دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

فصل پنجم
قسمت دوم
- می تونم یه سوال ازتون بپرسم؟
- بپرسید..
- یه کم خصوصیه اشکالی که نداره؟؟
- به نظر من پرسیدن هیچ سوالی اشکالی نداره مخاطب اگر نخواست می تونه جواب سوال رو نده.
درحالیکه به خیابان خیره شده بود گفت: ولی شما لطف کنید جواب سوالام روبدید
- پس چندتا سواله نه یکی!
- سوال که زیاده ولی امروز به سه چهارتاشون جواب بدید کافیه.
- باشه شروع کنیم
- فکر نمیکنید بایست هدیه اون اقا رو با خودتون میاوردید یا واضحتر بگم برای چی اونو برنداشتید؟
- خب چون لازم نبود با خودم بیارمش . سوال بعدی؟
- شما قصد دارید با ایشون ازدواج کنید؟
- نه چطور همچین فکری کردید؟
- پس چرا اون هدیه رو ازش قبول کردید شما میدونید وقتی یه دختر از یه مرد گل قبول کنه با توجه به این که اون مرد ازش خواستگاری کرده باشه چه معنی میده.( چه جالب.. نمی دونستم)
- قبل از اینکه جواب سوالتون رو بدم یه سوال دارم. شما اون کاغذ رو خوندید. درست میگم؟
- بله اما عمدی نبود. شما کاغذ رو روی میز من جا گذاشتید ولی من نمی دونستم این همون کاغذیه که روز قبل از اون اقا گرفتید. فکر کردم مربوط به شرکته. خط اول رو که خوندم فهمیدم همون کاغذه و دیگه کنجکاوی بهم اجازه ندادبقیه اش رو نخونم. می دونم کارم دوراز ادب بوده ولی منم مثل شما کنجکاو شده بودم. حالا دیگه نمی دونم شمام تا حالا نامه کسی رو خوندید یا نه. به هر حال ازتون معذرت میخوام. حالا که جواب سوالتون رو گرفتید جواب سوال منو بدید.
- اون اقا قصد نداره با من ازدواج کنه و اون نامه مال دختر مورد علاقه اش بود که به من داد تا به اون برسونم و اون جعبه گل به خاطر جواب مثبت دختر به پیشنهادش بود.
- خیلی کنجکاو شدم بدونم اون دختر کیه؟
- کنجکاوید یا میخواید مطمئن شید من راست میگم؟
- از خداکه پنهون نیست از شما چه پنهون.. هردوش
از اینکه اینقدر راحت اعتراف میکرد خنده ام گرفت و گفتم: الناز..در حالیکه متعجب شده بود گفت: خانم گلچین؟!
- بله درست شنیدید.
- پس یعنی دیگه جواب قطعی رو داد؟
- با اجازه شما بله
- حیف شد دختر خیلی خوبی بود.
با تعجب نگاهش کردم.یعنی اون الناز رو میخواسته ولی فرصت نکرده ازش خواستگاری کنه؟ و با تاسف گفتم: خب الناز سه ساله که توی شرکت شما بوده نمی تونستید یه طوری بهش بفهمونید که بهش علاقه دارید؟ این همه سستی و اهمال کفر ادمو بالا میاره.
- فکر می کنم سوتفاهم شده. یکی از دوستان بهش علاقه مند بود. واقعا براش متاسف شدم.شما چطور؟
- اگر اون اقا به الناز علاقه مند بود میبایست به هر طریقی به الناز میفهموند که دوستش داره وقتی بیخودی این همه صبر کرده معلوم میشه ادم بی عرضه و بی خاصیتی بوده و منم برای همچین ادمی هیچوقت متاسف نمی شم.
- خب فکر میکرد الناز ( الناز چیه؟؟ خانم گلچین بی ادب) بهش جواب منفی میده برای همین این دست و اون دست میکرد.
- این دیگه عذر بدتر از گناهه دیگه مردی که ندونه دختر مورد علاقه اش بهش جواب مثبت میده یا منفی نوبره!
- مگه مردا علم غیب دارند که بدونن دخترا بهشون جواب مثبت میدن یا منفی؟
- علم غیب ندارن ولی یه ذره احساس و شعور که دارن.
- شما چون خودتون دخترید الان دارید خیلی تند میرید. مطمئنم اگر مرد بودید این قدر برای غرور خودتون ارزش قائل بودید که فی الفور از دختر موردعلاقتون خواستگاری نکنید.
- غرور... من مطمئنم اگرم مرد بودم و از دختری خوشم می اومد قبل از اینکه با بی عرضه بازی از دستش بدم به خواستگاریش میرفتم اگر جوابش مثبت بود که به ارزوم میرسم و اگرم منفی بود بیخودی عمرم رو پا تلف نمی کردم. فرض کنید که من باهاش اشنا شدم و براش هر کاری کردم وبعد از سه چهار سال که ازش خواستگاری میکردم اون میگفت نه نمی تونم به تو به چشم شوهر نگاه کنم و تو رو به عنوان دوست دوست دارم.... پس وقتی از اون اول ازش خواستگاری کنم بی خودی سه چهار سال از عمرم رو پای یه عشق دوستانه هدر نمیدم.
- ولی مردا معتقدن که با حمایت از دختر مورد علاقشون ، اون دختر رو به خودشون علاقه مند میکنند.
- علاقه ای که با کمک و حمایت و پول به دست بیاد ذره ای ارزش نداره( ایول باهات موافقم) وقتی کمک و حمایت مادی و معنوی قطع بشه رشته محبت هم قطع میشه. پس دوباره این جا این پسره اس که سرش بی کلاه میمونه.
- من تا حالا از هیچ دختری این حرفایی که شما گفتید رو نشنیدم می دونید شما به نظر من دختر خیلی عجیبی هستید. حرفا و حرکاتتون برای من تازه اس فکر میکنم....
- فکر میکنید چی؟ پس چرا ساکت شدید؟
- ببینید من یه ادمی ام که از اظهار نظر دیگران درمورد خودم ناراحت نمیشم و انتظار دارم مخاطب ام از حرفام چه درست و چه غلط ناراحت نشه. حالا اگر من و شما بخوایم باهم حرف بزنیم و شما مدام از حرفا و نظرات من ناراحت شید که دیگه نمی تونیم با هم حرف بزنیم و البته با توجه به اینکه شما خودتون خیلی راحت با مخاطب برخورد میکنید پس نباید از حرفای دیگران ناراحت شید درست نمی گم؟
-بله درسته.ولی شما تا حالا باید فهمیده باشید که من با شنیدن حرفای دیگران درمورد خودم مثل بقیه دخترا عصبانی نمیشم.
- اینو فهمیدم.ولی جنگ اول به از صلح اخر. حالا راحت تر میتونم حرف بزنم. مثلا من فکر میکنم که شما اصلا نیازی به این شغل ندارید. این طور نیست؟
- برعکس من به شدت به این شغل نیاز دارم.
- حتما برای خرید کیف و لباس و کفش به پولش نیاز دارید.

پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:رمان , :: 23:58 :: نويسنده : شیدا

فصل پنجم
قسمت اول
ضربه ای به در اتاق اقای فرهنگ( بزرگ) زدم و وارد شدم و گفتم: امری داشتین؟
- بیا بشین جانم..
مقابل او نشستم و منتظر شدم تا شروع به صحبت کند.
- خانوم رسام من خیلی شرمنده ام دلم میخواد بدونی چقدر از رفتارتینا دلگیر شدم،خصوصا در مورد یادگاری پدرت. وقتی فربد موضوع را برام تعریف کرد اونقدر خجالت زده شدم که نمی تونستم بیام و تو چشات نگاه کنم. مطمئن باش که من دیشب تینا رو تنبیه کردم و قدغن کردم که دیگه پا به شرکت بذاره. حالا فرض کن من پدرتم که دارم ازت عذر خواهی میکنم منو ببخشی.
- نیازی نیست اینقدر خودتون رو ناراحت کنید من رفتار تینا رو به بزرگی و خوبی شما می بخشم.
- مرسی دخترم واقا که دختر با شعور و با گذشتی هستی. من از اینکه توی این شرکت کار میکنی خیلی خوشحالم.
- ممنون اقای فرهنگ و برخاستم وگفتم: امری نیست
- عرضی نیست جانم. بفرمایید.از اتاق که خارج شدم اقای فرهنگ وارد شد.
- سلام
-سلام دیروز چی شد؟
- به لطف شما مشکل برطرف شد.
- به مامانتون گفتید سر ساعتی که میایید جلوی مجتمع منتظرتون باشه؟
- فکر نمی کنم اینقدر بیکار باشن که هر روز منتظر من بمونند.
- خب کار خیلی اشتباهی کردید چرا به حرف من گوش نکردید ؟ چرا موضوع رو جدی نگرفتید؟
- برای اینکه فکر نمی کنم اینقدر جدی باشه.
- حتما باید اتفاقی بیافته تا بهتون ثابت شه موضوع جدیه؟ اگه امروز باز منتظرتون باشن چی؟
- اگر امروزمنتظر بودن یه فکر اساسی میکنم.
در همین حین اقای انتظامی وارد اتاق شد و گفت: خانم رسام پرونده....
نگذاشتم حرفش را تکمیل کند و گفتم: ببخشید فراموش کردم آقای انتظامی الان براتون میارم. پرونده را برداشتم ومیخواستم به اتاق اقای انتظامی بروم که تلفن به صدا در آمد. خواستم برگردم که اقای انتظامی گفت: من جواب میدم. پرونده را به اتاق اقای انتظامی رساندم و به اتاقم برگشتم. اقای فرهنگ گوشی تلفن را روی دستگاه گذاشت و گفت: اقایی با خانم گلچین کار داشت.
حدس زدم که این اقا کسی جز منصور نیست. در دلم گفتم: بیچاره این بار هم که میخواست جواب بگیره من گوشی را برنداشتم. یک ساعت بعد اقای فرهنگ همراه اقای انتظامی از شرکت خارج شد تازه ساعت دو بود و الناز هنوز به شرکت برگشته بود. حوصله ام حسابی سر رفته بود که ضربه ای به در خودر و مردی وارد شد و سلام کرد. نگاهش کردم و او را به خاطر اوردم منصور بود. برخاستم و گفتم: سلام بفرمایید و با دستم به صندلی کنار میز اشاره کردم . درحالیکه برمی نشست گفت: متشکر معذرت میخوام که دوباره مزاحم شدم. خانم گلچین هستن؟
- متاسفانه نه
سری تکان داد و گفت: مطمئن باشم
- بله یه پیغام از طرف ایشون دارم.
- هر چند حدس میزنم ولی بفرمایید
- چرا اینقدر ناراحتید؟ یعنی از شنیدن جواب مثبت الناز زیاد خوشحال نیستید
با تعجب نگاهم کرد و گفت: چی؟ درست شنیدم؟ و با تصدیق من جعبه ای را از جیب پالتویش بیرون کشید و گفت: زحمت بکشید اینو از طرف من تقدیمش کنید. جعبه را از دستش گرفتم و در حالیکه ان را نگاه می کردم گفتم: مسلما الناز با دیدن این دوتا غنچه گل سرخ که نوید بخش خوشبخیته خوشحال میشه.
- ممنون خانم از دیدنتون خوشحال شدم.. خدانگهدار
- خداحافظ
نشستم و دوباره به جعبه نگاه کردم. دو غنچه کوچک روی پارچه سفید براقی که ته جعبه را پوشانده بود کنار هم قرار داشتند و برگهای سبز کوچکشان ساقه شکننده و ظریفشان را از دید مخفی کرده بود: وای چقدربا احساس
ناگهان صدای اقای فرهنگ را شنیدم که گفت: درسته هدیه قشنگی بهتون داده
سرم را بلند کردم و با خودم گفتم: وا این کی اومد که من نفهمیدم و گفتم: سلام ببخشید من اصلا متوجه شما نشدم
- بله سرگرم بودید. جلسه عمو تموم شد؟
-نه یک ربع دیگه مونده.
نشست گفت : شماره همراه اقای محمدی را بگیرید و یه قرار برای فردا ساعت ده سر ساختمون بذارید. شماره را گرفتم وبه محض شنیدن بوق ازاد گوشی را به سمتش گرفتم. درحالیکه با دستش گوشی را به طرف خودم برمیگرداند گفت: خواهش میکنم . با حرص گوشی را به گوشم نزدیک کردم و در همان لحظه صدای خشن اقای محمدی را شنیدم که میگفت: الو الو
- ناچار گفتم: الو سلام اقای محمدی
- سلام خانوم رسام.. درست گفتم؟
- بله.. اقای فرهنگ یه قرار ملاقات برای فردا ساعت ده سر ساختمون میخواستن.
- اقای فرهنگ یا فربد؟
- فربد
- پس بهش بگید اگه یه دقیقه هم دیر کنه نمی پذیرمش
- حتما فرمایشی نیست؟
- خدانگهدار
- خداحافظ و در حالیکه نفس عمیقی می کشیدم گفتم: گفت اگر یک دقیقه هم دیر کنید شما رو نمی پذیره
- پس من فردا ساعت ده و پنج دقیقه میرم ببینم منو میپذیره یا نه؟
- پس مطمئن باشید که اقای محمدی رو نمی بینید.
سرش را تکان داد و گفت: چرا دوست ندارید با مهیار همکلام شید؟
- من؟؟ اشتباه میکنید
- من اشتباه میکنم. مهیار که اشتباه نمی کنه. میگه من فکر میکنم خانم رسام با عزائیل راحت تر از من باشه.
درحالیکه از تعبر او خنده ام گرفته بود گفتم: منم فکر میکنم عزرائیل جرات نداره سراغ اقای محمدی بره برای اینکه ایشون خیلی خشن و بد اخلاق هستند.
درحالیکه میخندید گفت: تا حالا نشنیدم کسی به مهیار بگه خشن. بیچاره قیافه و صداش خشن و عبوس به نظر میاد نمیدونید چه روح لطیفی داره .. و خندید
در همین موقع تلفن به صدا در اومد گوشی را برداشتم و گفتم: بله
- الو... رمینا؟
- بله مامان سلام.
- سلام کی میای خونه؟
- پنج دقیقه دیگه از شرکت میام بیرون. برای چی؟
- یعنی کی میرسی خونه؟
- نهایت چهل و پنج دقیقه دیگه خونه ام. برای چی؟
- نمیخوام تا پنج و نیم بیای خونه
- اتفاقی افتاده؟
- نه امروز میخوام یک ساعت بیشتر تنها بمونم ( چه حرفا)..
- این درست، ولی من این یک ساعت رو کجا سرگردون بشم؟
- رمینا با من بحث نکن . برو پارک برو توی خیابون توی شرکت بمون.. یه کاری بکن.
- چشم چشم شما عصبانی نشید
-پس فهمیدی چی گفتم؟
- بله فهمیدم
- پس خیالم راحت باشه
- بله راحت باشه
با قطع شدن تماس به فکر فرو رفتم: یعی چی شده؟ حتما باز عمو اومده اون طرفا و مامان نمیخواد که ما همدیگر رو ببینیم. من نمی فهمم دلیل مامان چیه، ای کاش برام توضیح میداد شاید منم دیگه اینقدر مشتاق دیدن عمو نبودم. حالا کجا برم خسته و مونده.
با صدای اقای فرهنگ که گفت: اتفاقی افتاده به خودم اومدم.: نه چیز مهمی نیست
- مطمئنید که چیز مهمی نیست؟
- البته.... فقط و با یاد اوردن اینکه اقای رستمی چند دقیقه قبل به خاطر کار مهمی زودتر از هروز رفت، ساکت شدم.
- به من بگید شاید بتونم کمک کنم.
- میخواستم امروز یه کم دیرتر از شرکت برم ولی یادم اومد که اقای رستمی زودتر رفته.
- حالا میخواید چیکار کنید؟
- بالاخر یه کاری میکنم
- من یه پیشنهاد دارم که بهتون توصیه میکنم قبول کنید... ببینید الان عمو با اقای عظیمی قراره برن سر ساختمون . منم اومدم یه امانتی از عمو بگیرم و برم. به نظر من بهتره شما همراه من بیاید چون تقریبا مسیرمون یکیه( چه پررو!!) چون من این امانتی رو باید به یکی از دوستام بدم . اون امانتی رو به ارش میدم و بعد از همون طرف شما رو میرسونم و خودم برمیگردم موافقید؟
- من نمیخوام مزاحم شما بشم.
- ببینید من باید اون مسیر رو طی کنم چه شما باشید چه نباشید. پس تعارف نکنید باشه؟ با تکان دادن سرم موافقت کردم. چند دقیقه بعد اقای فرهنگ امانتی را تحویل گرفت و گفت : حاضرید؟
پالتو و کیفم را برداشتم و گفتم: بله
فربد درحالیکه در اتاق اقای فرهنگ را قفل میکرد گفت: اینو یادتون رفت بردارید. و به جعبه گل الناز اشاره کرد.
- نه یادم نرفته. لازم نیست ببرمش خونه.
ابروهاش رو بالا برد و حرفی نزد. ده دقیقه ای سکوت بینمان حکمفرما شد و در اخر اقای فرهنگ سکوت را شکست و گفت:
- می تونم یه سوال ازتون بپرسم؟
ادامه دارد.

پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:رمان , :: 23:57 :: نويسنده : شیدا

صل چهارم
قسمت سوم
خنده ارامی کرد و گفت: شخصیت جالبی دارید با اینکه ناراحت هستید ولی نمیتونید دست از کنجکاوی بردارید. تینا موجودیه که وقتی با دختری بالا تر از خودش روبرو میشه نمیتونه خودش رو کنترل کنه ولی نمی دونم چرا با شما بدتر از اونچه که من فکر میکردم رفتار کرد.البته یه حدسی میزنم ولی نمیدونم درسته یا نه.
- اگر تینا همون دختری باشه که من دوبار باهاش تلفنی حرف زدم باید بگم که از تعادل روانی برخوردار نیست فکر میکنم میتونید از اون دوستتون که متخصص گوش و حلقه ادرس یه روان پزشک حاذق رو بگیرید.
- پیشنهاد خوبیه فقط نمیدونم چطوری تینا روراضی کنم که ویزیت بشه... حالا با توجه به اینکه خودتون میگید تینا از تعادل روانی برخوردار نیست شما باید بتونید کاری رو که امروز کرد فراموش کنید.
- فراموش کنم؟ ولی من تا بحال نتونستم هیچ خاطره تلخی رو از یاد ببرم که این دومیش باشه.
- اگر بیاد ازتون معذرت خواهی کنه چی؟
- اصلا دلم نمیخواد یه بار دیگه ببینمش حتی برای اینکه بخواد معذرت خواهی کنه.
- فکر نمی کردم شما اینقدر کینه ای باشید.
- منم فکر نمیکردم شما انتظار داشته باشید که من هر بی احترامی رو فراموش کنم.
- من انتظار ندامر، خواهش کردم و البته اگر بدونید که تینا تا حالا از کسی یا واضحتر بگم از هیچ دختری عذرخواهی نکرده پس توجه داشته باشید که من ااونقدر از رفتار امروز تینا با شما متاسفم که لازم می دونم حضورا از شما معذرت خواهی کنه.
- نه لازم نیست.
- میتونید بگید به چه علت؟
به جای پاسخ دادن به سوالش گفتم: اگر همین جا ها نگه دارید من پیاده میشم.
- چرا؟ تا جلوی منزل میرسونمتون.
- بیشتر از این مزاحمتون نمی شم
- مزاحم نیستید لطفا راهنمایی کنید از کدوم طرف برم و دیگه ام تعارف نکنید.
- سر چهار راه بپیچید سمت راست.
در حالیکه به طرف راست میپیچید گفت: می دونید خیلی کنجکاو شدم بدونم چه کسی اینو به شما هدیه داده. ممکنه کنجکاوی منودر این مورد ارضا کنید؟
در حالیکه کیف را نگاه میکردم گفتم: پدرم
با ناباوری گفت: پدرتون؟
- بله.. باور نکردید؟
- چرا ولی یه کم...
نگذاشتم ادامه بدهد و گفتم: از قیافتون پیداست که باور نکردید پس توضیح دروغی ندید.
- من فکر میکردم این هدیه از طرف کسی دیگه اس. ولی حالا که میگید از طرف پدرتونه حرفتون رو قبول میکنم. حتما پدرتون وقتی هدیه اش رو این طوری ببینه خیلی ناراحت میشه.
- بابا دیگه نیست که ببینه چه بلایی سر هدیه اش اومده.
- من واقعا متاسفم خانم رسام. هم از بابت فوت پدرتون هم ازبابت حرف نسنجیده ای که به تینا گفتم که باعث این ماجرا بشه. نمیخواستم مقابل او اشک بریزم نفس عمیقی کشیدم وگفتم: بهتره دیگه در موردش صحبت نکنیم در ضمن لطف کنید بپیچیدخیابون بعدی.
وارد خیابان که شدیم متوجه سه پسر جلوی مجتمع شدم، به دقت نگاه کردم وکمی که نزدیکتر شدیم عماد را شناختم. بی گمان در انتظار من جلوی مجتمع جمع شده بودند. امروز دیگر حوصله ی این سه مسخره را نداشتم تنها راه چاره کمک گرفتن از اقای فرهنگ بود. در حالیکه سعی میکردم کاملا به سمت اقای فرهنگ بچرخم تا انها مرا نبینند گفتم: اقای فرهنگ اگر ممکنه سریع از جلوی این مجتمع در بشید.
در حالیکه سرعت ماشین را بالا میبرد گفت: اتفاقی افتاده؟
-نه چیز زیاد مهمی نیست. لطف کنید بریدتوی اولین کوچه.وقتی وارد کوچه شد. گفتم: خوب ممنون من همین جا پیاده میشم.
- خانم رسام مشکلی پیش اومده؟
- مشکل که نه.
-خونتون توی همین مجتمع اس؟ بی انکه منتظر جواب بماند گفت: اون سه تا پسر جوون باهاتون نسبتی داشتند؟
- نسبت که نه... همسایه هستند.
- نمیخواستید مارو باهم ببینن؟
- اونکه نه ، ولی خب چطوری بگم.... می دونید..
حرفم را برید و گفت: چرا نکنه.... اصلا بهتره خودتون توضیح بدید.
- چون به کمک شما احتیاج دارم بهتون میگم وگرنه یک کلمه هم حرف نمیزدم.
- من به یک دنده بودن شما ایمان دارم حالا توضیح بدید.
درحالیکه از حرفش خنده ام گرفته بود گفتم: این سه پسر به دلیل اینکه من بهشون محل نمی ذارم قصد ادب کردن منودارند. حالام منتظر هستند ولی من امروز حوصله ایناروندارم شما باید سرشون رو گرم کنید تا من برم توی مجتمع.
- بر فرض امروز تونستید این طوری ازدستشون در برید فردا چه کارمیکندی؟
- سر فرصت هر سه تاشون روادب میکنم فقط امروز ظرفیتم تکمیل شده وگرنه به کمک شما احتیاجی نداشتم.
- اخه به صرف اینکه بهشون اهمیت نمیدید که نباید این طوری کنند. مطمئنید که همه ی ماجرارو توضیح دادی.
- چند روز پیش توی راه پله منتظرم بودند منم با دوسه تا جمله حسابی ردشون کردم. اونام منو تهدید کردند که حسابمو برسند.
درحالیکه سرش را تکان میداد گفت: تا حالا نشنیدین که میگن زبان سرخ سر سبز دهد برباد؟
بانگاهی به ساعتم گفتم: خب بهتره بجای این حرفا زودتر کمکم کنید وگر نه مامانم دلواپس میشه.
- بفرمایید چی کار کنم؟
- از این جا دور بزنید و برید جلوی مجتمع و ازشون ادرس یه جایی رو بپرسید وقتی دیدید من رفتم تو ازشون تشکر کنید وبرید به همین راحتی..
- واحد شما طبقه چندمه؟
- سوم.
- ولی بهتره در مورد اینا یه فکر اساسی کردهر چقدرم که شما زرنگ باشید به هر حال یه نفرید و اون سه نفر. این قدر هم هر چیزی رو سرسری نگیرید. واقعا از شما تعجب میکنم من جای شما اضطراب دارم اون موقع شما اینقدر خونسردید که حرص منو درمیارید.
- شما دارید موضوع رو زیادی بزرگ میکنید.
-اااا شما چرا متوجه نیستید؟ اخه چطوری برای شما توضیح بدم؟ شما در برابر این سه نفر نمی تونید کاری بکنید؟ میفهمید چی میگم؟
-اقای فرهنگ شما برای چی میخواید منو از اینا بترسونید؟ من اصلا اینارو ادم حساب نمیکنم که بخوام...
نگذاشت حرف بزنم و گفت: چون ادم نیستند باید ازشون پرهیز کرد.. نمی دونم چطوری بهتون تفهیم کنم که چه کارایی از اینا ساخته اس. ... اصلا چرا از مامانتون نمیخواید هر روز این ساعت جلوی مجتمع منتظر شما باشند؟
- اقای فرهنگ دیر شد...
درحالیکه سرش را به علامت تاسف تکان میداد گفت: مواظب خودتون باشید...( او لالا)
- چشم از لطفتون ممنون و خدانگهدار
- خدا نگهدار فقط وقتی رفتید توی مجمتع سریع برید توی خونه باشه؟
- باشه ، حتما
چند ثانیه صبرکردم و سپس راه افتادم. از کوچه که خارج شدم ماشین اقای فرهنگ را دیدم که جلوی مجتمع پارک شده و عماد و فرزاد و بهروز در حال ادرس دادن به او بودند. به سرعت قدم هایم افزودم و بدون اینکه انها متوجه من باشند وارد مجمتع شدم و به سرعت از پله ها بالا دویدم. جلوی در واحد که رسیدم از پنجره نگاهی به بیرون انداختم و اقای فرهنگ را دیدم که به علامت تشکر دستی برای انها تکان داد و رفت. از جلوی پنجره کنار رفتم و وارد خانه شدم.
پایان فصل چهارم
ادامه دارد......

پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:رمان, :: 23:56 :: نويسنده : شیدا

فصل اول
قسمت دوم
وقتی به خانه رسیدم خانه غرق در سکوت و تاریکی بود.. کم کم داشتم از این رفتارهای مامان خسته می شدم. بی حوصله گفتم: مامان خونه ای؟
بیهوده انتظار می کشیدم اگر هم خانه بود جوابی نمی داد. به اتاق او رفتم و بعد از ضربه ای به در وارد اتاق مامان شدم. مامان عکس پدر و روزبه را به دست گرفته بود و میگریست.
- مامان جون چرا اینقدر خودت اذیت میکنی؟ به خدا روزبه و بابا راضی نیستند که شما این قدر خودخوری کنی.
- رمی جان تنهام بذار
- باشه وی این راهش نیست در ضمن من گرسنه ام.
- من حوصله ندارم آشپزی کنم خودت یه چیزی درست کن و بخور.
- شما به جز گریه کردن حوصله ی کار دیگه دارین؟
- برو بیرون رمینا!
 



ادامه مطلب ...
پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:, :: 23:54 :: نويسنده : شیدا

نام کتاب : منشی مدیر
تعداد صفحات:375
کتاب خیلی قشنگیه....

فصل اول
قسمت اول
بی حوصله روی صندلی تکانی خوردم و به دخترانی که با اضطراب کتاب های خود را ورق می زدند و با عجله مطالبی را میخواندند نگاهی کردم. ناخوداگاه لبخندی بروی لبانم نقش بست. زیر لب گفتم: این همه دنگ و فنگ برای منشی گرفتن خیلی مسخره اس!
در همین هنگام در باز شد و دختری با قیافه غمگین و درهمی بیرون آمدو در حالیکه زیر لب می غرید از در خارج شد.
از شانس افتضاح من، آخرین نفری بودم که مصاحبه و گزینش می شدم. از بی کاری بی حوصله شده بودم. کتاب شعری را که همیشه همراهم بود، از کیفم بیرون کشیدم و شروع به خواندن کردم. هنوز یک صفحه را به پایان نرسانده بودم که دختری با حالت نگران پرسید:
- ببخشید خانوم. مگر از شعر و این چیزام سوال می کنند؟
باحالت تدافعی گفتم:
- شعر و این چیزام دیگه یعنی چی؟
- منظورم ادبیاته دیگه.
 



ادامه مطلب ...
پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:رمان, :: 23:52 :: نويسنده : شیدا

 

فصل 13 (فصل آخر)


لیلی بعد از بازگشت به ایران با وجود اینکه به سختی دلتنگ و بی حوصله بود، ولی بهترین راه گذراندن در وقتش را فقط در کار و تلاشش می دید و بس. دوباره برای تدریس راهیه دانشکده شد و دوباره چندین کلاس خصوصی گرفته بود.


بعد از بازگشت از لندن تازه می فهمید که بدون وجود امیر دیگر زندگی برایش محال است و غیر ممکن. به قدری دلتنگش بود که مدام عکس های او را جلوی رویش قرار می داد و با تمام دلتنگی برایش سخن می گفت.


به خوبی می دانست که این روزها امیر نیز به سختی دلتنگ اوست. و باز هم به خوبی می دانست امیر از بله گفتن او به سهراب، تا به چه حدی غمگین و غصه دار است. نمی دانست اگر امیر پی به قضیه او و سهراب ببرد چه عکس العملی از خودش نشان می دهد. آیا عصبانی می شود و یا خوشحال. آیا فوری به او زنگ می زند یا این که او را برای همیشه در انتظار تماسش می گذارد.

 



ادامه مطلب ...
سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:56 :: نويسنده : شیدا
فصل 11-2


زلیخا که پسرش را به سختی در آغوشش گرفته بود گفت: امیر جان آخه چرا اینقد خودتو عذاب می دی؟ می خوای تن باباتو تو گور بلرزونی؟ می خوای منو سکته بدی؟


امیر در میان اشک هایی که به سختی قادر به مهارش بود، گفت: هیچ می دونین از وقتی که اومدم ایران و فهمیدم اون دختر هنوز ازدواج نکرده چه حالی دارم؟ آره می دونین؟ نه هیچکدومتون نمی دونین. من از غصه اون دختر نه شب دارم و نه روز.  تصمیم گرفتم که هر جور که شده اونو وادار به ازدواج کنم. اون باید سر و سامون بگیره. چون حقشه، می فهمین؟ حقشه. از وقتی که فهمیدم بیتای تو لیلیه منه، شبام فقط شده کابوس. اونم کابوسی که به من حالی کنه باعث بدبختی و تنهایی اون دختر فقط و فقط منم.

 



ادامه مطلب ...
سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:53 :: نويسنده : شیدا

 

فصل 11


هوا تاریک روشن غروب بود که اتومبیل هاوی ماهان و لیلی جلوی خانه بسیار زیبایی توقف کرد. لیلی که با دیدن زیبایی ساختمان و فضای بیرون آن بهتش زده بود، با نگاهی به ماهان پرسید: اینجاست؟
ماهان با تبسمی گفت: بله، پیاده شین رسیدیم. لیلی که گویی حرف ماهان را نشنیده بود، دوباره محو تماشای عمارت شد.
عمارتی بود به سبک ویلایی، با شیروانی به رنگ آجری که تابش نورهای رنگارنگ چراغ های پایه دار اطراف عمارت، موجب آن شده بود که لیلی تشخیص ندهد که دیوارهای عمارت به چه رنگی است. با صدای ماهان که پرسید: نمی خوایین پیاده شین؟
لیلی به خود آمد و گفت: ای وای ببخشین. باور کنین داشتم به این فکر می کردم که چطور امیر با زندگی تو همچین جاهایی به من یه لاقبا دل بسته.

 



ادامه مطلب ...
سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:49 :: نويسنده : شیدا

 

فصل 10-6


همسر و دختر كوچك كمال كه صداي هراسان او را هنگام صحبت ب تلفن شنيده بودند، شتابان خودشان را به او رساندند. بخصوص وقتي كه فهميدند مخطبش ليلي بوده است. نگرانيشان دو چندان شد. به محض اينكه كمال گوشي را به روي دستگاه گذاشت. همسرش با نگراني پرسيد: اتفاقي براي ليلي افتاده؟ زود باش بگو كه قلبم داره مي ياد تو دهنم.


كمال در حاليكه با رنگي پريده طول و عرض اتاق را بالا و پايين مي رفت گفت: نمي دونم، نمي دونم، نمي دونم.

 



ادامه مطلب ...
سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:46 :: نويسنده : شیدا

 

فصل 10-5


مرسده که دیگر طاقت هیچ گونه سکوتی را نداشت. با صدای ناراحتی گفت: ای وای بیتا جان چرا اینطوری شدی؟ به خدا اگه می دونستیم این قدر روی تو تاثیر می ذاره هیچ وقت قضیه دایی رو تعریف نمی کردیم.
ماهان با آوردن لیوان آبی گفت: نمی دونستم تا به این حد مهربون و دل رحم هستین.
لیلی دیگر هیچ کدام از آن حرف ها را نمی شنید. او فقط و فقط به امیر می اندیشید که چه ماهرانه برای او نقش بازی کرده و اجازه نداده بود که او به کوریش پی ببرد. چه ماهرانه خودش را نزد او خوشبخت نشان داده بود ، چه ده سال پیش و چه سه ماه پیش. به این می اندیشید که امیر چقدر با خودش کلنجار رفته تا او را راضی به ازدواج با ماهان و یا مرد دیگری بکند. تازه می فهمید که امیر واقعا نگران او بوده است. مانده بود که چگونه این همه ایثار و گذشت را در وجود امیر باور کند. حتی دیگر حضور آن دو را احساس نمی کرد. حتی دیگر نگاه های نگران آن دو را نیز احساس نمی کرد. فقط او امیر را می دید و آن همه رنج و عذابی را که او در تمام طول این سالها کشیده است.

 



ادامه مطلب ...
سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:45 :: نويسنده : شیدا
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 42
بازدید دیروز : 21
بازدید هفته : 42
بازدید ماه : 104
بازدید کل : 5349
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1



Alternative content