دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

فصل 10-4


 

لیلی که جرات  هیچگونه سوالی را نداشت. با صدای تحلیل رفته ای گفت: مگه اون شب چی شد؟
مرسده با صدای بغض آلودی گفت: اون شب سرنوشت دایی زیرورو شد.
لیلی با ترس و تردید پرسید: یعنی چه طوری؟ یعنی چی شد؟
ماهان گفت: هیچ وقت به خاطر کوتاهی اون شبم خودمو نمی بخشم. دایی نه تنها اون شب، بلکه دو شب دیگه هم خونه نیومد. اولش فکر کردیم قهر کرده، ولی بدجوری به دلشوره افتاده بودیم. حتی آقا جونم نگرانش شده بود. همه جارو به دنبالش گشتیم، تا بالاخره دایی رو بی هوش گوشه بیمارستان پیدا کردیم.

 

 



ادامه مطلب ...
سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:43 :: نويسنده : شیدا

 

فصل 10-3


در حاليكه در آن لحظات ليلي با شنيدن حرف هاي امير و ديدن نگاه مادرش گريه هاي بي امانش به اوج خود رسيده بود، در سوي ديگر از شهر امير با قطع تماس ليلي اشك هاي نشسته بر روي صورتش را كنار زد و با آهي سوزناك كه از ته دلش بود، زير لب گفت: آره ليلي خيلي خوشبختم. خيلي. به طوري كه همه بهم حسادت مي كنن. همه بهم غبطه مي خورن. همه آرزو دارن كه به جاي من  باشن. آره ليلي خيلي خوشبختم. اي كاش مي تونستم بهت بگم كه چقدر دوسِت دارم. اي كاش مي تونستم بهت بگم كه در تمام طول اين ده سال  هميشه آرزو داشتم كه بودي و منو تو آرامش وجودت غرق مي كردي. ولي تقدير من و تو در اين بود كه با حسرت و جداي از هم زندگي كنيم.  

 



ادامه مطلب ...
سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:41 :: نويسنده : شیدا

فصل 10-2


 

ضربه شنيدن صدا و حرف هاي ليلي و اينكه بيتا همان ليلي اوست، تا حدي برايش كشنده و دردناك بود كه مغزش به شدت سوت مي كشيد و شقيقه هايش از شدتِ درد، در حال انفجار بود. بدون اينكه متوجه حضور ماهان باشد چنان در حال و هواي خودش غرق بود كه به آرامي تكيه اش را به مبل داد و گوشي از دستش رها و به روي پاهايش افتاد.

 

 



ادامه مطلب ...
سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:39 :: نويسنده : شیدا

فصل 10-1


 

بعد از كه ساعتي امير و ماهان كلي در خلوت خود با هم صحبت كردند، امير تلفن همراهش را از جيبش خارج كرد و گفت: ماهان جان شماره بيتا رو بده شايد با كمي صحبت راضيش كردم.


ماهان گفت: نه دايي مي ترسم بدتر بشه.  
امير گفت: ماهان جان به قول معروف آدم عاشق كه نمي ترسه. آدم عاشق فقط بايد يه ذره دل و جرات داشته باشه، همين.
ماهان گفت: اين ساعت خونه نيست. آخه استادِ دانشگاهه.
امير گفت: پس سنش بالاست، درسته؟
ماهان گفت: درسته، دو سالم از من بزرگتره.
امير با صداي بلند خنديد و گفت: پس بگو كه چرا بيتا خانوم تونسته وكيلي مثل شما رو بپيچونه و اشكاتو در بياره. چون هم استاد دانشگاهه و هم از تو بزرگتر. ماهان جان يعني براي تو اصلا مهم نيست كه اين دختره دو سال از تو بزرگتره؟
ماهان گفت: اصلا! بيتا با اون قيافه اي كه داره انگار چن سال از من كوچكتره.
امير بعد از مكثي گفت: اينطور كه افسانه مي گه خيلي ام خوشگله درسته؟
ماهان گفت: اون كه آره، ولي مهم خانومي و وقار و متانتشه كه حرف نداره. باور كنين تو جشن مرسده با اون قيافه و اون متانتش، بيشتر نگاها رو به سمت خودش كشونده بود.

 

بعد از اينكه امير ليواني آب را سر كشيد گفت: نه بابا، با اين اوصاف انگار كار من سخت تر شد. اين طور كه معلومه و اين طور كه از گفته هاي تو پيداست، اين دختره خواهان زياد داره. براي همينم اون طوري به تو جوابِ رد داده. وگرنه هر دختري آرزوي ازدواج با تورو داره.


ماهان گفت: نه دايي موضوع اصلا موضوعِ ناز و اين چيزا نيست. انگار اين دختر تو زندگي ضربه سختي از يه مرد خورده. نمي دونم، خودش كه چيزي نمي گه. ولي من از حالت چشاش و حالت صحبت كردنش فهميدم. حالا يا طرف پشت پا زده به همه قول و قراراش يا بهش خيانت كرده و يا نمي دونم، يه چيزي تو همين مايه ها.


در حاليكه امير با دقت به حرف هاي ماهان گوش مي كرد گفت: خب بهش مي گفتي كه همه مردا مثل هم نيستن.
ماهان گفت: گفتم دايي جان ولي اون اينطور فكر نمي كنه.
امير گفت: حالا من امروز باهاش صحبت مي كنم تا ببينيم چي مي شه. و در ادامه با خنده بلندي گفت: باور كن ماهان اصلا باورم نمي شه كه تو عاشق شدي، اونم اينطوري.

 

و در حاليكه دستش را به تخته پشت ماهان مي زد گفت: آخه تو چه جور وكيلي هستي كه حتي نمي توني از خودت دفاع كني؟ حالا ببينم دختره ارزش اين همه آه كشيدن تورو داره؟
ماهان گفت: خيلي دايي جان خيلي.
ساعت هشت شب بود كه ماهان كنار امير رفت و گفت: نمي خوايين زنگ بزنين دايي جان؟ مطمئنا بيتا الان خونه ست.
امير با تبسمي گفت: مي بينم رفت و آمدشم زير نظر داري.
مرسده با خنده و شيطنت گفت: نه تنها رفت و آمدش، بلكه خورد و خوراكش و تعداد خواستگاراشم زير نظر داره.
امير با لبخندي گفت: مرسده خانوم نوبت شمام مي رسه.
و خطاب به ماهان گفت: ماهان جان شماره رو بگو. ضمنا بريم تو اتاق تو، وگرنه اين مرسده با شيطنتاش نمي ذاره من حرفاي اصليمو بزنم.
امير بعد از گرفتن شماره همراه ليلي منتظر ماند تا تماسش برقرار شود. كه بعد از لحظاتي صداي بله گفتن دختري را شنيد كه مشخص بود سرما خورده است. امير بعد از شنيدن صداي طرف مكالمه اش، بعد از مكث كوتاهي گفت: سلام شبتون بخير. مي دونم بد موقعي مزاحمتون شدم. ولي خب، بعضي اوقات مسائلي پيش مي ياد كه چاره اي براي آدم نمي مونه. من امير بزرگ نيا، دايي ماهان هستم.


و بلافاصله با خنده كوتاهي حرفش را ادامه داد و گفت: همون ماهاني كه حسابي كله پاش كردين و بدجوري دلشو شكستين. همون ماهاني كه به خاطر شما شب و روز نداره. همون ماهاني كه به خاطر شما از خواب و خوراك افتاده. نمي دونم منو تو جشنِ تولد مرسده ديدين يا نه؟ ولي اينطور كه ماهان مي گه، بعد از ورود من شما تشريف بردين. نمي دونم قدم ما شور بوده؟ يا اين كه سعادت نداشتيم با استاد محبوب مرسده خانوم، و همينطور دختر خانومي كه اينطور دل و دين خواهرزاده مارو برده آشنا بشيم.


والله غرض از مزاحمت مي خواستم كمي در مورد علاقه ماهان با شما صحبت كنم. نمي دونم در گذشته شما چه اتفاقي افتاده كه موجب شده شما نسبت به ما آقايون، نظر مساعدي نداشته باشين. ولي باور كنين ماهان مثل بعضي از آقايوني كه شما فكر مي كنين، نيست. ماهان پسر خيلي خوبيه. درست مثل خودتون. از تعريفاي خواهرم فهميدم كه خيلي خانومين.


باور كنين ماهان از اون دسته آقايونيه كه وقتي به يه دختر بگه دوست دارم، تا آخرش رو حرفشه. اين پسر تا به اين سني كه رسيده نسبت به هيچ دختري غيره شما اظهار علاقه نكرده.  اگه ممكنه يه مقدار بيشتر در مورد اين شازده پسرِ ما فكر كنين.


باور كنين ماهان به خاطر جواب نه شما، يه هفته س حسابي به هم ريخته و حتي از خونه خارج نشده. من به شما قول مي دم ماهان مثل بعضي از آقايون كه بعد از يه مدت رو حرفشون پايبند نمي شن و پا مي ذارن روي خيلي از حرفاشون و قول و قرارشون، نيست. من كه دايي ماهان هستم به شما قول مي دم اين پسر بهترين زندگي رو براتون تدارك مي بينه.


به جان خودش كه خيلي برام عزيزه. اون مثل خيلي از آقايون نيست كه خودشونو مثل يه مجنون نشون مي دن و بعد از يه مدتم با نامرديه تمام مي رن دنبال يكي ديگه. حالا چي مي گين بيتا خانوم؟ در مورد ماهان ما بيشتر فكر مي كنين؟ مي خوايين همين فردا رودرروي هم بشينيم و كمي بيشتر با هم صحبت كنيم؟


من حاضرم جلوي روي خودتون به همون قرآني كه به اون عقيده دارين، قسم بخورم كه ماهان مثل اون مردي كه فكرِ شمارو اينطور نسبت به آقايون مسموم كرده نيست. اين بچه خيلي پاكه، خيلي.


ليلي كه با شنيدن صداي امير از همان لحظات اول وا رفته بود، فقط سيلاب اشك بود كه به روي صورتش مي غلتيد. چنان بغض به دور گلويش پيچيده بود كه مجال هيچ سخن و پاسخي را به او نمي داد. از نظر او امير حرف هايي را بر زبان مي آورد كه خودش به هيچ كدام پايبند نبوده و هيچ كدام را عمل نكرده بود. از نظر او امير از نامرداني سخن مي گفت كه خودش سردسته ي تمام آن نامردان بود.


دوباره با سوال امير كه پرسيد: «نظرتون چيه بيتا خانوم؟» بغضش را به زحمت قورت داد و با صدايي كه به شدت مي لرزيد گفت: تو چي امير؟ تو چي؟ توام مثل ماهان خوبي؟ توام مثل ماهان تا حالا قلب هيچ دختري رو نشكستي؟ توام مثل ماهان تا حالا پا نذاشتي روي هيچ كدوم از حرفات؟ توام مثل ماهان تا حالا هيچ دختري رو تا مرز افسردگي و خودكشي و جنون نكشوندي؟ توام مثل ماهان باعث نشدي تا دختر تنهايي مثل من از همه مردا بيزار بشه و متنفر؟ آره امير آره؟ راستشو بگو، توام مثل ماهان كه يه مردِ. به تمام معنا مردي؟


نه امير نه، مطمئنم كه ماهانم از جنس خودته. مگه نشنيدي از قديم گفتن بچه حلال زاده به داييش مي كشه. آره امير، مطمئنم كه اونم مثل تو يه نامرده و مثل تو بعد از يه مدت دخترِ اُمُلي مثل منو مي ندازه تو سطل آشغال و مي ره دنبال يه دختر باكلاس و پولداري عين خودش. آره امير، مثل تو كه منو مثل يه دندون كرم خورده انداختي تو سطل زباله و رفتي دنبال از ما بهترون.  


در همان لحظه اول اگر امير را از بلندي آسمان به روي زمين پرتابش مي كردند، شايد حالش خيلي بهتر از آن دقايقي بود كه صداي ليلي را شنيد و فهميد كه بيتا همون ليلي اوست. حتي سرخي لب هايش نيز به سفيدي زد و عرق سردي بر تمام اندامش نشست. تپش قلبش به شدت بالا رفت و پرده هاي گوشش از شنيدن صدا و جملات ليلي به يكباره آتش گرفت.


كه به ناگاه با صداي فرياد ليلي كه هق هق گريه شديدي نيز به همراهش بود به خود آمد : چرا جوا نمي دي امير؟ چرا جواب نمي دي؟ چرا ديگه از شازده پسرتونتعريف نمي كني؟ چرا ديگه به مردونگي خانواده تون قسم نمي خوري؟ اي كاش همه اين ماجراها تو خواب و خيالم بود امير. اي كاش هيچ وقت پا توي اون عكاسي نمي ذاشتم. اي كاش هيچ وقت تورو نمي ديدم. اي كاش هيچ وقت پامو تو اون شركت لعنتي نمي ذاشتم. اي كاش هيچ وقت مثل مادرم عاشق نمي شدم تا مَردي مزه ي شكست و نامردي رو بهم بچشونه. اي كاش هيچ وقت پا توي اون تولد نمي ذاشتم تا تورو دوباره ببينم. اي كاش توي اون تصادف مُرده بودم امير، اي كاش مُرده بودم و ده سال تو عذاب و تنهايي سر نمي كردم. اي كاش مي دونستي خيانت تو با من چه كرد؟ اي كاش مي دونستي؟


و در حاليكه شدت فرياد و هق هقش به اوج خود رسيده بود حرفش را ادامه داد: به اون خدايي كه نمي شناسيش، نمي دوني خيانت تو با جسم و روح من چه كرد؟ نمي دوني خيانت و ترك تو چقد برام سوزناك و دردناك بود. به طوري كه از پوست تنم گذشت و به گوشت و استخونم رسيد. نه امير تو هيچ كدوم از اينا رو نمي دوني؟ چون كنارِ ماه پري ديگه اي خوش بودي. چون برات اصلا مهم نبود.


خوب مي دونم چقد تعجب كردي از اينكه مي بيني بيتا خانوم، همون ليلي خانوم، منشي شركت خودتونه. خاطره تو به قدري برام تلخ و گزنده بود كه حتي اسممو عوض كردم. حتي خونمو عوض كردم. چون با شنيدن اسممو ديدن اون خونه به يادِ نامردي تو مي افتادم و حالم بد مي شد.


در آن لحظات و در آن دقايق صدا و حرف هاي ليلي براي امير، چون صاعقه اي بود كه با قدرت تمام بر جانش فرود آمد و تمام تنش را به آتش مي كشيد و بدجوري مي سوزاندش. باورش نمي شد كه ماهان عاشق ليلي او بوده باشد. باورش نمي شد كه ماهان بين آن همه دختر، ليلي او را انتخاب كرده باشد. باورش نمي شد كه ليلي او هنوز ازدواج نكرده است. باورش نمي شد كه با كارش اين دختر را تا به سر حد جنون و خودكشي رسانده باشد. مگر عشق ليلي به او تا چه اندازه اي بود كه ده سال به عزاي آن نشسته و سراسر گريسته بود؟ در حاليكه به همه اين ها مي انديشيد به ادامه سخنان ليلي كه از هر زهري برايش زهرآلودتر و كشنده تر بود گوش سپرد.


ليلي كه از سكوت امير به خوبي پي به احوالش برده بود با صدايي كه پر از طعنه و بغض بود پرسيد: چرا ساكتي؟ چرا حرف نمي زني؟ چرا جواب سوالامو نمي دي؟ نكنه جرات حرف زدن پيش اقوامتو نداري؟ شايدم زنت كنارت نشسته؟ و شايدم ماهان به قول تو دل و دين از دست داده؟ شايدم مي ترسي از اين كه خواهرزاده هات بفهمن كه چقدر نامردي؟


اگه نمي دوني بدون، توي اين ده سال كارم شده يا درس خوندن يا درس دادن. آره امير خان بامرام، من خودمو سالهاست كه تو كتابا غرق كردم كه هيچ وقت يادم نيفته كه روزي يه مردي كه اسم مرد رو روي خودش گذاشته بود، نامرد از آب در اومد و يكي ديگه رو به من ترجيح داد. تا يادم نيفته كه يه روز، يه مردي بدون هيچ ترحمي جنازمو تو ايران جا گذاشت و بي خيال پي خوشي خودش رفت.


و در حاليكه مدام از شدت گريه بيني اش را بالا مي كشيد، با صدايي كه به زحمت از گلويش بيرون مي زد گفت: آره امير اين سرنوشت منه. مي بيني؟ سي و چهار سالمه، ولي هنوز ازدواج نكردم. كه همش به خاطر نامردي توئه. تا با كارت باعث شدي كه عشق هيچ مردي رو باور نكنم و از همشون بدم بياد.


آره امير اين سرنوشتيه كه تو برام رقم زدي. تو از من براي مردا موجود گوشه گير و بداخلاق ساختي. امير هيچ وقت از خدا مرگتو نخواستم. فقط هميشه از خدا خواستم يه روزي عين من بدجوري بسوزي. به طوري كه بوي سوختگيت تمام دنيا رو برداره. همونطور كه باباي خودم  تو آتيشي كه خودش روشن كرده بود سوخت و جزغاله شد.


و به دنبال تمام سخنان تلخش با سوزناكترين گريه تماسش را با امير قطع كرد و او را مبهوت بر جاي گذاشت.


ادامه دارد
سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:37 :: نويسنده : شیدا

 

فصل 10


همان روز نزديك غروب آفتاب بود كه ماهان به همراه مرسده به ديدن ليلي رفتند. ولي بعد از چندين باز فشردن زنگ خانه، جوابي نشنيدند. به گمان اينكه ليلي در خانه حضور ندارد، با تلفن همراهش تماس گرفتند. ولي باز هم جوابي نشنيدند و مايوسانه راهيه خانه خودشان شدند. غافل از اينكه ليلي آن روز را فقط در بسترش گذرانده است.


 



ادامه مطلب ...
سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:35 :: نويسنده : شیدا

 

فصل 9-5  


امير و زن همراهش در حاليكه هر دو عينك دودي به چشمانشان بود و در ميان ميمان ها از همه شيك تر، با ورودشان به يكباره همه را به وجد آوردند. ماهان با ديدن قامت امير بدون معطلي از آشپزخانه بيرون پريد و با صداي سرخوشي گفت: سلام دايي جان خيلي خوش اومدين. همه اومدن، فقط جاي شما خالي بود. و به سختي امير را در آغوش كشيد.


ليلي در حال صحبت با بغل دستيش بود كه به ناگاه با صداي ماهان نگاهش به امير افتاد و در جايش ميخكوب شد. با وجود اينكه امير پشتش به او بود، ولي او حتي بعد از ده سال به خوبي او را شناخت. باورش نمي شد، نه باورش نمي شد.

 



ادامه مطلب ...
سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:33 :: نويسنده : شیدا

 

فصل 9-4


در حاليكه با باز شدن در اتاق حسابي دست و پايش را گم كرده بود، باز هم خودش را مشغول مطالعه روزنامه نشان داد. ولي به ناگاه با صداي زنگ دار مرسده كه با خنده گفت: «آقاي مطالعه، روزنامه رو سر و ته گرفتين.» از جايش پريد و با شتاب روزنامه را چرخاند و مرسده را خندان روبروي خود ديد كه پرسيد: آقاي روزنامه سروته خون، حالا چرا شما درست روبروي اتاق بنده روزنامه خوندنتون گرفته؟ مگه جاي ديگه اي رو براي نشستن و مطالعه كردن پيدا نكردين؟ اگر مي خوايين از اخبار روز با خبر شين، بفرمايين تو اتاقتون. چون مطمئنا اونجا با تمركز بيشتري مي تونين كسب خبر كنين. ضمنا بي خوديم خودتونو معطل نكنين. چون استاد بنده با اين شاگرد تنبلي كه داره، حالا حالاها از اون اتاق خارج نمي شه. و ديگه اين كه شما هميشه در عين مطالعه عينك به چشمتون مي زنين، پس عينكتون كو؟ نكنه چشماتون سلامتيشونو به دست آوردن؟

 

 



ادامه مطلب ...
سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:30 :: نويسنده : شیدا

 

 

 

فصل 9-3


به یاد روزی افتاد که امیر به خاطر او غیرتی شده و با راننده مزاحمی گلاویز شده بود. به یاد روزی افتاد که امیر کنار همین ساختمان جلوی پایش ترمز کرده و خواسته بود که او را به منزلش برساند و او چپ چپ نگاهش کرده و محلش نگذاشته بود.


 

 



ادامه مطلب ...
سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:27 :: نويسنده : شیدا

 

 

 

فصل 9-2

 

آن شب مشغول تماشای سریالی از تلویزیون بود که زنگ آپارتمانش به صدا درآمد. با نگاهی به سمت در، با گام هایی تند خودش را به پشت در رساندو زن همسایه، خانم ملکی را پشت در آپارتمانش دید.
بعد از سلام و احوالپرسی، خانم ملکی با تبسمی گفت: بیتا خانوم با اجازه تون من شما برای یکی از دوستانم معرفی کردم. آخه دخترش داره خودشو برای کنکور سال بعد آماده می کنه. وقتی جویای یه استاد خوب شد که کارش عالی باشه، من شما رو به ایشون معرفی کردم. کار بدی که نکردم؟

 

 



ادامه مطلب ...
سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:23 :: نويسنده : شیدا

 

 
فصل 9
 
دو ماه از شروع دانشكده ليلي مي گذشت كه براي پيدا كردن شغل مناسبي شروع به جستجو كرد. كه بالاخره همانطور كه آرزويش بود به عنوان دبير رياضي در يكي از دبيرستان هاي غير انتفاعي بالاي شهر كه پدر يكي از دوستانش معرفش بود، مشغول به كار شد. از همان اوايل چنان به تدريس علاقه نشان داد و با جديت مشغول حرفه اش شد كه خيلي زود جاي بخصوصي را براي خودش در دل همه شاگردانش اختصاص داد.
و بالاخره هفت سال از آن روزها گذشت و ليلي دكترايش را نيز گرفت و به عنوان استاد دانشگاه استخدام شد. نوع تدريسش زبانزد عام و خاص بود و دانشجويان چه پسر و چه دختر علاقه بسياري به او داشتند و ساعت هاي كلاس او برايشان بهترين كلاس محسوب مي شد.


ادامه مطلب ...
سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:22 :: نويسنده : شیدا
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 52
بازدید دیروز : 21
بازدید هفته : 52
بازدید ماه : 114
بازدید کل : 5359
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1



Alternative content