دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم
 
 

فصل هشتم
قسمت دوم
هنگامی که میخواستم وارد مجتمع شوم به سر کوچه نگاهی انداختم. عمو هنوز انجا بود. برایش دستی تکان دادم و داخل شدم.
پاگرد اول که طی کردم با عماد و بهروز مواجه شدم میخواستم از کنارشان رد شوم که بهروز درحالیکه میخندید گفت: عجله نکن دختر خانم توی خونه خبری نیست.
- با زبون خوش بهتون میگم مزاحم من نشید وگرنه هر چی دیدید از چشم خودتون دیدید.
- الان مزاحمت شدیم بگو چیکار می خوای بکنی؟ جون بهروز الان خیلی کنجکاو شدم بدونم چطوری یکی مثل این می تونه یه مزاحم رو سر جاش بشونه .ویک پله پایین امد من نا خود اگاه یک پله پایین تر رفتم.
 



ادامه مطلب ...
جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان, :: 1:8 :: نويسنده : شیدا

فصل هفتم

قسمت چهارم
وقتی اقا جون همراه یه دختر اومد فهمیدم این دختر باید همون دختر عموی من رزا باشه با هیجان به طرفشون رفتم و چند قدم مونده به اونا وایستادم و با صدای بلند گفت:سلام
اقا جون با خوشحالی گفت:سلام پسرم و در حالیکه روبروی من می ایستاد گفت:این دختر خانم خوشگل رزاست
نگاهی به رزا کردم.مثل یه عروسک خوشگل بود.به طرفش رفتم و گفتم:سلام رزا جون
رزا نگاهی به من کردو حرفی نزد
رزا جون نمی خوای جواب سلام فریبرز رو بدی؟
رزا نگاهی به اقاجون کردو گفت:فریبرز همونه که همسن منه؟
-چرا از خودش نمی پرسی؟
رزا دوباره نگاهی به من کردو گفت:سلام
من فریبرزم همون که همسن توئه رزا خودش را به اقا جون نزدیکتر کردو گفت:بریم پیش خانوم عمو
هر سه پیش خانوم جون رفتیم رزا برخلاف تصورم سریع به طرف خانوم جون رفت و گفت:
سلام خانوم عمو وروی پنجه های پاش بلند شد و گونه های خانوم جون رو بوسید.از رفتارش خنده ام گرفت.جواب سلام منو به زور داد ولی با خانوم جون اینطوری رفتار کرد.مثل یه دختر بزرگ و عاقل.با فرامرزم مثل من رفتار کرد.ولی با اقاجون و جانوم جون رفتار صمیمی و گرمی داشت.خلاصه در طول این دو روز با من و فرامرز به جز سلام و اخداحافظی اونم با اکراه حرف دیگه ای نزد.اقاجون و خانوم جون به رزا خیلی علاقه پیدا کرده بودن.رزام با اونا خیلی راحت بود.اقاجون برای من و فرامرز چنان ابهتی داشت که ما حتی جرات شیطونی کردن جلوی اونو نداشتیم چه برسه به اینکه روی پاهاش بشینیم و دست به گردنش بندازیم.ولی رزا انگار سالها با اقاجون و خانوم جون اشنا بود و انگار دختر واقعی اونا بود و من فرامرز برادرزاده اقاجون.......
هفته ها همبن طور می گذشت.من و فرامرز هر چی سعی می کردیم به رزا نزدیک بشیم اون یه قدم از ما دور می شد.اقاجون و خانوم جونم مرتب به ما ایراد می گرفتن که چرا باهاش بازی نمی کنید چرا چرا چرا؟من دیگه خسته شده بودم اخه یه پسر یازده ساله مگه چقدر می تونه منت کشی کنه.سعی می کردم زیاد باهاش برخورد نداشته باشم.رفتارش عصبانیم می کرد.همچین نگاهم می کرد که انگار داره به یه حیوون نگاه می کنه.اصلا انگار ما رو نمی دید.همیشه یه نشسته بود و فکر می کرد.اخه یه دختر یازده ساله چی داشت که اینقدر فکرش رو مشغول کنه.یه روز به توصیه اقاجون رفتم سراغش و پرسیدم:رزا جون میای تنیس بازی کنیم؟و به انتظار جواب به صورتش نگاه کردم.جوابی که بهم داد دلم رو شکست.بعد از این همه سال هنوز نتونستم فراموش کنم.خیلی خونسرد بلند شد روبروی من وایستاد و گفت:نه از تنیس خوشم میاد نه از تو.وراهش را کج کرد و رفت.از همون روز تصمیم گرفتم دیگه بهش اهمیت ندم.شش سال تموم وجودش رو ندیده گرفتم تا اینکه اقاجون تصمیم گرفت برای همیشه اونو بیاره خونه ما.قبل از مهر اونو توی دبیرستانی که من تحصیل می کردم ثبت نام کرد و همون روز وسایلش رو از خوابگاه مدرسه شبانه روزی جمع کرد و اورد خونه.روز اول مهر وقتی می خواستم از خونه بیام بیرون اقا جون صدام کرد:فریبرز بیا ببینم.به طرف اقا جون رفتم:بله اقاجون
-تنهایی می خواستی بری؟نمیگی دختر عموت تنهاست سرتو انداختی پایین و اونو ول کردی به امون خدا؟از این به بعد رزا با تو میاد با توام بر می گرده.فهمیدی چی گفتم؟
-بله اقا جون.جلوی در منتظرش موندم.وبدون اینکه به رزا نگاه کنم از اتاق خارج شدم.سه ماه تموم من و رزا با هم به دبیرستان می رفتیم و بر می گشتیم اماحتی یک کلمه هم با هم حرف نمی زدیم ولی هنوزم که هنوزه اصلا نفهمیدم چطور عاشقش شدم.فقط یه روز احساس کردم اونو دوست دارم.هر چقدر فکر کردم نفهمیدم از کی این حس توی وجودم پا گرفت.ای کاش هرگز این عشق به وجود نیومده بود.
توی همین افکار بودم که با شنیدن جیغ رزا از تخت پایین پریدم و از اتاقم خارج شدم و اولین نفری بودم که بهش رسیدم.جلوی در اتاق اقاجون وایستاده بود و جیغ می کشید با دیدن من انگشتش رو به طرف اتاق اقاجون گرفت.به طرف تخت اقاجون دویدم.درست حدس زده بودم.اقاجون ما رو تنها گذاشته بود و رفته بود.همین طور که به اقا جون نگاه می کردم دستی روی شونه ام حس کردم.برگشتم و با فرامرز روبرو شدم.سرم رو روی شونه اش گذاشتم و با گریه گفتم:اقاجون رفت فرامرز
-گریه نکن.اقاجون تازه از اون همه دردو رنج راحت شد.دکتر یه ماه پیش جوابش کرد ولی منتظر تو بود.خدارو شکر کن که اخرین ارزوش براورده شد.جلوی خانوم جون خودتو نگه دار حالش خوب نیست.دلم نمی خواد خدای نکرده طوریش بشه.اصلا دلم نمی خواد در این مورد چیزی ینویسم.خاطره برگشتم به ایران اونقدر تلخ بود که دیگه دلم نمی خواست این خاطرات دوباره برام تکرار بشه.فوت اقاجون درست دوساعت بعد از اینکه دیدمش.رفتار سرد رزا که نه تننها خودش با من حرف نمی زد بلکه حتی اجازه نمی داد برادرزاده های کوچولوم رو ببینم.گریه های خانوم جون همه وهمه باعث شدن که دوباره برگردم فرانسه.هر قدر خانوم جون و فرامرز بهم اصرار می کردن تا سری بهشون بزنم من طفره می رفتم.نه می تونستم جای خالی اقاجون رو تحمل کنم نه رفتار رزا رو.هی بهونه می اوردم کار دارم نمی تونم غیبت کنم درسام سنگینه امتحانام شروع شده و و و خلاصه اینقدر این دست و اون دست کردم تا یه روز فرامرز بهم تلفن کرد و خبر مرگ خانوم جون رو داد.درست یک سال و هفت ماه از مرگ اقاجون می گذشت می دونستم خانوم جون نمی تونه دوری اقا جون رو تحمل کنه.فردای روزیکه اقاجون فوت کرد خانوم جون به اندازه ده سال پیر شده بود.وقتی گوشی تلفن رو گذاشتم تصمیم گرفتم هر چه سریعتر یه بلیط برای رفتن به ایران تهبه کنم.ولی یه مرتبه نظرم عوض شد.اصلا من برای چی می خواستم برگردم ایران؟خانوم جون که رفته بود رفتن من سودی به حالش نداشت.چه فایده داشت برم جای خالی اونو ببینم.دیگه کسی رو نداشتم که دلش برام تنگ بشه.گوشی را برداشتم و به فرامرز زنگ زدم و بهش گفتم که نمی تونم بیام.
-چی گفتی؟نمی خوای بیای؟
-اره نمی تونم بیام
-بی عاطفه تو چطور ادمی هستی؟واقعا باید از خودت خجالت بکشی
-فرامرز درک کن من خیلی برای خانوم جون ناراحتم ولی اومدن من جز اینکه غم و غصه ام رو بیشتر می کنه فایده ای نداره.تو اینو به حساب بی عافه بودنم نذاروخواهش می کنم درکم کن.
-باشه درکت می کنم فقط دیگه نمی خوام هیچوقت ببینمت و گوشی را محکم روی دستگاه تلفن کوبید.در حالی که هنوز گوشی تلفن توی دستم بود گفتم:فریبرز چیکار کردی درد یتیمی و بی کسی کم بود درد بی برادری ام بهش اضافه کردی.خودت که فرامرز رو می شناسی محاله که از حرفش بگذره و الحق که خوب برادرم رو شناخته بودم.سه بار دیگه بعد از اون واقعه باهاش تماس گرفتم ولی حاضر نشد با من اشتی کنه.اخرین باری که باهاش تماس گرفتم روز تولدش بود.براش تلفن زدم.می خواستم تولدش رو تبریک بگم ولی اون بهم فرصت نداد و گفت:من برادری به اسم فریبرز ندارم.دیگه مزاحم نشو.
من به حرمت اینکه فرامرز برادر بزرگترم بود ودر نظر اون مرتکب یه گناه نابخشودنی شده بودم تصمیم گرفتم دیگه مزاحمش نشم.

جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان , :: 1:7 :: نويسنده : شیدا

فصل هفتم
قسمت سوم
به رزا فکر می کردم ذاتا ادم خونسردی بود.اگر علنا بهم ابراز علاقه نکرده بود محال بود بفهمم دوستم داره.از روزیکه به علاقه ام اعتراف کرده بودم تغیر چندانی در رفتارش به وجود نیومده بود.گهگاهی که مثل سابق جواب تندو تیزی تحویلم می داد با خودم فکر می کردم نکنه خواسته منو دست بندازه و مسخره ام کنه.توی همین فکرها بودم که رزا کنارم نشست:به چی فکر میکنی؟
-به تو
باتعجب نگاهم کردو گفت:به من؟
-اره....مگر تو به من فکر نمی کنی؟
-چیزی نشده؟
-نه جوابمو نمی خوای بدی؟
-می دونم انتظار داری بگم اره بهت فکر می کنم ولی نه
-اخه چرا؟
-خب مسئله ای پیش نیومده که بهت فکر کنم.
-مگه باید مسئله ای پیش بیاد تا دونفر بهم فکر کنن؟
-من اینطوری فکر می کنم.
-ولی من اینطوری فکر نمی کنم.
-خب این مشکل توئه.
-رزا گاهی اوقات از خونسردیت حرصم می گیره.اونقدر که دلم می خواد یه گوشمالی درست و حسابی بهت بدم.
-توام خونسرد باش چون نمی تونی منو تغیر بدی
-اره تو مثل اهن سردوغیر قابل انعطافی
-من هیچوقت از شنیدن حقایق عصبانی نمی شم پس از این راه نمی تونی منو عصبانی کنی.یه راه دیگه پیدا کن.
-رزا بهتره منظورت رو از اینکه گفتی بهت فکر نمی کنم واضح تر بگی.
-عاقلانه فکر کن فریبرز من و تو همیشه پیش همدیگه ایم تا حالام هیچ موضوعی پیش نیومده که باعث بشه من به تو فکر کنم.
-پس چرا من به تو فکر می کنم؟
-خب فکر نکن حالا اصلا به چی فکر می کردی؟بگو ببینم ارزش این همه بگو مگو رو داره یا نه؟
-چه فایده همه چیز در نظر تو بی ارزشه.
-همه چیز نه ولی خیلی چیزا اره به هر حال می شنوم.
-من احساس می کنم تو به من علاقه نداری و فقط به خاطر سرگرمی به من ابراز علاقه کردی چطوری بگم انگار می خوای منو دست بندازی
-چطوری به همچین نتایجی رسیدی؟
-رفتارت
-رفتارم؟متوجه نمی شم.
-ببین تو رفتارت با قبلا هیچ فرقی نکرده
-خب دلیلی نداره من اخلاق و رفتارم رو عوض کنم.من اخلاقم همینه دلیل نداره حالا که به تو علاقه دارم طبق میل و اراده تو رفتار کنم و اما در مورد این احساس احمقانه ات باید بگم که من نمی تونم جلوی احساسات تو رو بگیرم یا عکس اونو بهت ثابت کنم چون به نظر من هر کس باید خودش به درستی و نادرستی افکار و احساساتش پی ببره.
-پس تو واقعا به من علاقه داری؟
-یکبار بهت گفتم دیگه لازم نمی دونم روزی یکبار تکرارش کنم تا تو مطمئن بشی.
-چرا چه اشکالی داره هر روز تکرارش کنی؟
-بگو چه اشکالی نداره گذشته از این من خوشم نمیاد فقط اهل حرف باشم مهم قلب و عمل ادمه تکرار مکررات هیچ فایده ای نداره تو اصلا چی از دوست داشتن می فهمی.حالم از این حرفای قشنگ که امو وابسته می کنه ولی عملی توش نیست بهم می خوره.
-یعنی تو فکر می کنی من فقط اهل حرف زدن ام؟
-نمی دونم ولی مطمئن باش اگر توام مثل اونایی باشی که فقط حرف می زنن پا روی علاقه ام می ذارم و فراموشت میکنم و برخاست و رفت.
*****************
از تموم حرفایی که فرامرز زد تنها یک جمله رو فهمیدم.چطوری می تونستم باور کنم که فرامرز در واقع رقیب ام شده.نمی تونستم رودروش وایسم و بگم منم به رزا علاقه دارم و گذشته از این رزا به من علاقه داره تو خودتو بکش کنار.هر کاری کردم دهنم رو باز کنم و حرفام رو بزنم نشد فقط تنها کاری که تونستم بکنم این بود که از خونه بزنم بیرون.اونقدر راه رفته بودم که توانی برام باقی نموند.بی هدف راه رفته بودم.اصلا نمی دونستم کجا بودم.به ساعتم نگاه کردم.پنج ساعت تموم راه رفته بودم دلم می خواست گریه کنم.به زمین و زمان بدو بیراه بگم.به خونه که رسیدم یکراست به اتاقم رفتم و دراز کشیدم.چند دقیقه بعد فرامرز به اتاقم اومد و پرسید:
کجا بودی؟
-همین دوروبر
-فریبرز چت شده؟
-هیچی فقط حوصله ندارم.
-پاشو می دونی که اقاجون خوشش نمیاد برای شام کسی دیر کنه
همراهش به راه افتادم.اقاجون مثل همیشه بالای میز نشسته بود.با دین ما گفت:چند بار باید یه حرفی رو به شما دوتا گوشزد کرد؟
هردو باهم گفتیم:ببخشید اقاجون.
سرمیز شام سکوت عجیبی حکمفرما بود.حس می کردم اقاجون می خواد یه حرفی بزنه.اصلا اشتها نداشتم.دلم می خواست اقا جون زودتر از پشت میز بلند بشه تا به اتاقم پناه ببرم.همین که اقا جون بلند شد سریع صندلی ام رو به عقب زدم که صدای اقا جون سرجام میخکوبم کرد:کسی جایی نره می خوام یه خبری بهتون بدم.
وقتی اقاجون به قول خودش خبر مسرت بخش رو بهمون داد تنها قیافه حیران و منتظر رزا جلوی چشام بود.حتما اونم مثل من از اینکه فرامرز بهش علاقه مند شده بود تعجب کرده بود اخه چطور می شه باور کرد فرامرزی که گهگاهی با رزا چند کلامی حرف می زد فکر ازدواج با اون به سرش افتاده باشه؟رزا با نگاهش بهم می گفت که همین الان به اقا جون بگم منم به اون علاقه دارم ولی من چطور می تونستم همچین حرفی به اقا جون بزنم؟حالا چطور فرامرزی کهبیش از من از اقا جون حساب می برد به راحتی حرف دلش رو به اقا جون گفته فقط خدا می دونست و بس.ولی من نتونستم حرفی بزنم.فقط یه نگاه به اقا جون می کردم یه نگاه به رزا یه نگاه به فرامرز.فقط همین.وقتی اقاجون رفت رزا با حرص بلند شد و به اتاقش رفت.برای اولین بار بهش حق دادم که از دستم عصبانی باشه.اون که نمی تونست حرفی بزنه.من می بایست حرف می زدم ولی مثل ادمای لال و بی عرضه فقط نگاه کردم.صدای خانم جون رو شنیدم که می گفت:فرامرز جان امیدوارم رزا جوابش مثبت باشه
-خانم جون برام دعا کنید
-باشه پسرم.
با نا امیدی سرم رو تکون دادم و بلند شدم.همیشه هر وقت می خواستیم ارزوهامون تحقق پیدا کنه به دامن خانم جون می چسبیدم که برامونن دعا کنه.دعاهای خانوم جون ام که همیشه مستجاب می شد.مطمئن بودم که دیگه شانسی برای رسیدن به رزا ندارم.
************
به رزا که با عصبانیت روی صندلی کنارم نشست نگاه کردم.با حرص صورتش رو برگردوند.پس از چند دقیقه دیگه طاقت نیاورد و گفت:یعنی تو هیچ حرفی نداری؟برای اولین بار در طول سال های تحصیلیم دعا کردم هر چه زودتر دبیرمون سر کلاس بیاد ولی از شانس بد من دبیرمون نیومد که نیومد.وقتی ناظم دبیرستان خبر نیمودن اقای بینش رو بهمون داد همه بچه ها بجز من و رزا خوشحال بودن رزا در حالیکه سعی می کرد صداش بالا نره گفت:ببین فرامرز اگر الان حرف نزنی مطمئن باش دیگه هیچوقت به حرفات گوش نمی دم.می دونستم تهدید رزا جدیه بنابراین سکوتم رو شکستم و گفت:تو بگو چیکار کنم؟
-برو به اقا جونت بگو
-من نمی تونم
-یعنی چی نمی تونم پس این بود دوست داشتنت؟
-رزا هنوزم بهت علاقه دارم حداقل به این یکی شک نکن.
-ببین بهتره به جای این که با کلمه ها بازی کنی بری با اقاجونت یا فرامرز حرف بزنی حتی بهشون بگو منم به تو علاقه دارم.
-رزا اخه چطوری برم جلوی اقا جون وایسم و بهش بگم من به رزا علاقه دارم
-چطوری نداره همون طوری که به من گفتی
-نمی تونم
-خب برو به فرامرز بگو اینو که می تونی
-نه قبل از اینکه اقا جون قضیه رو علنی کنه فرامرز به خودم گفت ولی من بازم نتونستم یک کلمه بهش بگم خودشو کنار بکشه.رزا با ناباوری بهم نگاه کردو گفت:پس یعنی تو نمی خوای به هیچکدومشون حرفی بزنی؟
-نه اینکه نخوام نمی تونم....رزا تو به فرامرز جواب منفی بده
-می دونستم اخرش همین رو می گی ولی منم مثل تو نمی تونم
-اخه چرا؟
-چون از ادمای بی عرضه حالم بهم می خوره.ترجیح می دم با فرامرز ازدواج کنم ولی کار تو بی لیاقت رو راه نندازم.
-پس دیدی حرفای توام همش حرف بود؟
-هر طور دوست داری فکر کن و بلافاصله بلند شد.دستش رو گرفتم و گفتم:رزا نرو بیا یه فکری کنیم نذار بینمون جدایی بیفته.
دوباره نشست و گفت:فریبرز راهش همینه باید به اقا جونت بگی
-رزا تو برو به فرامرز بگو به من علاقه داری تا اون خودشو کنار بکشه بعد من می رم با اقا جون حرف می زنم.
-فریبرز این کار کار خودته من محاله که برم با فرامرز حرف بزنم
-رزا تو به فرامرز علاقه داری؟
-به اندازه تو دوستش ندارم ولی اگه تو نخوای با من ازدواج کنی مطوئن باش فرصت رو از دست نمی دم.
نگاهش کردم مثل همیشه خونسرد بود.دهنم رو باز کردم تا عقده دلم رو سرش خالی کنم که بهم اجازه نداد و گفت:فریبرز دو روز بیشتر فرصت نداری یک ساعت قبل از اینکه بخوام جواب بدم توی اتاقم منتظرتم سعی کن با خبر خوب بیای و رفت.
*************
چند ضربه به در اتاقش زدم و وارد شدم.روبروی پنجره ایستاده بود و به باغ نگاه می کرد به طرفم برگشت:امیدوارم خوش خبر باشی
-ولی می دونی که خوش خبر نیستم
درحالیکه بغض کرده بود گفت:خیلی احمقی
-می دونم
-یادمه یه بار بهت گفتم از ادمایی که فقط حرف می زنن حالم بهم می خوره.تو نمونه بارز همون تیپ ادمایی از ادمایی که انتظار دارن دیگران حق اونا رو بگیرن و دو دستی تقدیمشون کنن نفرت دارم.از ادمایی که برای رسیدن به خواسته شون تلاش نمی کنن و منتظر معجزه هستن بدم میاد.ناگهان به طرفم دوید یقه ام رو گرفت و در حالییکه تکونم می داد گفت:دلیل این سکوت احمقانه ات چیه؟
-هیچ دلیلی نداره جز اینکه حرفی ندارم بزنم.البته امیدوارم با فرامرز خوشبخت بشی
-هیچ دلیلی نداره برام دعا کنی.مطمئن باش که خوشبخت می شم.فقط دیگه نمی خوام هیچ وقت ببینمت می فهمی؟حالا سریع از جلوی چشمام دور شو!
وقتی فرامرز خوشحال و خندان به سراغم اومد بهش تبریک گفتم و سردرد رو بهونه کردم و از اتاقم بیرونش کردم و روی تخت دراز کشیدم.بدترین شب زندگیم رو گذروندم.با روشن شدن هوا از اتاقم بیرون رفتم.می دونستم اقاجون این موقع توی باغ قدم می زنه.نزدیکش شدم و گفتم:اقاجون چند لحظه وقت داری؟
-بیا جلو پسرم
جلو رفتم دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:خبری شده صبح به این زودی؟
-می خوام از اینجا برم
راست توی چشام نگاه کرد:کجا؟
-فرقی نمی کنه هر جایی غیر از اینجا
-اگر مخالفت کنم چی؟
-اقا جون من تصمیم خودمو گرفتم
-من پدرتم یعنی نباید به حرف من گوش بدی؟
-من کی روی حرف شما حرف زدم؟ولی شمام انتظار نداشته باشید دیگه اینجا بمونم.
-چرا نباید انتظار داشته باشم بمون.چند وقت دیگه همه چیز از یادت می ره
-غیر ممکنه
-این حرف اخرته؟
-بله اقاجون
-پس اگر رفتی دیگه حق نداری برگردی.حتی نمی خوام وقتی مردم زیر تابوتم رو بگیری فهمیدی؟
-دور از جون شما اقاجون
-دیگه هم لازم نیست به من بگی اقاجون از این به بعد من فقط یه پسر دارم.
-هر طور میل شماست ولی من همیشه به یاد شما هستم و دوستتون دارم.هرچند که شما نذاشتید من و رزا به هم برسیم و برگشتم بروم که با صدای محکم اقا جون دوباره برگشتم:رزا تنها یادگار برادر مرحوم منه قبل از اینکه جون بده ازم قول گرفت مثل دختر خودم ازش مراقبت کنم و دوستش داشته باشم رزا چهر سالش بود که مادرش فوت کرد برادرم پرویز عاشق مینو بود به حدی که نتونست دوری اونو تحمل کنه و یک هفته بعد از مرگ مینو خود کشی کرد وقتی بالای سرش رسیدم دیگه داشت نفسای اخرش رو می کشید بریده بریده بهم گفت از اینکه خود کشی کردم اصلا ناراحت نیستم چون بدون میننو نمی تونستم دنیا رو تحمل کنم ولی از بابت رزا نگرانم به هیچ کس جز خودت اعتماد ندارم.اونو به تو می سپرم مثل جونت مثل پسرای خودت ازش مراقبت کنم برای همین دلم نمی خواد تو و رزا هم مثل پرویز و مینو بشید می دونستم که دارید به هم علاقه مند می شید برای همین تصمیم گرفتم اونو برای فرامرز خواستگاری کنم وقتی موضوع را به فرامرز گفتم فهمیدم به رزا بی میل نیست ولی به اندازه تو عاشق و شیدای رزا نبود حالام از اینکه رزا به فرامرز جواب مثبت داده بی اندازه خوشحالم حالا دیگه راحت می تونم سرم رو بذارم زمین و بمیرم چون می دونم یکی مثل فرامرز مراقب رزاست ولی اینم بدون که من این کار رو فقط به خاطر خودتون انجام دادم و گرنه هیچ پدری نیست که دلش نخواد فرزندش به ارزوهاش برسه.به طرفش رفتم و دستش را بوسیدم.دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:خیلی دوستت اارم فریبرز هر وقت خواستی برگرد.من چشم به راهتم.
برای اولین بار بدون ملاحظه اقا جون رو بغل کردم و در حالیکه سرم روی شونه های قدرتمندش بود بی محابا گریه کردم.
-گریه کن سبک می شی ولی این حرفایی که برات گفتم به رزا نگو در ضمن خودت بهتر می دونی که فرامرز نباید چیزی از علاقه تو رزا بدونه می فهمی که........
-می فهمم اقا جون
صورتم را بوسید و گفت:سعی می کنم هر چه زودتر مقدمات رفتنت رو اماده کنم.البته به فرانسه اشکالی نداره
-نه اقا جون ممنون
-من از تو ممنونم.حالا برو بخواب
دو ماه بعد فرانسه بودم.تنها دلخوشی ام درس خوندن بود.در واقع خودمو با درس خوندن سرگرم می کردم.دلم برای اقا جون خانوم جون و فرامرز و رزا تنگ شده بود و لی نمی تونستم خودمو راضی کنم برگردم.مطمئن بودم که رزا هنوزم از دست من عصبانیه.توی نامه هایی که فرامرز برام می نوشت اسمی از رزا نبود.عکس هایی که برام می فریتادن حتی یه عکس از رزا نبود.می ترسیدم برگردم از کم محلی و بی توجهی رزا زجر می کشیدم...دوسال تنهایی رو تحمل کردم ولی دیگه نمی تونستم مقاومت کنم.برای دیدن اونا بی طاقت شده بودم علی الخصوص برای دیدن دوقلوهای فرامرز و رزا از اینکه عمو شده بودم خیلی خوشحال بودم.بالاخره دلم رو به دریا زدم و به اقا جون نامه نوشتم و خبر دادم که به ایران بر می گردم.
وقتی ار هواپیما پیاده شدم دیگه نمی تونستم خودمو کنترل کنم از دور خانوم جون رو دیدم به طرفش دویدم و محکم در اغوشش گرفتم و زار زار گریه کردم.با صدای فرامرز به خودم امدم:خجالت بکش مرد حسابی از خانم جون جدا شدم و فرامرز رو در اغوش گرفتم.باصدای خانم جون که می گفت بهتره بریم از اغوش هم جدا شدیم و پرسیدم:اقا جون و بقیه کجان؟
-اقا جون یه کم کسالت داشت نتونست بیاد رزام که گرفتاره روزبه و رمیناست.
-دلم برای بچه هات یه ذره شده فرامرز
-برای همین اینقدر زود به دیدنشون اومدی
-باور کن در اولین فرصت به دست اومده به دیدنتون اومدم
-باور می کنم بی معرفت و خندید
-فرامرز اذیتش نکن مادر
چشم خانم جون و در حالیکه به من نگاه می کرد گفت:اره دلت نازک شده می ترسم بزنی زیر گریه
-توام اگر جای من بودی دل نازک می شدی تو از غربت و تنهایی چی می فهمی؟
-خب برگرد
-دلم می خواد ولی نمی تونم
-فریبرز بعد از اینکه درست تموم شد که بر می گردی
-نمی دونم شاید اره شاید نه
-نه مادر جون درست که تموم شد باید برگردی من دیگه طاقت دوری تو رو ندارم.دلم می خواد تا زنده ام عروسی تو روهم ببینم
-خانم جون راست می گه منم دلم می خواد عمو بشم
اروم به فرامرز گفتم:اتیش بیار معرکه نباش من مثل تو برای ازدواج عجله ندارم
-برای بچه دار شدن چی؟
-حسابی سر حالی فرامرز
-داداشم برگشته چرا سرحال نباشم
-مطمئنی همه اش به خاطر منه؟
-همه همه اش که نه ولی یه ذره اش چرا
وقتی جلوی در خونه از ماشین پیاده شدم به درو دیوار خونه نگاه کردم
-مادر جون پس چرا نمیای؟
-خانم جون باورتون می شه دلم برای خونه ام تنگ شده؟
فرامرز دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت:نمی خوای اقا جون رو ببینی توی اتاقش منتظرته
با سرعت از باغ گذشتم و وارد خونه شدم.کسی توی حال نبود.به اتاق اقاجون رفتم.اقاجون اروم خوابیده بود روی تخت نشستم و اروم گفت:اقاجون من اومدم نمی خواید بیدار شید؟اروم چشماش رو باز کرد و با صدای اهسته ای گفت:فریبرز بالاخره اومدی؟
-سلام اقاجون حالتون خوبه؟
-خدا رو شکر قبل از مردنم دیدمت.
بوسیدمش و گفت:این چه حرفیه!
اقا جون دستم رو فشرد و گفت:از خدا خواسته ام تا تو رو ندیدم جونم رو نگیره حالا دیگه به ارزوم رسیدم.خدایا شکرت
-اقا جون دوست ندارم از این حرفا بزنید.پاشید بریم توی باغ قدم بزنیم با هم درد دل کنیم بعد از دو سال کلی حرف دارم براتون بزنم و سرم را روی سینه اش گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم.دستی به سرم کشید و گفت:مرد باش فریبرز
-چشم اقا جون
-تو خسته ای برو استراحت کن
-نه همینجا پیش شما می مونم
-نه برو منم یکی دو ساعت دیگه میام بریم قدم بزنیم.برو پسرم
دستش رو فشردم و گفت:پس تا دو ساعت دیگه خداحافظ.
سری تکون داد و لبخند زد.از اتاق خارج شدم و رزا رو دیدم از پشت سر بهش سلام کردم ولی بدون اینکه جواب سلامم رو بده از اتاق خارج شد.چقدر دل سنگ بود حتی نخواست بعد از دو سال یه نگاه منو ببینه با ناراحتی به اتاقم رفتم.هیچ چیز تغیر نکرده بود.همه چیز سر جای خودش بود.بی اختیار روی تختم دراز کشیدم.سردی ملحفه ها سستم کرد.در حالیکه چشمانم رو می بستم به گذشته ها سفر کردم.
یه قسمت از باغ بود که پر بود از گلهای مختلف.از اون قسمت باغ بیشتر از جاهای دیگه خوشم می یومد.همیشه می رفتم لابه لای گل ها دنبال پروانه ها می کردم.یه روز طبق معمول دنبال اونا بودم چشمم به پروانه بزرگ و قشنگی افتاد.دلم می خواست بگیرمش.اروم اروم به طرفش رفتم همچین که خواستم بگیرمش پر زد و رفت روی گل دیگه نشست.همین طور که به دنبال پروانه از این طرف به اون طرف می رفتم اقا جون و خانم جون رو دیدم که با هم صحبت می کنن.نمی دونم چی شد که یه ان تصمیم گرفتم حرفاشون رو بشنوم.اهسته به طرفشون رفتم.صدای خانم جون رو شنیدم که می گفت:بهتره امشب با فرامرز و فریبرز درباره رزا حرف بزنی.با خودم گفت:رزا کیه و به ذهنم فشار اوردم تا شاید توی دوست و اشناها دختری به اسم رزا رو یادم بیاد ولی بی فایده بود.-خانوم اخه چی بگم به دو تا بچه
-واقعیت البته یه قسمتش رو
اقاجون در حالی که بلند می شد گفت:تا شب فکرام رو می کنم تا ببینم چی پیش میاد
خیلی کنجکاو شده بودم دلم می خواست هرچه زودتر شب بشه تا اقا جون اون خبر مهم رو به من و فرامرز بده هر لحظه منتظر بودمتا اقا جون صدامون بزنه ولی این انتظار دو ساعت بعداز شام براورده نشد.وقتی اقا جون گفت:پسرا بیاید اینجا کارنون دارم با عجله خودموبهش رسوندم و گفتم:بله اقا جون
-بذار فرامرزم بیاد هر دوتون باید باشید
با حرص به فرامرز که اروم اروم به طرف ما میومد نگاه کردم پس از چند لحظه فرامرز اومد و گفت:بله اقاجون
-بشین کنار داداشت تا بگم
فرامرزم که مثل من کنجکاو شده بود نشست و منتظر ماند.
-می خوام یه خبری بهتون بدم درست گوش کنید و سوال اضافی هم نپرسید.بعد یه مکثی کرد و گفت:از این هفته به بعد از عصر پنجشنبه تا صبح روز شنبه یه مهمون داریم که تقریبا همسن و سال شماست یعنی دو سه ماهی از تو کوچیکتره ودر همون حال به من اشاره کرد و ادامه داد:رزا دختر عموتونه یه دختر کوچولی کهخوشگل و دوست داشتنی.شمام باید پسرای خوبی باشید و اونو اذیت نکنید.فهمیدید چی گفتم؟
بلافاصله گفتم:بله اقا جون فهمیدیم.اما چرا تا حالا به ما نگفته بودید که یه دختر عمو داریم؟
اقا جون با در ماندگی نگاهی به خانم جون انداخت اونم سریع گفت:اخه عموت ایرن نبوده و صحبت کردن درباره کسی که اینجا نیست فایده ای نداره
-حالا خود عمو هم اومده یا فقط رزا رو فرستاده پیش ما
-عمو و خانمش فوت کردن پس فقط رزا میاد پیش شما و البته شما دو تام یادتون باشه که اصلا درباره پدر و مادرش ازش سوال نکنین چون یاد اونا می افته و دوباره ناراحت می شه خب یادتون می مونه؟
-بله خانم جون
-تو چی فرامرز فهمیدی چی گفتم؟
-بله خانم جون
-خب حالا که فهمیدید برید بخوابید شب بخیر و در حالیکه ما رو می بوسید روانه اتاقمان کرد.


ادامه دارد...

جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان, :: 1:6 :: نويسنده : شیدا

فصل هفتم
قسمت دوم
چند روزی بود که رزا توی خودش بود طوری که حتی به من و فرامرز هم متلک نمی پروند .ساکت شده بود و فقط وقتی اقا جون و خانم جون ازش سوال می پرسیدن خیلی کوتاه و مختصر جواب میداد. بعد از ظهر بود . رزا توی باغ قدم میزد و گاهی سرش را با دستانش می فشرد .خیلی دلم میخواست بدونم چرا اینطوری شده بالاخره نتونستم طاقت بیارم از پنجره اتاقم به باغ رفتم و به دنبالش راه افتادم. نزدیکش شدم صداش کردم بدون اینکه به طرفم برگردد ایستاد. روبروش رفتم و پرسیدم: مشکلی پیش اومده؟ بی انکه جوابم را بدهد روی کنده درختی نشست به خودم جراتی دادم و رفتم جلوی پاش روی زمین نشستم و گفتم: اگر حرف بزنی شاید بتونم کمکت کنم اگر نتونستم حداقل تو سبکتر شدی. پس در هر دو حال بهتره حرف بزنی.
- می دونی چیه تو یه ادم فضولی.. بعدشم خیلی بد فضولی می کنی
- فضول نیستم برات نگرانم
- جدا؟ به چه دلیل نگرانی
-



ادامه مطلب ...
جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان, :: 1:5 :: نويسنده : شیدا
فصل هفتم
قسمت اول
برای خواندن دفترچه عجله داشتم. به محض اینکه مامان برای خوابیدن به اتاقش رفت یکراست به سراغ دفترچه رفتم که در جای مطمئنی پنهان کرده بودم. و درحالیکه روی تخت دارز میکشیدم آنرا باز کردم و شروع به خواندن کردم


نمیدونم چرا هر وقت میدیمش هول میشدم هرچه سعی میکردم بهش فکر نکنم نمی شد. هرچقدر خودمو سرزنش میکردم انگار نه انگار. اصلا نمی دونم کی و چطوری بهش علاقه مند شده بود. در طول این سه ماهی که رزا توی خونه ی ما ساکن بود مثل قبل نسبت به من بی تفاوت بود. تقریبا شیش هقت ساعت از روز را کنار هم بودیم ولی حتی یک کلمه حرف بینمون ردو بدل نمیشد. منم برعکس دوران بچگی اصلا از رفتارش ناراحت نبودم. اما یه مرتبه نمی دونم که چطور همه چیز عوض شد و یه روز به خودم اومدم دیدم رزا شده مکله ذهنم. طبق معمول داشتم به رزا فکر میکردم که صدای آقا جون رو شنیدم: فریبرز....فریبرز پس تو کجایی؟ بیا ببینمت.
با عجله رفتم پیش آقا جون و گفتم: بله بفرمایید؟
- ریاضی رزا جان ضعیفه کمکش کن.
- چشم اقا جون هر وقت بخواد باهاش ریاضی کار میکنم.
- همین الان و رو کرد به رزا و گفت: رزا جان پنج دقیقه دیگه فریبرز میاد به اتاقت مشکل دیگه ای نداری دخترم؟
- نه عمو جون ممنون و بدون اینکه کوچکترین نگاهی به من بندازه رفت.
با صدای اقا جون به خودم اومدم: پس چرا معطلی برو دیگه
- چشم اقا جون و برگشتم برم که با صدای اقا جون متوقف شدم: یه بار سرش داد نزنی ها
- چشم اقا جون و بدو رفتم و کتاب و جزوه ام را برداشتم و به اتاق رزا رفتم و در زدم و منتظر ماندم. چند لحظه طول کشید تا صدای ظریف رزا به گوشم خورد: بیا تو
رزا روبروی در پشت میز تحریرش نشسته بود روبرویش نشستم و گفتم: کجاروبلد نیستی؟
با حاضر جوابی خاص خودش جواب داد: بلد هستم ولی یه کم اشکال دارم
- خب کجا رو اشکال داری؟
- همه رو
- پس باید از اول شروع کنیم و کتابم رو باز کردم و شروع کردم. یک ساعتی تمرین کردیم بعد از یک ساعت گفتم خب اینایی رو رکه برات توضیح دادم یاد گرفتی؟
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت: تو فکر کردی من خرفت ام که می پرسی با عجله میان حرفش دویدم و گفتم: نه رزا جون این چه حرفیه من همچین منظوری نداشتم.
باید طور دیگه ای سوال میکرد م تا بهش برنخوره بنابراین دوباره گفتم: توی این قسمت که مشکل دیگه ای نیست. نه؟
با ناراحتی صورتش را برگرداند و گفت: نه خیر حالام خسته ام میخوام استراحت کنم و کتابش را بست.
بلند شدم و گفتم: به هر حال از اینکه ناراحتت کردم معذرت میخوام.
- از ادمایی که هر کاری دلشون میخواد انجام میدن و بعد فکر میکنند با معذرت خواهی خشک و خالی میتونند دل طرف رو بدست بیارن حالم بهم میخوره.
- تو به غیر از خودت از همه چیز و همه کس حالت بهم میخوره.
- با این عقل کمت بالاخره یه حرف درست و حسابی زدی.
- پس این دفعه از یه ادم عاقل کمک بگیر
- هر وقت لازم باشه باید بهم کمک کنی دل بخاه تو نیست حالام از اتاقم برو بیرون( چه پررو)
با حرص در اتاقش را کوبیدم و به اتاقم رفتم. فرامرز روی تختم دراز کشیده بود : چیه حالت گرفتس؟
- چیزی نیست.
- اها.. پس صورتت چرا مثل لبو شده؟
با عصبانیت گفتم: دختره مغرور از خود راضی؟
در حالیکه می خندید گفت: دوباره چی بارت کرد؟
- همون چیزایی که همیشه بار تو میکنه و با حرص خندیدم
- رزا با من هیچ مشکلی نداره فریبرز جون
- اها پس دیروز تو رفته بودی و اون داشت سر جای پات داد می کشید و دعوا میکرد؟
- پس تو گوش وایسادی؟
- نع.. ولی صداش به حدی بلند بود که تا اینجا میومد
با من من گفت: تقصیر من بود یه چیزی گفتم که عصبانی شد
- تو چطور جرات کردی زیادی حرف بزنی لازم نیست جلوی من ابرو داری کنی. رزا برای منو تو تره هم خورد نمیکنه پس چاخان نکن.
- تو اینطور فک کن
- باشه حالام میخوام تنها باشم.
- چرا تنها پاشو باهم بریم بیرون یه هوایی بخوریم و دستشو دراز کرد و گفت:پاشو پس پاشو
دستم را توی دستش گذاشتیم و باهم بیرون رفتیم.
************
ادامه دارد..............
__________
جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان , :: 1:4 :: نويسنده : شیدا

فصل شش
قسمت چهارم
- اگر به صلاح شما باشه بله.در غیر این صورت نه تنها کمکتون نمی کنم بلکه اجازه نمیدم تا ساعت چهار از شرکت خارج شید و بعد هم یکراست می رسونمتون خونه.( به توچه فضول) خب حالا جواب بدید کجا؟
- مکانش مشخص نیست میخوام کسی رو ببینم.
- احیانا این فردی که میخواید ببینید بر حسب اتفاق مرد نیست؟
- درست حدس زدید
- پس اگر این حدسم درسته بقیشون غلط میشه خب چند سالشه و هدفش از این دیدار چیه؟
نگاهی به ساعتم انداختم ساعت یک و بیست دقیقه بود تازه فهمیدم که او چه فکری درباره ی من کرده است برای این که او را شرمنده کنم تصمیم گرفتم طوری جواب بدهم که حدسش به یقین تبدیل شود و در آخر به او بگویم که با عمویم قرار دارم و از شرمندگی او به نفع خودم بهره مند شوم. و او را مجبور کنم کمکم کند. برای همین گفتم: چهل و سه سالشه و میخواد در مورد خودش حرف بزنه.
- فکر نمیکنید یه کم سنش برای شما زیاده؟
- من به سن و سال اون کاری ندارم؟
سرش را تکانی داد و گفت: شما میدونید دارید چیکار می کنید؟
- اره می دونم و مطمئنم که کارم درسته
- فکر میکردم دختر باهوش و زرنگی باشید ولی مثل اینکه اشتباه می کردم.
- اتفاقا چون عقلم به کارم میرسه میخام برم و ببینمش
- اخه اون چه کمکی میتونه به شما بکنه؟
- حداقل کمکی که میکنه اینه که از من و مامان حمایت میکنه
- شما اطمینان دارید که ازتون حمایت میکنه؟
- اره اطمینان دارم. اصلا چرا راه دور بریم مگه عموی شما از شما حمایت نمیکنه؟
- عجب قیاسی کردید ها! اولا من یه دختر بیست و یک ساله نیستم ثانیا اون عموی منه یعنی شما متوجه فرقش نمیشید؟
- فرقی نداره... خوب اونم عموی منه
- بله اما خوب از اون عموهایی که نسبت نسبی با ادم ندارن.
درحالیکه سعی کردم خودم را متعجب نشان دهم گفتم: شما دارید چی می گید؟
- هیچی دارم میگم این اقا قصد گمراهی شما رو داره می فهمید یا واضح تر بگم؟
قیافه غمگینی گرفتم و گفتم: شما دارید اشتباه میکنید من واقعا میخوام عموی واقعی خودم رو ببینم یعنی برادر پدرم.
- شما که گفتید اشنا ندارید پس این عمو از کجا پیداش شد؟
- منم تا دوهفته پیش از وجودش بی خبر بودم ولی دیشب موفق شدم ببینمش. ولی مامان نمی خواد که باهم ارتباط داشته باشیم. حالا نمی دونم به چه دلیلی.. ولی من واقعا به عموم علاقه پیدا کردم. اون میتونه به ما کمک کنه و در صورت نیاز از ما حمایت کنه ولی مامانم متوجه نیست و از من میخواد تحویلش نگیرم حالام من تصمیم گرفتم عمو رو ببینم البته باهاش قرار گذاشتم فقط سر مسئله خبر دار شدن مامان موندم خب حالا که فهمیدین قضیه از چه قراره.. بازم نمیخواید بهم کمک کنید؟
- من چطور مطمئن شم که اون عموی واقعی شماست؟
کاری نداره با هتل..... تماس بگیرید و بگید اقایی به نام فریبرز رسام اینجا اتاق داره یا نه؟
بی معطلی شروع به شماره گیری کرد( چه جالب شماررو حفظ بوده جلل خالق) و پس از اطلاع یافتن از صحت گفته هایم بدون اینکه احساس شرمندگی کند گفت: تقصیر خودتون بود که من اینطور برداشت کردم.
- خب حالا کمکم می کنید؟
- بله خیالتون راحت باشه
با نگاهی به ساعتم در حالیکه لبخند پیروزمندانه ای بر لبانم نقش بسته بود گفتم: خب من دیگه باید برم. با این حال اگر یه بار مسئله ای پیش اومد که شما مجبور بودید با من تماس بگیرید این شماره همراه عمومه و شماره تلفن را به او دادم و ادامه دادم: البته من طبق معمول هر روز ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه خونه ام پس شما تا این ساعت میتونید با این شماره تماس بگیرید.
- امیدوارم مشکلی پیش نیاد که نیاز به تماس باشه.
- منم امیدوارم و درحالیکه بر میخواستم گفتم: از کمکتون ممنون از شرکت خارج شدم و عمو را دیدم که همان اطراف قدم میزند. به طرفش رفتم و از پشت سر به او سلام کردم. به چالاکی به طرفم برگشت و گفت: سلام عزیزم چطوری؟ و دستش را پشت شانه ام گذاشت و گفت: لطفا از این طرف. پس از چند لحظه عمو مقابل ماشینی توقف کرد و درحالیکه در را برایم باز میکرد گفت: بفرمایید روی صندلی جابه جا شدم و گفتم: عمو یه طوری مسیر رو انتخاب کنید که من سر ساعت خونه باشم.
سری تکان داد و گفت: رمینا تو توی اون شرکت چی کاره ای؟
- شما چی فکر میکنید؟
- باید مهندس باشی درست میگم؟؟
- نه من اونجا منشی ام...
- چی؟؟ و در حالیکه با اخم نگاهم میکرد گفت: کار دیگه ای نبوده که منشی شدی؟
- چرا اتفاقا موارد خوبی بهم پیشنهاد شد ولی من به این کار علاقه داشتم. شما چی فکر میکنید تازه من شانس اوردم که اینجا پذیرفتنم.. بااین همه ادم بیکار لیسانس و فوق لیسانس و دکترا دیگه جایی برای دیپلمه ها باقی نمی مونه. اگه من سر کار نمی رفتم دیگه چیزی برای خوردن نداشتیم.
- پس چرا دانشگاه نرفتی؟
- کی میگه نرفتم؟ من دانشجوی ترم پنج رشته مهندسی کامپیوتر بودم ولی وقتی اوضاع بهم ریخت دیگه پولی نداشتم که برم برای ترم جدید ثبت نام کنم.
با دستش که ازاد بود دستم را گرفت و گفت: این حرفا رو که شنیدم متاسف شدم. ولی بهت افتخار میکنم هر کس دیگه ای جای تو بود محال بود خودشو با وضعیت فعلیش تطبیق بده ولی تو به خوبی از پس کارا براومدی. من بهت افتخار میکنم. تو برای سرو سامون دادن به زندگی رزا پا روی علایقت گذاشتی و این از عهده کسی برنمیاد.
- از اینکه درکم کردید خوشحالم
ادامه دارد..........

فصل شش
قسمت پنجم
- تو باید منو ببخشی که ندونسته عصبانی شدم. اخه من....
نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و گفتم: مطمئن باشید اگه کار بهتری گیر اوردم دست از این کار بردارم
- با این وضعی که میگی اگر مهندس ام باشی بازم کاری پیدا نمیکنی پس بهتره عاقلانه فکر کنی و به حرف من گوش بدی
- چه حرفی؟
- اجازه بدید من کمکتون کنم
- مامان رو که میشناسید صدقه از کسی قبول نمیکنه علی الخصوص شما
- کی گفته من قصد دارم به شما صدقه بدم میخوام یه طوری به شما کمک کنم که به رزا برنخوره
- مثل اینکه شما منو به هیچ وجه به حساب نمیارید.
- قرار نشد دیگه اینقدر کم لطفی کنی... اخه عزیز من تو که حرف منو می فهمی درک میکنی که قصد ندارم سرتون منت بذارم ولی رزا نه
- حالا چطوری؟
- ببین من میخوام یه فروشگاه بزرگ دایر کنم با چند تا فروشنده ماهم دلم میخواد تو سرپرست یا مدیر داخلی اونجا باشی . همینکه روزی یه بار سرکشی کنی کافیه.. بقیه روزم میری دانشگاه
- مگه شما قراره به من چقدر حقوق بدید که باهاش هم امرار معاش کنم هم دانشگاه برم
- خوب من به تو هفتصد میدم
- اوه... ضرر میکنی عمو جون برای یه سرکشی روزانه خییلی زیاده.
- تو به ضرر و زیان من کاری نداشته باش.
- باشه من الان تو شرایطی ام که نمی تونم به پیشنهاد پر منفعت شما بی خیال باشم.
- افرین ادم باید موقعیت شناس باشه. میدونی غرور خوبه ولی نه همیشه.. گذشته از اون منو تو عمو و برادر زاده ایم نباید بینمون از این حرفا باشه... درست میگم یا نه؟
- بله درست میفرمایید... حالا بهتره به موضوع اصلی بپردازیم
- ببین رمینا جان من یه دفترچه دارم که خاطرات دوارن جوونیم رو نوشتم...( این دفترچه ها همه جا حلال مشکلاته و خوب موقعی به داد ادم میرسه) البته این موضوع برمیگرده به زمانی که رفته بودم فرانسه و تنها بودم و بالاخره میبایست یه طوری اوقات بی کاری ام رو پر میکردم. برای همین شروع کردم به نوشتن ... نوشتن اون خاطراتی که بخاطرشون ترک شهر و دیار کردم.. میدونی اون دفترچه برای من خیلی با ارزشه تا حالا به هیچ کس ندادم که بخونه. تموم اون چیزایی که میخوای بدونی رو اون جا نوشتم. فقط یه قولی باید بدی
- چه قولی؟؟
- که بعد از خوندن دفترچه دیدت نسبت به من و فرامرزو رزا عوض نشه. چطور بگم اون موقع هرسه تای ما جوون بودیم خیلی جوون.. فرامرز بیست و یک ساله و من و رزا نوزده ساله بودیم. خلاصه هر چی بوده گذشته و تموم شده حالا هم فرقی نمیکنه چه کسی بچگی و نادونی کرده می فهمی چی میگم؟
- منظورتون اینکه که من خودمو قاطی مسائل شما نکنم درسته؟
- افرین منظورم دقیقا همین بود خب؟
- چشم هر چی شما بگید
- پس به قول و قرارمون اعتماد کنم؟
- مطمئن باشید از اعتمادتون پشیمون نمی شید
- امیدوارم
هنگامی که مقابل خانه دفترچه را به دستم داد گفت: شاید رزا دلش نخواد که تو از این مسئله خبردار بشی پس بهتره چیزی از موضوع نفهمه
- منم قصد نداشتم به مامان چیزی بگم به محض اینکه دیدمتون دفتر رو پس میدم... خب به امید دیدار.. خداحافظ
- خداحافظ مواظب خودت باش
پایان فصل شش

جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان , :: 1:3 :: نويسنده : شیدا

فصل شش
قسمت سوم
- منم با این حرف شما موافقم شما میخواید با ما ارتباط داشته باشید یا نه؟
- خب من بجز شما کسی رو ندارم ولی اگر توام نمیخوای منو ببینی مطمئن باش که خیلی بدشانسم.
- ببینید من میخوام بدونم چرا مامان مخالفه؟ اگر بفهمم مامان بی دلیل یا به یه دلیل بچگانه نمیخواد این ارتباط به وجود بیاد مطمئن باشید که من خودم شخصا در برقراری این ارتباط پافشاری میکنم.
- خب اون موقع اگر توهم مثل رزا برخورد کردی چی؟
- مطمئن باشید که من منطقی ام حداقل میتونید امتحان کنید میدونید من برای فهمیدن این موضوع شدیدا کنجکاو شدم در موردش همه چیز رو بدونم حتی میتونم بهتون اوانس هم بدم.
در حالیکه میخندید گفت: الحق دختررزا هستی نه تنها از نظر ظاهری شبیه اون هستی اخلاق و رفتارتم شبیه اونه خب بگو عمو جون.
- اگر شما جریان رو گفتید. البته تمام و کما ل قول میدم در صورت اینکه مثل مامان ازتون خوشم نیومد باز هم طرف شما رو بگیرم.
- خب پیشنهادبدی هم نیست. البته در صورتی که مثل من به قول و قرارت پایبند باشی
- پس موافقید؟
- نمیتونم بهت نه بگم.
- مرسی عمو جون
- این عمو جونی که گفتی واقعی بود یا....
نگذاشتم جمله اش را تمام کند و گفتم: برای اینکه بهتون علاقه مند شدم. نمی دونم شاید به خاطر اینه که خیلی شبیه پدرید.. ولی اگر مامان می فهمید من به شما چی گفتم از عصبانیت غش میکرد. اما من عادت ندارم حرفام رو تو دلم تلنبار کنم.
- خوش بحالت ای کاش همه مثل تو بودن. حرف دلشون رو میزدن و خیال ادم رو راحت میکردند.( کاملا با این جمله موافقم) خب حالا بگو ببینم کی می تونم ببینمت؟
- هر وقت امادگی حرف زدن پیداکردید. فقط نمیخوام مامان فعلا چیزی بدونه.
- هر چی تو بخوای
برای فردا جلوی در شرکت قرار گذاشتیم و من با خوشحالی از او خداحافظی کردم.
ساعت یک بود و من هنوز نتونسته بوم راهی پیدا کنم تا مامان از غیبت دوساعته من از شرکت باخبر نشود. این روزها مامان تقریبا به بهانه های مختلفی پنج شش بار با شرکت تماس میگرفت تا از وجود من اطمینان حاصل کند. نمی دانستم چه کار کنم از طرفی هنوز هم به اقای فرهنگ اطلاع نداده بودم. دلشوره داشتم نمی دانستم او قبول میکند یا نه. سرانجام دلم را به دریا زدم ودرحالیکه هنوز مردد بودم به طرف اتاق اقای فرهنگ رفتم. تک ضربه ای به در زدم و وارد اتاق شدم. به اقای فرهنگ که پاهایش را روی میز گذاشته بود و روزنامه ای را مطالعه میکرد گفتم: ببخشید اقای فرهنگ میخواستم چند دقیقه ای وقتتون رو بگیرم.
اقای فرهنگ که گویا چنان در مطالعه غرق بود که صدای ضربه در را متوجه نشده بود با شنیدن صدای من ناگهان به خودش امد و در حالیکه هول شده بود درست روی صندلی نشست و گفت: من اصلا متوجه حضور شما نشدم خانم بفرمایید.. وبه صندلی کنار میز اشاره کرد نشستم و به اقای فرهنگ که طبق معمول با دقت نگاهم میکرد گفتم: دو تا خواهش ازتون دارم.
در حالیکه سعی میکرد نخندد گفت: می دونید خانم فرهنگ اصلا بهتون نمیاد از کسی خواهش بکنید. حتما دیگه خیلی گیر کردید که میخواید با خواهش کارتون رو پیش ببرید.
- البته درست حدس زدید ولی امروز من اصلا وقت ندارم که بدون خواهش از شما کارم رو راه بندازم. و گرنه.....
نگذاشت ادامه بدهم و گفت: می دونم کارتون ضروریه حالا تا منو از این حس شیرین خواهش شما و اجابت اون بیرون نکشیدید زودتر شروع کنید ودستهایش را زیر شانه اش قلاب کرد و گفت: بی صبرانه منتظر شنیدن عرایض شما هستم.
با حالتی عصبی سر تکان دادم و گفتم: ببینید اقای فرهنگ من امروز یه کاری برام پیش اومده که باید سر ساعت دو از شرکت برم بیرون... می تونم؟
بدون اینکه جوابم رو بدهد گفت : خب خواهش دوم چی بود؟
- البته این خواهش اصلی منه شما لطف کنید اگر طی این دو ساعتی که من شرکت نیستم مادرم تماس گرفت یه کاری بکنید که مامان متوجه نشه من از شرکت خارج شدم و به اقای فرهنگ که با تعجب به من خیره شده بود نگاهی انداختم و گفتم: میتونید کمکم کنید؟
- در مورد خواهش اول بله ولی دومی..... خیر
- من که گفتم خواهش اصلی من دومیه
- بله فرمودید ولی سایز خواهشتون از استاندارد های جهانی یکم بزرگتره برای همین نمیتونم کمکی بکنم.
با حرص بلند شدم و گفتم: پس می تونم برم.. بله؟
- تونستنش بله ولی اگر مادرتون تماس گرفت چی؟
- هیچی به لطف شما دیگه به من اطمینان نمیکنه
- من مطمئنم مامانتون از اینکه به شما کمک نکردم خوشحال میشه
- بله و اگر بفهمه یه تقدیرنامه طوماری واستون ارسال میکنه ولی حیف که من کار خودمو انجام میدم و شما فقط باعث ناراحتی و نگرانی مامان میشید همین و بس و قصد رفتن کردم که با صدای امرانه اقای فرهنگ که میگفت"بشینید" بروی صندلی نشستم
- خب خانم رسام حالا که واقعا تصمیم دارید برید بهتره جدی تر صحبت کنیم . لطفا بگید راس ساعت دو کجا قراره برید؟
درحالیکه سعی می کردم اعتماد به نفس خود را دوباره پیدا کنم گفتم: اگه بگم بهم کمک میکنید؟
ادامه دارد...

جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان , :: 1:2 :: نويسنده : شیدا

فصل شش
قسمت دوم
دستانم را در دست گرفت و با خوشحالی گفت:
از اینکه منو درک میکنی خیلی خوشحالم
مامان با حرص بلند شد وگفت: رمینا برات چایی بیارم
- شما بشینید خودم میارم
- نه خودم میارم و باز اشاره کرد که عمو را تحویل نگیرم و رفت تن صدایم را پایین اوردم و گفتم: خوب از خودتون بگید
- نمی دونم از کجا شروع کنم و چی بگم ؟
- می دونید خیلی کنجکاوم بدونم این همه مدت کجا بودید هیچ وقت شما رو ندیده بودم. اصلا نمی دونستم که عمو دارم چرا این همه مدت از ما دوری کردید؟ چرا حالا اومدید؟ یعنی حتما باید پدر از دست میرفت تا شما به دیدن ما می اومدید؟
- یعنی تو از وجود من بی خبر بودی؟
- دقیقا تا دوهفته پیش.
- خب من نمی دونم چی باید بهت بگم
- همین سوالاتی رو که پرسیدم جواب بدید
- میدونی چیه؟ منو پدرت وقتی تقریبا هم سن تو بودیم سر یه موضوع پیش و پا افتاده باهم دعوامون شد ومیونه مون بهم خورد و دیگه دیگه سراغی از هم نگرفتیم
- خب اگر پیش و پا افتاده بود چرا زودتر به سراغمون نیومدید. مسلما پدر اونقدر کینه ای نبود که شما رو از خودش برونه.چرا نیومدید برای اخرین بار...
- باور کن من یک ماه و نیم پیش یکی از دوستان مشترکمون رو دیدم و اون این خبر وحشتناک رو بهم داد. وقتی فهمیدم کار و زندگی رو رها کردم و اومدم. درسته باهم رابطه نداشتیمولی من خیلی دوستش داشتم باور کن من براش خیلی متاسفم اما رزا باور نمیکنه.
- مامان هنوز نتونسته با مرگ پدر وروزبه کنار بیاد
سرش را به ارامی تکان داد و گفت: می دونم رزا عاشق فرامرز بود
مامان با سینی چای ظاهرشد و گفت: هنوزم ذره ای از عشقم به فرامرز کم نشده.
- اگر غیر از این بود تعجب میکردم و با دستش سینی چای را کنار زد و گفت: می دونی که من چای نمیخورم.
- فراموش کردم. قهوه میخوری؟
- نه میل ندارم وبرخاست.
ناباور گفتم: میخواید برید عمو؟
ناگهان در اغوشم گرفت و گفت: رمینای عزیزم
نگاهش کردم و گفتم: بازم به ما سر میزنید؟
- حتما مگر اینکه تو نخوای و شماره همراهش را روی تکه کاغذی نوشت و گفت: این شماره تلفن منه اما هنوز خونه ندارم که ادرسشو بهت بدم. فعلا توی هتل .... هستم خب از دیدنت خیلی خوشحال شدم به امید دیدار.
لبخندی زدم و گفت: مراقب خودتون باشید.
به خاطر تو حتما عزیزم و رو به مامان کردو گفت: خداحافظ
مامان سری به علامت خداحافظی تکان داد و زیر لب گفت: خداحافظ.
به دنبال عمو تا جلوی در رفتم ، ارام گفت: من منتظر تماست هستم باشه؟
سری به علامت موافقت تکان دادم و گفتم: خدانگهدار
به محض اینکه در را بستم صدای مامان را که به نام میخواندم شنیدم : رمینا بیا ببینمت
با سرعت خودم را به او رساندم و گفتم: بله مامان
-این بود معنی این حرفم که گفتم تحویلش نگیر.
- خب من که تحویلش نگرفتم
- بسه دیگه قرار بود چه کار کنی تا فکر کنی تحویلش بگیری؟ من نمیخوام با عموت ارتباط برقرار کنیم توام باید به حرف من گوش بدی
- مامان بخدا ادم خوبی بود این قدر لجاجت نکنید.
- چه خوب چه بد همین که من گفتم فهمیدی؟
- اصلا شاید با این رفتار سرد و خشن شما دیگه سراغمون نیاد.
- بهتر.. منم همین رو میخوام دیگه ام نمیخوام حرفی از عموت بشنوم نه سوال بپرس نه باهاش تماس بگیر نه اگه باهات تماس گرفت روی خوش بهش نشون بده. خب؟
- چشم چشم
- من سرم درد میکنه میرم استراحت کنم
***************
گوشی تلفن را در دستم جابجا کردم و گفتم: عمو میخواستم بگم....
- چی بگو
- میخواستم بگم از مامان دلگیرنباشید مرگم پدر و روزبه اونو حسابی بهم ریخته
- من ازش دلگیر نیستم. تو لازم نیست برای من ناراحت بشی عزیزم خب حالا بگو کی ببینمت؟
- راستش....
- چیه؟ رزا گفته بهم کم محلی کنی؟
- نمی دونم چرا مامان اینطوری شده دلش نمیخواد باهم ارتباط برقرار کنیم علتش چیه؟
- خب رزا از من زیاد خوشش نمیاد.
- این حرف منوقانع نمیکنه مامان برای همچین علتی....
اجازه نداد جمله ام را تکمیل کنم: علت خاصی نداره فقط رزا با من میونه خوبی نداره همین
- مامان با هرکی که خصومت شخصی داشته باشه منو از معاشرت با اون منع نمیکنه گذشته از اون شما تنها اشنای نزدیک ما توی این دنیای وانفسا هستید محاله مامان به خاطر یه دلیل بچگانه این قدر روی این موضوع پافشاری کنه. عمو نمی خواید به من بگید؟
- چی رو عزیزم؟
- همه ی وقایع رو
- اولا وقایعی نبوده که تو بیخبر باشی ثانیا هر چی باشه و نباشه باید مامانت بهت بگه نه من.
- من به مامان اصرار کردم ولی اون جوابم رو نمیده. حرف حرف خودشه پس من ترجیح میدم به جای اصرار کردن به مامان با شما وارد معامله شم.
درحالیکه میخندید گفت: می دونستم دختر زرنگی هستی حالا بگو ببینم چه کلاهی میخوای سر من بذاری؟
- زیاد گشاد نیست.
- خب بالاخره هرچی باشه منو تو باهم فامیل هستیم باید هوای همو داشته باشیم.
ادامه دارد....

جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان, :: 1:1 :: نويسنده : شیدا

فصل شیش
قسمت اول
ده دقیقه بیشتر به ساعت چهار باقی نمانده بود وسایل روی میزم را مرتب کردم که تلفن به صدا درامد گوشی را برداشتم و گفتم:
- بله
- الو رمینا
- سلام مامان
- سلام عموت اینجاست منتظره که ببینتت اگه میتونی رودتر بیا... با هیجان گفتم: عمو؟
- اره و در حالیکه تن صدایش را پایین اورده بود گفت: رمینا تحویلش نگیر شنیدی چی گفتم؟
گفتم: چشم شما عصبانی نشید و به سرعت برخاستم و از اقای فرهنگ اجازه ی مرخصی گرفتم و پله هارا دوتا یکی پایین رفتم و از ساختمان بیرون زدم. به خیابان رسیدم اولین ماشین را که سرراهم سبز شد سوار شدم. در حالیکه می نشستم گفتم: میرم.... البته دربست لطفا سریعتر
- چشم خانم..... متاسفانه اسمتون رو نمی دونم و به عقب برگشت.
با دیدن منصور با تعجب گفتم: شمایید باور کنید من متوجه نشدم
- اشکالی نداره دوبار شما به من کمک کردید یه بار هم من به شما کمک میکنم
- مرسی لطف میکنید
- خواهش میکنم خانم.....
- رسام
- بله خانم رسام.. الناز به شما چیزی نگفته؟
- درباره ی امشب که قراره بهتون جواب بده
- بله میترسم یه بار بگه نه
- نترسید فقط شما قدر الناز رو بدونید دختر خوبیه متین و محجوب و مودب و خانم
لبخندی زد و گفت: خیالتون راحت باشه.
- امیدوارم خوشبخت بشید
- ممنون.. خانم رسام راهنمایی کنید که از کدوم طرف برم
- چهار راه بعدی پیاده میشم خیلی مزاحم شما شدم.
- تعارف نکنید خانم رسام. تا منزل می رسونمتون فقط بگید کدوم طرف؟
- اخه راهی نمونده شمام از مسیرتون منحرف میشید
- من باید یه جوری خودم رو سرگر م کنم تا ساعت نه بشه و با اقای گلچین تماس بگیرم اصلا احساس نکنید که مزاحم من شدید. گذشته از اون من خیلی خوشحالم که می تونم یه طوری محبت های شما رو جبران کنم می دونید شما با این ارامش و خونسردی به منم ارامش میدید قبل از اینکه شما رو ببینم خیلی دلشوره داشتم ولی الان ارومترم
- خوشحالم که وجودم مثمر ثمر بوده
- جدا اگر شما نبودید من نمی دونستم چطوری با الناز ارتباط برقرار کنم واقعا ممنوم....
- خواهش میکنم.. حالا که قصد دارید منو تا دم در خونه برسونید بپیچید توی همین خیابون
- چشم...
مقابل مجتمع که رسیدم گفتم: مرسی... همین جا پیاده میشم
درحالیکه ماشین را متوقف میکرد گفت: خواهش میکنم
با سرعت پله ها را طی کردم و مقابل در اپارتمان ایستادم تا نفسی تازه کنم . به ساعتم نگاه کردم ساعت چهار و بیست دقیقه بود.برای اینکه ورودم را اعلام کنم زنگ را فشردم و پس از چند ثانیه با کلید در را باز کردم و مامانم را مقابلم دیدم.
- سلام مامان
به جای اینکه جواب سلامم را بدهد ارام گفت: دیگه سفارش نمی کنم و دستش را پشت کمرم گذاشت و گفت بریم.
همراه مامان به راه افتادم در هال با عمو مواجه شدم شبیه پدر بود اما خیلی جوان تر نشان میداد و مثل پدر مرتب و خوش لباس بود. به احترامم برخاست . به طرفش رفتم و سلام کردم. دستم را در دستش فشرد و با دقت به چهره و اندامم نگاه کرد در حالیکه سرش را تکان میداد گفت: زیبا و ظریف و کشیده درست .... مثل مامانت و بوسه ای ظریف از گونه ام برداشت. در حالیکه نگاهش میکردم گفتم: شمام خیلی شبیه پدر هستید.
- ولی به خوش شانسی اون نبودم که دختری مثل تو داشته باشم.
- خوش شانس... اگر پدر شانس داشت که حالا زیر خاک نخوابیده بود.
- مرگ یه امر طبیعیه دخترم. به خوش شانسی و بد شانسی ربطی نداره
- ولی بابا و روزبه با مرگ طبیعی زیر خاک نرفتند.
- به هر حال اونا رفتن چه طبیعی چه غیر طبیعی و منم از رفتن اونا متاسفم ودر حالیکه به مامان نگاه میکرد گفت: دلم میخواد اینو باور کنید
- باور میکنیم... مگه کسی میتونه از مرگ برادر و برادرزاده اش متاسف نباشه؟؟
ادامه دارد.....

جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان, :: 1:1 :: نويسنده : شیدا

فصل پنجم
قسمت سوم
- اخه شما به چه دلیل همچین فکری میکنید؟
- به چند دلیل.. اول اینکه روز مصاحبه اونقدر بد جواب سوالای منو دادید که گفتم این خانم فقط برای وقت تلف کردن اومده نه برای استخدام شدن.
- پس چرا قبولم کردید؟
- نمی دونم.... از بقیه اصلا خوشم نمیومد. دلیل دومم رفتارتونه.. من ندیدم یه کارمند با رئیس شرکتش مثل شما حرف بزنه... دلیل سومم ظاهر شماست. تنوع و کیفیت لباساتون نشون میده که اصلا به این حقوق نیازی ندارید... حالا خودتون میتونید جریان رو بگید چیه؟
- خیلی واضحه ما توی یه حادثه هر چی داشتیم از دست دادیم البته من بخاطر از بین رفتن ثروتم ناراحت نیستم ولی توی اون حادثه هم بابام رو از دست دادم و هم برادرم رو. ای کاش همین خونه ام نداشتیم ولی بابا و روزبه یا حداقل یه نفرشون پیش ما بودن.
- من واقعا متاسفم از اینکه شما رو به یاد گذشته تون انداختم. جداً معذرت میخوام. ای کاش اینقدر کنجکاوی نکرده بودم.
- کنجکاوی شما فرقی به حال من نمیکنه. چونکه من همیشه به فکر اونام و هیچ وقت نمی تونم فراموششون کنم.
- منم تقریبا وضع شما رو دارم. تک فرزندم و پدرم سالهای دور وقتی پنج سالم بود فوت کرده.
- براتون متاسفم ولی نه به اندازه ای که برای خودم متاسفم. چون شما اصلا خاطره ای از پدرتون ندارید که شما رو به یاد ایشون بندازه ولی من.... خودم را کنترل کردم که اشکم جاری نشود. پس از مدتی سکوت اقای فرهنگ دوباره به حرف در امد و گفت: فضولی نباشه منو ببخشید میخوام بدونم شما به جز این حقوقی که از ما میگیرید در امد دیگه ای هم دارید؟
- نه
- مامانتون چه کار میکنه؟
- اون هنوز داره توی گذشته زندگی میکنه. هنوزم سر شغل من از دستم دلگیره
- با مرگ پدرتون کنار اومده؟
- مامان زیادی حساسه. بابا خیلی بهش میرسید. از
گل نازک تر بهش نمیگفت. مثل یه بچه به مامان رسیدگی می کرد فکر نمیکنم مامان تا اخر عمرش بتونه بابام رو فراموش کنه.
- با برادرتون رابطه خوبی داشتید؟
- اره خیلی... فقط برادرم نبود. دوست و همبازیم بود.
-چند سال باهم تفاوت سنی داشتید؟
- سی چهل ثانیه
- دوقلو! شبیه به هم بودید؟
- شبیه که نه ولی خیلی معلوم بود دوقلو هستیم.
- هنوز هم خوش بحال شما من که هیچ وقت یه برادر یا خواهر نداشتم ودرحالیکه از ماشین پیاده میشد گفت: زودتر برمیگردم.
هنوز از رفتنش نگذشته بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد. هرکس بود خیلی بد پیله بود و بالاخره بعد از یک دقیقه خسته شد. به سمتی که او رفته بود نگاه کردم. او را همراه مردی هم سن و سال خودش دیدم که درحالیکه با هم میگفتند و میخندیدند از خیابان عبور کردند و به ماشین رسیدند دست هم را فشردند و از هم جدا شدند.اقای فرهنگ سوار ماشین شد و گفت: ببخشید که معطل شدید ودر حالیکه دو میزد گفت: سر ساعت پنج و نیم باید خونه باشید؟
- بهتره که باشم
- خب الان پنج و پنج دقیقه اس. فکر نمیکنم با این ترافیک اون ساعت خونه باشید.
- اشکالی نداره
در همین موقع دوباره صدای زنگ موبایلش بلند شد، گفتم: چند دقیقه پیش هم یکی باهاتون تماس گرفت.
درحالیکه شما را میخواند گفت: این دیگه کیه و دکمه را فشار داد و گفت:بله.... سلام چطوری؟.... خوبم.....توی خیابون....چیکار داری؟..... نه من کار دارم.....نمیتونم میفهمی چی میگم؟...خب به من چه مربوطه اون مشکل توئه... مگه من راننده تو شدم که بیام ترو ببرم خونه؟ یه اژانس بگیر وبیا... ببینم مگه تو فارسی سرت نمیشه..... من الان کار داردم اگر بیکار بودم حوصله نداشتم بیام اون سر دنیا سراغ تو ولی بهت توصیه میکنم زود بیای خونه چون عمو از دستت عصبانی بود اگر دیر کنی و وضعت هم نا مناسب باش دیگه خونت مباحه حالا خود دانی.... ببین تینا من بهت تذکر داده بودم گفته بودم اگر بخوای به کارات ادامه بدی من دیگه کمکت نمی کنم یادته اون دفعه قول دادی که دیگه خونه اونا نری؟ پس چی شد؟ یعنی تو برای حرف خودت هم ارزش قائل نیستی؟.....برای من توضیح نده چون برام مهم نیست و اصلا دلم نمی خواد بشنوم....... اره این حرف اخرمه.... مطمئن باش.... مودب باش تینا.... نه توام اگه میخوای شب راحت بخوابی زود بیا و تلفن را قطع کرد.
- اقای فرهنگ من مزاحم کار شما شدم؟ اگر کاردارید من همین جا پیاده میشم.
- نه میرسونمتون.
هر دو ساکت شدیم وتا وقتی به خانه رسیدیم هیچ کدام سکوت را نشکستیم .مقابل خانه ماشین را متوقف کرد و گفت : اون سه تا رو نمی بینم
- گفتم که اینقدر هم بیکار نیستن.
- زیاد امیدوار نباشید شاید تو راه پله ها منتظر باشن
- خدا نکنه
- گفتید یه فکر اساسی میکنید یادتون نره ها!
- نه مطمئن باشید.از اینکه مزاحمتون شدم عذر میخوام.
- خواهش میکنم. می مونم تا به در اپارتمان برسید. اگر از اون پنجره دست تکون بدید می بینمتون.
- حتما بازم ممنون خدانگهدار و از ماشین پیاده شدم و راه پله را سریع طی کردم و مقابل پنجره دستی برای او که هنوز به انتظار من مانده بود تکان دادم و وارد خانه شدم.
پایان فصل پنجم
ادامه دارد........

جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان, :: 1:0 :: نويسنده : شیدا
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 20
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 61
بازدید ماه : 61
بازدید کل : 5306
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1



Alternative content