دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم
فصل هشتم ادامه مطلب ... فصل هفتم فصل هفتم فصل هفتم ادامه مطلب ... فصل هفتم
قسمت اول برای خواندن دفترچه عجله داشتم. به محض اینکه مامان برای خوابیدن به اتاقش رفت یکراست به سراغ دفترچه رفتم که در جای مطمئنی پنهان کرده بودم. و درحالیکه روی تخت دارز میکشیدم آنرا باز کردم و شروع به خواندن کردم نمیدونم چرا هر وقت میدیمش هول میشدم هرچه سعی میکردم بهش فکر نکنم نمی شد. هرچقدر خودمو سرزنش میکردم انگار نه انگار. اصلا نمی دونم کی و چطوری بهش علاقه مند شده بود. در طول این سه ماهی که رزا توی خونه ی ما ساکن بود مثل قبل نسبت به من بی تفاوت بود. تقریبا شیش هقت ساعت از روز را کنار هم بودیم ولی حتی یک کلمه حرف بینمون ردو بدل نمیشد. منم برعکس دوران بچگی اصلا از رفتارش ناراحت نبودم. اما یه مرتبه نمی دونم که چطور همه چیز عوض شد و یه روز به خودم اومدم دیدم رزا شده مکله ذهنم. طبق معمول داشتم به رزا فکر میکردم که صدای آقا جون رو شنیدم: فریبرز....فریبرز پس تو کجایی؟ بیا ببینمت. با عجله رفتم پیش آقا جون و گفتم: بله بفرمایید؟ - ریاضی رزا جان ضعیفه کمکش کن. - چشم اقا جون هر وقت بخواد باهاش ریاضی کار میکنم. - همین الان و رو کرد به رزا و گفت: رزا جان پنج دقیقه دیگه فریبرز میاد به اتاقت مشکل دیگه ای نداری دخترم؟ - نه عمو جون ممنون و بدون اینکه کوچکترین نگاهی به من بندازه رفت. با صدای اقا جون به خودم اومدم: پس چرا معطلی برو دیگه - چشم اقا جون و برگشتم برم که با صدای اقا جون متوقف شدم: یه بار سرش داد نزنی ها - چشم اقا جون و بدو رفتم و کتاب و جزوه ام را برداشتم و به اتاق رزا رفتم و در زدم و منتظر ماندم. چند لحظه طول کشید تا صدای ظریف رزا به گوشم خورد: بیا تو رزا روبروی در پشت میز تحریرش نشسته بود روبرویش نشستم و گفتم: کجاروبلد نیستی؟ با حاضر جوابی خاص خودش جواب داد: بلد هستم ولی یه کم اشکال دارم - خب کجا رو اشکال داری؟ - همه رو - پس باید از اول شروع کنیم و کتابم رو باز کردم و شروع کردم. یک ساعتی تمرین کردیم بعد از یک ساعت گفتم خب اینایی رو رکه برات توضیح دادم یاد گرفتی؟ نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت: تو فکر کردی من خرفت ام که می پرسی با عجله میان حرفش دویدم و گفتم: نه رزا جون این چه حرفیه من همچین منظوری نداشتم. باید طور دیگه ای سوال میکرد م تا بهش برنخوره بنابراین دوباره گفتم: توی این قسمت که مشکل دیگه ای نیست. نه؟ با ناراحتی صورتش را برگرداند و گفت: نه خیر حالام خسته ام میخوام استراحت کنم و کتابش را بست. بلند شدم و گفتم: به هر حال از اینکه ناراحتت کردم معذرت میخوام. - از ادمایی که هر کاری دلشون میخواد انجام میدن و بعد فکر میکنند با معذرت خواهی خشک و خالی میتونند دل طرف رو بدست بیارن حالم بهم میخوره. - تو به غیر از خودت از همه چیز و همه کس حالت بهم میخوره. - با این عقل کمت بالاخره یه حرف درست و حسابی زدی. - پس این دفعه از یه ادم عاقل کمک بگیر - هر وقت لازم باشه باید بهم کمک کنی دل بخاه تو نیست حالام از اتاقم برو بیرون( چه پررو) با حرص در اتاقش را کوبیدم و به اتاقم رفتم. فرامرز روی تختم دراز کشیده بود : چیه حالت گرفتس؟ - چیزی نیست. - اها.. پس صورتت چرا مثل لبو شده؟ با عصبانیت گفتم: دختره مغرور از خود راضی؟ در حالیکه می خندید گفت: دوباره چی بارت کرد؟ - همون چیزایی که همیشه بار تو میکنه و با حرص خندیدم - رزا با من هیچ مشکلی نداره فریبرز جون - اها پس دیروز تو رفته بودی و اون داشت سر جای پات داد می کشید و دعوا میکرد؟ - پس تو گوش وایسادی؟ - نع.. ولی صداش به حدی بلند بود که تا اینجا میومد با من من گفت: تقصیر من بود یه چیزی گفتم که عصبانی شد - تو چطور جرات کردی زیادی حرف بزنی لازم نیست جلوی من ابرو داری کنی. رزا برای منو تو تره هم خورد نمیکنه پس چاخان نکن. - تو اینطور فک کن - باشه حالام میخوام تنها باشم. - چرا تنها پاشو باهم بریم بیرون یه هوایی بخوریم و دستشو دراز کرد و گفت:پاشو پس پاشو دستم را توی دستش گذاشتیم و باهم بیرون رفتیم. ************ ادامه دارد.............. __________
فصل شش فصل شش فصل شش فصل شیش فصل پنجم درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید پيوندها تبادل لینک هوشمند نويسندگان |
||
|