دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

قسمت هفدهم
امروز همه واسه انتخاب واحد و گرفتن نمرات اومده بودند و سالن دانشگاه غوغايي بود. همه بچه ها از رشته هاي مختلف دنبال برگه انتخاب واحد و امضا از مدير گروه بودند. نتيجه امتحانات رو گرفتم و خدا رو شكر همه با نمرات بالايي پاس شده بود. بعد از انتخاب واحد فقط مونده بود امضاي مدير گروه ادبيات آقاي مستان. داشتيم دنبال استان مستان ميگشتيم كه چشمم به معصومي افتاد. سعي كردم خودمو پشت بچه ها قايم كنم تا معصومي من رو نبينه ولي دير شده بود. مجبوراً با معصومي سلام و احوال پرسي كردم. معصومي از نمرات و تعداد واحدهايي كه برداشتم پرسيد و در آخر گفت: راستي تعطيلات بهتون خوش گذشت، خانواده خوب بودند؟
تشكري كردم. كم كم موضوع صحبت ما داشت تغيير ميكرد كه مائده ماهرانه ميون حرفمون پريد و گفت: شيدا جان استاد مستان رو پيدا كردم. بهتره سريعتر بريم و برگه ها رو تحويل بديم تا دوباره ناپديد نشده.
از معصومي عذرخواهي كردم و ميخواستم همراه مائده از فرصت به دست اومده استفاده كنم كه صداي معصومي منو سرجام نگه داشت.
ـ ميتونم نيم ساعت ديگه شما رو تو كتابخونه ببينم؟
از چيزي كه فرار ميكردم به سرم اومد. با اكراه گفتم: انشاا... ..... و به سرعت از اونجا دور شدم.
بعد از تحويل دادن برگه انتخاب واحد به مسئول آموزش، با مائده فكرامونو رو هم ريختيم و نتيجه اين شد كه مائده به جاي من به كتابخونه بره و پاسخ منفي منو به معصومي اعلام كنه.
يك ساعتي از زماني كه مائده رو ترك كرده بودم ميگذشت. نگراني لحظه اي دست از سرم برنميداشت. چرا درست زماني كه من خودم از لحاظ روحي وضعيت آشفته اي داشتم و قادر به تمركز فكرم بر سر مسئله اي به اين مهمي نبودم و به شيوه ي خودم داشتم سعي ميكردم كيان رو فراموش كنم، بايد همچين اتفاقي مي افتاد.
بالاخره مائده اومد و منو از گردابي كه توش گرفتار شده بودم نجات داد. سريع از مائده پرسيدم: خوب بگو چي شد؟ معصومي رو ديدي؟ وقتي بهش گفتي، خيلي از من دلخور شد نه؟
مائده كه از يكريز حرف زدن من خندش گرفته بود گفت: هيچي بابا. يكي يكي بپرس. اين پسره ديگه كيه، خودمونيما عجب سمجيه. ولي شيدا خل نشو و بيا همين پسره رو ببر كه خيلي خاطرت رو ميخوادا.
با كلافگي گفتم: مائده حوصله شوخي ندارم، بگو چي شد؟
مائده درحاليكه تعويض لباس ميكرد گفت: باشه بابا، چرا ميزني؟ دارم ميگم. هيچي ديگه، هرچي بهش گفتم شيدا فعلاً قصد ازدواج نداره و ميخواد درسش رو ادامه بده زير بار نميرفت و ميگفت من كه با درس خوندن ايشون مخالف نيستم، تا هر زمان كه ميخوان ميتونند ادامه تحصيل بدن. آخر سر مجبور شدم آب پاكي رو بريزم رو دست معصومي و بگم كه نامزد داري و تا چند وقت ديگه رفتني هستي.
با شنيدن اين حرف از دهن مائده خشكم زد و گفتم: مائده معلومه چي گفتي؟ اين چه حرفي بود زدي؟ آبروم رفت. ديگه روم نميشه تو روي اين پسره نگاه كنم، الان فكر ميكنه تو اين مدت سر كارش گذاشتم.
مائده حول شده بود و تمام سعيش رو ميكرد كه كارش رو طوري جبران كنه و موضوع پيش اومده رو از دلم دربياره، ولي من هنوز نگران مواجه شدنم با معصومي در آينده نزديك بودم.

__________________
نظر یادتون نره....
دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:رمان شیدا, :: 13:7 :: نويسنده : شیدا

قسمت شانزدهم
سريع به اتاق رفتيم و با مريم و فاطي روبوسي كردم. دلم حسابي واسه همشون تنگ شده بود، غذاها رو با كمك بچه ها تو يخچال گذاشتيم. با بچه ها مشغول صحبت بوديم كه فاطي خطاب به من گفت: نميخواي به مائده تبريك بگي؟
با تعجب نگاهي به مائده انداختم. ظاهراً خجالت ميكشيد و دستش رو روي صورتش گرفته بود.
مريم با خنده گفت: ديدي بالاخره مائده هم رفتني شد.
مائده چشمكي به من زد و گفت: بيايد دست راستم رو بذارم رو سرتون شايد بخت شما ترشيده ها هم به زودي باز بشه.
كلافه نگاهي به مائده انداختم و گفتم: نميخواي بگي چي شده؟
مائده با خنده گفت: هيچي بابا، ديروز رفته بودم واسه گرفتن نمره هايي كه به برد زده بودند، آقاي مرادي رو نزديك برد دانشكده ديدم. ، اونهم ازم خواست به اتاقش سرس بزنم، شايد باور نكني ولي بالاخره ازم درخواست ازدواج كرد.
جيغي از شادي كشيدم و صورت مائده رو بوسيدم، اين دختره بالاخره دل مرادي رو دزديده بود و اين استاد جدي و باابهت ما رو مجبور به اعتراف كرده بود.
موقع ناهار ياد موضوعي افتادم. نگاهي به فاطي انداختم و گفتم: راستي تو تعطيلات خانوادت كه متوجه نشدند سرت شكسته بود؟
اين حرف من باعث خنده فاطي شد و گفت: اصلاً يادم رفته بود واستون تعريف كنم. حسابي گندش دراومد. سرشكستن من واسه خودش ماجرايي داشت. اونروز كه رفتم بيمارستان تا بخيه هاي سرم رو بكشند، همون پسره مثلاً دكتر بود، ولي آقا بخيه هايي رو كه درآورد فقط پنج تا بود. هرچي بهش گفتم آقاي دكتر سر من هفت تا بخيه خورده نه پنج تا، گوشش بدهكار نبود و ميگفت: من پزشكم يا شما؟ ولي بچه ها باور كنيد چون تنها رفته بودم و شماها نبوديد حالش گرفته شده بود و ميخواست زودتر منو از سرش وا كنه. وقتي واسه تعطيلات رفتم شيروان، تو اتاقم داشتم موهامو شونه ميزدم كه يه دفعه مامانم گفت فاطي وايسا ببينم رو سرت چيه؟ خشكم زد و گفتم هيچي مامان جان. فكر كردم موضوع لو رفته. مامانم از تو موهام دوتا نخ نامرئي درآورد وگفت اين نخها توي موهات چيكار ميكنه؟ ببين از بس بي روسري رو زمين ولو ميشي، تمام آشغالها و كركهاي فرش ميريزه تو موهات. تازه اونجا بود كه متوجه شدم دوتا بخيه باقي مونده با شونه كردن موهام از جاشون دراومدند.
با تموم شدن حرف فاطي چهارتايي زديم زير خنده. حالا فاطي شانس آورده بود مامانه متوجه شكستگي سرش نشده بود. مائده كه ياد حادثه اونروز افتاده بود، نگاهي مشكوك به من انداخت و گفت: راستي چه خبر از آقا كيان؟
سريع منظور مائده رو رو هوا زدم و گفتم: اونهم خوبه. آخرين باري كه ديدمش گفت سلام مخصوص منو به مائده خانم برسونيد و بهشون بگيد مشتاق ديدار.
بعد با پوزخند ادامه دادم: راستي به كل يادم رفته بود يه موضوعي رو در مورد تو، موقع اومدن به خوابگاه بهم گفت كه الان جايز نيست تو اين شرايط به زبون بيارم.
مائده با خواهش و تمنا ازم خواست كه بهش بگم كيان در موردش چي گفته؟
كمي مِن مِن كردم و گفتم: راستش درست نيست بگم، ولي ازم خواسته بود با تو در مورد موضوعي صحبت كنم، اما خود به خود منتفي شد، چون تو قرار مدارتم با مرادي گذاشتي و ديگه راه بازگشت نداري.
مائده كه فهميد سركاريه، به خاطر اينكه كم نياورده باشه با لحن آميخته به شوخي گفت: من غلط كردم. مرادي ديگه كيه؟ تا موقعي كه دكتري با اين باشخصيتي تو بساط ما هست مگه ديوونم به يه نيمچه استاد زبان نگاه كنم..
همه به حرفش خنديديم و در آخر براي اينكه آب پاكي رو بريزم رو دستش گفتم: يادم رفت بگم، كيان هم رفتني شدو ظاهراً قراره تا چند وقت ديگه با دختر عمه اش شيما ازدواج كنه.
مريم گفت: راستي بچه هاآخر هفته قراره همه رو ببرند نمايشگاه كتاب، شما هم ميايد ديگه؟
همگي از خدامون بود و قرار شد واسه ثبت نام بريم پيش قورچايي كه نماينده كلاس بود.
***
اگه غلط تايپي داره ببخشيد

نظر یادتون نره.....

دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:رمان شیدا, :: 13:5 :: نويسنده : شیدا

قسمت پانزدهم
به محض وارد شدنمون به خونه با جيغ و داد هستي مواجه شديم. سارا و هستي خونه رو واسه اومدن ما مرتب كرده بودند. بوي قورمه سبزي، غذاي مورد علاقه ام ، تو كل خونه پيچيده بود. مطمئن بودم كار ساراست، چون هستي از اين عرضه ها نداشت و عمراً ميتونست در نبود مامان، غذايي با اين عطر و بو درست كنه. بعد از روبوسي با سارا به خاطر زحمتي كه كشيده بود ازش تشكر كردم. سريع كل خونه رو از نظر گذروندم، باورم نميشد بالاخره به خونه اومدم. دلم واسه اتاقم حسابي تنگ شده بود، پله ها رو دوتا يكي كردم و به داخل اتاقم رفتم. هستي سريع به داخل اتاق اومد و در رد قفل كرد. متعجب نگاش كردم كه آهسته گفت: چه خبر از دكتر دهقان؟ به خاطر تو و به اصرار مامان مجبور شدم زودتر به نوشهر بيام و خونه رو كمي جمع و جور كنم، واسه همين از اجراي كامل نقشم جاموندم.
با خنده گفتم: تو يكي آدم بشو نيستي، مطمئن باش همون چند روز حسابي رو مخ اين بخت برگشته كار كردي و البته تا حدودي هم موفق بودي، چون موقع مرخص شدنم دكتر دهقان ميگفت اميدوارم دوباره شما و خانواده محترمتون رو زيارت كنم. البته امكان داره واسه تعطيلات عيد با كيان يه سفر دو روزه بيام نوشهر، ظاهراً شهر زيباييه. هم كيان و هم خواهرتون خيلي از اونجا تعريف ميكردند.
با اين حرف من، هستي فريادي از شادي كشيد و منو تو آغوشش محكم فشار داد و گفت: قربون خواهر خوشگلم برم، ان شاا... هميشه خوش خبر باشي. خوب بهتره بريم پايين تا مامان اينا مشكوك نشدند.
بچه پررو حالا كه تا حدي خيالش راحت شدهبود، يكريز قربون صدقه من ميرفت. يكدفعه ياد موضوعي افتادم و گفتم: راستي هستي، كي به شما اطلاع داد من تصادف كردم؟
هستي فوراً جواب داد: خوب معلومه كيان.
در حاليكه متعجب بودم، ادامه دادم: كي به اون اطلاع داده بود كه ما تو جاده تصادف كرديم؟
اين بار هستي كمي به فكر فرو رفت و گفت: نميدونم، تازه چه اهميتي داره، لابد پليس راه اطلاع داده، ول كن اين حرفها رو، بهتره تا صدامون نزدند سريع تر بريم پايين.
با رفتن هستي حسابي تو فكر فرو رفته بودم. يعني كي كيان رو خبر كرده؟ چطور بههمون بيمارستاني كه كيان كار ميكرد من بردند؟ آخرش به هيچ نتيجه اي نرسيدم. لابد اتفاقي بوده. حق با هستي بود، اين مسئله اهميتي نداشت. يكدفعه ياد كيان افتادم. حتماً تا حالا ديسها رو ديده بود. چقدر دوست داشتم موقعي كه اونها رو ميبينه اونجا باشم، ولي حداقل ميتونم تو ذهنم مجسم كنم كه كيان مثل خاله زنك ها، پشت ظرفها رو نگاه ميكنه و دنبال ماركش ميگرده. كلي به خيالاتم خنديدم و تصميم گرفتم ديگه اين چند روز باقي مونده تعطيلات رو به خونوادم اختصاص بدم.
بالاخره با شروع ترم جديد، مجبور شدم دوباره به تهران برگردم و با اميد اينكه تعطيلات عيد نزديكه و زود به نوشهر برميگردم، خودم رو دلخوش ميكردم. وقتي به خوابگاه رسيدم، چون مقداري غذاي فريز شده از خونه واسه اين دوهفته آورده بودم، دم در نگهباني مائده رو پيج كردم تا بياد كمكم كنه، وسايل رو ببريم بالا. دلم خيلي واسه بچه ها تنگ شده بود. مائده با ديدن من فريادي از شادي كشيد و همديگه رو تو آغوش گرفتيم، بعد حالم رو پرسيد وگفت كه خيلي نگرانم بوده، ظاهراً وقتي با خونمون تماس گرفته بود، از هستي موضوع رو شنيده بود.
*****

دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:رمان شیدا, :: 12:59 :: نويسنده : شیدا

قسمت چهاردهم
اين دو روز به سرعت برق و باد گذشت و بالاخره ساعت ده از بيمارستان مرخص شدم. بدترين تعطيلات عمرم را گذرانده بودم، چهار روز به پايان تعطيلات بعد امتحانات مانده بود و من هنوز در تهران بودم. بابا واسه ساعت دو بليط هواپيما گرفته بود. به محض مرخص شدنم به رستوراني در كنار بيمارستان رفتيم. به اجبار مامان بابا، صبحانه كاملي خوردم. هنوز تا ساعت دو زمان زيادي مانده بود. مردد مونده بوديم كه تا دو ساعت ديگه چيكار كنيم كه كاميار فكري به ذهنش رسيد. سريع موبايلشو درآورد و با كسي تماس گرفت. بعد از اينكه مكالمش تموم شد، كاميار رو به بابا كرد و گفت: اينم از اين، مشكلمون حل شد، تا حالا داشتم با كيان صحبت ميكردم. ميگفت سوئيتي كه رهن كرده همين طرفاست، ظاهراً هم اتاقيشم واسه ديدن خانواده اش به شهرستان رفته، خوب ما هم كه چند ساعتي وقت داريم، هتل رو هم كه تسويه كرديم، درضمن كيان هم خوشبختانه كشيك شبش تموم شده و داره ميره خونه، ميتونيم حداقل تا نيم ساعت مونده به پرواز رو اونجا بگذرونيم.
بلافاصله شروع به مخالفت كردم و گفتم: لازم نيست مزاحم ايشون بشيم، فوقش زودتر ميريم فرودگاه و تو نمازخانه فرودگاه تا زمان پرواز استراحت ميكنيم.
ولي اعتراض من نتيجه اي نداد و بابا پيشنهاد كاميار رو پذيرفت. خيلي عصباني بودم و ديگه دلم نميخواست با اون روبرو بشم، بدجوري كينه اش رو به دل گرفته بودم و حاضر نبودم ببخشمش. همون لحظه چشمم به كيان افتاد كه مثل هميشه حسابي به خودش رسيده بود و لبخندزنان به طرف ما مي اومد. بعد از احوال پرسي با بقيه نگاهي به من كرد و گفت: حال شما چطوره، خوشحالم از اينكه سلامتيتون رو بهخ دست آورديد.
ميخواستم تيكه اي بهش بپرونم و بگم« خوبم از احوالپرسيهاي شما» اما با توجه به حضور بقيه منصرف شدم و به ناچار تشكر كوتاهي كردم و به اتفاق سوار ماشين كيان شديم.
با چرخوندن كليد در باز شد و همه به داخل خونه دعوت شديم. حس غريبي داشتم با تعجب نگاهي به اطراف انداختم. يك سوئيت كوچيك و جمع و جور، تقريباً شبيه خوابگاه دانشجويي بود، با اين تفاوت كه برعكس اتاقهاي ما كه هميشه مرتب بود، اينجا هيچ چيزي سر جاي خودش نبود و شلختگي خاصي در همه جاي آن به چشم ميخورد. با ديدن قيافه بهت زده مامان خندم گرفت، چون خوب ميدونستم اگه تو اين بازار شام رهاش ميكردند، كل خونه رو خراب ميكرد و دوباره ميساخت.كيان در بدو ورود شروع به جمع و جور كردن پذيرايي كرد و تند تند واسه به هم ريختگي خونه از همه عذر ميخواست. بابا خنديد و گفت: اشكال نداره پسرم، خونه بي زن بهتر از اين نميشه ديگه.
بعد از مرتب كردن اتاق، سريع به آشپزخونه رفت و زير كتري رو روشن كرد و بعد به طرف تلفن رفت. ميخواست غذا سفارش بده كه مامان مانع شد و گفت: كيان جان با ما تعارف نكن، تو فقط جاي وسايل رو بهم نشون بده، خودم يه چيزي واسه نهار درست ميكنم.
كيان ابتدا زير بار نميرفت، اما بالاخره نتونست مقابل اصرار مامان دووم بياره و تسليم شد. وقتي مامان به آشپزخونه رفت، ميخواستم واسه تهيه غذا به كمكش برم كه با اعتراض بقيه روبرو شدم. بنابر پيشنهاد ديگران، واسه استراحت به اتاق خوابي كه در گوشه حال قرار داشت رفتم. اتاق كوچيكي بود كه در آن دو تخت كه كنارهم چيده شده بود وجود داشت. در كنار يكي از تختها يك ميز مطالعه قرار داشت. روي ميز چشمم به عكس كيان افتاد كه در قاب مشكي كوچكي گذاشته شده بود . نگاهي به عكس انداختم، چقدر چهره اش جدي بود با همان نگاه سرد. ياذ ائلين برخوردمان افتادم و ناخودآگاه لبخندي زدم. آرام بر روي تخت دراز كشيدم و ذهنم مرا به دوردستها برد، به گذشته اي نچندان دور. يك ربعي چشمامو روهم گذاشتم اما خوابم نميبرد، گوشه تخت نشستم و نگاهي به كتابهاي انباشته شده بر روي ميز انداختم. يكي از كتابها كه از همه قطورتر بود را انتخاب كردم و با كنجكاوي بازش كردم. چيزي حاليم نميشد، چون به زبان لاتين بود. خواستم كتابو سر جاش بذارم كه دفترچه كوچكي كنار چراغ مطالعه با جلدي طلايي نظرم رو جلب كرد. با كنجكاوي آن را گشودم. خط اول آن اينگونه آغاز شده بود:
اولين باريه كه ميخوام بنويسم و هرچي تو دلمه رو با تو محبوبم، در اين صفحات سفيد كاغذ در ميون بذارم. خدايا به من قدرتي بده كه روزي بتونم اين نوشته ها رو كه حرفهاي ناگفته دلمه را با زبان خودم براي تو كه آشناترين بيگانه ام هستي بخوانم. امروز با اينكه دلم ميخواست بيام پيشت، اما عقلم نهيب ميزد و مرا منع ميكرد. هربار تا پشت در اتاقت ميرفتم اما جرئت وارد شدن را در خودم نميديدمـ.... با بلند شدن صداي مادر به خودم اومدم: شيداجان اگه بيداري بيا چايي بخور. حول شدم و دفترچه از دستم افتاد. سريع آن را برداشتم و با افسوس اونو سرجاش گذاشتم. اي كاش زودتر اين دفترچه رو ميديدم و كامل ميخوندم. كنجكاوي بدجوري به سراغم اومده بود، با خودم فكر كردم، آن روز كه شيما از دست كيان ناراحت شد و رفت، دلخوري بين آنها به وجود اومده بود و كيان همينطور كه خودش نوشته از طرفي بي تاب ديدنش بوده و از ، طرفي هم غرور مانع منت كشيدنش ميشده و همين مسئله كلافش كرده بود. دلم به حال شيما ميسوخت چون مطمئن بودم بايد حالا حالاها منتظر اعتراف كيان مغرور، به اشتباهش ميموند. شايد هم تو اين مدت شيما تونسته بود روي اون تأثير بذاره و با عشق كار خودش رو كرده بود. وقتي دوباره صداي مامان بلند شد، افكارم رو رها كردم و گفتم: مامان جان بيدارم، اجازه بديد اومدم.
سريع ظاهرم رو مرتب كردم وپيش بقيه رفتم. همه مشغول خوردن چاي بودن. كيان نگاهي به من كرد و گفت: سر درد كه نداريد؟
تنها به گفتن « نه » اكتفا كردم. ساعت دوازده ناهار مامان آماده بود. بوي شامي سراسر خونه رو گرفته بود. خواستم با كمك مامان سفره رو واسه ناهاربچينم كه با مخالفت كيان روبرو شدم. كيان خنديد و گفت: زحمت غذا درست كردن با شما بود، باقيش به عهده من. تو طول نه سال زندگي دانشجويي يه چيزايي ياد گرفتم، مطمئن باشيد تو اين كار ديگه حرفه اي شدم.
به اجبار نشستيم و كيان مشغول چيدن سفره ناهار شد. اينقدر با ظرافت كار ميكرد و هرچيزي رو در جاي مناسب خود ميگذاشت كه باعث تعجب همه، بخصوص من و مامان ميشد. چون هيچ وقت مردها در خانه ما كار نميكردند، ديدن چنين صحنه اي برايم مضحك بود و تازگي داشت. همه كنار سفره مشتاقانه نشسته بوديم كه كيان با دردست داشتن ديسي كه شاميها در آن چيده شده بود به جمع ما ملحق شد. با ديدن ديس خندم گرفت، چون گوشش پرسده بود و رنگ داخلش به كلي رفته بود. اين حركت من از نگاه تيزبين كيان دور نماند و خطاب به جمع گفت: ببخشيد ظرفهاي بهتري واسه پذيرايي نبود. زندگي دانشجوييه ديگه، ظاهراً اين ظرفام دارن با من پير ميشن.
كاميار خنديد و گفت: بابا حاشا به جمال تو، اگه من جاي تو بودم همون يه ماه اول همه رو شكونده بودم، باز اينا زير دست تو چند سالي دووم آوردند.
بابا بعد تأييد حرف كاميار گفت: پسرم غصه نخور، ان شاا... همين روزا از زندگي مجردي درمياي و تو همين تهران دست به كار ميشي و صاحب يه خونه جديد با جهيزيه و اثاثي كه خانمت مياره ميشي.
ميدونستم منظور بابا شيماست . كيان با شنيدن اين حرف كمي سرخ شد و با گفتن «غذا سرد شد، ميل كنيد» ماهرانه مسير صحبت رو تغيير داد.
قرار شد ساعت يك و نيم بريم فرودگاه. نگاهي به ساعت انداختم، دوازده و نيم بود يك ساعتي تا زمان حركتمون وقت داشتيم. مردها از فرصت استفاده كردند و رفتند كه بخوابن. فكري به ذهنم رسيد و با مامان مطرحش كردم. وقتي مامان موافقتشو اعلام كرد، كاميار رو صدا زدم و گفتم: تا شما استراحت كنيد، من و مامان ميريم اين اطراف دوري بزنيم، دلم پوسيد بسكه تو بيمارستان موندم، هوس هواي بيرون و پياده روي كردم.
بعد از خداحافظي با كاميار، من و مامان به مغازه هاي اطراف سري زديم و بالاخره يه وسايل خونگي شيك پيدا كرديم ويه جفت ديس كريستال طرحدار انتخاب كرديم و به خونه برگشتيم.
بالاخره موقع رفتن شد و هرچه كيان اصرار كرد ما رو تا فرودگاه برسونه قبول نكرديم وبه آژانس زنگ زديم. موقع خارج شدن از خونه، مامان كادو رو به كيان داد و از اون واسه پذيراييش خيلي تشكر كرد. كيان حسابي غافلگير شده بود و يكريز از همه تشكر ميكرد. بالاخره ماشين رسيد و بعد از خداحافظي و جداشدن از هم، روونه فرودگاه شديم.

__________________
دوستان نظر یادتون نره...
دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:رمان شیدا, :: 12:56 :: نويسنده : شیدا

قسمت سيزدهم
چند روزي از جراحيم ميگذشت. امروز خاله شيرين و رضا واسه عيادتم اومده بودند. خاله با ديدن من تو اين وضعيت، فقط گريه ميكرد و ميگفت: خدا تو رو دوباره به ما داد.
خاله شيرين رو دلداري دادم و گفتم: تو رو خدا اينقدر بي قراري نكنيد، آخه خاله جان يه نگاهي به من بندازيد، سرحال و قبراقم، پس چرا اينقدر خودتون رو اذيت ميكنيد؟
رضا ميون حرفمون پريد وگفت: مادرجون من كه بهتون گفتم اين فيلم شيداست، يه مدت از خونه دور بوده، واسه خودشيريني يه پولي به راننده داده تا ساختگي چپ كنه و خودشو پيش بقيه عزيزتر كنه.
بعد نگاهي به باند دور سرم انداخت و گفت: حالا شيدا، خدا وكيلي راستشو بگو، واسه جراحي كچلت هم كردند، اگه حدسم درست باشه كه يه عمر آتو دادي دستم دختر، حالا چون تويي، جهنم و ضرر، يه جورايي باهات راه ميام، يه كمي باج ميگيرم تا كچليت رو بوق و كرنا نكنم.
ـ به كوري چشم بعضي ها، چون يه تار مومم كوتاه نكردند.....وبا اين حرف جواب رضا رو دادم. خاله واسه رضا اخمي كرد و گفت: ساكت شو رضا، اينجام دست از سر به سر گذاشتن شيدا برنميداري؟
از فرصت استفاده كردم و گفتم: خاله جان بذاريد رضا راحت باشه، شما كه ميدونيد من از حرف داداش رضا هيچ وقت ناراحت نميشم، مطمئن باشيد بعدم يا سر زنش حسابي تلافي ميكنم يا زنش رو كوك ميكنم تا پوست كله رضا رو بكنه.
خاله كه انتظار شنيدن همچين حرفي رو از من نداشت، غافلگير شد و مات و مبهوت نگاهي به من انداخت و هيچي نگفت. ظاهراً تيرم به هدف خورده بود. همون لحظه كاميار به همراه سارا و خانواده رضايي واسه ملاقات من وارد اتاق شدند. كمي خودمو روي تخت مرتب كردم و از همه واسه زحمتي كه كشيده بودند و تا تهران واسه ديدن من اومده بودند تشكر كردم و عذر خواستم، اما در بين اونها كيان رو نديدم، حتي به خودش زحمت نداده بود واسه ديدم من بياد. كاميار درحاليكه گل و شيريني رو كنار تختم ميگذاشت گفت: خدا رو شكر مثل اينكه حالت حسابي خوب شده شيدا، دكتر دهقان هم قول داده تا دو سه روزديگه مرخص بشي و بياي خونه.
مامان از حرف كاميار استقبال كرد و بعد رو به خانم رضايي گفت: سوري جان واقعاً نميدونم چطور از شرمندگي آقا كيان دربيام، اين چند روزه اونو از كار و زندگي انداختيم. انشاا... واسه عروسيش جبران كنيم.
ـ تو رو خدا اينطور نفرماييد مينا خانم، كيان فقط انجام وظيفه كرده. شيدا خانم هم درست مثل دختر خودمون ميمونه، همين كه الان سالم و سرپا شده جاي شكر داره، تازه بهترين هديه واسه يه پزشك سلامتي بيمارشه.......و اينطور مامانو قانع كرد.
وقت ملاقات تموم شده بود و همه رفته بودند. در تنهايي ياد حرفهاي مامان افتادم، كيان كه كاري واسه من انجام نداده بود، حتي به خودش زحمت نداده بود يه ملاقات كوتاه بياد، پس چرا بايد مامان خودشو تا اين حد مديون اون بدونه؟ هيچ جوابي واسه سوالاتم پيدا نكردم. چشمهام سنگين شده بود و سعي كردم بخوابم
نيمه هاي شب با باز شدن در اتاق بيدار شدم، توان بازنگهداشتن چشمامو نداشتم. با شنيدن صداي كيان ترجيح دادم خودمو به خواب بزنم. همان لحظه صداي دختري در گوشم پيچيد: كيان جان بيا بريم ديگه، دير شدها ، امشب مامان بابات همراه سارا خونه ما ميمونند، مثلاً منو فرستادن بيام دنبال تو، خيلي دير شدها. يه نگاهي به ساعت بنداز، ساعت يازده شبه، ديگه از وقت شام هم گذشته.
كيان ميان حرفش پريد و گفت: اجازه بده شيما، دارم پرونده بيمار رو چك ميكنم، درضمن بهت گفته بودم كه امشب مجبورم به جاي يكي از بچه ها كشيك شب بمونم، به جاي من از همه عذرخواهي كن.
لحن گفتار شيما كمي تغيير كرد و گفت: اولاً اين كه بيمار دكتر دهقانه نه تو، ثانياً به اندازه كافي به ديگران خدمت كردي، لازم نكرده........ كيان ميان حرفش پريد و گفت: مثل اينكه فراموش كردي ايشون خواهر كامياره، مطمئناً همه بخصوص سارا ازم انتظار دارند، علاوه بر اون من شغلم همينه و نميتونم تا اين حد نسبت به وظيفه ام بي مسئوليت باشم.
ـ اي كاش اينقدر كه به فكر مريضات هستي، كمي هم به اطرافيانت اهميت ميدادي.....وبا عصبانيت از اتاق خارج شد. كيان چند لحظه اي مكث كرد و بعد اتاق را ترك كرد. دوباره سكوت همه جا را فراگرفت. با رفتن او تنها چيزي كه ماند،بوي آدكلن كيان بود كه سرتاسر اتاق را فراگرفت. همان لحظه در باز شد. سريع خودمو به خواب زدم، فكر كردم دوباره كيان برگشته،ولي اينبار هستي بود. با تصور اين خيال باطل لبخندي تلخ بر لبانم نشست. اگه فكرمو كمي به كار مينداختم، متوجه ميشدم كه من واسه كيان حكم يه بيمارو دارم، مثل ساير بيماران بستري در بخش،ولي شيما فرق ميكرد، احتمالاً او حالا پيشش بود و داشت تمام سعيش رو به كارميبرد تا يه جوري دلخوري پيش اومده رو از دل عشقش درآره.
ـ شيدا خوابي؟
ـ نه بيدارم.
گُل از گل هستي شكفت.
ـ واي خدا رو شكر كه بيداري وگرنه حوصله ام حسابي سرميرفت، شانس آوردم كيان رسيد و تونست مسئول بخش رو راضي كنه كه امشبو اينجا بمونم، وگرنه من كه حريفش نميشدم.
كمي در جايم جا به جا شدم و با كنجكاوي پرسيدم: بقيه كجا رفتن؟ امشبو كجا ميمونن؟
ـ نگران نباش، مامان اينا كه مثل هرشب رفتن هتل، خونواده رضايي هم كه معموله، خونه خواهر آقاي رضايي همين تهرانه، شبو رفتند اونجا، البته كلي به بابا اينا هم اصرار كردن كه همراهشون برن اما بابا زير بار نرفت.............بعد انگار چيزي رو به خاطر آورده باشه گفت: حالا بقيه رو ول كن، دكتر دهقان كجاست؟ واي شيدا اي كاش من به جاي تو بودم، شانس نداريم كه، ميترسم اگه من تصادفي چيزي كنم، پزشكم يه پير پاتالي بشه كه دوبار سكته كرده و سكته سومم تو اتاق عمل سر جراحي من بزنه.
از ترسيم اين صحنه تو ذهنم نتونستم جلوي خودمو بگيرم و بلند زدم زير خنده، همون لحظه در اتاق باز شد و دكتر دهقان متعجب به داخل اومد و درحاليكه لبخند به لب داشت گفت: حال مريض ما چطوره؟ البته اينطور كه ظواهر امر نشون ميده عاليه، اينطور نيست؟
زود نيشمو جمع كردم و خواستم پاسخي بدم كه هستي پيش دستي كرد و گفت: بله عاليه آقاي دكتر، تازه مگه ميشه من جايي باشم و كسي مريض باشه.
دكتر دهقان لبخندي زد و گفت: بله حق با شماست، در يه شرايطي، مطمئنم كه وجود دختر بانشاطي مثل شما، روي روند بهبودي بيمار تأثير مثبت ميذاره.
هستي قيافه حق به جانبي گرفت و گفت: دست شما درد نكنه آقاي دكتر، يعني به نظر شما، خانوادم منو فقط واسه بهبودي بيماري شيدا امشب به اينجا تبعيد كردند.
دكتر دهقان از لحن آميخته به شوخي هستي خنده اش گرفت و گفت: اختيار داريد، من هيچ وقت به خودم اجازه نميدم همچين جسارتي به شما بكنم، وجود خواهري مثل شما با روحيه اي خوب و سرزنده تو اين دوره زمونه تحفه ايه با ارزش، كه مطمئنم شامل حال هركسي نميشه و بايد قدرش رو دونست.
خندم گرفته بود. اين دوتا اصلاً وجود منو تو اتاق فراموش كرده بودن و در حال دل و قلوه بخشيدن و تعريف و تمجيد از همديگه بودند. گلويي صاف كردم و با پوز خند گفتم: آقاي دكتر ميتونم بپرسم خبر مرخص شدنم تو اين يكي دو روزه، تا چه حد صحت داره؟
با اين حرف من دكتر دهقان سريع خودشو جمع و جور كرد و گفت: خدا رو شكر مشكل شما كاملاً برطرف شده و ديگه جاي نگراني وجود ندارهَ، در ضمن به زودي زود هم مرخص ميشيد.

__________________
دوستان نظر یادتون نره...
دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:رمان شیدا, :: 12:53 :: نويسنده : شیدا

قسمت دوازدهم
اين هفته رو فقط به درس خوندن و به قول مائده خر زدن گذرونديم و گاهي شبها تا چهار صبح بيدار ميمونديم. بالاخره امتحانات شروع شد و يكي پس از ديگري رو با موفقيت ميگذرونديم. دو هفته سخت با تموم دلتنگيش گذشت و بالاخره نوبت به آخرين امتحان كه «جمعيت» بود رسيد. خيلي خوشحال بودم، چون ديروز عصر، واسه ساعت يك امروز بليط گرفته بودم و بعد يكماه دلتنگي به خونه ميرفتم. چقدر دلم هواي مامان بابا رو كرده، دلم واسه شيطنتهاي هستي و كل كلش با كاميار تنگ شده بود، حتي به سارا هم در اين مدت كوتاه عادت كرده بودم. ساعت ده به دانشگاه رفتم، شماره صندلي ها و اسامي بچه ها رو بر روي شيشه سالن زده بودند. هرچه نگاه كردم نام من در ليست نبود. زمان امتحان نزديك بود، كلافه به دفتر آموزش رفتم و مسئله رو واسه آقاي نوروزي مسئول بخش ادبيات توضيح دادم. آقاي نوروزي بهم اطمينان داد كه مشكل كامپيوتري پيش اومده و گفت كه روي صندلي ته سالن بشينم. سريع به سالن امتحانات برگشتم و راهرو رو دور زدم و به ته سالن رفتم. صندلي خالي بعد معصومي بود، معصومي با تعجب بعد از احوالپرسي از من پرسيد: خانم افشار شما كه نام خانوادگي تون از الف شروع ميشه و بايد اول سالن جاتون باشه، پس چرا اينجا نشستيد؟
موضوع رو دوباره براي اون هم توضيح دادم. با خنده گفت: اي كاش حداقل صندلي جلوئيه مينشستيد تا ميتونستم از رو برگه تون تقلب كنم.
خنديدم و گفتم: مطمئن باشيد نمره شما از من بهتر ميشه.
برگه ها پخش شد و سؤالات فوق العاده آسون بود. اولين نفر برگه رو دادم و از سالن رفتم بيرون. جلوي در سالن منتظر مائده بودم كه معصومي هم بلافاصله بيرون اومد. به نظر اون هم سؤالات آسون بود. به ياد كتاب افتادم و از داخل كيفم كتاب جمعيت رو بيرون آوردم و تحويل معصومي دادم و ازش تشكر كردم، خواستم به بهانه اي از او خداحافظي كنم كه معصومي مِن مِن كنان گفت: ببخشيد خانم افشار ميتونم چند لحظه وقتتون رو بگيرم.
متعجب نگاهش كردم.
ـ خواهش ميكنم بفرماييد.
در كمال ناباوريم معصومي از من تقاضاي ازدواج كرد. غافلگير شده بودم، مردد موندم چه جوابي بدم كه مائده رو ديدم كه درحال نزديك شدن به ما بود. درحاليكه سعي ميكردم از لرزش صدايم جلوگيري كنم گفتم: راستش غافلگير شدم، فكر نميكردم همچين موضوعي رو مطرح كنيد، اجازه بديد مدت كوتاهي رو فكر كنم تا بهتر بتونم تصميم بگيرم.
سريع عذر خواستم و پيش مائده رفتم. بدجوري منقلب شده بودم. جريان خواستگاري رو واسه مائده تعريف كردم. مائده شروع به مسخره بازي كرد و گفت: بادا بادا مبارك بادا ان شاا... مبارك بادا.
با عصبانيت گفتم: تو رو خدا مائده اذيت نكن. تو كه نو ميشناسي، من حتي نميتونم فكرشم بكنم كه يه روزي با معصومي ازدواج كنم. همش تقصير توئه، اي كاش زودتر يرگه ات رو تحويل ميدادي و بيرون مي اومدي تا اين جريان پيش نمي اومد.
بعد از كلي كلنجار رفتن، بالاخره با مائده فكرامون رو ريختيم روهم و قرار شد بعد از تعطيلات، مائده با معصومي صحبت كنه و يه جوري موضوع رو فيصله بده، طوريكه به معصومي هم برنخوره و مشكلي پيش نياد.
بعد از برداشتن چمدان از خوابگاه راهي ترمينال شديم. هنوز نيم ساعت ي وقت داشتيم. واسه ناهار به اغذيه فروشي كنار ترمينال رفتيم و ساندويچ همبرگر گرفتيم. ساعت يك از مائده خداحافظي كردم و راهي نوشهر شدم و مائده هم بالاخره بعد سه ماه، واسه ديدن خانواده اش به مشهد رفت.
در طول راه، بدجوري ذهنم به خاطر موضوع پيش اومده مشغول بود. حسابي كلافه بودم. البته از روي رفتارهاي اخير معصومي، همچين روزي رو پيش بيني ميكردم، اما فكر نميكردم كه به اين زودي اتفاق بيفته و اينهمه منو به هم بريزه. دلم به حال معصومي ميسوخت، شايد به خاطر اينكه خوب ميتونستم حالش رو درك كنم، چون شيفتگي رو ميشناختم و بدتر از اون احساس يأس و شكست عشقي رو، از دست بازي سرنوشت خسته شده بودم، هربار مرا به گوشه اي سوق ميداد. با صداي شاگرد راننده به خود آمدم: ببخشيد خانم، بليط لطفاً.
سريع بليط رو تحويل دادم. ميخواستم تكه بريده شده بليط را در كيف پولم بگذارم كه چشمم به كارت كيان افتاد. لبخندي سرد بر لبانم نقش بست. خاطره آن روز به سرعت باد از جلوي ديدگانم گذشت و تصويري آشنا را از جلوي ديدگانم گذراند. به سراغ دفتر خاطراتم رفتم. گاهي فكر ميكنم اگر اين دفتر همدمم نبود، سرانجام من به كجا ميكشيد، حس ميكردم سبكتر شده ام. دفتر را در كيفم گذاشتم و سعي كردم بخوابم كه ناگهان صداي مهيبي شنيدم و ديگر هيچ.
***
وقتي چشمانم را باز كردم، نور اتاق چشمهايم را اذيت ميكرد، سرم به شدت درد ميكرد. در مكاني ناآشنا بودم، نگاهي به اطراف انداختم كه ناگاه، نگاهم به چشمان گريان مادر خيره ماند. مامان با ديدن من فريادي كشيد و همه رو از به هوش آمدنم مطلع كرد. چشمانم آنچنان سنگين شده بود كه تاب بازنگهداشتنش را نداشتم و دوباره از هوش رفتم.
وقتي چشمانم را گشودم، پزشكي را ديدم با لباس سفيد كه درحال معاينه از سرم بود. گوشه تخت چشمم به بابا و كاميار افتاد، عجيبه ولي حس كردم بابا كمي پيرتر شده. درحاليكه چشمان اشكبارش را به من دوخته بود گفت: عزيز دلم بالاخره به هوش اومدي، تو كه همه ما رو نصف عمر كردي.
گيج و منگ بودم و نميدانستم اطرافم چه خبر است. صداي پزشك را شنيدم كه ديگران را به بيرون راهنمايي ميكرد و كيگفت: بيمار احتياج به آرامش و سكوت داره.
منظورش از بيمار من بودم. خدايا چه اتفاقي افتاده بود؟ منكه تو اتوبوس و درحال رفتن به نوشهر بودم، پس چطور سر از بيمارستان درآورده بودم. دوباره سردرد امانم را بريد. همان لحظه پرستاري را ديدم كه چيزي در سُرمم ريخت و ديگر هيچ نفهميدم.
دو سه روزي از ماندنم در بيمارستان سپري شده بود. مامان واسم توضيح داده بود كه در جاده كندوان وجود بهمن باعث ريزش كوه شده بود و اتوبوس ما براي جلوگيري از پرتاب شدن در دره با كاميوني اصابت كرده و در اثر همين برخورد، سر من با شيشه اصابت ميكنه و باعث ايجاد لخته اي خون در سرم ميشه كه در آخر منجر به جراحي شده بود.
هستي مدام مثل پروانه دور من ميچرخيد و وقتي اتاق خلوت شد واسه بهبودي روحيه ام با لودگي خاصي گفت: آخه دختره ديوونه، دره به اون بزرگي و پرآبي جلوي روت بوده اونوقت شيرجه ميري تو شيشه. ولي همچين بد هم نشده ها....بعد لبخن معناداري زد و گفت: پزشك معالجت رو ديدي؟ اسمش دكتر دهقانه، دكتر سعيد دهقان. مثل اينكه دوست صميمي كيانه. خدا به پدر و مادرش ببخشدش، نميدوني چه گل پسريه. حسابي هوات رو داره ها، نه بخاطر كيان، نه، بيشتر به خاطر آبجيته، بالاخره نمرديم و يه جايي به درد ما خوردي، فقط زودتر بايد حالت خوب بشه تا بتوني تو جشن ازدواجمون شركت كني.
اين دختر آدم بشو نبود، حالا دست گذاشته بود رو يه سوژه جديد. خوشحال بودم از اينكه ميشنيدم توسط دكتر ديگري جراحي شده ام، اصلاً دوست نداشتم زير دست كيان جراحي بشم، در اون صورت بايد يه عمر ازش خجالت ميكشيدم.
همون لحظه دكتر دهقان وارد اتاقم شد و با گفتن: حال بيمار ما چطوره؟ منو از افكاري كه به سراغم اومده بود جدا كرد.
------------------------------------------------------------------------

دوستان نظر یادتون نره

دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:رمان شیدا, :: 12:48 :: نويسنده : شیدا

قسمت يازدهم

صبح زود بيدار شديم. امروز بعد از كلاس رستم و سهراب سريع با مائده به كلاس جمعيت رفتيم تا زودتر صندلي خالي گير بياوريم. آخرين جلسه كلاس جمعيت بود. آخرين بخش كتاب مربوط به شيوه هاي جلوگيري از بارداري بود، همه بچه ها تندتند رنگ عوض ميكردند. بعد كلاس، واسه اينكه با معصومي روبرو نشيم، سريع با مائده زديم بيرون. هنوز چند قدمي از كلاس فاصله نگرفته بوديم كه با صداي معصومي سرجامون ميخكوب شديم، برگشتم و درحاليكه سرم پايين بود گفتم: بفرماييد، امري داشتيد؟
معصومي كمي اين پا و اون پا كرد و گفت: ببخشيد خانم افشار، من جزوه چند جلسه پيش رو ندارم و ظاهراً جزوه شما هم كامله، اگه مايليد جزوتون رو بديد به من تا فردا ميدم خدمتتون.
كمي مِن مِن كردم و گفتم: متأسفانه جلسه امروز رو پاكنويس نكردم، ممكنه واستون ناخوانا باشه.
جزوه رو به طرف معصومي گرفتم، اونهم نگاهي به جزوه انداخت و با خنده گفت: ماشاا... شما چرك نويستون از پاكنويس من خوش خط تره، قول ميدم تا فردا جزوه رو برسونم دستتون.
قبول كردم و با مائده از معصومي فاصله گرفتيم.
امشب شام نوبت فاطي بود. با بچه ها مشغول تميز كردن اتاق بوديم، كه جيغ فاطي از تو راهرو دراومد: شيدا يه دستگيره بده، سيب زميني ها سوخت.
سريع دستگيره رو بهش دادم و گفتم: خوب اجاقو كم كن.
اين عادت هميشگي فاطي بود، زير گاز رو تا آخر زياد ميكرد و هميشه غذا رو ميسوزوند. دوباره صداي فرياد فاطي تو راهرو پيچيد. مائده خواست بره كه مانع شدم و گفتم: وايسا خودم ميرم، اين دختره تا منو دق نده ول كن نيست، اي كاش خودم غذا رو آماده ميكردم.
سريع به آشپزخونه رفتم و ديدم فاطي كف آشپزخونه ولو شده و داره از سرش خون مياد. با وحشت مائده رو صدا زدم و فاطي رو برديم تو اتاق. سرش بدجور شكافته بود و احتياج به بخيه داشت.
ـ دختر معلومه داري چيكار ميكني؟
فاطي درحالي كه اشك ميريخت گفت: همش تقصير اين دمپايي ابري بود، واسه اينكه غذا نسوزه داشتم مي دوييدم كه يه دفعه پام رو سراميك سُر خورد و سرم خورد به تيزي شوفاژ آشپزخونه.
هم خندمون گرفته بود و هم مونده بوديم با سر شكسته اين دختره چيكار كنيم. سريع من و مائده آماده شديم تا فاطي رو به بيمارستان ببريم تا حداقل جلوي خونريزي سرش گرفته بشه. مريم هم سريع رفت نگهباني و اطلاع داد يه زنگ بزنند آمبولانس بياد. تو طول راه منو مائده فاطي رو مسخره ميكرديم و به سر شكسته اش ميخنديديم، تا اينكه بالاخره رسيديم بيمارستان. من سريع به قسمت پذيرشرفتم و بعد همراه مائده و فاطي به اتاق پزشك رفتيم. پسره انترن بيمارستان بود، ولي هم گيج بود و هم كمي چشم چرون تشريف داشت. روسري فاطي رو درآورده بود و به جاي اينكه حواسش به بخيه زدن باشه، بشتر داشت با منو مائده حرف ميزد و سوالاتي ازقبيل: دانشجوي چه رشته اي هستيد و سال چندمين؟ من كه از پررويي اين پسره خندم گرفته بود، به بهونه اي از اتاق زدم بيرون. تو راهرو وايساده بودم كه يه دفعه چشمم به كيان افتاد كه با روپوش سفيد از اتاق روبرويي اومد بيرون. كيان از ديدن من متعجب شد و من سريع سلام كردم و بعد از احوالپرسي كيان نگران گفت: شيدا خانم شما اينجا چيكار ميكنيد؟ مشكلي واستون پيش اومده.
جريان رو واسش تعريف كردم و گفتم: منتظرم بخيه سر هم اتاقيم تموم بشه تا برگرديم خوابگاه.
همون لحظه دختري به ما نزديك شد و درحاليكه كيانو خطاب قرار ميداد گفت: تو اينجايي؟ من دارم همه جاي بيمارستان دنبالت ميگردم.
كيان كمي خودشو جمع و جور كرد و خطاب به دختره كه ظاهراً پرستار بود گفت: شيما خانم ايشون خانم افشار هستند، خواهر كاميار.
شيما نگاهي به من انداخت و با اكراه گفت: خوشبختم خانم.
منم لبخندي زدم و به گفتن« همچنين» اكتفا كردم. او شيما بود دختر عمه كيان، هماني كه قبل از من توانسته بود دل كيان رو از آن خودش كنه. براي اينكه مزاحم آنها نباشم عذرخواهي كردم و از هردم خداحافظي كرده و دوباره به اتاق برگشتم.
مائده با ديدن من گفت: شيدا چيزي شده؟ چرا رنگت پريده؟
ـ چيزي نيست. بخيه سر فاطي تموم نشد؟
مائده خنديد و گفت: داره تموم ميشه، بابا اين پسره مخ منو خورد، خدا كنه اشتباهي مغز فاطي رو بخيه نكرده باشه.
بالاخره كار فاطي تموم شد و از پزشك تشكر كرديم و از بيمارستان زديم بيرون. ساعت يازده شب بود و بايد سريع به خوابگاه برميگشتيم. منتظر ماشين بوديم كه يه پرايد مشكي جلومون ترمز كرد. راننده تنها بود و براي ما ايجاد مزاحمت ميكرد. با لحن تندي گفتم: ميريد يا پليس خبر كنم؟
راننده كه از ظاهرش پيدا بود كه تو مشروب خوردن زياده روي كرده، رو به من گفت: باشه خانوم خانوما، بيايد بشينيد شما رو ميبرم اداره آگاهي يا هر جايي كه دلتون خواست، اين وقت شب خوب نيست خانوماي به اين خوشگلي بيرون باشن.
اين پسره به هيچ صراطي مستقيم نبود، با بچه ها ده متري بالاتر رفتيم كه يه پژوي مشكي جلومون ترمز زد. اين بار مائده گفت: اقا مگه خودتون خواهر نداريد كه مزاحم دختر مردم ميشيد.
راننده سرش رو به جلوي شيشه آورد و گفت: شيداخانم منم كيان، سوارشيد ميرسونمتون.
با ديدن كيان خشكم زد، اين پسره اينجا چيكار ميكرد. فاطي و مائده از خوشحالي كم مونده بود جيغ بكشن، اما من مخالفت كردم و گفتم: ممنون آقا كيان، مسير ما كمي دوره، مزاحم شما نميشيم.
اينبار كيان با لحن تندي گفت: هيچ مزاحمتي نيست، اين موقع شب ماشين گير نمياد، لطفاً سوارشيد.
ناچاراً قبول كردم. با بچه ها سوار ماشين شديم. كيان با مائده و فاطي احوال پرسي كرد.
مائده آرام كنار گوشم گفت: آقاي دكتر رضايي ايشونن؟
با پا، پاي مائده را كمي فشار دادم ، همون لحظه كيان رو به من گفت: شيدا خانم امتحاناتتون كِي شروع ميشه؟
ـ اگه خدا بخواد هفته آينده حدوداً، دو هفته اي هم طول ميكشه.
كيان لبخندي زد و گفت: پس حول و حوش يكماه به خونه نميريد، فكر كنم اولين باره اين همه مدت از خونه دوريد، بايد واستون خيلي سخت باشه، آخه اينطور كه سارا ميگفت: هنوز نتونستيد به اينجا عادت كنيد.
سري تكون دادم و گفتم: متأسفانه همينطوره.
مائده ميون حرفمون پريد و گفت: شيدا تو خوابگاه معروفه، اينقدر عزيز دردونه بار اومده كه آخر هر هفته سر از نوشهر درمياره، اين يه ماه هم خدا به داد ما برسه.
كيان بلند خنديد و گفت: مطمئناً دلتنگي اين يه ماهه با نمره هاي عالي پايان ترم به در ميشه، اينطور نيست شيدا خانم؟
ـ اميدوارم....و بعد نگاهم رو به بيرون دوختم. سعي ميكردم زياد با كيان همكلام نشم و تا ميتونم ازش فاصله بگيرم، شايد ضربه روحي كمتري رو متحمل بشم. بالاخره به خوابگاه رسيديم، از كيان تشكر كرديم و جلوي در نگهباني پياده شديم. به آقاي باغباني توضيح داديم كه بيمارستان بوديم و وارد خوابگاه شديم.
مريم سيب زميني سوخته هايي رو كه فاطي درست كرده بود گرم كرد ولي همه مثل چوب شده بود. من ميلي به غذا نداشتم و مائده و بقيه هم به زور قسمتهاي سالم رو جدا كردند و باقيش رو ريختند دور.
دفتر خاطراتم رو گرفتم و به داخل تراس رفتم و ماجراي امروز رو توش نوشتم، بالاخره رقيبي كه بي رحمانه منو از اين بازي سرنوشت طرد كرده بود ديدم. شيما دختري بود زيبا و به نظرم اومد تا حدي شبيه كيان بود. امشب تصميم گرفتم دلم رو به بند بكشم و خط بطلاني بر روي تمامي افكارم بكشم و خط قرمزي بر روي نام كيان.

__________________
دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:رمان شدا, :: 12:39 :: نويسنده : شیدا

قسمت دهم


صبح كه از خواب بيدار شدم ، بدنم داغ بود و در تب مي سوختم ، شروع به سرفه كردم ، گلويم مي سوخت مي دانستم به خاطر زير بارون ماندن ديروز بعد بازي بود حتما سرما خورده ام . به پايين رفتم ، مامان با ديدن من فوري دستپاچه شد و اصرار كرد كه مرا به دكتر ببرند ولي من قبول نكردم، ميدانستم با كمي استراحت خوب مي شوم . بعد از صبحانه به اتاقم برگشتم تا استراحت كنم. در آينه نگاهي به خودم انداختم، رنگم بدجوري پريده بود به تختم پناه بردم و سعي كردم بخوابم .
بدنم گاه و بيگاه گرم و سرد مي شد ، حول و حوش ظهر مامان همراه ظرفي پر از سوپ داغ به اتاقم آمد ، اشتها نداشتم ، اما به اصرار مامان كمي از آن را خوردم در حال خوردن سوپ بودم كه بابا با پلاستيكي پر دارو وارد اتاق شد . هر چي گفتم باباجان شما سرما خوردگي منو خيلي جدي گرفتيد ، چيزم نيست ، گوشش بدهكار نبود ، ظاهرا بابا با كيان تماس گرفته بود و موضوع سرما خوردگي منو در ميون گذاشته بود ، اونهم يه سري دارو تجويز كرده بود ، البته اصرار كرده بود اگه لازمه ، واسه معاينه من بياد كه بابا ازش تشكر كرده و نياز ندونسته كه مزاحم اون بشه .
خيلي ناراحت شدم ، دلم نميخواست همه خبردار بشند و منو يه دختر ضعيف بدونند ، تا جمعه بعد از ظهر خوب استراحت كردم تا موقع حركت به تهران بي حال نباشم ، بابا اسرار مي كرد منو برسونه ، ولي من خيالش رو راحت كردم كه حالم بهتر شده و مي تونم تنها برم .
پايان ترم بود و كلاس ها كم و بيش تشكيل نمي شد ، سرما خوردگيم هم خيلي بهتر شده بود ، دوشنبه بود آخرين شب شعر اين ترم ، امروز غروب داخل آمفي تئاتر دانشكده تشكيل ميشد. همراه مائده ساعت پنج عصر به سالن آمفي تئاتر رفتيم،جز تماشاگرها نشسته بوديم كه چشمم به درب ورودي افتاد، معصومي رو ديدم كه وارد شد. تعجب كردم چون اولين باري بود كه اون به شب شعر مي اومد
مائده با پا ضربه اي بهم زد و گفت: اين اينجا چيكار ميكنه؟ شيدا تو رو خدا نگاه كن، صورتش خراشيده شده.
ـ كسي ميشنوه، زشته. تو چرا به همه چيز اين پسره گير ميدي.
كمي دلشوره گرفتم، چون منهم نثر ادبي كوتاهي آماده كرده بودم واسه ارائه دادن و با اومدن اون ميترسيدم دستپاچه بشم. معصومي با ديدن ما سلامي كرد و رديف پشت ما جاي گرفت. مائده دوباره آرام درگوشم گفت: غلط نكنم با يكي دعواش شده. حالا فهميدم، احتمالاً با سيما زدند به تيپ هم، سيما رو كه ميشناسي، همكلاسي معصومي ديگه، با اون دعواش شده.
مائده وقتي نگاه متعجب منو ديد گفت: هنوز نفهميدي سيما معصومي رو دوست داره؟ احتمالاً به معصومي ابراز علاقه كرده، اونهم مستقيم تو روش وايساده و گفته جون منو جون شيدا. سيما هم عصباني شده و چهارچنگولي به جون اميرخان مي افته و نتيجه اش ميشه ايني كه داري ميبيني.
به خاطر خيال بافي مائده به زور جلوي قهقهه زدنم رو گرفتم، اين مائده بدجنس كه تو قصه سازي يد طولاني داشت، واسه همه جريانات كوچيك، سريالي ميساخت. گفتم: تو رو خدا مائده، زشته، پسره پشت سرمون نشسته آروم تر حرف بزن، در ضمن ساكت، چون شب شعرهم شروع شده ........ بالاخره با اين ترفند مائده رو ساكت كردم
كم كم بچه ها مشغول خواندن نثرها و شعرهايي كه آماده كرده بودند شدند و بچه هايي هم كه تماشاچي بودند، آنها رو مورد تشويق يا انتقاد قرار ميدادند، يكي از پسرها كه ظاهراً جديد بود و اولين باري بود كه شعر ميگفت به جايگاه مخصوص شعرا رفت. پسره قدي بلند و هيكلي تنومند داشت و اصلاً بهش نمي اومد اهل شعر و شاعري باشه، ولي برخلاف ظاهرش، شعري عاشقانه و سوزناك سروده بود. در پايان شعر، خود را با تخلص. شيدا . معرفي كرد . به محض شنيدن اسم شيدا مائده پخي زد زير خنده و همه نگاهها به طرف ما كشيده شد. من كه از خجالت سرم پايين بود و مائده هم از چشماش اشك مي اومد، چون به زور داشت خودشو كنترل ميكرد. پسره چشم غره اي واسه مائده رفت و شعرشو به اتمام رسوند. نيم نگاهي به معصومي انداختم، اون هم بدجوري خندش گرفته بود. همان لحظه نام منو اعلام كردند. بدجوري حول كرده بودم، هرطور بود بر خودم مسلط شدم و نثرم رو آغاز كردم با پايان گرفتن نثرم همه شروع به تشويق كردند و من سريع پايين اومدم و پيش مائده نشستم. در هنگام خروج از آمفي تئاتر، معصومي خودشو به ما رسوند و گفت: خانم افشار تبريك ميگم واقعاً نثر زيبايي بود.
تشكري كردم و سريع بيرون رفتيم تا به سرويس خوابگاه كه در اين ساعت حركت ميكرد برسيم. متأسفانه نزديك سرويس كه رسيديم ماشين حركت كرد و حسابي حالمون گرفته شد، همون لحظه صداي سوتي را شنيديم و همين باعث شد راننده كمي جلوتر توقف كنه. نگاهي به پشت سرم انداختم معصومي بود. با سر تشكري كردم و سريع سوار سرويس شديم.
مائده با خنده گفت: نمرديم و اين خود شيريني پسرها يه جايي به دردمون خورد.

دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:رمان شدا, :: 12:37 :: نويسنده : شیدا

سه شنبه با مرادي زبان عمومي داشتيم. سه شنبه ها هميشه مائده زيباتر از هميشه ميشد و در كلاس استاد مرادي فعال ترين شاگرد كلاس. البته مرادي هم بي توجه به مائده نبود و با هر very good كه از دهان استاد خارج ميشد، گل از گل مائده ميشكفت و گونه هايش سرخ ميشد.
بعد از كلاس به بوفه دانشگاه رفتيم و سفارش چاي و كيك داديم، خواستم پيش دستي كنم و اينبار من حساب كنم كه كارت كيان از كيفم افتاد. مائده سريع كارت را برداشت و نگاهي به آن انداخت و گفت: دكتر رضايي ، شيداجان مگه تحت نظر پزشكي؟
ـ نه بابا، كارت يكي از آشناهاست.
مائده نگاه معناداري به من انداخت و گفت: آقاي دكتر كي باشن؟ فرموديد آشنان، ببينم چند سالشونه؟
ـ خودتو لوس نكن، الكي هم شلوغش نكن. اين آقاي دكتر به قول شما مشكوك، كيان برادر ساراست.
خنده مائده باعث جلب توجه اطرافيان به ما شد.
ـ خودتي دختر. ما رو باش چه ساده ايم، فكر ميكرديم شيدا مريم مقدسه. نگو مارمولك خودش دست به كار شده و ماهي به اين گندگي تور كرده.
هركاري كردم نتونستم مائده رو قانع كنم كه چيزي بين ما نيست و من هيچ نظر خوشي به كيان ندارم. يهو دلم لرزيد، آيا ميتونستم خودمو گول بزنم؟ يعني هيچ علاقه اي بوجود نيومده؟ سعي كردم اين مسئله رو به دست زمان بسپارم.
خوشحال بودم از اينكه كلاس ديگه اي نداشتيم. سريع به خوابگاه رفتم و وسايلم رو جمع كردم و راهي ترمينال شدم. از بخت بد من، جاده كندوان مسدود شده بود و ناچاراً سوار ماشين فيروزكوه شدم كه هم راه كمي طولاني تر ميشد و هم بايد در ساري از ماشين پياده ميشدم و سوار سواريهاي نوشهر ميشدم. اتوبوس ساعت يازده در حال حركت بود. داشتم كمي جابجا ميشدم كه با تعجب معصومي رو مقابل خودم ديدم. معصومي با هيجان خاصي كه در چهره اش پيدا بود گفت: خانم افشار شما هم مسافر ساري هستيد؟
خيلي خلاصه ماجرا رو توضيح دادم. معصومي لبخندي زد و گفت: چه جالب، پس همسفر هستيم.
متأسفانه شماره صندلي او با من يك صندلي فاصله داشت و اين مسئله موجب معذب بودن من تا ساري ميشد. دفتر خاطراتم رد درآوردم و خود را مشغول نوشتن نشان دادم. معصومي هم كه متوجه شد علاقه اي به همصحبتي با او ندارم، مشغول صحبت با مسافر بغلي شد. كم كم خوابم برد، با توقف ماشين چشمانم را باز كردم. به رستوران بين راه رسيده بوديم. مسافران درحال پياده شدن بودند. خميازه اي كشيدم و با رخوت و كسلي از اتوبوس پياده شدم. بعد از شستشوي صورتم و وضو گرفتن، به نمازخانه رفتم و نماز خواندم. آرام گوشه دنجي در رستوران جاي گرفتم. چون هوا سرد بود، سفارش چاي دادم. در اين هوا فقط چاي ميچسبيد. همان لحظه معصومي به كنا ميز من آمد و اجازه خواست كه همانجا بنشيند. با اينكه تمايلي نداشتم اما ناچاراً پذيرفتم.
ـ مسير راه چطور بود؟ خيلي خسته كننده كه نبود؟
ـ نميدونم، چون تمام طول راه رو خواب بودم. ولي زمان سريع تر از چيزي كه فكر ميكردم گذشت.
گارسن با دو پرس برنج و مرغ به كتار ميز ما رسيد و غذاها رو چيد. لابد اشتباهي شده بود. خواستم اعتراضي كنم كه معصومي گفت: خانم افشار من سفارش غذا داده بودم.
تشكري كردم و گفتم: از لطف شما ممنونم، اما من ميلي به غذا ندارم.
معصومي ناراحت شد و گفت: يعني به عنوان يه همكلاس و هم استاني نميتونم شما رو به ناهار دعوت كنم؟
نميتونستم درخواستش رو رد كنم، چون غذا هم سفارش داده شده بود و نميشد كاري كرد. ناچاراً پذيرفتم. كمي با غذا بازي كردم كه صداي بوق اتوبوس به كمك من آمد و زمان حركت فرا رسيد. بالاخره دو ساعت بعد به ميدان امام ساري رسيدم و بعد از خداحافظي از معصومي، سريع سوار سواريهاي نوشهر شدم.
ساعت شش عصر بالاخره به منزل رسيدم. آرام در حياط رو باز كردم و بي سر و صدا وارد خونه شدم. از بوي آشي كه از سر كوچه مي اومد، حدس زدم مامان تو آشپزخونه است. آرام وارد شدم و دستانم را بر روي چشمان مامان گذاشتم و هيچي نگفتم. داد مامان دراومد: هستي اذيت نكن، دلم آشوبه، نميدونم شيدا هنوز چرا نرسيده؟ چقدر به اين دختر گفتم بذار فردا صبح حركت كن، مگه گوشش بدهكار اين حرفاست.
گونه مامانو بوسيدم و گفتم: قربون مامان هميشه نگرانم بشم.
خوشحالي مامان و سر و صداي ما، هستي و بابا رو هم خبردار كرد. بعد از خوش و بش با همه، سراغ كاميارو از هستي گرفتم كه باز دادش دراومد: اي خواهر تو چقدر ساده اي، مگه ديگه ميشه كاميارو پيدا كرد؟ از وقتي عقد كرده ستاره سهيل شده، سر و تهشو بزني خونه آقاي رضايي ايناست.
مامان به دفاع از كاميار وسط حرف هستي پريد و گفت: طفلك پسرم. مادر جان حرف هستي رو جدي نگير، بچّم تازه امروز با سارا قرار گذاشت برند فيلم عقدو كه حاضر شده بگيرند، بعدشم همراه سارا واسه شام ميان اينجا، سارا وقتي فهميد تو مياي خيلي خوشحال شد و مشتاق بود ببينتت.
با شيطنت گفتم: من ساده رو بگو، فكر كردم مامان واسه من تشريفات قايل شدن،پس بگو، گل پسرتون با عروس خانمتون دارند تشريف ميارن.
هستي طبق معمول با لودگي گفت: آرزو بر جوانان عيب نيست. آخه خيال باف، اين مامان پسر سرست ما اگه وقت ميكرد، كاميارو ميكرد تو آب طلا و ما رو هم مجبور ميكرد شبانه روز دورش بگرديم.
بالاخره بين مامان و هستي صلح برقرار شد و من به اتاق رفتم تا هم يه دوش بگيرم و كمي هم استراحت كنم تا شب سرحال باشم. بعد دوش چرتي زدم، هنوز نيم ساعتي نخوابيده بودم كه حس كردم گونه ام داغ شد. چشمامو باز كردم و ديدم كامياره.
ـ سلام آبجي قشنگم. بالاخره پرنسس زيباي باغ پريان از خواب ابديشون بيدار شدند؟
با شوخي گفتم: اي كاش پرنس دلخواهم منو بيدار ميكرد.
كاميار ضربه اي به سرم زد و گفت: پاشو پررو نشو، جنبه داشته باش. پاشو ببين كي اينجاست.
نگاهي به در اتاق انداختم و با ديدن سارا از تخت پايين پريدم، بعد از احوال پرسي به سارا گفتم: چطور شد بالاخره شما افتخار داديد و يادي از فقير فقرا كرديد؟
سارا نگاه مهربانش رو به من دوخت و گفت: اختيار داريد، من كه هميشه اينجام، شما كم پيدا و دور از دسترسيد.
با ديدن سارا ياد كيان افتادم، نميدونستم اين هفته به نوشهر مياد يا نه؟ با حرف كاميار به خودم اومدم: پاچه خواري فعلاً بسته، بريم پايين كه الان داد هستي درمياد.
به اتفاق كاميار و سارا پيش بقيه رفتيم. هستي با ديدن ما گفت: ميبينم كه جمعتون جمعه، عزيز دردونه بابا همراه پسر لوس مامان، فقط ما اين وسط غريب افتاديم.
كم كم شامو كشيديم. بعد از خوردن غذا سريع سفره رو جمع كرديم و ظرفشورهاي معرف يعني من و هستي مشغول شستن ظرفها شديم. البته سارا خيلي اصرار كرد اما هيچ كدوم حاضر نشديم از شغلمون استعفا بديم . وقتي همه آشپزخونه رو ترك كردن هستي با ذوق و شيطنت گفت: حالا از سير تا پياز اومدن كيانو تعريف كن.
ـ تو كه داشتي از فضولي ميتركيدي، چرا زنگ نزدي خوابگاه تا زودتر خبردار بشي؟
هستي با غرغر گفت: به ذهن خودمم رسيده بود، اما اولاً شماره خوابگاتون كه هميشه خدا مشغوله، بعدشم تا زنگ ميزدم، مامان بست مي نشست پيش تلفن و جُم نميخورد.
ماجرا رو واسه هستي گفتم، از شادي فرياد كشيد و گفت: آخ جون بالاخره دارم از شرت خلاص ميشم.
دستمو رو دهن هستي گرفتم و گفتم: آهسته بابا، يواشتر، همه خبردار شدن. خيلي خوشم مياد از اين پسره، تو هم هي اسم اينو جلوم مياري و ول كن ماجرام نيستي.
آشپزخونه رو ترك كردم و هستي رو با افكارش تنها گذاشتم. موقع ديدن فيلم ياد خوابم افتادم و دلشوره وجودمو گرفت. پيش بابا نشستم و مشغول ديدن فيلم شديم. در يكي از صحنه ها كه پيش خاله شيرين ايستاده بودم، چند لحظه دوربين روي من زوم شده بود. خندم گرفت، خوابم برعكس تعبير شده بود. بالاخره به قسمتي كه منتظرش بودم رسيديم. خدا رو شكر خيلي گذرا از تصوير كيان گذشته بودم، همان چند ثانيه كافي بود تا صداي تپيدن قلبم را به وضوح بشنوم. فيلم خيلي عالي شده بود و همه از آن تعريف كردند، در آخر دوباره واسه كاميار و سارا آرزوي خوشبختي كرديم.
اخر شب من و هستي كنار هم روي تخت دراز كشيديم و فرصتو غنيمت شمردم و ماجراي معصومي رو واسه هستي تعريف كردم. بعد از تعاريف من، هستي كمي فكر كرد و گفت: گاهي سرنوشت چه بازيهايي با آدم ميكنه. شيدا اينطور كه ميگي، پسره اسمش چي بود؟ آهان امير،ظاهراً از تو خوشش اومده. شايد طالع تو و اون تو يه مسير قرار بگيره و مرد روياهات........حرفش رو قطع كردم و گفتم: دوباره داري خيال بافي ميكني؟ اصلاً كي خواست ازدواج كنه؟ به نظر من عشق واقعي وجود نداره و اكثر عشقها يه طرفه هست و زود فراموش ميشه.
ـ عاشق شدن تو رو هم ميبينيم.........و بعد پشتشو به من كرد و خوابيد.ياد فيلم عقد افتادم و با خودم فكر كردم جريان فيلم گرفتن كيان اتفاقي بود و احياناً چون زياد تو فيلم نبودم چند دقيقه اي رو به من اختصاص داده بود. تو دلم غوغايي بود. منكه هميشه وقتي بچه ها از عشق و دلدادگي صحبت ميكردند، همه چيزو مسخره ميگرفتم، چطور ميتونستم خودمو از همچين تله اي نجات بدم. شايد حق با هستي بود، زمونه ميخواست منو هم به بازي بگيره تا قدرتش رو به رخم بكشه. كم كم با همين افكار به خواب رفتم.

__________________

ادامه دارد........

یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:, :: 23:34 :: نويسنده : شیدا

قسمت هفتم
شنبه صبح تا سرويس برسه ، داشتم امتحانو مرور مي كردم ، حتي فرصت نكردم تو آينه نگاهي به خودم بندازم به قول مائده « رنگ رخسار خبر مي دهد از سر درون » خدا رو شكر امتحان و عالي دادم و جلوي كلاس منتظر مائده ايستادم . ناگهان چشمم به معصومي افتاد كه سري تكان داد و سلامي كرد جوابش و دادم .
انگار چيزي رو به خاطر آورده باشه نگاهي به من انداخت و گفت : اين هفته كلاس استاد فروتن تشكيل نميشه.
مثل بچه ها ذوق كردم ، چون مي تونستم سه شنبه به نوشهر برم . ازش تشكر كردم ، اما مثل اينكه خيال رفتن نداشت ، چون پرسيد : برگه تاريخ امتحانات رو ديديد ؟ از صبح زدند به برد .
از معصومي بلافاصله خداحافظي كردم و فرصت و غنيمت شمردم و به جلوي برد رفتم . نگاهي به برنامه امتحانات ادبيات كردم .تاريخ امتحانات نزديك بود و فقط اين هفته مي تونستم به خونه برم ، خوشحال بودم از اينكه حداقل سه شنبه راهي مي شدم ، با خودم گفتم خدا پدر و مادر استاد فروتن رو بيامرزه .
ـ ببخشيد خانم افشار ....... دوباره معصومي بود با بي حوصلگي به عقب برگشتم ، باورم نمي شد كيان بود ، اما او اينجا چه مي كرد ، حسابي غافلگير شده بودم .
بعد احوالپرسي ، كيان نگاهي به من انداخت و گفت : ظاهرا آخر هفته خسته كننده اي رو گذرونيد .
لبخند بر لبم ماسيد اين پسره نيومده ، تيكه اش رو به من انداخته بود . با لحني جدي گفتم: امروز امتحان داشتم، به خاطر شب زنده داري هاي اخر هفتم ظاهرم مناسب نيست.
كيان كمي خودشو جمع و جور كرد گفت: سوء تفاهم نشه، منظورم...... ميون حرفش پريدم و گفتم: لابد شما كار مهمي داشتيد كه زحمت اومدن تا اينجا رو به خودتون داديد.
كيان كه متوجه شد از حرفش دلخور شدم، كمي خودشو جمع و جور كرد و بعد با لحني جدي ادامه داد: به كل فراموش كرده بودم، آخر هفته گذشته به نوشهر رفته بودم، مادرتون وقتي مطلع شدند من غروب برميگردم، ازم خواستند بسته اي رو واسه شما بيارم، منم به همين خاطر مزاحمتون شدم.
متوجه شدم دوباره زياده روي كردم. كمي نرم تر شدم و از كيان تشكري كردم و گفتم: ميتونم بپرسم بسته كجاست؟
ـ متأسفانه بسته تو ماشينه، جلوي درب دانشگاه است. اگه مايليد تا جلوي در منو همراهي كنيد، تا امانتي رو تحويلتون بدم.
لحن تحكم آميز كيان، منو مجبور كرد تا جلوي در ، در چند فدمي اون حركت كنم. كيان به طرف اتومبيل مشكي رنگش رفت و دو بسته با دو سايز بزرگ و كوچك درآورد و به طرف من گرفت. با تعجب نگاهي به بسته ها كردم و بعد به كيان. با چادر و كلاسور و كيفي كه بر دوشم بود نميتونستم بسته ها رو حمل كنم. كيان وقتي ترديد منو ديد، لبخندي پيروز مندانه زد و گفت: مشكلي پيش اومده؟
با تحكم گفتم: نخير چند لحظه صبر كنيد تا من تاكسي بگيرم.
كيان بسته ها رو داخل ماشين گذاشت وگفت: آدرس خوابگاه رو لطف كنيد.
اما با اعتراض من روبرو شد: ممنون آقاي رضايي، من ........سريع ميون كلامم پريد و گفت: مطمئن باشيد دانشجويي حساب ميكنم. هر پولي كه به راننده تاكسي ميديد، من دو برابرشو ميگيرم. خوبه؟
تعجب كردم. اولين باري بود كه ميديدم او شوخي ميكنه.كيان منتظر جواب من نشد و در ماشينو باز كرد و نشست. با ترديد در عقب رو باز كردم و آرام پشت راننده جاي گرفتم. قلبم به شدت ميتپيد، سرخ شده بودم و جرئت نگاه كردن در آينه را نداشتم. بالاخره كيان سكوتو شكست و گفت: ببخشيد خانم من بايد تو كدوم خيابون بپيچم؟ راه طولاني باشه گرون تر حساب ميكنما.
يادم اومد آدرس خوابگاه رو ندادم با دستپاچگي مقصدو بهش نشون دادم. نيم نگاهي به آينه انداختم، حواس كيان به ترافيك خيابان ها بود، ناگهان لرزه اي بر اندامم افتاد، حس كردم قادر به نفس كشيدن نيستم، ديگه از كيان بدم نمي اومد، انگار سالها بود كه اونو ميشناختم. با حرف كيان به خودم اومدم: ببخشيد خانم افشار، چون ورودي جديد هستيد و با شهر آشنايي كامل نداريد، اگه جايي به مشكلي برخورديد، اگه بتونم كاري براتون انجام بدم خوشحال ميشم.
با خنده گفتم: چشم، حتماً قبل از مردن اگه احتياج به جراحي چيزي داشتم خدمت ميرسم.
كيان با صداي بلند خنديد و گفت: منظورم كمك شغلي نبود. اميدوارم هيچ وقت گذرتون هم به بيمارستان نخوره، مثل اينكه منظورمو درست بيان نكردم.
ـ چرا، خواستم شوخي كرده باشم. ما ترم يكي ها بجز رفتن از مسير خوابگاه به دانشگاه سرگرمي ديگه اي نداريم، خدا رو شكر اين يكي رو هم خوب بلدم.
سنگيني نگاه كيان رو حس ميكردم اما من چشمانم را از او دزديدم و بيرون نگاه كردم. بالاخره به جلوي در خوابگاه رسيديم. كارتم رو به آقاي باغباني، مسؤول بخش نگهباني نشان دادم و با ماشين وارد حياط خوابگاه شديم. جلوي بلوك پنج توقف كرديم، بسته هارو از كيان گرفتم و دوباره از او تشكر كردم. موقع خداحافظي كيان كارتي را درآورد و به طرف من گرفت و گفت: اين خدمت شما، شماره بيمارستاني كه در اون كار ميكنم و شماره موبايلم توش نوشته شده.
لبخندي زدم و گفتم: مطمئن باشيد به اون احتياج پيدا نميكنم، مگر در موارد خاص كه خدمتتون عرض كردم.
كيان خنديد و با گفتن « هميشه خوش باشيد » سوار ماشينش شد و رفت. نميدونم چرا با رفتنش يهو دلم گرفت. بسته هارو به اتاق بردم ، كنجكاو شده بودم. سريع شروع به باز كردن بسته بزرگ شدم، يك قابلمه قورمه سبزي درون آن بود، خنده ام گرفت. ميدونستم كار هستيه. بسته كوچكو باز كردم، كمي ميوه و يك نامه بود كه اينگونه آغاز شده بود:
شيدا جان سلام
ميدونم كه انتظار نداشتي با كيان روبرو بشي، دوباره غافلگيرت كردم. خانوم خانوما چيكار كنيم ما اينيم ديگه، ديدم تو عرضه نداري دكتر تور كني، دكتر مملكتو واسه تور شدن فرستادم خدمتتون. واقعاً اگه منو نداشتي چيكار ميكردي؟ با اين كارم با يه تير دو نشون زدم، هم غذاي مورد علاقتو فرستادم، هم مرد مورد علاقه خودمو.
قربانت هستي
از دست كارهاي اين دختره واقعاً مونده بودم چيكار كنم. به سراغ دفتر خاطراتم رفتم و ماجراي امروز رو توش نوشتم. علاوه بر اون اضافه كردم :
هرچه عقل نهيبم ميزند، چشم بيشتر نافرماني ميكند. نگاه جستجوگرم بي قرار اطراف را كنكاش ميكند و نگاهي غريب را در ذهنم تداعي ميكند. چشمانم را بر هم مينهم شايد اين تصاوير ناآشنا محو شود، اما دوباره قطعات گمشده اين پازل، همديگر را مي يابند.
خدايا! چه ستيزي است ميان ديده و دل. پايان اين بيراهه به كجا ختم ميشود. دلي كه آمدنت را باور نداشت، چگونه رفتنت را در خود هضم كند.
دفترو بستم، سردرگم و پريشون بودم. خدايا چِم شده؟ بايد با اين احساس نوپا و يه طرفه بجنگم. اون هم يكي بود مثل بقيه، چرا بايد رفتنش واسم مهم باشه؟ بايد عاقلانه برخورد كنم و اين عشق بچه گونه رو بريزم دور، بهترين راه همينه. خدايا منو تا كجا ميخواي بكشوني؟ لنگر زندگيمو ميدم دست خودت، منو تو يه ساحل آروم فرود بيار.

ادامه دارد.......

یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:, :: 23:30 :: نويسنده : شیدا
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 63
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 67
بازدید ماه : 206
بازدید کل : 5451
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1



Alternative content