دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

فصل 8-3

 

آن شب وقتی برای خواب وارد اتاقش شد نگاهش به ساک بسته اش که گوشه اتاق خودنمایی می کرد افتاد. با بی حالی آن را برداشت و درش را باز کرد و نگاهش به لباس هایش افتاد که کمی هم چروک شده بود. ولی حتی لا به لای آن چروک ها هم خاطرات زیادی به او چشمک می زد و روح و جانش را آزرده می ساخت. با تمام بی حوصلگی اش لباس هایش را یک به یک برداشت و مشغول آویزان کردنشان شد. دو روزی بود که وارد خانه ی پدر بزرگش شده بود و چمدانش به همان صورت بسته گوشه اتاقش باقی مانده بود.نه اشتیاقی برای باز کردنش داشت و نه اشتیاقی برای تعویض لباسش. ولی آن شب با صحبتِ مادر بزرگ ساکش را باز کرد و لباسهایش را که همه پر از خاطرات تلخ و شیرین بودند آویزان کمد کرد. همچون خودش که در این دنیا بدون امید و هدف روی زمین و هوا آویزان بود و معلق.



ادامه مطلب ...
سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:20 :: نويسنده : شیدا

فصل 8-2

 

که با ناگاه صدای ناهنجار ترمز اتومبیلی او را از آن حالت خلسه بیرون کشید و به زمان حال پرتابش کرد و دوباره صدای تند و خشک امیر در فضای گوش هایش زنگ زد و ذهنش را برآشفت و حلقه چشمانش را پر از اشک کرد. فقط خودش می دانست که امیر با جسم و روح او چه کرد و رفت. فقط خدوش می دانست و خدای خودش.
در حالیکه به اطراف چشم دوخته بود با نفس عمیقی عینکش را به روی چشمانش جا به جا کرد و اشک هایش را که کنار چشمانش لانه کرده بود کنار کشید و همانند افرادی گیج و گنگ خیابان ها را بدون اینکه بداند کجاست؟ پشت سر گذاشت. به قدری حواسش پرت بود و در عالم خودش سیر می کرد که حتی چهارچرخه ی مرد آفتاب سوخته ای را که از روبرویش می آمد را ندید و با صورت به روی چهارچرخه رفت و پهن گونی های برآمده نان خشک شد. مطمئن شدن از اینکه امیر ازدواج کرده است، چون بمبی به روی سرش منفجر شده و او را تا آن ساعت گیج و از خود بی خود کرده بود. وقتی سرش را بلند کرد نگاهش به چهره خندان و آفتاب سوخته مرد نمکی افتاد. که بلاقاصله با دیدن چهره خندان مرد نمکی بعد از تکان داد سر تا پایش به راهش ادامه داد.




ادامه مطلب ...
سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:17 :: نويسنده : شیدا

فصل 8


نور سرخ رنگ خورشید بر سرتاسر شهر پهن بود و خبر از این می داد که غروب آفتاب در راه است و سیاهی شب در انتظار رفتن سپیدی روز. لیلی از پشت پنجره اتاقش که تنها رابط او با دنیای بیرونش بود مشغول تماشای درختان و عابران بود. ولی حتی ان درختان و آن عابران نیز دیگر برای او هیچ جذابیتی نداشتند. همه چیز برایش تیره و تار بود و یخ زده هم چون قلبش. امیر با خیانتش میان او و زندگی، فاصله ای به اندازه تمام دنیا انداخته بود. زندگی برایش پوچ و بی مفهوم بود و آینده برایش چون شب سیاه تاریک.



ادامه مطلب ...
سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:16 :: نويسنده : شیدا

فصل 8
نور سرخ رنگ خورشید بر سرتاسر شهر پهن بود و خبر از این می داد که غروب آفتاب در راه است و سیاهی شب در انتظار رفتن سپیدی روز. لیلی از پشت پنجره اتاقش که تنها رابط او با دنیای بیرونش بود مشغول تماشای درختان و عابران بود. ولی حتی ان درختان و آن عابران نیز دیگر برای او هیچ جذابیتی نداشتند. همه چیز برایش تیره و تار بود و یخ زده هم چون قلبش. امیر با خیانتش میان او و زندگی، فاصله ای به اندازه تمام دنیا انداخته بود. زندگی برایش پوچ و بی مفهوم بود و آینده برایش چون شب سیاه تاریک.
دیگر حتی بود و نبودش نیز در این دنیا برایش هیچ اهمیتی نداشت. همانند شیء معلقی بود که میان زمین و آسمان راه به جایی نداشت. با آهی که با تمام غم از سینه اش بیرون می داد، از کنار پنجره اتاقش کنار آمد و همچون یتیمان گوشه ای نشست. که به ناگاه بغضش در سکوت خانه با صدای بلندی دهان باز کرد و این سخنان بر لبانش جاری گشت: خدایا آخه چرا؟ چرا باید سرنوشت منم مثل سرنوشت مامان بشه؟ مگه منو مامان در حق مخلوقات تو چه کرده بودیم که روزگارمون سیاه تر از سیاهی شب شد؟؟؟ و هق هقش به ناگاه به آسمان رفت.
بالاخره بعد از تمام عذاب هایی که در تک تک روزهای زمستان کشیده بود، زمستان رفت و بهار آمد. روز اول عید تلفن خانه اش مدام زنگ می زد و زنگ می زد. ولی یاس و نا امیدی چنان در وجودش ریشه دوانده بود و او را غرق خود کرده بود که مدام پهن بسترش بود و به هیچ تلفنی پاسخ نمی داد. با شروع روزهای عید دلتنگی اش بیشتر شد. چون گمان می کرد عید آن سال را در خانه مشترک خود و امیر خواهد گذراند. ولی چنین اتفاقی نیفتاده و راه او و امیر به طور کل از هم جدا شده بود.
آن سال روزهای عید نه به دیدار کسی رفت و نه در را به روی کسی باز کرد. فقط به اقوامش در شیراز زنگی زد و عید را به همه اشان تبریک گفت و در جواب آنها که چرا تعطیلات را به شیراز نرفته است؟ سنگینی درس هایش را بهانه کرد. دهم فروردین ماه بود و آفتاب قشنگی در اتاقش پخش شده بود. ولی از هر چه آفتاب و روشنایی بیزار بود و منزجر.او فقط طالب تنهایی بود و تاریکی.
بالاخره غروردین نیز به پایاین رسید. ولی لیلی هنوز هم پهن بسترش بود نه به دانشکده می رفت و نه به هیچ کجای دیگر. چقدر خوشحال بود از اینکه اجازه نداد بود امیر تا به آن روز پای به خانه اش بگذارد. و یا از رابطه اش کسی مطلع شود. بعد از هر وعده نماز کارش فقط گریه بود و اشک و آه. مدام از خدا می خواست که هر چه زودتر از این حالتی که گریبانش را گرفته بود خلاصش کند و به زندگی امیدوارش کند. مدام از خدا می خواست که زندگی امیر با چنان شکستی روبرو شود که به یاد ظلمی که در حق او کرده بود بیافتد.
در آن روزها عقربه های تکرار ساعت بدون وقفه ای از حال به آینده می پریدند و گذشت زمان را به رخش می کشیدند. ولی حتی گذشت زمان نیز هیچ تفاوتی به حالش نداشت. گویی که عمرش در همان روزهای بودن با امیر متوقف شده و هیچ حرکتی نداشت.
نزدیک ظهر بود و در آن ساعت از روز که خُرد و کلان در تکاپو و تلاش بودند. لیلی از شدتِ تب روی بسترش دراز کشیده و تمام تنش چنان در آتش تب می سوخت که گمان می برد هر آن گمان آن می رود که در تنهایی و بی کسی بمیرد و جسم بی جانش به لاشه متعفن و بدبویی تبدیل شود و بوی گندش سرتاسر آن خانه و آن محله را بردارد و موجب گریز اهالی آن محله شود. درحالیکه از تشنگی دیگر توانی برایش نمانده بود، دستان سوزانش را که چون تنور داغی بود، پیش برد و به زحمت لیوان آبی را که کنار تختش بود را برداشتو با لرزش دستانش به لب های خشک و تشنه اش نزدیک کرد. ولی باز هم با به خاطر آوردن روزهای تنهاییش، لیوان آب از دستش رها و به روی بسترش افتاد و به خیسی روی بسترش خیره شد.
احساس می کرد که با شنیدن حرف های امیر، آن هم به آن صورت بی رحمانه، آسمان زندگی اش تبدیل به آسمان تیره و بارانی گشته است، آن هم آسمانی که با ریزش هر چه بیشتر چشمانش، سیاهی و تیرگی اش به همان صورت تیره و تار  مانده و هیچ تغییری نمی کند. هر روز که با تابش نور خورشید چشمانش را به روز دیگری می گشود، بلافاصله با نگاهی به اطراف به یاد خیانت امیر افتاد و دوباره دلتنگی و ترس از تنهایی به سراغش می آمد. چهار ماه از آن شب و از آن تلفن شوم گذشت که لیلی با حالی زار راهیه بهشت زهرا شد. دلش می خواست بعد از مدتها برای مادرش سخن گوید و سنگینی دلش را از همه غمی که به روی هم تل انبار شده بود خلاص کند. آسمان شهر ابری بود و گرم و دو کرده. وقتی وارد گورستان شد، از زیر درختان همیشه سبز کاج گذشت و به قطعه مورد نظرش که مادرش در آنجا به آرامی خفته بود  رسید.
با رسیدن به سنگ قبر مادرش، روی آن افتاد و نالید: مامان می بینی؟ می بینی عین خودت شدم؟ می بینی یکی عین بابا پیدا شد و به دخترت خیانت کرد؟
و یا فریاد دلخراشی ادامه داد: مامان خیلی تنهام، خیلی. مثل تو که اون موقع ها با وجود من تنها بودی و غمگین. شبا اصلا خواب ندارم. دیشب یهو به یاد حرف تو افتادم. به یاد اون حرفت که می گفتی «لیلی همیشه حوادث کوچیک، موجب بروز حوادث بزرگ زندگی می شن.» اون موقع از حرف شما چیزی نفهمیدم. ولی امروز حرف شما رو خیلی خوب می فهمم. اگه اون روزِ لعنتی عکسای من و امیر جابه جا نمی شد، امروز حال و روزِ من این نبود. آره مامان، امروز من خیلی خوب به اون حرف شما رسیدم. تازه فهمیدم که هیچ عشقی ازلی و ابدی نیست و پایان تمام عشق ها بالاخره خیانت و پشت پا زدن به تمام قول و قرارهاییه که یه روز زده می شه. مامان تو بگو چیکار کنم؟
و بلافاصله صدای بی امان گریه هایش در فضای خاموش گورستان پیچید و بر فرق سرش فرود آمد. بعد از ساعتی از جایش بلند شد و به سمت در خروجی گورستان راهی شد. روز بلند اوایل تابستان چنان بی طاقتش کرده بود که نمی دانست چه کند. گرما از یکسو و تنهایی از سوی دیگر به کلی کلافه و درمانده اش کرده بودند.
ترم بهاره را مرخصی گرفت و به دانشکده نرفت. گویی امیر با رفتنش انگیزه های او را نیز با خود برده و بی تفاوتی را برایش باقی گذاشته بود. و بالاخره یکی از همان روزهایی که به کلی کلافه و درمانده بود، فکری به ذهنش رسید.تصمیم گرفت به شرکت امیر برود و به بهانه جویای کار، پرس و جو بکند و سراغی از امیر بگیرد. یک هفته با فکر به اینکه به شرکت امیر برود یا نه سپری شد. و بالاخره بعد از گذشت یک هفته تردیدش را کنار گذاشت و راهیه شرکت امیر شد.
آن روز درحالیکه به شرکت امیر نزدیکتر می شد،به آرزوهای سوخته اش می اندیشید. به آرزوهایی که در روزهای متوالی برای هر کدامشان نقشه کشیده و در ذهن جوان و عاشقش همه را به اجرا گذارده بود. وقتی پای به شرکت گذاشت، با دیدن در و دیوارش خاطرات آرزوهای قشنگش به یکباره چون سیلی نا به هنگام بر او هجوم آورد و چشمانش را پر از اشک کرد. همه ی کارمندان برایش نا آشنا بودند، الا آقای عسگری که با دیدنش لب باز کرد و با آن لهجه شیرین ترکی گفت: به به ، خانوم سپهری چه عجب از اینورا.
لیلی با صدای لرزانی که تلاش در مهار کردن بغضش را داشت گفت: سلام آقای عسگری خوبین؟
آقای عسگری وقتی به روبروی لیلی رسید با تعجب گره ابروانش را به هم نزدیکتر کرد و گفت: خانوم سپهری چرا اینقد ضعیف شدین؟ اول نشناختمتون. نکنه خدایی نکرده بیمارین؟
لیلی بغضش را قورت داد و گفت: بله درسته، کمی حال ندارم.
هرگز فکرش را هم نمی کرد که روزی برای پرس و جو این که آیا امیر ازدواج کرده یا نه؟ پای به این شرکت بگذارد. همین فکر آزاردهنده مدام اذیتش می کرد و ضخامت بغض نشسته بر گلویش را ضخیم و ضخیم تر می کرد. با صدای آقای عسگری که پرسید: دخترم کاری داشتی؟ به خود آمد و برای اینکه آقای عسگری پی به احوالش نبرد و اشک های نشسته بر چشمانش را نبیند، عینکش را به روی چشمانش زد و گفت: می خواستم آقای بزرگ نیا رو ببینم آخه دنبال کار می گردم.
در حالیکه آقای عسگری سرش را می خاراند گفت: والله متاسفانه آقای بزرگ نیا این شرکت رو واگذار کردن. البته نه تنها این شرکت، بلکه هر چی که تو ایران داشتن و نداشتن فروختن و همراه خانواده رفتن انگلیس.
لیلی که تا به آن روز حتی به مخیله اش نیز خطور نمی کرد که امیر به همراه خانواده اش به لندن رفته باشد آن هم با قرار قبلی، با چشمانی که بهتش را نشان می داد پرسید: شما مطمئنین؟
و بلافاصله برای اینکه سوءتفاهمی برای آقای عسگری پیش نیاید گفت: منظورم اینه که آقای مهندس هیچوقت از رفتن و موندنشون تو انگلیس حرفی نزده بودن.
آقای عسگری با مکث کوتاهی گفت: آخه اونطور که پدر آقای مهندس می گفتن، قرار بر این بوده پسرشون امیر خان همونجا با دختر شریکشون ازدواج کنن. و چون دختر شریکشون بزرگ شده اونجاست، امیر خان هم تصمیم گرفتن به همراه خانواده همونجا بمونن.
فقط خدا می دانست که لیلی با شنیدن جملات آقای عسگری به چه حال و روزی افتاد.  زانوانش سست شد و خون در رگ هایش یخ بست و سرش به طور وحشتناکی گیج رفت. تازه باورش شد که امیر واقعا به او خیانت کرده و دیگر خیال بازگشت به ایران را ندارد.
بدون سوال و جواب دیگری با تشکر آرامی که به زحمت از میان لبانش خارج می شد از در شرکت خارج شد. چنان درگیر افکارش بود که به هیچ وجه متوجه اینکه کی وارد خیابان شد و کی پایش را به شلوغی خیابان گذاشت نشد.

سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:15 :: نويسنده : شیدا

فصل 7-5
خودش هم نفهمید که چه ساعتی به خواب رفت. آن هم خوابی که فقط برایش کابوس بود و کابوس. کابوسی که از خنده های تمسخرآمیز امیر ،به رُخِ جانِ بی جانش. نزدیک اذان ظهر بود که با دیدن کابوسی دیگر از خواب پرید و پیکرش را غرق در عرق دید. با بی حالی پتو را از روی خودش کناری زد و دوباره همه چیز رو به خاطر آورد. به خاطر آورد که دیگر امیر را نمی بیند. به خاطر آورد که دیگر یاری ندارد . به خاطر آورد که در گذشته برای امیر فقط یک سرگرمی بوده است. آری همه این هارا به خاطر آورد. و دوباره فقط اشک ریخت و اشک ریخت.
بعد از ساعتی با بدنی کرخت و بی حس از روی تخت بع زیر آمد و به سمت آینه اتاقش رفت. ولی با دیدن قیافه اش با وحشت چند گام به عقب برداشت و همانجا روبروی اینه ایستاد . باورش نمی شد که این قیافه خودش باشد. باورش نمی شد که این همان لیلی شاد و خندان باشد. به خوبی مشخص بود که در همان چند ساعت زیر چشمانش به گود نشسته و به اندازه چند کیلو وزن کم کرده بود. آن شب با شنیدن حرف های امیر، آن هم با آن لحن تند و زننده، تمام باورهایی را که نسبت به او داشت به یکباره دود شد و به هوا رفت.
آن شب حرفهای امیر موجب شد تا تصویر قشنگی را که از او در قلب و ذهنش نقش بسته بود به یکباره از جلوی دیدگانش محو شود و به تصویر زشتی مبدل گردد.کم کم غروب از راه رسید و خانه در تاریکی فرو رفت. ولی او همانگونه که روشنایی را احساس نکرده بود تاریکی هوا را نیز احساس نکرد.
شب شده بود که به آرامی و خستگی که در تمام رحش جا خوش کرده بود از جایش بلند شد و به سمت پنجره ای که او را به سوی خود می خواند، رفت و آن را گشود و فضای اتاق را از هوای سرد و سوزنده ی شبانه پر کرد. آن هم اتاقی که خیانت پدر را دیده بود و مرگ مادر را. آن هم اتاقی که عشق لیلی را دیده بود و نامردی امیر را. دیگر از آن خانه و در و دیوارش بیزار بود. دلش می خواست که هر چه زودتر برود و دیگر آن خانه را نبیند. تصمیم گرفت هرچه زودتر خانه اش را بفروشد و به مکان دیگری برود تا شاید بتواند با تغییر محیط آن همه بدبختی را به دست فراموشی بسپارد.
با قئرت دادن بغضش نفس عمیقی کشید و هوای سرد بیرون را به ریه هایش فرستاد و با نگاهی به آسمان، لنگه پنجره را بست و پریز برق را فشرد. که با روشن شدن فضای اتاق به ناگاه چشمش به عکس امیر افتاد.
با دیدن تصویر امیر که گویی به او دهن کجی می کرد، بدون اینکه حتی لحظه ای درنگ کند، با تمام خشم و نفرت به سویش رفت. ولی تا خواست ان را پاره اش کند، به یاد اولین روز آشنایش با امیر افتاد، این یکی از همان عکس هایی بود که موجب آشنایی او و امیر شده بود.
بعد از آن شب چند روز دیگر را در خواب و بیداری گذراند. گوشه نشین خانه شده و  شب ها و روزهایش را بدون آنکه به جایی برود و یا با کسی سخنی بگوید می نشست و به نقطه نا معلومی خیره می شد.  گاهی اوقات نیز به قدری گریه می کرد که با بی حالی به روی تختش می افتاد و خواب امیر را می دید. اواخر اسفند را نه به دانشکده رفت و نه به تلفن کسی پاسخ داد. چون در آن گیرودار فقط خواهان تنهایی بود و تنهایی.
پایان فصل 7

سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:13 :: نويسنده : شیدا

 

 فصل 7-4 

ليلي در حاليكه با شنيدن حرف هاي امير تمام انرژي باقي مانده اش تحليل رفته بود گفت: يعني تو تا حالا اين چيزا يادت نبود؟ امير تو ديگه چرا؟ تو كه مرد تر از اين حرفا بودي؟ تو كه آخر معرفت و مرام بودي؟ تو كه ...
ولي گريه امانش را نداد و به هق هق افتاد. امير با شنيدن گريه هاي ليلي تا لحظاتي سكوت كرد ولي دوباره لب باز كرد و گفت: نگران نباش، تو اينقد خوشگلي كه به همين زوديا يه مرد خوب برات پيدا مي شه و تو رو مي بره سر خونه زندگيت. همون آقاي احمدي خودمون مرد خيلي خوبيه.
ليلي در حاليكه به زحمت جلوي گريه اش را مي گرفت گفت: امير تورو خدا با من اين كارو نكن. به روح مامان قسم با اين كارت بدجوري ضربه مي بينم.
امير صدايش را بلندتر كرد و گفت: اَه ... ليلي تورو خدا بيشتر از اين خودتو پيش من سبك نكن. بيخوديم اصرار نكن كه هيچ فايده اي نداره. من و شيلا حتي خريداي عروسيمونا انجام داديم حتي كارتهاي عروسيمونم پخش كرديم. پس مي بيني كه اين حرفا بيهوده است.
ليلي با صداي تحليل رفته اي گفت: امير شنيدي از قديم گفتن تب تند زود عرق مي كنه؟ آره؟ تب توام خيلي تند بود. خيلي تند. به طوري كه خيلي زود عرق كرد و خيلي زودم از بين رفت.
امير گفت: آره تو درست مي گي. خودمم چند ماهه به اين مثل معروف معتقد شدم. من از بچگي هميشه به دنبال سرگرمي تازه اي بودم كه تو توي اون مدت سرگرمي تازه اي برام بودي.
حرف هاي امير در آن وقت شب و بعد از آن همه انتظار، به قدري برايش سنگين مي آمد كه هضمش براي ذهن خسته و تنهايش سخت و عذاب آور بود. تمام تنش يخ كرده و هر آن امكان آن مي رفت كه به روي زمين سقوط كند. نمي توانست باور كند كه اين حرف ها را از امير مي شنود. ولي با يادآوري خيانت پدر به مادر، آن هم به خاطر وجود زني كه ارزش حتي پدر را نيز نداشت تمام حرف هاي امير را باور كرد. در تمام آن لحظات گويي  كه امير با بيان آن حرفهايش قلب ليلي را به زنجير كشيده و محكم مي فشرد تا ديگر هيچ احساسي در آن قلب نماند.
درحاليكه امير يك ريز و پي در پي حرف مي زد، ليلي خودش را به روي مبلي انداخت و چشمانش را بست. ولي با تكرار حرف هاي امير دوباره چشمانش را باز كرد و گفت: امير شايدم تمام اون روزا منتظر فرصتي بودي تا مقابله به مثل كني؟
امير فوري ميان حرفش پريد و گفت: راستيتش آره. آخه تو بارها و بارها بدجوري غرورمو شكستي و سنگ رو يخم كردي. و خوشبختانه شيلا اين فرصت  خوبو به من داد تا به تو حالي كنم كه شكستن غرور يه مرد يعني چه؟
ليلي گفت: باشه امير، باشه. ولي مطمئن باش يكي اون بالاست كه هميشه ناظر بر اعمال ماست و به موقع آدمو غافلگير مي كنه. فقط اگه روزي بر حسب اتفاق دوباره همديگه رو ديديم، مي بيني كه با اين كارت بدجوري نابودم كردي. خوشبخت بشي.
امير با همان لحن سردش گفت: خوشبخت مي شم مطمئن باش. چون با وجود شيلا تازه فهميدم كه عشق يعني چي و زندگي يعني چي. اميدوارم توام مردي رو كه به خودت بخوره رو پيدا كني و سر و سامون بگيري. و حتما هم اين كارو بكب و بدون كه مرد خوب براي تو زياده.
ليلي با صداي آرامي كه به سختي به گوش امير رسيد گفت: مرد خوب اصلا وجو نداره.
و بلافاصله گوشی را روی دستگاه قرار داد و همچون مادرش که با شنیدن خیانت همسرش حتی کلامی نیز بر زبان نیاورده بود،  همانجا به روی مبل تکیه داد و چمانش را می بست و به روزهای خوشی که با امیر  داشت و می توانست در آینده نیز داشته باشد اندیشید.
نوز لحظات کوتاهی از قطع تماسش نگذشته بود که قطرات درشت اشک پی در پی و بی امان از گوشه چشمانش سُر خورد و به روی صورت بی رنگ و بی روحش که عین مردگان از گور برخاسته بود، سرازیر شد. باور آنچه را که از زبان امیر شنیده بود ، برایش بسیار سخت و طاقت فرسا بود. ولی باید باورش می کرد. آن شب با شنیدن حرف های امیر آرزو می کرد که ای کاش کر بود و هیچکدام از سخنان او را نمی شنید. آن شب با شنیدن سخنان امیر آرزو می کرد ای کاش گنگ بود و هیچکدام از سخنان او را نمی فهمید. نمی توانست باور کند که امیر در حق او چنین ظلم و خیانتی را کرده باشد. ولی باز هم با یادآوری خیانت پدر، قبول کرد که امیر نیز همچون پدرش مرد است و خیلی راحت او را کنار گذارده و به دیگری دل بسته است. بعد از دقایقی به زحمت از جایش بلند شد و با زانوانی لرزان به سوی اتاقش رفت. ولی قبل از رسیدن به اتاقش از حال رفت و پخش زمین شد.  
نیمه های شب بود که لیلی با تنی یخ بسته چشمانش را باز کرد و بعد از لحظاتی دوباره به یاد حرف های امیر افتاد. که با یادآوری حرف های تحقیر آمیز امیر همانجا در خود مچاله شد و باز هم عنان اشکهایش را رها کرد. نه مادری داشت که در آن لحظات سخت درد و دل کند، و نه پدری دلسوز که دست نوازشی به روی سرش بکشد. عاقبت از چیزی که همیشه می ترسید بر سرش آمده و امیر ناجوانمردانه او را قال گذاشته و به اتفاق دختر دیگری، در همانجا ماندگار شده بود. باورش نمی شد که آن حرف ها را امیر زده باشد. آن هم امیری که مدام از عشق و وفا و عهد ناگسستنی اش سخن می گفت و برایش قسم می خورد که هرگز و هرگز تنهایش نخواهد گذاشت. بعد از ساعتی در حالیکه به شدت سرگیجه داشت و چشمانش در تاریکی اتاق سیاهی می رفت، از جایش بلند شد  و چون کودکی یتیم پهن بسترش شد و بی محابا اشک ریخت و ضجه زد.
بعد از گذشت چند سال تازه آن شب تازه به عذابی که مادرش در آن دو سال کشیده  بود پی می برد. تازه به چشمان منتظر مادرش پی می برد. تازه به احساس عمیق مادرش نسبت به پدرش پی می برد. آری تازه به مرگ مادرش که چرا با خیانت پدر به سراغش آمده بود پی می برد.
سپیده زده بود ولی او هنوز اشک می ریخت. بدنش مدام داغ می شد و مدام بعد از لحظاتی یخ می کرد. حالش به قدری بد بود که احساس می کرد هر آن امکان دارد مانند مادرش چشمانش را به روی هر چه نامردی و خیانت بود ببندد و به دنیای دیگری برود. به دنیایی که نه نامردی بود و نه خیانت.

 

سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:9 :: نويسنده : شیدا

چند روزی بود که امیر هیچ تماسی با او نگرفته بود. لیلی مطمئن بود که آن شب امیر با او تماس خواهد گرفت و او را از دلتنگی که برای شنیدن صدایش داشت خلاص می کرد . ولی بیست روز هم گذشت و از امیر خبری نشد.
یک ماه هم به سرعت گذشت و بازهم از امیر خبری نشد. تا به آن روز نه زنگی به لیلی زده بود و نه نامه ای برایش پست کرده بود. لیلی از شدت دلشوره نمی دانست که چه کند. حتی جرات به شرکت رفتن را هم نداشت، چون به گفته امیر بعد از رفتن او به لندن، قرار بود که پدرش اداره شرکت را به عهده بگیرد. و او دلش نمی خواست که پدر امیر فعلا او را ببیند.
دو ماه گذشت ولی باز هم از امیر خبری نشد. لیلی بیشتر شب های آن دو ماه را مژه بر هم نمی زد و یکریز اشک می ریخت. حتی روزها حوصله انجام هیچ کاری را نداشت. دلش می خواست که سرش را به زیر پتویش فرو کند و خودش را در آن روزهایی ببیند که امیر در ایران و کنار او بود.اگر برای امیر اتفاقی افتاده بود چه؟ یا اگر .... نه نه امکان نداشت امیر او را فراموش کرده باشد. امکان نداشت امیر او را نادیده گرفته باشد. امکان نداشت امیر او را کنار گذاشته باشد. که همه این اگرها مدام همچون پتک سنگینی به روی سرش فرود می آمدند و لایه های منتظر مغزش را نگرانتر و بی طاقت تر می ساخت. تصویر شیرین امیر با آن خنده های بامزه و نگاه عاشقش مدام در تاریکی ذهن منتظرش خاموش و روشن می شد و او را بیشتر و بیشتر عصبی می کرد.

سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:7 :: نويسنده : شیدا

فصل 7-3
از آخرين تلفن امير سه ماه مي گذشت، ولي هنوز هم از او خبري نبود.فكر بي خبري از امير باعث شده بود كه حتي ليلي نتواند به خوبي درس هايش را بخواند. بيشتر اوقات نيمه هاي شب از خواب بيدار مي شد و در تاريكي اتاقش قدم مي زد. آن شب نيز با كوباس وحشتناكي از امير، از خواب بيدار شد و روي بسترش نشست. گويي كه در زمين و هوا معلق بود. نمي دانست كه چه كند و به كجا به دنبال امير بگردد و از چه كسي سراغ او را بگيرد.حتي شماره تلفني نيز از او نداشت. امير حتي شماره اي نيز به او نداده و به او گفته بود‌ «ليلي جان خودم باهات تماس مي گيرم. احتياجي نيست تو زنگ بزني» چقدر دلتنگ و نگران حال امير بود. درونش چنان بي قرار بود و بي تاب، كه دلش مي خواست هر چه در درون دارد بالا بياورد و خودش را از آن همه بي قراري خلاص كند. با نيامدن امير گويي كه چرخش زندگي نيز براي او از حركت ايستاده بود. مدام دلهره اين را داشت كه نكند براي امير اتفاقي افتاده باشد. چون به خوبي مي دانست كه  امير تا به اين اندازه بي فكر و بي خيال نيست كه او را از حال خودش بي خبر بگذارد.
يكي از شب هاي اواخر زمستان بود. با وجود اينكه چيزي به روزهاي عيد نمانده بود ولي برف شديدي باريده و همه جا را سپيد پوش كرده بود



.آن شب پس از سه ماه بي خبري از امير ، زنگ تلفن در حاليكه ليلي چراغ هاي خانه را يك به يك خاموش كردهو خود را آماده خواب مي كرد به ناگاه به صدا در آمد و قلب ليلي را لرزاند. ليلي با شنيدن زنگ تلفن با گام هايي تند خودش را ميز تلفن رساند و با دست هايي لرزان گوشي تلفن را كنار گوشش گذاشت. درحاليكه لرزش قلبش حتي به صدايش نيز سرايت كرده بود، با ترديد و دلهره پرسيد: بله؟

كه بعد از كمي سكوت صداي خشك و سرد امير به ناگاه در گودي گوشش پيچيد، صدايي كه نه شوقي در آن بود و نه اشتياقي. امير بدون گفتن حتي سلام كوتاهي، مثال افرادي كه فوري سر اصل مطلب مي روند، سر اصل مطلب رفت و گفت: ليلي مي دونم توي اين چند ماه خيلي منتظر تماسم بودي، ولي خب ديگه لازم نيست بعد از اين منتظرم بموني. چون ديگه به ايران بر نمي گردم.
ليلي با شنيدن جملات امير كه چون پتكي بر سرش كوبيده مي شد، دنيا در برابر چشمانش تيره و تار شد. ولي باز هم به گمان اينكه اين هم يكي از شوخي هاي بچه گانه امير است با شوق شنيدن صداي امير گفت: سلام امير جان توئي؟ هيچ مي دوني تو اين مدت بي خبري مُردم و زنده شدم؟
امير دوباره با همان لحن سرد و خشكش گفت: براي چي؟ مگه چي شده؟
ليلي با شنيدن لحن خشك اير تا حدودي اشتياقش فروكش كرد و گفت: امير جان من هيچي از حرفات نمي فهمم. داري شوخي مي كني ديگه درسته؟ داري مثل اون موقع ها سر به سرم مي ذاري ديگه؟
امير با لحن تندي گفت: نه ... چرا بايد شوخي كنم. مگه با هر مسئله اي مي شه شوخي كرد. اتفاقا حرفام برعكس هميشه جدي جديه. من ديگه به ايران بر نمي گردم. توي اين چن ماهه فهميدم كه تو به دردِ من نمي خوري. اصلا عشق تو از اولشم برام يه جورايي هوس زودگذر بوده. باور كن وقتي به اون روزا فكر مي كنم كه چطور بهت ابراز علاقه مي كردم ، خنده ام مي گيره.خودت بگو، چيه منو تو بهم مي خوره؟ پدرامون؟ مادرامون؟ يا زندگيامون؟ مطمئن باش كه حرفام نه شوخيه نه مسخره. امشب بالاخره بعد از سه ماه تاخير تصميم گرفتم كه بهت زنگ بزنم و تكليفتو روشن كنم. بالاخره توام جوونيو بايد به فكر زندگيت باشي.
جملاتي كه امير در پشت تلفن بر زبان مي آورد در باور ليلي نمي گنجيد. مگر مي توانست باور كند كه امير با آن همه علاقه به يكباره او را كنار بگذارد؟ مگه مي توانست باور كند امير با آن همه اشتياق، او را به دور اندازد؟ با صدايي كه كاملا مشخص بود تحليل رفته است  گفت: امير مگه چي شده؟ چرا اينطوري حرف مي زني؟ مگه اتفاقي فتاده؟
امير با صداي بي خيالي گفت: آره درست حدس زدي. يه اتفاق خوب افتاده. من و دختر شريك بابا به هم علاقه مند شديم، از همديگه ام نمي تونيم جدا بشيم. در حقيقت، من نمي تونم از اون جدا بشم.
ليلي با شنيدن جملات امير، گويي كه چيزي در درونش فرو ريخت. چنان كه قلبش به شدت فشرده شد. حرف هاي امير در آن لحظه هم چون تكه ذغالي شد و قلبش را به شدت سوزاند و سوزشش را به سر تا پايِ وجودش رساند. امكان نداشت، نه نه، باورش نمي شد كه امير در حق او چنين كاري را كرده باشد. باورش نمي شد كه امير دختر ديگري را به او ترجيح داده است.
جملات امير كه پي در پي و پشت سر هم رديف مي شد و او را براي كارش توجيه مي كرد، در فضاي ذهنش به باور انكار ناپذيري مبدل شد و چون پتكي سنگين بر فرق سرش كوبيده شد. چنان كه سرش از شنيدن تمام آن جملات،چنان سنگين شد كه درد شديدي به شقيقه هايش هجوم آورد و آنها را به ذوق ذوق انداخت. دلش مي خواست هر چه زودتر تماسش با امير قطع شود و گره سنگين بغض نشسته بر گلويش را با باران اشك هايش سبك كند.ولي گويي كه هيچ پاياني براي تعاريف امير از آن دختر وجود نداشت. گويي كه امير قصد داشت تا هر چه بيشتر و بيشتر آن دختر را به رخش بكشد. چنان با آب و تاب سخنان دلنشيني را در مورد آن دختر بر زبان مي آورد كه ليلي را به ياد روزهايي مي انداخت كه درست همين جملات را به او گفته و با او باورانده بود كه واقعا ليلي امير است و امير به غير از او هيچگاه هيچ دختري را نخواهد ديد و اخساسش نخواهد كرد.
امير با بيان تمام آن جملاتش باورهاي او را زير و رو كرد و به لجن كشيد. چنان از احساسات و عشقش نسبت به آن دختر داد سخن مي داد كه قلب ليلي را به لرزه درآورده و تنش را به رعشه انداخته بود. سخنان امير در آن لحظه براي ليلي، گويي كه پيك مرگ بود و فنا شدن زندگيش را به او نويد مي داد. بي آنكه خود بخواهد از امير گدايي عشق كند، با لب هايي كه به زحمت از هم باز مي شد لب باز كرد و گفت: نه امير، نه. اين كارو با من نكن. نابودم نكن امير، نابودم نكن.
و امير با لحن گستاخانه اي گفت: ليلي خانوم مگه خدايي ناكرده خلاف غير اخلاقي و غير شرعي در مورد شما صورت دادم كه نابود بشي. خدارو شكر كه همون طور بكر و دست نخورده براي مرد ديگه اي باقي موندي. پس بيخود قضيه رو گنده ش نكن. چرا، اگه توي اون مدت به تو دست درازي مي كردم آره نابود مي شدي. ولي ماشاءالله تو انقدر اُمُل بودي كه حتي نتونستم دستتو بگيرم. چه برسه به كاراي ديگه.
ليلي باورش نمي شد كه اميرِاو، روزي دهان باز كند و با گستاخي در مورد چنين موضوعاتي سخن بگويد. آن شب انتظار شنيدن هر حرفي را از امير داشت الا خيانتش را. با شنيدن حرف هاي امير حتي تا برجستگي لبش نيز يخ كرده و مانند مرده اي ماتش برده و به عكس امير كه روبرويش روي ديوار ميخكوب بود خيره مانده بود.
در حاليكه از شدت بغض نمي توانست هيچ سخني بگويد بالاخره لب باز كرد و گفت: درسته امير، تو به من دست درازي نكردي و من همونطور بكر و پاك موندم. ولي قلبم چي امير؟  قلبم كه حسابي دست خورده و از بكري در اومده.
امير باز هم با همان خونسردي گفت: چرا مگه چي شده؟ مردم سر عقد به هم مي زنن و هيچيم نمي شه. ما كه الحمدالله نه مراسم خواستگاري داشتيم نه عقدي صورت گرفه بود. نه كس و كارت موضوع منو تورو مي دونستن. مطمئن باش كه با جدايي منو تو آسمون جاش با زمين عوض  نمي شه.
ليلي با همان شت بغضش گفت: چرا امير عوض مي شه. جاي يه مرده با يه زنده عوض مي شه . كه اون مرده منم.
امير لحنش را تندتر كرد و گفت: اي بابا! حوصله مو سر بردي.چرا قضيه رو اينقد گنده اش مي كني؟ موضوعي بود بين منو توكه بين خيلي از دختر پسرا پيش مي ياد و به هم مي خوره. خدارو شكر نه جلوي خونه ات ظاهر شدم نه با آبروت بازي كردم. اصلا مي دوني چيه، آشنايي منو تو از روز اولم مسخره و احمقانه بود. خودت خوب مي دوني منو تو از هيچ لحاظي به هم نمي خوريم. نه از لحاظ فرهنگي و نه از لحاظ خانواده و مال و منال.

سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:7 :: نويسنده : شیدا

فصل 7-2


 

یک روز بیشتر به آمدن پدر و مادر امیر به خانه اش نمانده بود. به قدری سرحال و شاداب بود که کسی را خوشبخت تر از خودش نمی دید. مدام برای روز موعود لحظه شماری می کرد و مدام تصویرش را درون آینه نگاهی می انداخت که آیا خانواده امیر او را خواهند پسندید یا نه؟ تا حدودی لوازم و دکور خانه اش را تغییر داده و لباش خوش رنگ و خوش دوختی را نیز برای آن روز تهیه کرده بود.اواخر شب مشغول درس خواندن بود که به ناگاه با صدای زنگ تلفن نگاهش را از روی کتابش کند و ذوق زده گفت: «حتما امیره. مثل بچه ها می مونه روزی صد بار زنگ می زنه و می پرسه حالت که خوبه؟ »


 

فوری خودش را به میز تلفن رساند و گوشی تلفن را برداشت. ولی به جای هر صدایی فقط سکوت شنید. بعد از گذشت لحظاتی دوباره پرسید: بله، بفرمایین.


 

که به ناگاه صدای غمگین و گرفته امیر را شنید: لیلی عموم مرده.  


 

لیلی که آن شب بی تابانه خودش را برای روز بعد که روز آشنایی اش با پدر و مادر امیر بود، آماده می کرد، با جمله امیر به یکباره پاهایش سست شد و به روی زمین نشست. هرگز فکرش را هم نمی کرد که در چنین شبی خبر مرگ عموی امیر را بشنود. ولی با کمی تسلط بر خودش با صدایی لرزان گفت: امیر جان تسلیت می گم.  می بخشی که نمی تونم بیام.


 

امیر که بغض سختی به دور گلویش بود، گفت: از بابت فردا معذرت می خوام. انشالله چند وقتی که از عذاداری عمو  گذشت پدر و مادرمو میارم تا ببیننت.


 

لیلی گفت: فعلا وقت این حرفا نیست. کی تشییع جنازه ست؟


 

امیر گفت: فردا. فکر کنم تا چن روزی نتونم ببینمت.


 

لیلی گفت» عیبی نداره امیر جان امیدوارم غم آخرت باشه. و بعد از کمی دلداری امیر، از او خداحافظی کرد و تماسش را قطع کرد


 

ماه خرداد نیز به پایان رسید لیلی سال سوم را نیز پشت سر گذاشت. او بی صبرانه در انتظار روزی بود تا امیر به همراه خانواده اش به خواستگاری اش بیایند و او را از آن همه تنهایی خلاصش کنند. تا به آن روز از رابطه و علاقه او و امیر هیچکدام از اقوام و دوستان و همسایگان چیزی نمی دانستند. چون لیلی به هیچ عنوان دلش نمی خواست که اسمش بیهوده بر سر زبان ها بیفتد.


 

اوایل تیر ماه بود که یکی از روزها امیر و لیلی بعد از یک هفته که همدیگر را ندیده بودند، در یکی از رستوران های زیبای شهر مشغول خوردن غذا بودند که امیر با نگاه خاصی به لیلی گفت: لیلی جان می خوام یه چیزی بهت بگم، ولی تورو خدا قول بده ناراحت نشی.


 

لیلی با گرهی میان ابروانش گفت: نکنه می خوای طلاقم بدی؟


 

امیر گفت: وارد دادگاه خانواده نشو. این چیزا نیست.


 

لیلی با نگاهی پرسوال گفت: مشکوک می زنی؟ چی می خوای بگی؟


 

امیر بعد از کمی سکوت با تردید گفت: راستش یه چن ماهی قراره بریم لندن.


 

که به یکباره لیلی با شنیدن حرف امیر قاشق از دستش رها و به روی زمین افتاد. خودش هم نفهمید که چرا به یکباره دلش با حرفِ امیر هُری پایین ریخت. و بدجوری دلتنگ شد. در حالیکه چشمانش به اشک نشسته بود گفت: برای چه کاری؟


 

امیر دوباره بعد از کمی سکوت لب باز کرد و گفت: می دونی که بابا یه شعبه دیگه ام تو لندن داره. از من خواسته یه چن ماهی برم اونجا رو سر و سامونی بدم.


 

لیلی در حالیکه نگاهش هنوز هم با همان سکوت آزار دهنده اش به چهره امیر دوخته شده بود، با صدایی که از ته گلویش بیرون می زد گفت: پس با این حساب مسئله خواستگاری بازم منتفی شد.


 

امیر لیوان نوشابه اش را سر کشید و گفت: لیلی جان نگران نباش. با خانواده صحبت کردم بعد از سفر بلافاصله خواستگاری و مراسم ازدواج رو یکسره می کنیم. خودت خوب می دونی که من خودم بیشتر از تو عجله دارم.


 

لیلی با صدای آرامی گفت: آره می دونم. و بلافاصله از جایش بلند شد و گفت: خیلی خسته ام، می خوام برم خونه.


 

امیر که به خوبی به درون لیلی پی برده بود، گفت:ولی تو که هنوز چیزی نخوردی.


 

لیلی گفت: با شنیدن حرفت فقط می خوام برم خونه، همین! و با بغض سنگینی از رستوران خارج شد.


 

درون اتومبیل تا دقایقی هر دو ساکت بودند. بطوریکه امیر دیگر طاقت آن همه سکوت را نیاورد و گوشه ای توقف کرد و گفت: لیلی می دونی که هیچ وقت دوس ندارم قیافه تو غمگیم ببینم.


 

لیلی با صدایی پر بغض گفت: چن وقت می مونی؟


 

امیر گفت: فقط شیش هفت ماه. تا چشم به هم بزنی رفتم و برگشتم.


 

لیلی با تردید به سمت امیر چرخید و گفت: امیر نکنه ازم سیر شدی؟ نکنه داری از دستم فرار می کنی؟ نکنه مزاحمتم؟ اگه این طوره رک و پوست کنده بگو.


 

امیر عاشقانه نگاهش را به چشمان لیلی دوخت و گفت: ای کاش آرزوی مرگمو می کردی و این حرفارو به زبون نمی یاوردی. به خدا قسم نه. به جان خودت به محض اینکه برگردم، یه عروسی برات بگیرم که تا حالا تو عمرت ندیده باشی.


 

لیلی در حالیکه نگاهش پر از اشک بود گفت: همینکه برگردی برام کافیه. فقط مواظب خودت باش و اینو همیشه به خاطر داشته باش که یه دختر تنها اینور دنیا بی صبرانه منتظرته.


 

و با تمام بغضی که به دور گلویش پیچیده بود حرفش را ادامه داد: و هر وقت امیر، هر وقت چشمت به یه دختر خوشگل افتاد، اینو بدون که لیلی ... ولی گریه امانش را نداد و به هق هق افتاد


 

امیر با دیدن حال و روز لیلی گفت: لیلی با این اشکات دلمو خون نکن. می خوای اونجا هر وقت به یادت می افتم چشمای پر اشکت به نظرم بیاد؟


 

لیلی با هق هق گریه گفت: آره امیر آره. کی می خوای بری؟


 

امیر گفت: با اجازه تو ده روز دیگه. باور کن برای خودمم سخته. ولی چاره ای نیست. نمی تونم حرف بابارو زمین بندازم.


 

لیلی گفت: ای کاش به همین زودیا ازدواج می کردیم و با هم می رفتیم.


 

امیر گفت: پس دَرسِت چی؟


 

لیلی گفت: درسم فدای سرت.


 

امیر گفت: نه نه، من نمی خوام هیچ لطمه ای به درسِت بخوره. درسِت نباید نیمه کاره بمونه. می دونی بابا با شرکاش کمی اختلاف پیدا کرده که فقط من باید به اون شرکت سر و سامون بدم. وگرنه بابا ضرر هنگفتی رو می ده. و منم اصلا دلم نمی خواد اول زندگیمون با اینطور مسائل شروع بشه. می خوام تو مراسم عروسیمون همه سرحال و شاداب باشن.


 

لیلی گفت: هر جور که خودت صلاح می دونی.


 

امیر در حالیکه دستمالی را به لیلی می داد گفت: حالا تا امیر دق نکرده اون اشکای قشنگتو پاک کن.


 

در آن ده روز امیر و لیلی بیشتر اوقات دیداری با هم داشتند که بیشترین لحظات دیدارهایشان با اشک لیلی همراه بود. یک روز قبل از حرکتِ امیر به لندن بود که آن دو هنگام غروب آفتاب در پارک باصفایی با هم قرار دیداری داشتند. آن روز در حالیکه چشمان لیلی بارانی از اشک بود، نگاهش را به نگاه امیر دوخت و گفت: امیر توی چشام نگا کن و قول بده که هیچوقت به غیره من به کس دیگه ای فکر نکنی. به چشام نگا کن و بگو که هیچوقت به من خیانت نمی کنی. به چشام نگا کن و بگو که فقط لیلی تنها زن زندگیته، هم امروز هم تا صد سال دیگه.


 

امیر به چشمان پر اشک لیلی خیره شد و گفت: قسم به این چشایی که به خاطر دوری من یه دنیا اشک و التماس توش جمع شده، قسم به این صدایی که با لرزشش نشون می ده که تا برگردم منتظرم می مونه، بهت قول می دم امیر تا نفس تو این سینه شه، فقط یک اسم تو قلب و مغزش جا خوش کرده، که اونم لیلیه. مطمئن باش که امیر حرفش حرفه و قولش قول. پس خیالت راحت. اون اشکای قشنگتم پاک کن و اون لبختد شیرینتو که خوشگلترت می کنه، تحویلم بده که تو تمام لحظات دوری فقط خنده هات به یادم بمونه.


 

لیلی در حالیکه چهره اش پر از خنده و گریه بود، اشک هایش را از روی صورت و چشمانش پاک کرد و گفت: امیر جان تورو خدا مواظب خودت باش و همیشه اینو یادت باشه که دختر تنهایی تو ایران منتظرته.


 

و امیر نگاهش را در چشمان باران نشسته ی لیلی غرق کرد و با همان لحن عاشقانه همیشگی اش گفت: اینو همیشه به خاطر داشته باش که هیچ کس و هیچ چیزی نمی تونه منو اونجا موندگار کنه. حتی مرگ که اون موقع هم جنازه م حتما به دستت می رسه و اینم بدون که اونجا من به امید دیداره دوباره تو نفس می کشم. پس حتما منتظرم باش.


 

لیلی که صدایش از بغض می لرزید گفت: می دونم امیر می دونم. ولی تورو خدا تو این لحظات آخر از مرگ حرف نزن. اطمینان من به تو از اطمینان به چشام بیشتره. خوب می دونم که تو پاک ترین مرد روی زمینی. من اینو مطمئنم فقط مواظب خودت باش و بدون که لیلی همیشه منتظرته تا بیایی و اون زندگی رو که بهش قول داده بودی را در کنارش شروع کنی.


 

و فردای آن روز بود که امیر راهیه لندن شد.


 

بعد از رفتن امیر لحظات انتظار برای لیلی بسیار سخت و طاقت فرسا بود. ولی امید به آینده و بازگشت امیر او را به صبر و تحمل وا می داشت و او را مجبور می کرد که مدام بنشیند و برای آینده اش نقشه های قشنگی بکشد. امیر از روزی که از لیلی جدا و راهیه لندن شده بود، اکثر شب ها با او تماس می گرفت و دقایقی را با او به صحبت می نشست و مدام به او قول این را می داد که هر چه زودتر به ایران بازگردد و زندگی ای را که به او قولش را داده بود در کنارش آغاز می کند. گاهی اوقات نامه ای را که پر از احساسات درونیش بود، به آدرس لیلی پست می کرد. و لیلی که همیشه و در همه حال تشنه ی نوشته های امیر بود به قدری آن نامه ها را می خواند که سر آخر همه را از حفظ می شد.


 

او بارها و بارها از امیر در مورد آدرسی که در آنجا زندگی می کرد سوال کرده و به او گفته بود که او نیز دلش می خواد در جواب نامه هایش مطالبی بنویسد  و برایش پست کند. ولی هر بار امیر با گفتن این که « نه لیلی جان تو فقط به فکر درسات باش» از دادن آدرسش در لندن طفره رفته و شانه خالی کرده بود. حتی قبل از سفرش به لندن چندین بار به لیلی سپرده و سفارش کرده بود که بعد از رفتن او به خارج از کشور، هرگز پایش را به شرکت نگذارد.


 

 


لیلی برای بازگشت امیر از سفر مدام روز شماری می کرد. آن هم روزهایی که برایش به اندازه سالی می گذشت. آن روز پس از خروج از کلاس، به قصد خرید هدیه ای برای امیر، از دانشکده خارج و راهیه بازارچه ای شد که روزهای متوالی با امیر از آنجا خرید کرده و خاطرات شیرینی را از آن بازارچه به خاطر داشت. دلش می خواست بهترین هدیه را برای امیر بخرد و روز ورودش به ایران تقدیمش کند. دلش به اندازه تمام دنیا دلتنگش بود و خواهان دیدارش. وقتی به خاطرش می آمد که به محض ورود امیر به ایران قرار است برای همیشه در کنار او زندگی کند، دلش لبریز از عشق و زندگی می شد. آرزو می کرد که ای کاش آن چند روز نیز با یک چشم بر هم زدنی بگذرد و امیر دوباره به ایران بازگردد و نگاه قشنگش را به او بدوزد.

همچون پتک سنگینی به روی سرش فرود می آمدند و لایه های منتظر مغزش را نگرانتر و بی طاقت تر می ساخت. تصویر شیرین امیر با آن خنده های بامزه و نگاه عاشقش مدام در تاریکی ذهن منتظرش خاموش و روشن می شد و او را بیشتر و بیشتر عصبی می کرد.

سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:5 :: نويسنده : شیدا
 
فصل 6-3

يك ماه تمام از روزي كه ليلي از بيمارستان مرخص شده بود مي گذشت.  امير هر شب با تك زنگي كوتاه احوال او را از مادربزرگش مي پرسيد و از اين كه مي شنيد حال ليلي هر روز بهتر از روز قبل است، از صميم دل خوشحال مي شد.

يكي از همان شب ها بعد از تفن امير، مادربزرگ بعد از نگاه مشكوكي به نوه اش گفت: ليلي جان فكر نمي كني اين امير خان تو رو مي خواد؟

ليلي بدون معطلي در پاسخ مادر بزرگش گفت: چه حرفا مي زنين عزيزجون! اون فقط به خاطر تصادف عذاب وجدان گرفته، همين. ضمنا بهش بگيم ديگه زنگ نزنه چونه ديگه حالم خوبه.

اون شب وقتي پيغام ليلي به امير رسيد غم سنگيني به چهره اش نشست. چون بي خبري از ليلي و نديدن او براي هميشه، بدترين خبر برايش بود. بعد از اينكه حال ليلي بطور كلي رو به بهبودي رفت به بهانه اين كه درس دارد و بايد دوباره راهيه دانشكده اش شود، زير بار اصرارهاي مادر بزرگش كه او را تشويق براي رفتن به شيراز مي كرد، نرفت و او را به همراه دايي كيوان اش راهيه شيراز كرد. با شروع ترم بعدي ليلي دوباره راهيه دانشكده اش شد. خيلي دلش مي خواست دوباره مشغول به كاري شود ولي به دنبال كار هرچه روزنامه ها را زير و رو مي كرد كاري كه باب ميلش باشد را پيدا نمي كرد.

يك ماهي از رفتن مادر بزرگش مي گذشت. تا به آن روز حداقل سي چهل نامه از امير به دستش رسيده بود كه سرتاسر نامه فقط جمله ي ببخشيد بود و بس.  او كه بخاطر تصادفش به اندازه كافي از دست امير عصباني بود با رسيدن هر نامه عصبانيتش دو چندان مي شد. مانده بود كه چگونه جواب كارهاي احمقانه امير را بدهد. كه يكي از روزها با شنيدن صداي زنگ تلفن به گمان اين كه يكي از اقوامش مي باشد گوشي تلفن را برداشت. كه بلافاصله صداي آرام و گرفته امير را شنيد:  (ليلي هيچ مي دوني كنار تو حتي مرگم براي زندگيه؟)

وبلافاصله بدون هيچ حرف ديگري تماسش قطع شد. آن روز ليلي با آن تلفن تصميم نهايي اش را براي ادب كردن امير گرفت. كه با اين تصميم فرداي آن روز به قصد رفتن به شركت امير از خانه خارج شد. تصميم گرفته بود به طريقي جواب كار احمقانه ي امير را كه آن همه موجب دردسر برايش شده بود را بدهد و او را سر جايش بنشاند. ولي هنوز چگونگي اش را نمي دانست.

به محض ورود به شركت، با قلبي كه يه خاطر تصميش به شدت در قفسه سينه اش بي تابي مي كرد، خودش را به پشت در شركت رساند و با كشيدن چندين نفس بلند و عميق زنگ در را فشرد. هنوز لحظاتي از فشردن زنگ نگذشته بود كه آقاي عسگري را خندان روبروي خود ديد. آقاي عسگري با گفتن «به به خانوم سپهري خيلي خوش اومدي دخترم» او را به داخل هدايت كرد.ليلي با تشكري از آقاي عسگري و يلام و احوالپرسي با همكاران ديگر، با گفتن (با اجازه من يه سري به آقاي مهندس بزنم) بلافاصله به سمت اتاق امير رفت و بدون دادن حتي سلامي كوتاه وارد اتاق او شد و در را هم پشت سرش بست.  

امير در حاليكه با ناباوري خيره ليلي بود، از جايش بلند شد و گفت: خيلي خوش اومدين، فكرشم نمي كردم دوباره ببينمتون.

ليلي بلفاصله با چند گام كوتاه به سمت امير رفت و درست رو در رويش ايستاد و نگاهي به چهره سرخ و متعجب او انداخت . آن هم نگاهي كه خشم درونش با تمام زير و بمش در چهره اش نمايان بود. ولي هنوز لحظاتي از نگاه خيره  اش به امير نمي گذشت كه به يكباره قبل از اينكه امير به خود آيد و جا خالي دهد، دستش با تمام قدرت بالا رفت و كشيده محكمي را به روي صورت او خواباند و گفت: اين كشيده براي اينه كه مِن بعد با زندگي كسي بازي نكني.

امير كه از كار ليلي غافلگير شده بود تا دستش را بلند كه صورت سرخش را بمالد، با كشيده بعدي ليلي كه به سمت ديگر صورتش كوبيده شد با تكان شديدي از جايش پريد و با صورتي كه از كشيده هاي ليلي متورم شده بود، به او خيره شد.

ليلي كه هنوز هم با كشيده هايش خيره ي امير بود گفت:اين يكي ام براي اين بود كه بعد از اين به زور از هيچ دختري نخواي بله بگيري. سعي كه مِن بعد به عقايد و نظرات ديگران احترام بذاري و فكر نكني چون رئيسي و پولدار، هر كاري رو مي توني انجام بدي. و با سرعت به سمت در رفت.  

امير كه از كشيده هاي جانانه ليلي هم جا خورده بود و هم خنده اش گرفته بود، در حال مالش صورتش گفت: هيچ مي دوني دستات چقد سنگينه؟

ليلي بدون هيچ نگاهي با لحن تندي گفت: آره برعكس مغز تو كه خيلي سبكه.  

و قبل از اينكه انگشتانش دستگيره در را بچرخاند دوباره صداي امير را شنيد: هنوزم جاتون محفوظه خانوم سپهري، نمي خواين برگردين سركارتون؟

ليلي دوباره بدون هيچ نگاهي گفت: تو محلي كه مدام حرف از خواستگاري و اين جور چيزاست نخير.

امير فوري به سمتش رفت و گفت: به جان شما كه خيلي برام عزيزين، ديگه هيچوقت نه از شما خواستگاري مي كنم و نه در مورد اين طور مسائل حرفي به ميون مي يارم. حالا چي مي گين؟ بر مي گردين سر كارتون؟

ولي ليلي بدون اينكه جوابي به امير بدهد از اتاق خارج شد. چون از رسمي صحبت كردن امير خنده اش گرفته بود و نگران بود كه مبادا اگر لب باز كند و چيزي بگويد به ناگاه خنده پرصدايش از ميان لبانش بيرون بزند و همه چيز رو خراب كند.

آن روز ليلي با ديدن اتاق كارشدوباره هواي رفتن به شركت به سرش زد و او را به اين فكر انداخت كه آيابه سر كارش برگردد يا نه؟ آيا به حرفها و قول و قرارهاي امير اعتماد كند يا نه؟ كه با صداي ممتد و كشدار زنگ تلفن افكارش به هم خورد و نگاهش بروي تلفن ثابت ماند. بالاخره بعد از شنيدن تكرار زنگ تلفن از جايش بلند شد و گوشي تلفن را برداشت كه با ناباوري صداي امير را شنيد: خانوم سپهري، به جان شما قسم مي خورم كه ديگه هيچ كاري به كارتون نداشته باشم . مي دونم كه دنبال كار مي كردين اصلا فكر كنين شركت من يكي از همون جاهاييه كه براي كار مصاحبه دادين و قبول شدين. منم رئيسي هستم كه تا حالا نديدينش. پس برگردين سركارتون خواهش مي كنم.

ليلي در حاليكه لبش به لبخندي كج شده بود بدون هيچ حرفي گوشي را روي دستگاه گذاشت. از نظر او صداي امير چقدر تغيير كرده و چقدر مردانه و چقدر عاقلانه شده بود. همان لحظه با ديدن باران تند و ريزي كه از آسمان خود را به شيشه هاي پنجره اتاقش مي كوبيد،به سمت قاب پنجره كشيده و صورتش را به خنكي روي شيشه چسباند و احساس خوشايندي به او دست داد. ترديد رفتن به شركت بدجوري به دلش افتاده بود . كه بالاخره بعد از كلي فكر كردن تصميم گرفت فرداي آن شب راهيه شركت شود

ده صبح وقتي امير وارد اتاق كارش شد ، با ديدن ليلي كه مشغول به كار بود بي اختيار به ياد روزي افتاد كه ملحفه سفيدي را به روي او كشيده و گفته بودند كه مصدوم فوت كرده است.

با ديدن ليلي احساس كرد كه تپش قلبش را حتي از روي پيراهن پشمي اش نيز مي تواند تشخيص دهد. با خوشحالي و تبسم پررنگي دستش را به روي قلبش گذاشت و با زمزمه آرامي كه فقط لب هايش از آن تكان خورد گفت: «خدايا شكرت»

وقتي به چند قدمي ليلي رسيد، ليلي با ديدنش بلافاصله از جايش بلند شد و همانند افرادي كه همان روز رئيس شركتشان را مي بينند گفت: سلام آقاي مهندس روزتون بخير. من ليلي سپهري، از امروز قرار به عنوان منشي تو شركت شما مشغول به كاربشم. اميدوارم از كاركردن با هم راضي باشيم.

امير كه از سخنان و طرز حرف زدن ليلي هم دستپاچه شده بود و هم تاحدودي خنده اش گرفته بود. خنده اش را مهار كرد و جواب سلام او را داد و با قيافه اي جدي كه از او بعيد بود گفت: خانوم سپهري، اميدوارم بتونيم با هم توي اين شركت كار كنيم، با اجازه تون. و با شتاب وارد اتاقش شد.

ليلي كه با ديدن رفتار امير باز هم خنده اش گرفته بود دوباره مشغول كارش شد. فقط خدا مي دانست كه امير تا چه حد از بازگشت ليلي خوشحال بود. فكرش را هم نمي كرد كه ليلي دوباره به آن شركت پا بگذارد. قاطعانه با خودش تصميم گرفت كه رفتارش را بطور كل با او تغيير دهد و آدم ديگري شود.

بعد از آن روز رفتار و برخورد امير به گونه اي بود كه به هيچ وجه ظاهرش چيزي از هيجانات و علاقه درونيش را نشان نمي داد. بي خيال از كنار او مي رفت و مي آمد و به ظاهر هيچ توجهي هم به او نمي كرد كه همين رفتارهايش موجب شده بود تا گاهي اوقات ليلي به آرامي نيم نگاهي از پشت سر به او بيندازد  و لبش به لبخندي كج شود.

غروب يكي از روزهاي برفي بود و دانه هاي درشت برف با سرعت بيشتري خودشان را به در و ديوار ساختمان ها و اتومبيل ها و عابرين مي كوبيدند. در بيرون از شركت چنان بادي مي وزيد كه شاخه هاي خشك درختان چون آدميان ترسو كه از هر اتفاقي مي لرزند، مي لرزيدند و سردي آن شب را به همه خبر مي دادند. هوا كم كم رو به تاريكي مي رفت و شدت برف لحظه به لحظه بيشتر و بيشتر مي شد. امير كه كنار پنجره اتاقش ايستاده و به بارش برف آسمان چشم دوخته بود، نگران ليلي بود كه چگونه خودش را به خانه اش خواهد رساند. و بالاخره هم طاقت نياورد و به سمت اتاق ليلي رفت و او را سخت مشغول كارش ديد.با تك سرفه اي حضور خودش را به ليلي اعلام كرد و گفت: خانوم سپهري بهتره ديگه شما تشريف ببرين خونه، چون هوا خيلي ناجوره.

ليلي كه آن روز تا دوي بعدازظهر در دانشكده اش كلاش داشت و ديرتر از روزهاي فبل وارد شركتش شده بود، با نگاهي به امير گفت: كارم هنوز تموم نشده آ قاي مهندس، تموم كه شد چشم حتما مي رم.

امير با گفتن (باشه) وارد اتاقش شدو دوباره به سمت اتاقش رفت. شدت برف بيشتر شده بود، امير مطمئن بود كه  ساعاتي ديگر چندين سانت برف تمامي سطح شهر را خواهد پوشاند. دوباره طاقت نياورد و به سمت اتاق ليلي رفت و باز هم او را مشغول به كار ديد. كه دوباره با تك سرفه اي گفت: خانوم سپهري شما كه هنوز اينجايين؟ هيچ مي دونين بيرون چه خبره؟ سرما و برف بيداد كرده.

ليلي از جايش بلند شد و گفت: پس مجبورم بقيه اشو فردا انجام بدم.

امير فوري گفت: مي خوايين بگم راننده ي شركت برسونتتون؟ ليلي گفت: نه نه ممنون خودم مي رم.

امير با مكث كوتاهي گفت: باشه پس مواظب باشين خدايي نكرده يه موقع سُر نخورين. و دوباره وارد اتاقش شد.

در آن لحظه جمله امير براي ليلي ، از تمام ابراز محبت هايش شيرين تر بود و بدجوري به دلش نشست. در نظر او شخصيت امير به طور كل با آن تصادف زير و رو شده و به گونه اي ديگر گشته بود. شايد هم به خاطر قسمي بود كه به جان او خورده بود. زماني كه ليلي از شركت خارج شد، چنان سوز و برفي به صورتش هجوم آورد كه براي دقايقي حتي قادر به ديدن جلوي پايش نيز نبود. اتومبيل ها چنان با كندي حركت مي كردند كه گويي هنوز نيمه شب نشده است. ساعتي گذشته بود و هنوز از اتوبوس خبري نشده بود. ليلي از شدت سرما و خستگي به قدري كلافه بود كه مدام به ساعتش نگاه مي كرد و مدام انگشت دستانش را كه از سرما يخ كرده بود با بخار دهانش ها مي كرد.

و بالاخره ساعت نزديك نه شب بود كه به كنار درب خانه شان رسيد. با ورود به راهرو خانه و بالا رفتن از پله ها، درست زمانيكه كليد را در قفل در مي چرخاند ، بي تابي زنگ تلفن كه بي وقفه مي زد را شنيد سريع وارد فضاي سالن شد و گوشي تلفن را با عجله برداشت و صداي امير را شنيد (مي بخشين، نمي خواستم مزاحم بشم. فقط نگران بودم كه نكنه توي برف گير كرده باشين؟)

و قبل از اينكه اجازه دهد ليلي جوابي به او دهد ، ارتباطش را قطع كرد.  ليلي با قطع تماس امير، آن هم به آن گونه كه خيلي با عجله بود، تا لحظاتي بدون اينكه در اختيار خودش باشد، فقط به او مي انديشيد كه چقدر رفتار و كردارش نسبت به او تغيير كرده بود.

فصل زمستان براي ليلي با رفتن به دانشگاه و شركت بالاخره به پايان رسيد و فصل بهار از راه رسيد. كه او باز هم آن سال براي گذراندن تعطيلات عيد راهيه شيراز شد و روزهاي خوشي را در كنار اقوامش گذراند. در تمام طول اين مدت ناصر فقط هر از گاهي با ليليتلفني تماس مي گرفت و به اصطلاح رفع مسئوليت مي كرد. شايد هم در تمام طول اين مدت به قدري درگير كارهاي زشت همسرش بود كه ديگر وقتي براي تماس بيشتر با ليلي را نداشت. سه ماه زيباي بهار هم گذشت و فصل گرماي تابستان از راه رسيد. ولي هنوز هم ليلي نيمي از روزش را به شركت مي رفت و نيم بعدي را در خانه بود.

و امير باز هم به همان صورت سابق، نسبت به او بي تفاوت بود و مثال يك همكار و يك رئيس با او برخورد مي كرد . كه در كنار تمام بي تفاوتي هاي امير، ليلي به تازگي احساس عجيبي را نسبت به او پيدا كرده بود. آن هم احساس خوشايندي كه رفتن به شركت را برايش از هر چيز ديگري شيرين تر كرده بود. آن هم احساس قشنگ و پررنگي كه تا به آن روز هرگز و هرگز حسش نكرده بود.

خودش هم نمي دانست كه از كي و چه زماني تا به اين حد دلبسته اش شده است؟ خودش هم نمي دانست كه از كي و چه تاريخي فكر او به آرامي خودش را وارد ذهنش كرده و خواب خوش شبانه را از او گرفته است؟ در تمام آن روزها شكل شخصيتي و وقار امير، ليلي را به شك انداخته بود كه آيا اين همان اميريست كه مدام شيطنت مي كرد و سر به سرش مي گذاشت؟ و يا مرد ديگريست كه فقط هم شكل اوست؟ مدت ها بود روياي اين كه دوباره امير او را بخواهد و دوباره به او اظهار عشق كند تمامي وجودش را پر كرده بود. چقدر آرزو داشت كه امير لب باز كند و به او بگويد: ليلي زنم مي شي؟

كه ليلي مطمئن بود در جوابش بدون كوچكترين شك و ترديدي با صداي بلندي مي گويد: آره، امير جان. آره.

ولي امير با آن رفتارهاي سرد و خشكش كه به غير از مسائل كاري با ليلي هيچ صحبت ديگري نمي كرد، گويي كه ديگر نه قصد خواستگاري از او را داشت و نه ديگر ذره اي از عش او در وجودش بود. و در اين ميان ليلي مانده بود كه چگونه احساسش را به او ابراز كند و چگونه به او بگويد كه در انتظار پيشنهاد اوست.

((( ديدي ليلي خانوم كه تو احمقي نه امير، حالا بكش دختره احمق!!! ببخشيد بچه ها!!!)))

آن روز ليلي مشغول برداشتن كتابي از درون كتابخانه بود كه متوجه حضور شخصي در پشت سرش شد. با چرخشي به عقب و ديدن امير، به ناگاه نگاهش در نگاه قهوه اي رنگ امير گره سختي خورد. امير كه با نگاه ليلي هول كرده بود نگاهش را با شتاب از نگاه او دزديد و آن را به روي ورقه اي كه در ميان دستانش بود دوخت و با مكثي گفت: خانوم سپهري من دارم مي رم بيرون، شما لطف كنين و اين نوشته رو بران تايپ كنين.

ليلي با گرفتن ورقه از دست امير چشمي گفت و به سمت ميزش رفت. در تمام طول مدتي كه ليلي به امير علاقه مند شده بود، روزهاي متوالي به طور پنهان، چهره او را زير نظر گرفته بود تا ببيند آيا احساسي نسبت به خودش در آن چهره مي بيند يا نه؟ ولي هيچ احساسي نديده بود. برعكس او كه آن همه مشتاق هم صحبتي با امير بود ، امير در برابر او چنان بي تفاوت بود كه ليلي به اين كه آيا امير باز هم او را مي خواهد يا نه؟ به شك افتاده بود. كه در يكي از همان روزها در حين تايپ كارهايش به ناگاه فكري به ذهنش رسيد و تصميم گرفت كه هر چه زودتر آن را به مرحله اجرا بگذارد.

فرداي آن روز به محض ورود امير، ليلي به احترام او از جايش بلند شد و با فرود آوردن سرش سلامي داد . امير هم جواب سلام او را گفت و به سمت اتاقش رفت. ولي هنوز دستگيره در اتاقش را نچرخانده بود كه صداي ليلي به گوشش رسيد  : آقاي مهندس؟

امير بدون اينكه دستگيره در را رها كند سرش را به سمت او چرخاند و گفت: بله؟

ليلي با كمي مِن مِن گفت: امروز هر ساعتي كه وقت داشتين يه پنج دقيقه اي براي من وقت بذارين، با اجازه تون چن كلمه اي با شما صحبت داشتم.

با حرف ليلي خطي ميان دو ابروي امير افتاد و گفت: راجع به ؟

ليلي دوباره با مِن مِن گفت: راجه به خودم.

امير دستگيره در را چرخاند و گفت: راجع به خودتون؟

ليلي گفت: يعني مي خوايين بگين وقت ندارين؟

امير گفت: همين حالا بيايين تو اتاقم.

ليلي گفت: آخه الان كه شما تازه رسيدين.  

امير گفت: كنجكاوم كردين. مي خوام بدونم راجع به خودتون چي مي خوايين بگين؟ تا نگين نمي تونم كارمو شروع كنم. نكنه اينجا براتون مشكلي پيش اومده؟ نكنهآقاي احمدي دوباره؟ ...

ليلي فوري به ميان حرفش پريد و گفت: نه نه اصلا. فقط راجع به خودمه.

امير در حيني كه وارد اتاقش مي شد گفت: منتظرتونم همين حالا.

ليلي با فرود آوردن سرش گفت: چشم شما بفرمايين يه ده دقيقه ديگه مي يام.

امير وقتي وارد اتاقش شد دچار دلشوره شديدي شده بود كه ليلي راجع به خودش چه مي خواهد بگويد؟

هنوز در عالم خودش بود كه انگشتي به در اتاقش خورد و قامت ليلي در چارچوب در پيدا شد. كه به محض ورودش گفت: اجازه هست بشينم؟

امير با اشاره به مبل روبرويش گفت: خواهش مي كنم بفرمايين.

ليلي فوري روبروي او روي مبل نشست و سرش را به زير انداخت. خيلي دلش مي خواست كه عكس العمل امير را بعد از شنيدن حرفهايش ببيند. شايد هم هيچ عكس العملي نشان نمي داد و فقط مي گفت: به به مباركه. و شايد هم ...

امير كه ديگر طاقت سكوت ليلي را نداشت گفت: من منتظرم بفرمايين.

ليلي در حاليكه با انگشتان دستش بازي مي كرد گفت: آقاي مهندس، خودتون خوب مي دونين كه من نه پدري دارم و نه برادري. دو تا دايي دارم كه متاسفانه اونام گرفتارن و ازم دور. ازتون خواهشي دارم كه دلم مي خواد اگه براتون مقدوره برام انجام بدين.

امير گفت: بفرمايين، اگه از دستم بر بياد حتما.

ليلي بعد از كمي مكث و كمي مِن و مِن گفت: والله مدتيه كه برام يه خواستگار سمج پيدا شده. البته از شما چه پنهون يكي دو بارم همديگرو ديديم و ساعتي هم با هم صحبت كرديم. ولي خب خودتون كه بهتر مي دونين، با يكي دوبار ديدن كه آدم نمي تونه طرفشو بشناسه. دلم مي خواد اگه براتون امكان داره و وقتشو دارين، كمي برام درباره اون آقا و خانواده اش تحقيق كنين. و اگه ايشون از تحقيق روسفيد در اومدن، شمام روز خواستگاري تشريف بيارين.

امير با حرف ليلي گويي كه آتش به جانش افتاده باشد، چنان از جايش پريد كه ليوان روي ميز با برخورد  دستش قِل خورد و به روي زمين افتاد چند تكه شد. ولي باز هم به خاطر قسمي كه به جان ليلي خورده بود، نتوانست هيچ كلامي بر زبان آورد. فقط با گام هايي آرام به سمت پنجره اتاقش رفت و به فضاي بيرون خيره شد. خدا مي دانست كه چه حالي داشت و چه ها در دلش مي گذشت.  با صداي ليلي كه پرسيد (آقاي مهندس نمي خوايين كمكم كنين؟) از منظره بيرون روي برگرداند و پشت به پنجره و روي به ليلي، با التماس بي صدايي به او خيره شد. گويي كه هزاران خواهش و تمنا در آن نگاه بي صدايش خفته و پشت لبهاي بسته اش قفل شده و رنج اش مي داد. گويي كه جرات بازگويي هر حرفي را از دست داده بود.

ليلي با سكوت امير از جايش بلند شد و گفت: من برم، انگار نمي خوايين كمكم كنين.

امير با نگاهي عاجزانه به ليلي آب دهانش را به زحمت قورت داد و با صداي خفه اي گفت: حالا چرا منو براي تحقيق انتخاب كردين؟

ليلي كه پي به احوال امير برده بود خيلي خونسرد شانه هايش را بالا انداخت و گفت: با اجازه تون اين كارو داييم به عهده شما گذاشته. آخه دايي كمال مي گه اينطور كه تو بيمارستان امير خانو ديدم ، هيشكي رو تو تهران بهتر از اون سراغ ندارن كه دلسوز تو باشه. البته من به دايي پيشنهاد يكي از همكلاسيامو دادم كه دايي كمالم گفت: اگه امير خان گرفتار بودن ، بگو همون همكلاسيت بره براي تحقيق. و اين طور كه مي بينم شما وقت اين كارارو ندارين و من درخواست نابه جايي را از شما دارم. ولي خواهشا ديگه براي روز خواستگاري بهانه نيارين كه دلخور مي شم.

امير كه با حرف هاي ليلي به كلي كلافه بود گفت: شايد از تحقيقات روسفيد بيرون نيومد، اونوقت چي؟

ليلي گفت: چرا در مياد، من مطمئنم. چون با همون چند برخوردي كه باهاش داشتم فهميدم كه پسر خوبيه و مرد زندگيه. اين تحقيقاتم فقط به خواسته دايي كمال انجام مي گيره نه خود من.

و در ادامه نگاهي به امير انداخت و گفت: دعوتمو كه رد نمي كنين آقاي مهندس؟ دلم مي خواد شب خواستگاري حسابي خودي نشون بدين و به اونا بفهمونين كه من تو تهران اونقدرام بي كس و كار نيستم.

ليلي كه نگران بود مبادا امير لب باز كند و به او بگويد (باشه حتما روز خواستگاري مي يام) به دهان او چشم دوخت و منتظر جواب او ايستاد. امير در حاليكه به اون دور دست ها و آسمان خيره بود، با صدايي كه به آرامي از ته گلويش بيرون مي زد گفت: ردش كن ليلي، ردش كن. تورو خدا ردش كن.

ليلي با همان خونسردي كه در چهره اش ديده مي شد گفت: چرا ردش كنم؟ شما كه هنوز اونو نديدين. نكنه اونو مي شناسين؟

امير گفت: نه ولي ...

ليلي گفت: ولي چي؟

امير گفت: آخه ...

ليلي گفت: آخه چي؟

امير با بي تابي به سمتش چرخيد و با نگاهي پر التماس گفت: ليلي قبولم كن. تورو خدا قبولم كن. نذار با ديدن عروسيت نابود بشم.

ليلي با شنيدن حرفهاي امير شوقي بي نظير وجودشرا پر كرد و فهميد كه امير باز هم به سختي خواهان اوست. ولي باز هم بي خيال و با شيطنت ابوهايش را بالا برد و گفت: مگه قرار نبود ديگه شما از اين حرفا نزنين؟

امير با برداشتن كيفش در حاليكه صدايش به شدت مي لرزيد گفت: ليلي چرا اينقد از من بدت مي ياد؟ به خدا اونقدرام كه فكر مي كني من بد نيستم. فقط خيلي عاشقم. خيلي.

و سراسيمه و با عجله به سمت در اتاقش رفت. ولي قبل از اينكه از اتاق خارج شود با پاهايي سست و قلبي كه ديگر هيچ بهانه اي براي تپيدن نداشت به سمت ليلي چرخيد. كه ليلي ناباورانه قطرات درشت اشك را به وضوح در چهره اش ديد و صداي بغض آلودش را شنيد: ليلي اگه از دستت بدم، مطمئن باش كه زنده نمي مونم. و با شتاب از اتاق خارج شد. حرف هاي امير چنان آهنگ صادقانه اي داشت كه ليلي زير لب گفت: پس كه اينطور امير خان. و با خيالي آسوده و لبي خندان مشغول كار شد.

آن روز با حرفاي ليلي زندگي براي امير مبدل به جهنم واقعي شد  در طول مسير راهش، با كوچكترين بهانه اي داد و فريادش به آسمان مي رفت و با هر كس و نا كسي دست به يقه مي شد. اخلاقش به گونه اي بود كه گويي اين مرد همان امير آرام و خوش طبع و مهربان نبود.

امير آن شب تا خود صبح در بسترش غلت زد و به از دست دادن ليلي انديشيد كه چگونه مي تواند بودن او را در كنار مرد ديگري هضم و تحمل كند. مطمئن بود كه به محض ديدنش در كنار مرد ديگري ديوانه مي شود و دست به هر كاري مي زند. بارها و بارها تا خود صبح روي بسترش نشست و به عكس ليلي خيره شد. از فرداي آن شب امير به شركت نرفت.يا مدام در حياط خانه شان قدم مي زد و يا مدام مثل كودكان روي تختش در خود مچاله مي شد و از شدت غصه نمي دانست كه چه كند. به طوري كه عاقبت رفتارش موجب نگراني شديد مادرش شد.

زليخا با ديدن رفتارهاي پسرش بالاخره طاقت نياورد و دخترانش را براي اينكه از زير زبان امير حرفي بكشند و بفهمند كه چرا امير قمبرك گرفته و چرا به شركت نمي رود احضار كرد. ولي حتي خواهرانش نز نتونستند بفهمند كه امير چه دردي دارد و چرا تا به آن حد غمگين و نگران است. تنها حرفي كه از زبان برادرشان شنيدند اين بود كه تنهايش بگذارند و دست از سرش بردارند. شب به اصطلاح خواستگاري ليلي كه ليلي روز قبل خبرش را با شيطنت به امير داده بود، امير با دلهره و تشويش گوشي تلفن را برداشت و شماره خانه ليلي را گرفت. ليلي كه آن شب بي خيال روي كاناپه دراز كشيده و درس هايش را مي خواند با شنيدن صداي تلفن از جايش بلند شد و گوشي تلفن را برداشت و صداي گرفته و غمگين امير را شنيد: تموم شد؟

ليلي با شنيدن صداي امير آن هم به آن صورت گرفته، صدايش را شادتر از هميشه نشان داد و گفت: سلام آقاي مهندس، چرا شركت نمي آيين؟ خودتون كه بهتر مي دونين شركت بدون رئيس مثل خونه بدون پدر مي مونه. هر كي مي خواد حرف خودشو بزنه.

امير دوباره با همان لحن گرفته اش گفت: مگه اومدن و نيومدن من براي شما فرقي هم مي كنه؟

ليلي كه خنده اش گرفته بود بدون دادن پاسخ سوال امير گفت: واقعا فكر نمي كردم اينقد بي معرفت باشين. توقع داشتم حداقل امشب اينجا حضور داشتين و به جاي برادر نداشته م خودي نشون مي دادين. ولي خب عيبي نداره بدون شمام مراسم برگذار شد و خدا رو شكر به خير گذشت.

امير با مكث كوتاهي پرسيد: يعني چه طوري به خير گذشت؟

ليلي گفت: يعني اينكه شما الان دارين با يه عروس خانوم صحبت مي كنين.

براي لحظاتي امير فقط سكوت كرد. ولي بالاخره با صداي ليلي كه پرسيد : «آقاي مهندس پشت خطين؟» به خودش آمد و با صداي بغض آلودي گفت: آخه چرا ليلي؟ چرا؟  و بلافاصله تماسش خط شد.

با قطع تماس امير، ليلي زير لب به آرامي گفت: امير اي كاش مي تونستم مثل تو خيلي راحت حرفامو بزنم و بهت بگم كه چقد دوست دارم.

درست پانزده روز بعد از آن شب بود كه امير با رنگ و رويي پريده و ظاهري كه نشان مي داد به اندازه چند كيلو وزن كم كرده است وارد شركت شد. ليلي كه در طول اين مدت با نديدن امير بسيار دلتنگش شده بود، با شنيدن صدايش كه از خارج اتاقش به گوشش مي رسيد به ناگاه دست و پايش به لرزه درآمد و تپش قلبش با شدت بيشتري به قفسه سينه اش كوبيده شد. تا به آن روز سابقه نداشت كه با ورود امير به شركت به آن حال و روز بيفتد و دست و پايش را گم كند.

كه بالاخره با كشيدن چندين نفس عميق و خوردن ليواني آب قبل از اينكه امير وارد اتاقش شود حالش تا حدودي سر جايش آمد و توانست كه كنترل اعصاب و رفتارش را به دست گيرد. پانزده روز پيش وقتي امير توسط ليلي متوجه شد كه خواستگاري اش با خير و خوشي برگذار شده و او به مرد ديگري جواب مثبت داده است. همان شب بار سفر را بسته و به بهانه اي راهيه جنوب شده و با دلي پر غم با خود خلوت كرده بود. و عاقبت ده روز بعد از تلفن هاي مكرر خواهران و مادرش، از جنوب دل كنده و راهيه تهران شده و بالاخره هم بعد از چند روز به هواي رفتن به شركت از خانه خارج شده بود.

وقتي امير وارد اتاق ليلي شد، بدون هيچ نگاهي به او جواب سلامش را به آرامي داد و وارد اتاقش شد. ليلي با ديدن رنگ و روي امير، به خصوص كه كمي هم لاغرتر نشان مي داد به ناگاه ته دلش لرزيد و خودش را سرزنش كرد كه چرا اين بازي بچه گانه را با او شروع كرده است. بعد از ساعتي وقتي كه آقاي احمدي و خانوم رستگار از اتاق امير خارج و به سر كارهاي خود بازگشتند، ليلي با تق البابي به در اتاق امير، در را باز كرد و وارد شد. امير در حاليكه دستانش را روي ميز به هم گره زده و سرش را به روس دستانش قرار داده بود، معلوم نبود كه آيا خواب است يا بيدار؟

ليلي با ديدن امير به آن حالت، تا قصد بيرون رفتن از اتاق را كرد صداي محزونش را شنيد: كاري داشتين خانوم سپهري؟

ليلي با چرخشي به سمت امير گفت: بعدا خدمت مي رسم.

امير فوري سرش را از روي دستانش بلند كرد و بدون اينكه نگاهي به ليلي بيندازد گفت: مي شنوم بگو.

و بلافاصله از جايش بلند شد و به كنار پنجره اتاقش رفت و از آن بالا به خياباني كه پر از زندگي بود چشم دوخت.

ليلي با تبسمي گفت: حالا چرا از صبح كه اومدين شركت به من نگا نمي كنين؟ مگه با من قهرين؟

امير با صدايي كه به زحمت به گوش ليلي رسيد گفت: مطمئن باش اگه نگات كنم گريه ام مي گيره.

ليلي گفت: چرا مگه من جنازه ام كه با ديدن من گريه تون مي گيره؟

امير گفت: يعني تو نمي دوني چرا؟

ليلي گفت: خب نه، من از كجا بايد بدونم؟ شايدم چون شب خواستگاري و روز عقدم نيومدين، خجالت مي كشين. هرچي باشه حداقل توقع داشتم حداقل  روز عقدم حضور داشته باشين.

امير كه باورش نمي شد ليلي حتي عقد هم كرده باشد، با تندي به سمت او چرخيد و گفت: مگه عقد كردي؟

ليلي گفت: انتظار كه نداشتين تا اومدن شما صبر كنم.  

امير بغضش را قورت داد و گفت: چقد با عجله؟

ليلي گفت: بالاخره نمي شد كه نامحرم بمونيم، بخصوص كه حميد خيلي مقيد اين چيزاست.

امير دوباره چهره اش را از ليلي چرخاند و گفت: خيلي دوسش داري؟

ليلي گفت: اگه دوسش نداشتم كه قبولش نمي كردم. از همون اول مهرش يه جورايي به دلم نشست.

وقتي امير به سمت ليلي چرخيد، ليلي باورش نمي شد. امير به پهناي صورتش اشك مي ريخت. به طوري كه فقط توانست بگويد: پس بالاخره تو هم فهميدي كه عشق يعني چي؟

و بلافاصله مبلغي را به روي برگه چك نوشت  و آن را از دسته چك جدا كرد و به سمت ليلي گرفت و گفت: مباركه، خوشبخت بشي. اگه كم و كسري داشتي بگو. ناقابله.

ليلي باورش نمي شد مردي كه روبروي او ايستاده همان امير شيطان و پر شر و شوريست كه به اين گونه سخن مي گويد.  ديدن اشك هاي امير عشقش را نسبت به او پر رنگتر و تپش قلبش را بيشتر كرد. چنان كه بدون گرفتن چك با عجله به سمت در رفت.

امير كه در حال پاك كردن اشك چشمانش بود گفت: يعني حتي هديه مم مثل خودم ناقابله؟ باور مي كني توي اين چند وقته بارها و بارها از خودم سوال كردم كه چرا در طول اين چند مدتي كه كنار هم كار مي كرديم، نتونستم تو دل تو جا باز كنم و به اين آسوني تو رو از دست دادم؟

و با كشيدن آه بلندي دوباره حرفش را ادامه داد: اگه روزي به مشكلي برخوردي، فكر نكن توي اين شهر كسي رو نداري. امير هميشه دورا دور مواظبته تا كسي چپ نگات نكنه. به قول خودت، مطمئن باش كه گوشه اي از اين شهر برادر بزرگترت هميشه به فكرته. و با نگاهي كوتاه به ليلي گفت: اطلا تغيير نكردي.

ليلي بدون اينكه بداند با لحن صميمانه اي گفت: ولي تو خيلي تغيير كردي. چرا اينقد لاغر شدي؟ مگه غذا نخوردي؟

امير كه با شنيدن لحن صميمانه ليلي به ياد گذشته ها افتاده بود گفت: از اين كه نمردم خيلي شانس آوردم. هميشه فكر مي كردم با از دست دادن تو مي ميرم. ولي اين طور نشد و هنوز دارم نفس مي كشم.

ليلي در حاليكه خيره ي امير بود، گفت: يعني اينقد دوسم داري؟

امير سرش را به زير انداخت و گفت: حالا ديگه شوهر داري و اين حرفا اصلا درست نيست.  

ليلي با شيطنت يه تاي ابرويش را بالا داد و گفت: اگه شوهر نداشته باشم چي؟

امير با شنيدن حرف ليلي سرش را به آرامي بلند كرد و نگاهش را به چهره او دوخت و گفت: يعني چي؟ نمي فهمم.

ليلي گفت: گفتم اگه شوهر نداشته باشم چي؟ بازم اين حرفا درست نيست؟

امير با ناباوري گفت: جدي كه نمي گي؟

ليلي گفت: اينكه شوهر نكردم يا اينكه ... ؟

امير با عجله به ميان حرف او پريد و گفت: آره همين اولي. اين كه شوهر نكردي.

ليلي گفت: به نظر تو چي؟ به نظر تو من شوهر كردم يا نه؟

امير به چشمان ليلي خيره شد و با خنده بلندي گفت: نه ليلي نه. مطمئنم كه شوهر نكردي. ديوونه، ديوونه، ديوونه. منظورت از اين كارا چي بود؟ مي خواستي دق مرگم كني؟ نگفتي شايد خودمو بكشم؟ نگفتي شايد سر بذارم به بَر و بيابون؟ نگفتي شايد ...

ليلي خنده اش را مهار كرد و گفت: مگه من گفتم شوهر نكردم.

امير بعد از لحظه اي سكوت با دلهره گفت: ليلي داري بازيم مي دي؟

ليلي گفت: تو چي فكر مي كني؟
سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:0 :: نويسنده : شیدا
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 143
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 147
بازدید ماه : 286
بازدید کل : 5531
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1



Alternative content