب تر ميكنه.
همه حرف كيان رو تأييد كردند ولي اين بين شيما با لحن توهين آميزي خطاب به من گفت: خوب البته بعضي رشته ها چون آسونتر از بقيه هستند به آدم كمك بيشتري ميكنه تا پله هاي ترقي رو يكي در ميون طي كنه.
من كه منظور شيما رو خوب متوجه شدم خيلي مؤدبانه گفتم: متأسفانه بايد به عرضتون برسون ادبيات بين همه طوري تعريف شده كه قبولي در اين رشته خيلي راحت و قابل دسترسه اما برخلاف چيزي كه مرسومه بايد بگم كه اين رشته يكي از سخت ترين رشته هاست. چون كتابهاي درسي ما همه برگرفته شده از كتابهاي قطور و كهن ايرانيه كه دانشجو مكلف به خوندن همه اوناست و اگه علاقه نباشه مطمئناً تو فهم اونا دچار مشكل زيادي ميشيم.
همه حق رو به من دادند و دكتر دهقان با گفتن« هر رشته اي سختي هاي مربوط به خودشو داره» به بحث خاتمه داد. هستي آروم به پهلوم زد و گفت: خوب جوابش رو دادي. دختره چشم سفيد فكر ميكنه از دماغ فيل افتاده.
مامان با سوري خانم مشغول صحبت بود كه سخن سوري خانم افكار منو به گذشته سوق داد.
ـ راستي مينا جان واقعاً بابت هديه اي كه به كيان داديد ما رو شرمنده كرديد.
ـ اختيار داريد سوري جون. خجالت زدم نكنيد ببخشيد تو رو خدا خيلي ناقابل بود. انشاا... واسه عروسي آقا كيان هديه اي بهتر تهيه كنيم.
همه كنجكاو شده بودند و كيان موضوعرو تعريف كرد و دوباره از مامان تشكر كرد. بعد از سخنان كيان شيما همان لحظه گفت: جالبه، چون اولين باريه كه ميشنوم وسايل آشپزخونه رو به يه آقا هديه ميدن.
با اين حرف شيما لبخند بر لبان مادر ماسيد. انگار اين دختره ياد گرفته بود تو ذوق همه بزنه و باعث ناراحتي ديگران بشه. خانم و آقاي رضايي كه غافلگير شده بودند نگاهي سرزنش آميز به شيما انداختند و سعي كردند منظورشيما رو جورديگه اي بيان كنند تا دلخوري به وجود نياد.
همان لحظه كيان كه غافلگير شده بود نگاهي به شيما انداخت گفت: شايد به قول شما تا حالا مرسوم نبوده، اما لازمه كه عرض كنم اين هديه جز بهترين هدايايي بوده كه تا حالا گرفتم و منو ياد محبت بي دريغ خانواده اي ميندازه كه احترام زيادي براشون قائلم و ارزش زيادي واسم داره.
شيما كه انتظار شنيدن همچين جوابي از كيان رو نداشت فقط ساكت شد. اما معلوم بود كه مامان خيلي خوشحال شده.
اقاي رضايي ماهرانه سعي كرد موضوع بحث رو عوض كنه و به خاطر همين با لبخندي تصنعي خطاب به سوري خانم گفت: پس اين ليلي و مجنون كجا رفتند؟
همه باتعجب نگاهي به دور و بر انداختيم. حق با آقاي رضايي بود، سارا و كاميارنبودند.
آقاي رضايي ادامه داد: خانم نميخواين بچه ها رو صدا بزنيد؟
سوري خانم سريع بلند شد و از همه عذر خواست و به خارج شد.
چند لحظه بعد كاميار با در دست داشتن كيك بزرگي و سارا با كاردي تزئين شده تبريك گويان وارد اتاق شدند و در مقابل چشمان متعجب مامان و بابا، همه سالگرد ازدواجشون رو بهشون تبريك گفتند و باعث غافلگيري بيشتر اونا شدند. واقعاً شب به ياد موندني و قشنگي بود و من خوشبختي رو تو چشماي مامان و بابا ميديدم و در دلم آرزو كردم كه اي كاش زندگي من نيز چون اونا خوش آتيه باشه.بالاخره ساعت نزديك دوازده شب بود كه به خانه برگشتيم.

دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:رمان شیدا, :: 13:17 :: نويسنده : شیدا

قسمت بيستم
اين هفته كلاسها تق و لق بود و يكي درميون تشكيل ميشد. بالاخره كلاسها رو كامل تعطيل كرديم و به نوشهر رفتم. مثل هرسال واسه عيد خونه تكوني حسابي داشتيم و بايد يه دستي به سر و روي خونه ميكشيديم. بالاخره دو روز مونده به عيد كارها تموم شد و وقت كردم همراه هستي واسه خريد سال نو يه گشتي تو شهر بزنيم و چيزهايي كه لازم داشتيم بخريم. امسال هستي به مناسبت اومدن دكتر دهقان واسه خودش سنگ تموم گذاشته بود. از باقي مونده پولمون يه انگشتر ظريف كه پر از نگين فيروزه ايود واسه سارا به مناسبت اولين عيدي كه ميهمان ماست خريديم. از سارا شنيده بودم كه احتمالاً تو تعطيلات نوروز كه شيما و خانوادش به نوشهر ميان، موضوع خواستگاري جدي تر ميشه و بالاخره كيان هم به جرگه متأهلين ميپيونده. هنوز ته دلم ناراحت بودم اما ديگه با اين مسئله كنار اومده بودم و واسه كيان آرزوي خوشبختي كردم.
موقع تحويل سال همه دور سفره هفت سين نشستيم و با شليك توپ و آهنگ مخصوص عيد روبوسي كرديم و سال خوشي رو واسه هم آرزو كرديم.
اولين مهمانان ما خاله شيرين و رضا و رويا و همسرش بودند. تو آشپزخونه مشغول ريختن چاييبودم كه هستي سريع به آشپزخونه اومد و گفت: شيدا جان چندتا فنجون اضافه كن، سارا اينا همين الان رسيدند.
با تصور اينكه شايد شيما هم همراهشون باشه، دلشوره عجيبي پيدا كردم ولي سعي كردم كمي خودم رو آروم كنم. سريع سيني چاي به دست وارد پذيرايي شدم و با همه سلام و احوالپرسي كردم. خوشبختانه شيما و خانوادش نبودند. خانم رضايي بعد از برداشتن چايي با گفتن: «انشاا... عروس بشي» باعث سرخ شدنم شد. آخرين فنجون به آقاي رضايي رسيد و خيلي اتفاقي به كيان چاي نرسيد. خيلي خجالت كشيدم. سريع از كيان عذر خواستم، ولي كيان خنديد و گفت: اين اشتباه شما منو ياد اشتباه مشابهي مي اندازه كه تو . حالا ديگه باهم تسويه حساب شديم.
با يادآوري اونروز لبخندي زدم. سريع به آشپزخونه برگشتم و چاي ديگري ريختم و مقابل كيان گذاشتم. دقت كردم ببينم كيان هم مثل من تلافي يا نه، اما در كمال ناباوري ديدم اولين نفري كه پيش از ديگران چاي نوشيد كيان بود و با اينكار او از حركت بچه گانه آنروز شرمنده شدم.
از حرفهاي خاله شيرين و رويا متوجه شدم كه رضا هم سر و گوشش ميجنبه و ظاهراً از دختري تو دانشگاهشون خوشش اومده و حالا رويا و رضا سعي دارند خاله رو راضي كنند كه پا پيش بذاره.
با خنده به رضا گفتم: آقا رضا يه چيزايي شنيدم.
رضا تا بناگوش سرخ شد و گفت: بهتونه، واسم پاپوش دوختند.... و باعث خنده همه شد. اولين كسي كه به خاله شيرين و رضا تبريك گفت، من بودم و بقيه هم واسش آذرزوي خوشبختي كردن. بالاخره به زور لبخند به لباي خاله اومد و اين مسئله باعث خوشحالي رضا شد.
درحال صحبت با سارا بودم كه رويا حرفي زد كه بر جام ميخكوب شدم.
ـ راستي شيداجان شنيدم تو دانشگاهتون خبراييه، ناقلا همين روزها ان شاا... شيريني تو رو هم ميخوريم، درست ميگم؟
وقتي اين كلمات از دهان رويا خارج ميشد حس كردم هواي اتاق اينقدر سنگين شده كه قادر به نفس كشيدن نيستم. با من من گفتم: نه رويا جان چيزي نشده، كي گفته؟
همون لحظه سوري خانم كه كنار مامان نشسته بود با كنجكاوي پرسيد: مينا خانم خبراييه؟
مامان هم سري تكان داد و گفت: تا اون حد جدي نيست سوري جان، خودت كه دختر داشتي و تجربه اش رو داري، بالاخره تو خونه اي كه دختر دم بخت باشه، همچين موضوعاتي پيش مياد.
مامان ارام مشغول تعريف كردن موضوع معصومي واسه خانم رضايي شد. ديگه هيچي نميشنيدم، درحاليكه سرخ شده بودم به بهونه اي پذيرايي رو ترك كردم و به آشپزخونه رفتم. هنوز چيزهايي كه شنيده بودم رو باور نميكردم. ميدونستم كار هستي دهن لقه، و براي اينكه پيش رويا كم نياره موضوع خواستگاري معصومي رو، رو كرده. تا آخر مهموني بيرون نرفتم، تا سرانجام مادر به داخل آشپزخونه اومد و گفت: شيداجان مهمونا دارن ميرن، نميخواي بياي واسه خداحافظي؟
سر و وضعم رو مرتب كردم و درحاليكه سعي ميكردم نگاهم رو از ديگران بدزدم با همه خداحافظي كردم. جلوي در لحظه اي نگام با كيان تلاقي پيدا كرد. سريع چشمامو دزديدم، همون لحظه كيان خطاب به من گفت: متشكر به خاطر پذيراييتون، پيشاپيش تبريك ميگم.
منظور كيان رو درك كردم ولي خودم رو به كوچه علي چپ زدم و گفتم: خواهش ميكنم، خوش اومديد، سلام منو به شيما خانم برسونيد، راستي چرا ايشون رو همراهتون نياورديد؟
با ادا شدن اين حرف كيان خيلي خونسرد جواب داد: حتماً مزاحمتون ميشيم.
با گفتن « خوشحال ميشم ببينمشون» با بقيه هم خداحافظي كردم و به داخل خونه اومدم ولي خدا ميدونه تو دلم غوغا بود.
********
دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:رمان شیدا, :: 13:14 :: نويسنده : شیدا

قسمت نوزدهم
تو همين فكر بودم كه سلام كسي نظرم رو جلب كرد. با تعجب نگاهي به پشت سرم انداختم و در كمال ناباوري دكتر دهقان رو ديدم كه به همراه چند كتابي كه در دستش بود منو نگاه ميكرد. با ديدن اون ياد هستي افتادم و يهو خندم گرفت، بلافاصله با دكتر دهقان سلام و احوال پرسي كردم و با هم گرم گفتگو بوديم كه صحبت از خانواده و تعطيلات عيد و رفتن به نوشهر به ميون اومد. با روي باز از دكتر دهقان واسه عيد دعوت كردم و گفتم: حتماً واسه تعطيلات به نوشهر كه اومديد منزل ما هم تشريف بياريد، خانواده خوشحال ميشن، شايد حداقل بتونيم كمي از زحماتي كه در اين مدت كشيديد رو جبران كنيم.
دكتر دهقان با ذوق كلي ازم تشكر كرد و بهم اطمينان داد كه اگه تونست مرخصي بگيره حتماً سري هم به منزل ما ميزنه. ميدونستم اگه اين موضوع رو به هستي بگم از خوشحالي بي هوش ميشه. با ديدن مائده كه به ما نزديك ميشد رو به دكتر دهقان كردم و گفتم: ببخشيد دوستم منتظره، ديگه بايد برم. از ديدنتون خيلي خوشحال شدم.
با اين حرف من دكتر دهقان انگار كه چيزي رو به خاطر آورده باشه گفت: اصلاً يادم رفته بود، من هم اينجا منتظر كيانم، نميدونم چرا اينقدر دير كرده، تا حالا بايد ميرسيد. بين غرفه ها همديگه رو گم كرديم. ولي قرارمون همينجا بود، اگه كمي صبر كنيد حتماً تا چند لحظه ديگه كيان هم ميرسه، مطمئناً از ديدنتون خوشحال ميشه.
رغبتي واسه ديدن كيان نداشتم، بنابراين دوباره عذرخواهي كردم و گفتم: متأسفانه از خيلي از غرفه ها هنوز ديدن نكرديم، تا زمان حركت وقت زيادي هم نداريم شما سلام منو به آقاي رضايي برسونيد.
ميخواستم از دكتر دهقان سريعتر جدا بشم كه كيان به همراه شيما روبروم سبز شدند. به ناچار با هردو سلام و احوالپرسي كردم. كيان دستپاچه شيما رو به من معرفي كرد. انگار يادش رفته بود كه ما قبلاً باهم آشنا شديم. شيما بعد از خوش و بش كوتاهي كه با من انجام داد ، پيش دكتر دهقان رفت و مشغول گفتگو با او شد.
كيان بعد از ديدن من كمي دستپاچه شده بود. شايد انتظار نداشت منو تو نمايشگاه ببينه، اما من خوشحال بودم از اينكه تونسته بودم، بالاخره كيان رو همراه شيما ببينم. كيان سعي ميكرد بر اوضاع مسلط بشه، واسه همين گفت: شما كجا اينجا كجا؟
با جديت خاصي گفتم: منم مثل شما اومدم واسه خريد كتاب.
لبخند بر لب كيان خشكيد و او هم جدي شد و گفت: از ديدنتون خوشحال شدم، مثل اينكه دوستتون منتظرند، پس مزاحم نميشم.
نگاهي گذرا به شيما انداختم و گفتم: بله حق با شماست بايد زودتر برم. بهتره شما هم دوستتون رو بيشتر از اين منتظر نذاريد.
با اين حرف من كيان رنگ به رنگ شد. لبخند پيروزمندانه اي بر لبام نقش بست. سريع از كيان خداحافظي كردم و پيش مائده رفتم. شايد ظاهراً از برخوردي كه با كيان داشتم خوشحال بودم، اما با ديدن كيان و شيما از درون فرو ريختم، ديگه واسه هميشهبايد كيان رو تو وجودم ميكشتم و عشقش رو تو دلم واسه هميشه به دار ميكشيدم.
مائده با ديدن دكتر دهقان از فضولي داشت ميمرد. توضيح كوتاهي در مورد آشناييمون دادم و در حاليكه علاقه اي به ادامه صحبت در مورد اونها نداشتم به داخل يكي از غرفه ها رفتم.
غروب همراه سرويس به خوابگاه برگشتيم. همه حسابي خسته بوديم، چون از صبح تا غروب فقط از اين غرفه به اون غرفه رفته بوديم و به محض رسيدن به خوابگاه همه به تختهامون پناه برديم.

دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:رمان شیدا, :: 13:11 :: نويسنده : شیدا

قسمت هجدهم
شروع كلاسها باعث شد تا حدي از فكر اتفاقات اخير بيرون بيايم. امروز بعد از كلاس پيش قورچايي رفتيم و واسه آخر هفته ثبت نام كرديم.
بالاخره پنجشنبه رسيد و با بچه ها در جلوي درب ورودي دانشگاه جمع شديم. پنج تا اتوبوس واسه سوار كردن بچه ها جلوي در پارك شده بود. بالاخره راننده ها اومدند و در ماشين ها باز شد. بچه ها سريع در حال سوار شدن بودند. من و مائده هم در آخر اتوبوس و فاطي و مريم هم صندلي جلويي ما نشستند. دخترها رديفهاي آخر مينشستند و پسرها روي صندلي هاي جلو. با بچه ها مشغول صحبت بوديم كه چشمم به معصومي افتاد كه وارد اتوبوس ما شد. براي لحظه اي نگاهمون تصادفي با هم تلاقي پيدا كرد، اما معصومي سريع نگاهشو دزديد و بدون توجه به من با حالت قهر و بي اعتنايي نزديك در اتوبوس نشست.
خيلي از اين حركت معصومي غافلگير شدم، اما به اون حق ميدادم، شايد اگه منم جاي اون بودم درست تصميمي مشابه ميگرفتم. براي لحظه اي به درست بودن جوابم به معصومي شك كردم، اما ديگه كار از كار گذشته بود و فكر كردن به موضوعي كه از نظر هر دو تمام شده بود فقط اتلاف وقت بود و هيچ سودي نداشت.
جلوي در ورودي نمايشگاه پياده شديم. جمعيت زيادي واسه ديدن نمايشگاه در اين محل اومده بودند. تنو.ع كتابها ما رو حسابي به خودشون مشغول كرده بود. در اين بين من يك كتاب حافظ و مائده هم يك كتاب در مورد ادبيات كهن ايران گرفت. در بين غرفه ها فاطي و مريم رو گم كرديم. كم كم ظهر شده شد و بدجوري گشنمون شده بود. قرار شد من پيش در يكي از غرفه ها منتظر بمونم تا مائده از ساندويچي دوتا ساندويچ بخره و سريعتر برگرده.
نگاهي به غرفه ها انداختم. كنار غرفه كتابهاي پزشكي ايستاده بودم. پيش خودم فكر ميكردم كه احتمالاً كيان هم واسه خريد كتاب همراه شيما به اينجا اومده و در جمع بازديد كننده هاست. تو همين فكر بودم كه سلامي كسي نظرم رو جلب كرد.........
****

دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:رمان شیدا, :: 13:10 :: نويسنده : شیدا
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 101
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 105
بازدید ماه : 244
بازدید کل : 5489
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1



Alternative content