دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم
« فصل سوم » فصل دوم فصل اول افکارم سلاممممممممممممممممم بچه ها این رمان 400 صفحه و 47 فصل داره من که خوندم خیلی خوشم اومد امیدوارم شما هم خوشتون بیادفصل اولش زیاد آدم رو جذب نمی کنه ولی از فصل دوم به بعد رمان خیلی جذاب می شه بچه ها همون طور که گفتم می دونم فصل اولش زیاد جذاب نیست ولی از فصل های بعد روی غلتک می افته اگه می خوایین بهم روحیه بدین تا ادامه کتاب رو بذارم نظر یادتون نره من هم سعی می کنم روزی یک یا دو فصل بذارم که کتاب زود تموم شه و قسمت آخرش ... تعطيلات پايان يافته بود و امروز صبح ساعت ده به ترمينال رفتم به طرف تهران حركت كردم. تو راه به گذر زمان فكر ميكردم. اين چند روزه اينقدر سريع گذشته بود كه هنوز باورم نميشد. يادم اومد كه ديشب چون خسته بودم خاطرات ديروز عصر رو ننوشتم دفتر خاطراتم رو از كيفم درآوردم. در صفحه اول دفتر چشمم به چند برگ كاغذ تا شده افتاد. با تعجب به برگه ها نگاهي انداختم. خط نگاشته شده برام آشنا بود شروع به خواندن كردم .باورم نميشد. همان برگه هايي بود كه در تهران در اتاق كيان ديده بودم. اما اين برگه ها تو دفتر من چيكار ميكرد؟ با كنجكاوي نگاهي به آن انداختم. چند خط اول آن را قبلاً خوانده بودم، از بعد از جمله ي « جرئت وارد شدن به خود را نميديدم» شروع به خواندن كردم:
آخر با چه نسبتي با چه برهاني به اتاق كسي وارد شوم كه برايم عزيزترين تحفه خدا بود. خدايا چقدر دلم ميخواست به خود جرئت نگاه در چشمان پاكش ميدادم. شايد راز دلم را از چشمانم بخواند. اي كاش اين غرور بيجا مانع اعترافم در نزد همگان نميشد. كاش ميتوانستم به جاي اينكه در درونم سيل وار اشك بريزم به اتاقت مي آمدم و كنار بسترت زانو ميزدم و تا صبح بيدار مي ماندم و خود را در دردهايت سهيم ميكردم. خدايا هنوز باور ندارم كه چگونه او با اولين برخورد با نگاهي گذرا و معصوم درونم را به آتش كشيد. مني كه آنقدر به خود و موقعيتم ميبالم چگونه با نگاهي در خود شكستم. ابتدا وقتي از پيشم ساده گذشتي و مرا چون فيلمبرداري جز به حساب آوردي چقدر مشتاق به تلافي اين كارت بودم. اما وقتي بار دوم در فيلم جشن سارا مرا ناديده انگاشتي به جاي اينكه جري تر شوم، خنده ام گرفت. ته دلم تكاني خورد و كينه ات را به دل نگرفتم. مني كه ماه به ماه هم به خانه نميامدم نيرويي مرا در آخر همان هفته به سوي خانه كشاند. همه در ميهماني جمع بودند جز تو و من با اينكه در ميان جمع بودم احساس تنهايي لحظه اي رهايم نميكرد. تمام انگيزه و قواي از دست رفته ام را هنگامي بدست آوردم كه مادرم از جانب خانواده ام مرا پيكي ساخت به سوي تو و مني كه بي تاب ديدنت بودم همان اول صبح از بيمارستان مرخصي گرفتم و به شوق ديدنت به دانشگاه تهران آمدم. وقتي پرسان پرسان شماره كلاسترا پيدا كردم با ديدن تو در كنار پله ها در حاليكه مشغول صحبت با پسر جواني بودي تمام آمال و آرزوهايم چون آوار بر سرم فرو ريخت. اما به زور بر خود مسلط شدم به خودم نهيب زدم. اين من بودم كه دل در گرو عشقي يك طرفه نهاده بودم. اما تو چه؟ آيا عشق را ميشود از كسي چون تو گدايي كرد؟ آنقدر ايستادم تا تو را تنها كنار برد دانشگاه غافلگير كردم. با ديدنت زبان به كامم چسبيد. نگاه پر عشقم را به تو دوختم و تو چه ساده و سرد مرا چون بيگانگان انگاشتي و پي به راز چشمانم نبردي. در آخر هفته وقتي با مادر تماس گرفتم و گفتم كه به نوشهر مي آيم همه تعجب كردند. به خاطر ديدن تو و خاموشي آتش سوزان دلم، حتي براي لحظه اي نترسيدم كه شايد ديگران به تغيير رفتار فاحشم شك كنند. در خانه مادر را استادانه تشويق كردم به بهانه ديدن كاميار شما را دوباره دعوت كند. وقتي روي پله هاي منزلتان تو را در حال حاضر جوابي با هستي ديدم نميتواني باور كني تا چه حد خوشحال شدم و وقتي با شرمي كودكانه در برخورد با من سريع مرا ترك كردي عزمم براي رسيدن به تو جزم تر شد و دريافتم كه بي شك در انتخابم اشتباه نكرده ام. وقتي در جنگل حس انتقام جويي را در چشمان پر از شيطنتت ديدم چقدر دلم ميخواست من به جاي كاميار بودم و به جاي او تنبيه ميشدم، زماني كه از سارا شنيدم كه تو تمامي خاطرات را ثبت ميكني چقدر دلم ميخواست من هم در دفتر خاطراتت نقشي كوتاه داشته باشم، اما ميدانستم فكر كردم به چنين مسئله اي خنده دار است چون تو حتي به خود زحمت هم كلام شدن با من را نميدادي چه برسد به مهم شمردن من و ثبت لحظاتي كه من در آن نقش داشته ام. درست زماني كه بي تاب تر از هميشه بهد از ماهها بي خبري ميخواستم براي دينت عازم نوشهر شوم بالاخره خبري از تو به دستم ريد، خبري كه تمام وجودم را به آتش كشيد و دل باورش نكرد. وقتي از بيمارستاني نزديك پليس راه به من خبر دادند كه كارتم را در كيف دختري تصادفي يافته اند تمام طول راه خود را فريب ميدادم كه نه آن بيمار تصادفي شيداي من نيست، حتماٌ مشخصاتي كه به آنها گفته اند شبيه تو بوده اما با ديدنت قدمهايم سست شد و بي حال بر جاي خود نشستم. وقتي به خود آمدم سريع ترا به بيمارستان خودمان انتقال دادم و از سعيد خواستم بدون درنگ تو را عمل كند. در مقابل چشمان متعجب سعيد از ته دل ميگريستم چون ياراي ديدن تو را در آن شرايط نداشتم، سعيد دلداريم داد و سريع به اتاق عمل رفت. بيرون اتاق نتظر ايستادم . تا پايان عمل هزار بار مردم و زنده شدم تا سعيد به ياريم آمد و خبر بهبوديت را به من داد. دوست داشتم تا هميشه در اتاقت و در كنار تختت، چون پرستاري دلسوز مراقب باشم، اما جواب نگاههاي ديگران را چه ميدادم.من با تو نسبيتي نزديك نداشتم،فقط عاشقي دل سوخته بودم كه محبوبش در بستر بيماري است. ديگه صبح شده و تمام وقتم به نوشتن گذشت. بايد هرچه زودتر به بخش برگردم. امروز قراره تو شيداي من بعد از بهبودي كامل از بيمارستان مرخص بشي. .... به اين قسمت از نوشته ها كه رسيدم با خودكار آبي اضافه شده بود: ميدان كه شا قبلاً آن را خوانده ايد بعد از رفتم شما از از تغيير جاي برگه ها حدس زدم كه حتماً شما اين نوشته ها رو خوندين. اولس از اين كه شيدايي ام در پيش چشمان شما بي حجاب و برهنه شد غمگين شدم، اما بعد به اين نتيجه رسيدم كه اين نوشته هايي است كه به خود شما تعلق دارد. شايد اگر در ايام عيد در منزل شما متوجه نميشدم كه خواستگاري پر و پا قرص داريد اينگونه ته دلم زود خالي نميشد و اينقدردستپاچه و قبل از پايان امتحانات اين ترمتان، برگه ها رو به شما نميدادم. نميدونم چرا جرأت اينو نداشتم كه رودررو عشقي كه به شما دارم رو اعتراف كنم، شايد از بي مهري شما ميترسيدم. اما ناچاراً پي همه اينها رو به تن ماليدم و بالاخره دل به دريا زدم. اميدوارم اينكار منو بي ادبي به حساب نياورده باشين. كيان در آخر از من رسماً خواستگاري كرده بود و به من اطمينان داده بود كه در صورت موافقت من، تمام سعيش رو واسه خوشبخت شدنم بكار ميبره باور چنين نامه اي برام دشوار بود نميتونستم از ريختن اشكام جلوگيري كنم. دوباره و دوباره اون رو خوندم. باور نداشتم معشوقيكه عشقش را هيچ گاه باور نداشتم اين چنين از مجنوني اش بگويد. خدايا من بي تاب كسي بودم كه تسنه عشق و محبت من بود و خود هجران را تجربه كرده بود. معبودا ترا به پاكي عشقمان قسم، صبر و قرار را ميهمان دلهاي بي قرارمان كن. برگه ها رو لاي دفترم گذاشتم و آن را چون گنجينه اي پربها بر روي قلبم نهادم و افكارم را به سوي آينده اي روشن به پرواز درآوردم. ******* با صداي كيان به خودم اومدم ـ حواست كجاست عروس خانوم؟ در هنگام اداي اين جمله عشق در چشمانش موج ميزد. دسته گلي از گلهاي رز ارغواني كه به شكل زيبايي آراسته شد به طرفم گرفت و گفت: به دنياي كوچكم خوش آمدي الهه ي زندگيم. لبخندي زدم و به چشمانش خيره شدم. ديگر از نگاهش شرم نميكردم و نگاهم رااز او نميدزديدم. كيان درحاليكه دستانم را ميگرفت و مرا تا جلوي درب آرايشگاه همراهي ميكرد، نجواكنان گفت: چقدر انتظار اين لحظه رو كشيدم. هزار بار تو رو در اين لباس و در كنارخودم در ذهنم مجسم كرده بودم، اما بايد اعتراف كنم تو از تمامي خيالاتم زيباتر شده اي. دوستت دارم شيدا. با احساسي خوش همراه كيان سواربر مركب خوشبختيمان شديم. اما اينبار با اين تفاوت كه، هردو مشتاقيم تا انتهاي زندگي، دست در دست هم و با پاي نهادن در ركاب امن معشوق حقيقيمان، همراه و همسفر هميشگي هم باشيم تا ابد تا بي نهايت.
ادامه فصل بیست و یکم بلاخره چند روز عيد مثل همه تعطيلي ها كه مثل برق و باد سپري ميشد گذشت و شب سيزدهم با هماهنگي كاميار و سارا قرار شد دو خانواده به همون جاي هميشگي واسه سيزده بدر بريم. قسمت بيست و يكم قسمت بيستم
اين هفته كلاسها تق و لق بود و يكي درميون تشكيل ميشد. بالاخره كلاسها رو كامل تعطيل كرديم و به نوشهر رفتم. مثل هرسال واسه عيد خونه تكوني حسابي داشتيم و بايد يه دستي به سر و روي خونه ميكشيديم. بالاخره دو روز مونده به عيد كارها تموم شد و وقت كردم همراه هستي واسه خريد سال نو يه گشتي تو شهر بزنيم و چيزهايي كه لازم داشتيم بخريم. امسال هستي به مناسبت اومدن دكتر دهقان واسه خودش سنگ تموم گذاشته بود. از باقي مونده پولمون يه انگشتر ظريف كه پر از نگين فيروزه ايود واسه سارا به مناسبت اولين عيدي كه ميهمان ماست خريديم. از سارا شنيده بودم كه احتمالاً تو تعطيلات نوروز كه شيما و خانوادش به نوشهر ميان، موضوع خواستگاري جدي تر ميشه و بالاخره كيان هم به جرگه متأهلين ميپيونده. هنوز ته دلم ناراحت بودم اما ديگه با اين مسئله كنار اومده بودم و واسه كيان آرزوي خوشبختي كردم. موقع تحويل سال همه دور سفره هفت سين نشستيم و با شليك توپ و آهنگ مخصوص عيد روبوسي كرديم و سال خوشي رو واسه هم آرزو كرديم. اولين مهمانان ما خاله شيرين و رضا و رويا و همسرش بودند. تو آشپزخونه مشغول ريختن چاييبودم كه هستي سريع به آشپزخونه اومد و گفت: شيدا جان چندتا فنجون اضافه كن، سارا اينا همين الان رسيدند. با تصور اينكه شايد شيما هم همراهشون باشه، دلشوره عجيبي پيدا كردم ولي سعي كردم كمي خودم رو آروم كنم. سريع سيني چاي به دست وارد پذيرايي شدم و با همه سلام و احوالپرسي كردم. خوشبختانه شيما و خانوادش نبودند. خانم رضايي بعد از برداشتن چايي با گفتن: «انشاا... عروس بشي» باعث سرخ شدنم شد. آخرين فنجون به آقاي رضايي رسيد و خيلي اتفاقي به كيان چاي نرسيد. خيلي خجالت كشيدم. سريع از كيان عذر خواستم، ولي كيان خنديد و گفت: اين اشتباه شما منو ياد اشتباه مشابهي مي اندازه كه تو . حالا ديگه باهم تسويه حساب شديم. با يادآوري اونروز لبخندي زدم. سريع به آشپزخونه برگشتم و چاي ديگري ريختم و مقابل كيان گذاشتم. دقت كردم ببينم كيان هم مثل من تلافي يا نه، اما در كمال ناباوري ديدم اولين نفري كه پيش از ديگران چاي نوشيد كيان بود و با اينكار او از حركت بچه گانه آنروز شرمنده شدم. از حرفهاي خاله شيرين و رويا متوجه شدم كه رضا هم سر و گوشش ميجنبه و ظاهراً از دختري تو دانشگاهشون خوشش اومده و حالا رويا و رضا سعي دارند خاله رو راضي كنند كه پا پيش بذاره. با خنده به رضا گفتم: آقا رضا يه چيزايي شنيدم. رضا تا بناگوش سرخ شد و گفت: بهتونه، واسم پاپوش دوختند.... و باعث خنده همه شد. اولين كسي كه به خاله شيرين و رضا تبريك گفت، من بودم و بقيه هم واسش آذرزوي خوشبختي كردن. بالاخره به زور لبخند به لباي خاله اومد و اين مسئله باعث خوشحالي رضا شد. درحال صحبت با سارا بودم كه رويا حرفي زد كه بر جام ميخكوب شدم. ـ راستي شيداجان شنيدم تو دانشگاهتون خبراييه، ناقلا همين روزها ان شاا... شيريني تو رو هم ميخوريم، درست ميگم؟ وقتي اين كلمات از دهان رويا خارج ميشد حس كردم هواي اتاق اينقدر سنگين شده كه قادر به نفس كشيدن نيستم. با من من گفتم: نه رويا جان چيزي نشده، كي گفته؟ همون لحظه سوري خانم كه كنار مامان نشسته بود با كنجكاوي پرسيد: مينا خانم خبراييه؟ مامان هم سري تكان داد و گفت: تا اون حد جدي نيست سوري جان، خودت كه دختر داشتي و تجربه اش رو داري، بالاخره تو خونه اي كه دختر دم بخت باشه، همچين موضوعاتي پيش مياد. مامان ارام مشغول تعريف كردن موضوع معصومي واسه خانم رضايي شد. ديگه هيچي نميشنيدم، درحاليكه سرخ شده بودم به بهونه اي پذيرايي رو ترك كردم و به آشپزخونه رفتم. هنوز چيزهايي كه شنيده بودم رو باور نميكردم. ميدونستم كار هستي دهن لقه، و براي اينكه پيش رويا كم نياره موضوع خواستگاري معصومي رو، رو كرده. تا آخر مهموني بيرون نرفتم، تا سرانجام مادر به داخل آشپزخونه اومد و گفت: شيداجان مهمونا دارن ميرن، نميخواي بياي واسه خداحافظي؟ سر و وضعم رو مرتب كردم و درحاليكه سعي ميكردم نگاهم رو از ديگران بدزدم با همه خداحافظي كردم. جلوي در لحظه اي نگام با كيان تلاقي پيدا كرد. سريع چشمامو دزديدم، همون لحظه كيان خطاب به من گفت: متشكر به خاطر پذيراييتون، پيشاپيش تبريك ميگم. منظور كيان رو درك كردم ولي خودم رو به كوچه علي چپ زدم و گفتم: خواهش ميكنم، خوش اومديد، سلام منو به شيما خانم برسونيد، راستي چرا ايشون رو همراهتون نياورديد؟ با ادا شدن اين حرف كيان خيلي خونسرد جواب داد: حتماً مزاحمتون ميشيم. با گفتن « خوشحال ميشم ببينمشون» با بقيه هم خداحافظي كردم و به داخل خونه اومدم ولي خدا ميدونه تو دلم غوغا بود. ******** قسمت نوزدهم قسمت هجدهم درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید پيوندها تبادل لینک هوشمند نويسندگان |
||||||
|