دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم
فصل پنجم فصل پنجم صل چهارم فصل اول ادامه مطلب ... پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:, :: 23:54 :: نويسنده : شیدا نام کتاب : منشی مدیر ادامه مطلب ...
فصل 13 (فصل آخر)
لیلی بعد از بازگشت به ایران با وجود اینکه به سختی دلتنگ و بی حوصله بود، ولی بهترین راه گذراندن در وقتش را فقط در کار و تلاشش می دید و بس. دوباره برای تدریس راهیه دانشکده شد و دوباره چندین کلاس خصوصی گرفته بود.
بعد از بازگشت از لندن تازه می فهمید که بدون وجود امیر دیگر زندگی برایش محال است و غیر ممکن. به قدری دلتنگش بود که مدام عکس های او را جلوی رویش قرار می داد و با تمام دلتنگی برایش سخن می گفت.
به خوبی می دانست که این روزها امیر نیز به سختی دلتنگ اوست. و باز هم به خوبی می دانست امیر از بله گفتن او به سهراب، تا به چه حدی غمگین و غصه دار است. نمی دانست اگر امیر پی به قضیه او و سهراب ببرد چه عکس العملی از خودش نشان می دهد. آیا عصبانی می شود و یا خوشحال. آیا فوری به او زنگ می زند یا این که او را برای همیشه در انتظار تماسش می گذارد.
ادامه مطلب ... فصل 11-2
زلیخا که پسرش را به سختی در آغوشش گرفته بود گفت: امیر جان آخه چرا اینقد خودتو عذاب می دی؟ می خوای تن باباتو تو گور بلرزونی؟ می خوای منو سکته بدی؟
امیر در میان اشک هایی که به سختی قادر به مهارش بود، گفت: هیچ می دونین از وقتی که اومدم ایران و فهمیدم اون دختر هنوز ازدواج نکرده چه حالی دارم؟ آره می دونین؟ نه هیچکدومتون نمی دونین. من از غصه اون دختر نه شب دارم و نه روز. تصمیم گرفتم که هر جور که شده اونو وادار به ازدواج کنم. اون باید سر و سامون بگیره. چون حقشه، می فهمین؟ حقشه. از وقتی که فهمیدم بیتای تو لیلیه منه، شبام فقط شده کابوس. اونم کابوسی که به من حالی کنه باعث بدبختی و تنهایی اون دختر فقط و فقط منم.
ادامه مطلب ...
فصل 11
هوا تاریک روشن غروب بود که اتومبیل هاوی ماهان و لیلی جلوی خانه بسیار زیبایی توقف کرد. لیلی که با دیدن زیبایی ساختمان و فضای بیرون آن بهتش زده بود، با نگاهی به ماهان پرسید: اینجاست؟
ماهان با تبسمی گفت: بله، پیاده شین رسیدیم. لیلی که گویی حرف ماهان را نشنیده بود، دوباره محو تماشای عمارت شد.
عمارتی بود به سبک ویلایی، با شیروانی به رنگ آجری که تابش نورهای رنگارنگ چراغ های پایه دار اطراف عمارت، موجب آن شده بود که لیلی تشخیص ندهد که دیوارهای عمارت به چه رنگی است. با صدای ماهان که پرسید: نمی خوایین پیاده شین؟
لیلی به خود آمد و گفت: ای وای ببخشین. باور کنین داشتم به این فکر می کردم که چطور امیر با زندگی تو همچین جاهایی به من یه لاقبا دل بسته.
ادامه مطلب ...
فصل 10-6
همسر و دختر كوچك كمال كه صداي هراسان او را هنگام صحبت ب تلفن شنيده بودند، شتابان خودشان را به او رساندند. بخصوص وقتي كه فهميدند مخطبش ليلي بوده است. نگرانيشان دو چندان شد. به محض اينكه كمال گوشي را به روي دستگاه گذاشت. همسرش با نگراني پرسيد: اتفاقي براي ليلي افتاده؟ زود باش بگو كه قلبم داره مي ياد تو دهنم.
كمال در حاليكه با رنگي پريده طول و عرض اتاق را بالا و پايين مي رفت گفت: نمي دونم، نمي دونم، نمي دونم.
ادامه مطلب ...
فصل 10-5
مرسده که دیگر طاقت هیچ گونه سکوتی را نداشت. با صدای ناراحتی گفت: ای وای بیتا جان چرا اینطوری شدی؟ به خدا اگه می دونستیم این قدر روی تو تاثیر می ذاره هیچ وقت قضیه دایی رو تعریف نمی کردیم.
ماهان با آوردن لیوان آبی گفت: نمی دونستم تا به این حد مهربون و دل رحم هستین.
لیلی دیگر هیچ کدام از آن حرف ها را نمی شنید. او فقط و فقط به امیر می اندیشید که چه ماهرانه برای او نقش بازی کرده و اجازه نداده بود که او به کوریش پی ببرد. چه ماهرانه خودش را نزد او خوشبخت نشان داده بود ، چه ده سال پیش و چه سه ماه پیش. به این می اندیشید که امیر چقدر با خودش کلنجار رفته تا او را راضی به ازدواج با ماهان و یا مرد دیگری بکند. تازه می فهمید که امیر واقعا نگران او بوده است. مانده بود که چگونه این همه ایثار و گذشت را در وجود امیر باور کند. حتی دیگر حضور آن دو را احساس نمی کرد. حتی دیگر نگاه های نگران آن دو را نیز احساس نمی کرد. فقط او امیر را می دید و آن همه رنج و عذابی را که او در تمام طول این سالها کشیده است.
ادامه مطلب ... درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید پيوندها تبادل لینک هوشمند نويسندگان |
||
|