دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

اتاق دکتر، بلند شدم و به طرف پرستار سفید پوشی که چیزی یادداشت می کرد ،رفتم سلام کردم و پرسیدم :
_شما خیلی وقته اینجا کار می کنید ؟
با سوءظن نگاهی به سر تا پای من انداخت و گفت :بله،چطور مگه؟
آهسته گفتم چند تا سوال دارم. . . اگه لطف کنید
به سرعت گفت راجع به چی ؟



ادامه مطلب ...
سه شنبه 3 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 15:0 :: نويسنده : شیدا

فصل 24 قسمت 1
با به یاد  آوردن حرف های الهام دیگر کنجکاوی ام به نهایت رسیده بود.اول هفته ، تا فرید از خانه بیرون زد، بلند شدم و با عجله کارهایم را انجام دادم.بعد با اضطرات مانتو و روسری ام را پوشیدم و آماده بیرون رفتن شدم .اما هنوز در ورودی را باز نکرده پشیمان شدم.اینطوری اگه می رفتم فرید زود متوجه حضورم می شد.دوباره برگشتم و در میان لباس های کمد شروع به جست و جو کردم((باید چیزی می پوشیدم که اگر فرید مرا هم ببیند نشناسد))در حال جست و جو بودم که ناگهان فکری به سرم رسید((چادر مشکی))
بهترین پوشش برای مخفی نگه داشت سر و کله همین بود.یک چادر مشکی داشتم که پدرم در سفر مکه برایم آورده بود.با زحمت پیدایش کردم و جلوی آیینه با دقت سرم کردم.نگه داشتن چادر از آن چیزی که فکر می کردم سخت تر بود.سنگین بود ولیز می خورد باهر بد بختی چادر را مرتب کردم و در آینه به خودم نگاه کردم.عالی بود فقط باید صورتم را هم می پوشاندم.بال پادر را با دست جلوی بینی و دهانم نگه داشتم حالا ،حالا فقط دو چشم معلوم بود که در نگاه اول قابل شناسایی نبود.در دل به خودم جرات دادم(اصلا فرید منتظر من نیست و انتظار دیدن منو نداره))برای همین اگر سینه به سینه من هم وایسه محاله فکر کنه منم.



ادامه مطلب ...
سه شنبه 3 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 14:55 :: نويسنده : شیدا

فصل 24 قسمت 1
با به یاد  آوردن حرف های الهام دیگر کنجکاوی ام به نهایت رسیده بود.اول هفته ، تا فرید از خانه بیرون زد، بلند شدم و با عجله کارهایم را انجام دادم.بعد با اضطرات مانتو و روسری ام را پوشیدم و آماده بیرون رفتن شدم .اما هنوز در ورودی را باز نکرده پشیمان شدم.اینطوری اگه می رفتم فرید زود متوجه حضورم می شد.دوباره برگشتم و در میان لباس های کمد شروع به جست و جو کردم((باید چیزی می پوشیدم که اگر فرید مرا هم ببیند نشناسد))در حال جست و جو بودم که ناگهان فکری به سرم رسید((چادر مشکی))
بهترین پوشش برای مخفی نگه داشت سر و کله همین بود.یک چادر مشکی داشتم که پدرم در سفر مکه برایم آورده بود.با زحمت پیدایش کردم و جلوی آیینه با دقت سرم کردم.نگه داشتن چادر از آن چیزی که فکر می کردم سخت تر بود.سنگین بود ولیز می خورد باهر بد بختی چادر را مرتب کردم و در آینه به خودم نگاه کردم.عالی بود فقط باید صورتم را هم می پوشاندم.بال پادر را با دست جلوی بینی و دهانم نگه داشتم حالا ،حالا فقط دو چشم معلوم بود که در نگاه اول قابل شناسایی نبود.در دل به خودم جرات دادمSad(اصلا فرید منتظر من نیست و انتظار دیدن منو نداره))برای همین اگر سینه به سینه من هم وایسه محاله فکر کنه منم.
بسم الله گویان راه افتادم.نزدیک درمانگاه ماشینو پارک کردم و راه افتادم.درمانگاه در مرکز شهر قرار داشت و خیلی شلوغ بود.تابلو بزرگی اسامی دکتران مشغول در درمانگاه و تخصصسات را معرفی می کرد.
ایستادم و به تابلو چشم دوختم . اسم فرید را زود پیدا کردم . با کمی نگاه اسم مهشید را هم پیدا کردم.متخصص زنان و زایمان بود.خوب اینجوری بهتر بود،حالا می رفتم سراغش،در دل دعا کردم آن روز شیفت کاری اش باشه . وقتی وارد درمانگاه شدم از دیدن جمعیت زیاد یکه خوردم.تازه اول صبح بود پس بعد از ظهر چی می شد !!!!از متصدی اطلاعات که مردی پیر و بی حوصله بود سراغ دکتر سلطانی را گرفتم.
با بد خلقی گفت : بذار ببینم امروز تشریف آوردن ؟
تا زنگ زنگ زد و سوال کرد دیوانه شدم.آنقدر فس فس می کرد که انگار برای شب وقت می خواهم.
سرانجام به زور گفت : هستن طبقه پایین
به سختی چادرم را که با هر قدم دور پاهایم می پیچید، مرتب کردم و راه افتادم.سالن کوچکی را به مریضان بخش زنان اختصاص داده بودند که جای سوزن انداختن وجود نداشت.به زحمت جایی روی یک نیمکت زهوار در رفته پیدا کردم ونشستم.شیفت امروز زنان را دکتر سلطانی داشت.منشی یک برگ کوچک که شماره نوبتم را نشان می داد دستم داد.که حالا در دستانم مچاله شده بود.حواسم را حسابی جمع کرده بودم تا ببینم چه می شود.دو زن کنارم نشسته بودن که انگار قبلا هم پیش مهشید آمده بودند و حالا همداشتن درباره او حرف می زدنند..گوشم را تیز کردم تا ببینم چه می گویند.زن مسن داشت می گفت :از ناچاریه،وگرنه پیش این نمی آمدم.زن جوانتر که فهمیدم اسمش زری است، جواب داد : خوب روزهای سه شنبه بیا،خانوم دکتر موسوی هستند.    عالیه.انگار نظر کرده ،اصلا یه دست بهت بزنه فوری خوب می شی . . . . .این که هیچی حالیش نیست.زن مسن با بی حوصلگی گفت :نمی تونم ، فقط امروز و این موقع وقت دارم.روزهای دیگه نوه ام پیش منه،امروز دخترم خودش خونه است ،از ناچار پیش این دکتر می آیم . بعد انگار بهش وحی شده باشد،پرسید:خوب زری خانوم چرا پیش اون دکتره که می گی خوبه نمی ری ؟
زری با نفرت صورتش را در هم کشید و گفت : من که مریض نیستم الان همیه کار خصوصی با این زنیکه دارم.
بعد اطرافش را نگاه کرد و آهسته گفت : پاک برادر مارو از راه به در کرد.!می خوام ببینم حرف حسابش چیه ؟
با این که صحبت به جای حساس و خیلی جالب رسیده بود . زن مسن تر علاقه ای نشان نداد و زری خانوم هم دیگر حرفی نزد.به اطراف نگاه انداختم.،در ردیف صندلی ها یک صندلی خالی شده بود،بلند شدم و جایم را عوض کردم،شاید حرف های جالب تری هم می شنیدم،کنار دستم دو دختر جوان که به زحمت به سن  بیست سالگی رسیده بودن.نشسته و صحبت می کردن.صورت جوانشان از آرایش غلیظ و زنانه  سنگین شده بود ولی آن همه پودر و وسایل و ریمل ، معصومیتی نهفته بود که با نگاه در چشمانشان می شد فهمید .
با دیدن من لحظه ای گفت و گویشان قطع شد با بیزاری نگاهی به من انداختند و پس از چند لحظه دوباره شروع به حرف زدن کردن.حرف هایی که می زدن درباره مهشید نبود اما معلوم شد که مهشید چطور آدمی است.دختری که نزدیک من بو به آرامی به دوستش گفت :
_من مطمئنم این کارو می کنه خیالت راحت!از چی می ترسی ؟ این نکرد هزار تا دکتر هستش، قحطی که نیومده.
دوستش با بغض گفت : شیوا اگه این دکتره قبول نکنه بد بخت می شم .چه خاکی به سر کنم؟
شیوا آهسته گفت : خره ،این جا که این کارو نمی کنه . هزار نفر بهش گیر می دن .ولی بهش می دن.ولی بهش می گیم .حتما یک مطبی داره مطمن باش این کارو می کنه  خودم از الناز شنیدم خودش هم این کارو کرده . . . . .
بعد از چند لحظه دوباره گفت :خاک بر سرت کنن فریماه تو خیلی بچه ای فکر نکردی . . .بعد شانه بالا انداخت و گفت :اگه فکر می کردی از خونه فرار نمی کردی !
فریماه با صدایی گرفته گفت :تو هم وقت گی آوردی ها؟من دارم بد بخت می شم، تو نشستی ور دل هی زر می زنی؟می دونی اگه وقتش بگذره من بدبخت می شم.
بعد انگار با خودش حرف می زد ، آهسته گفت بیچاره می شم ... بیچاره مادرم اگه بفهمه خودش رو می کشه . همش تقصیره این پری است. زنیکه . . .
بعد به گریه افتاد . شیوا با آرنج ضربه ای به پهلوش زد و گفت: زر نزن بد بخت همه دارن نگان می کنن.نترس ! به قول خودت مگه نمی گی هنوز دو ماه نیست .!نترس بابا این دکتره خلاصت می کنه.فقط باید دمش رو ببینی.،حالیت شد ؟ اونجا هم زر نزنی تا همه چیز رو بفهمه !بگو طلاق گرفتی!حوصله بچه مچه هم نداری، بگو باباش مهتاد و دزده ! چه میدونم!یه چاخانی بکن دیگه  . . . .
فریماه که گریه اش را تمام کرده بود پرسید :خوب اگه شناسنامه بخواد اون وقت چی؟
دوستش با بیزاری گفت :آخه تو چرا این قدر خری ؟فکر کردی این قانونه ؟اصلا دکتر ترجیح می ده اسمت رو هم ندونه ، چه برسه به شناسنامه ؟!!!!حتما ازت می خواد که زضایت باباش رو هم بگیری؟
بعد زد زیر خنده و به دوستش که درمانده و متاصل نگاهش می کرد می خندید.
قلبم از شنیدن حرف هایش تیر می کشید. خدایا این ها هم بندگان تو هستند.؟ پس چرا این قدر سیه روز و بیچاره شده اند ؟
سرم را تکان دادم،وقت دلسوزی نبود من برای کار دیگری آمده بودم.در فکر بودم که با خواندن شماره هر دو دختر بلند شدند و رفتند داخل.
بزوزی بقیشو می ذارم

دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:خوش اندام, :: 23:20 :: نويسنده : شیدا

فصل 23 قسمت 2
وقتی مادر شوهرم رفت دیگه برای بیرون رفتن دیر شده بود ، تلفن را برداشتم و به الهام زنگ زدم ، خیلی وقت  بود خبری ازش نداشتم. با دوین زنگ خودش برداشت:
_الو؟
با شادی گفتم :سلام ، بی معرفت
الهام با خوشحالی گفت : به به ستاره سهیل تو کجایی ؟
_من همین جام ، تو کجایی ؟ نی نی چطوره ؟رضا چطوره ؟
الهام با خنده گفت : همون نی نی برای هر دوشون کافیه،هر دو خوبند. توچطوری؟نی نی چطوره ؟
_فرشته بهت نگفته ؟
با نگرانی پرسید :چی رو ؟چیزی شده ؟
با خوشحالی گفتم :نه چیزی نشده . فقط مال من نی نی نیست ، نی نی هاست !
الهام با تعجب پرسید :
_یعنی چی؟



ادامه مطلب ...
دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:بووووووووووووووس, :: 23:18 :: نويسنده : شیدا

فصل 22  
سر انجام عيد از راه رسيد و همه جا بوي تازگي گرفت. خانه ام مثل دسته ي گل شده بود و همه چيز براي گذراندن عيدي به ياد ماندني آماده بود. سفره هفت سين بزرگي روي ميز ناهار خوري چيده بودم، سبزه ام ديگر کاملا سبز شده بود و دورش را فريد با سليقه روبان بسته بود. دو ماهي قرمز و کوچک در تنگ بلورين، شنا مي کردند. زمان تحويل سال، حدود دوازده شب بود. من و فريد سر سفره نشسته بوديم و تلويزيون را روشن گذاشته بوديم تا بفهميم کي سال تحويل مي شود. لحظه اي ياد عيد هاي خانه مان افتادم. از وقتي من و نسيم بزرگ شده بوديم، مادرم چيدن سفره هفت سين را به ما محول مي کرد. من و نسيم هم هر سال مدل جديدي از خودمان اختراع مي کرديم و لوازم و مواد سفره هفت مين را به طريقي مي چيديم. قبل از تحويل سال مادرم چراغ همه اتاق ها را روشن مي کرد و يک نارنج درشت توي آب مي انداخت و جلوي آينه مي گذاشت. براي من و نسيم بسته هاي کادو پيچ شده مي گذاشت که در سالهاي بعد من و نسيم براي يکديگر و گاهي پدر و مادرمان هديه مي خريديم و روي بسته هاي مادر مي گذاشتيم. هيچوقت يادم نمي رود که لحظه اي مانده به تحويل سال، نسيم هميشه مي دويد به دستشويي و من با خنده داد مي زدم: نسيم موقع تحويل سال در حال انجام هر کاري باشي تا آخر سال به همان کار مشغولي!



ادامه مطلب ...
دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:هرکی بوس میخواد بیاد تو, :: 23:15 :: نويسنده : شیدا

فصل 22 قسمت اول

سر انجام عيد از راه رسيد و همه جا بوي تازگي گرفت. خانه ام مثل دسته ي گل شده بود و همه چيز براي گذراندن عيدي به ياد ماندني آماده بود. سفره هفت سين بزرگي روي ميز ناهار خوري چيده بودم، سبزه ام ديگر کاملا سبز شده بود و دورش را فريد با سليقه روبان بسته بود. دو ماهي قرمز و کوچک در تنگ بلورين، شنا مي کردند. زمان تحويل سال، حدود دوازده شب بود. من و فريد سر سفره نشسته بوديم و تلويزيون را روشن گذاشته بوديم تا بفهميم کي سال تحويل مي شود. لحظه اي ياد عيد هاي خانه مان افتادم. از وقتي من و نسيم بزرگ شده بوديم، مادرم چيدن سفره هفت سين را به ما محول مي کرد. من و نسيم هم هر سال مدل جديدي از خودمان اختراع مي کرديم و لوازم و مواد سفره هفت مين را به طريقي مي چيديم. قبل از تحويل سال مادرم چراغ همه اتاق ها را روشن مي کرد و يک نارنج درشت توي آب مي انداخت و جلوي آينه مي گذاشت. براي من و نسيم بسته هاي کادو پيچ شده مي گذاشت که در سالهاي بعد من و نسيم براي يکديگر و گاهي پدر و مادرمان هديه مي خريديم و روي بسته هاي مادر مي گذاشتيم. هيچوقت يادم نمي رود که لحظه اي مانده به تحويل سال، نسيم هميشه مي دويد به دستشويي و من با خنده داد مي زدم: نسيم موقع تحويل سال در حال انجام هر کاري باشي تا آخر سال به همان کار مشغولي!
بعد همه کنار سفره مي نشستيم، پدرم داد مي زد: نسيم! از دستشويي دل بکن. بدو بيا، الان سال تحويل مي شه.
و هميشه هم قبل از اينکه نسيم درست و حسابي بنشيند، تلويزيون اعلام مي کرد که سال تحويل شده، نيسم ساعت قبل از تحويل سال، پدرم قرآن را بر مي داشت و دعا مي خواند. بعد دعاي تحويل سال را با صداي بلند مي خواند و تا روزيکه افراد فاميل به ديدنمان مي آمدند از لاي قآن اسکناسهاي درشت به بچه ها مي داد. چقدر دلم براي آن سالها تنگ شده بود، تا سال تحويل مي شد همه همديگر را مي بوسيديم و بعد من و نسيم تندتند کادوهايمان را باز مي کرديم و بعد لباس مي پوشيديم و به ترتيب به ديدن بزرگتر هاي فاميل مي رفتيم. آخرين روز تعطيلات من و نسيم روي تختخواب هايمان مي نشستيم و تمام عيدي هايمان را جلويمان مي ريختيم و تند تند مي شمرديم. هيچوقت قبل از آن پولها را نمي شمرديم، در عالم کودکانه مان فکر مي کرديم اگر بشمريم کم مي شود.
خدايا آن روز هاي خوب کجا رفتند؟ بچه ها هميشه فکر مي کنند به بزرگتر ها خوش مي گذرد و آرزو مي کنند که بزرگ شوند، آن موقع ها هر کسي به ما مي گفت قدر اين دوران را بدانيد و استفاده کنيد نمي فهميديم چه مي گويد، با خودمان مي گفتيم برو بابا، بزرگ است يادش رفته در بچگي چقدر بدبختي سرش آمده، ولي بعد که بزرگ مي شديم تازه مي فهميم که آن بد بختي هايي که در دوران کودکي و نوجواني فکر مي کرديم بد بختي است، در مقابل مشکلات دوران بزرگسالي هيچ است و اصلا خنده دار است. اما افسوس، صد افسوس که اين را خيلي دير مي فهميم! مثل ماهي که تا وقتي درون آب است متوه اطرافش نمي شود و تاره وقتي از آب بيرون مي افتد قدر مي داند که ديگر دير شده است.
من هم حالا که خودم بزرگ شده بودم و صاحب زندگي، مي فهميدم که چقدر در خانه پدرم راحت و بي مسئوليت زندگي مي کردم. اصلا نمي فهميدم غذا چطور آماده مي شود، چطور همه چيز مرتب و آماده است. از دل مادر و پدرم اصلا خبر نداشتم. نمي فهميدم پدرم براي اينکه زندگي را بچرخاند چقدر زحمت مي کشد و از صبح تا شب با چند هزار نفر سر و کله مي زند! من فقط نتيجه اين زحمات را مي ديدم و عين خيالم نبود که اين پولها بي زبان که خرج لباس و کفش و غذا و آموزش ما مي شود و انصافا پر و پيمان هم خرج مي شود با چه سختي و عذابي بدست مي آيد!
اصلا نمي فهميدم که فضاي آرام خانه مان با صبر و گذشت مادر و جوانمردي پدرم پايدار است. فکر مي کردم در همه خانه ها، وضع همينطور است و همه با هم خوب و صميمي هستند. اما حالا مي فهمم که داشتن يک رابطه عاشقانه و پايدار چقدر سخت است. البته اين رابطه هنر مي خواست و مادر من چقدر هنرمند بود... و من چقدر بي هنر!!!
آرزو کردم که حداقل نسيم اين هنر را از مادرم به ارث برده باشد، بلکه او بداند بايد چه کند، صداي توپ که از تلويزيون آمد، افکار خوشم را بهم زد. سال تحويل شده بود، وارد پنجمين سال زندگي ام با فريد شده بودم. فريد با خوشحالي صورتم را بوسيد و آهسته گفت: عيدت مباک عزيزم.
منهم صورتش را بوسيدم و گفتم، عيد تو هم مبارک فريد جان.
دست در جيبش کرد و بسته کوچکي در آورد و گفت:
- صبا خانم، قابل شما را ندارد. باز هم عيدت مبارک.
بسته را که به طرز زيبايي کادو شده بود گرفتم و روبان سفيد دورش را گشودم. سوئيچ ماشين بود، با تعجب به فريد نگاه کردم. خنديد و گفت:
- تو الان حامله اي، گفتم حتي براي خريد هم پياده جايي نري، منهم که نيستم تو را برسانم، يک ماشين کوچولو و جمع و جور برات خريدم. مبارکت باشد.
حسابي غافلگير شدم، خدايا يعني فريد آنقدر عوض شده که برايش مهم نيست من کجا بروم؟ حتي براي راحتي ام ماشين هم خريده؟ اشک در چشمانم جمع شد، خودم را در آغوش فريد انداختم، فريد هم که از خوشحالي من تحت تاثير قرار گرفته بود آهسته گفت: خوشحالم که خوشت آمده، حالا هنوز که نديدي، الکي خوشحالي نکن شايد من چاخان کرده باشم.
با بغض گفتم:
- حتي اگر چاخان کرده باشي، خوشحال شدم.
- نه عزيزم، دروغ نگفتم. براي خانم خودم هر کاري بکنم کم است.
خودم را از ميان بازوانش بيرون کشيدم و گفتم: منهم براي تو هديه اي دارم که الان نمي توانم بهت بدهم، بايد کمي صبر کني.
فريد با کنجکاوي پرسيد چي؟
به شکمم اشاره کردم. فريد با تعجب نگاهم کرد، آهسته گفت: اين را که خودم مي دانم.
با خنده گفتم: نه، همه اش را نمي داني. تو فقط يکي اش را مي داني...
فريد با خنده گفت: منو مي گذاري سرکار! مگه تو خرگوشي؟
- نخير، مگه هر کي دوقلو داره خرگوشه؟
يک لحظه چشمان فريد دو برابر شد، با صدايي خفه پرسيد: دوقلو؟
- بله...
- مطمئني؟
- بله سونوگرافي نشان داد.
فريد ناگهان بلند شد و روي هوا بلندم کرد و گفت:
- واي، من هميشه از بچگي آرزو مي کردم بچه هايم دوقلو باشند. خدا کنه يکي پسر و يکي دختر باشند. فرشته جنسشان را تعيين نکرد؟
- نه بابا، حالا زود است. بعدا هم فکر مي کنم بتواند، خيلي سخت است. ولي فريد تا بچه ها يک کمي بزرگ شوند پدرم در مياد. نه؟
فريد با خونسردي گفت: نه، دوقلو حتما پرستار مي خواد، تو بايد به يکي برسي، پرستار هم به دومي! غصه نخور، تا آن موقع يک آدم خوب و تر و تميز پيدا مي کنم.
آن شب بهترين شب عمرم بود، با هم قرار گذاشتيم صبح فردا، شروع کنيم به ديدار از فاميل و بزرگتر ها و بعد هم به کلاردشت برويم. فريد تا آخر تعطيلات سر کار  نمي رفت. تقريبا تا صبح بيدار بوديم و با هم حرف مي زديم. لحظه اي فکر مي کردم که آن همه دعوا و کشمکش مال ما نبوده و همه را در خواب و رويا ديده ام، سر سال تحويل دعا کردم که فريد هميشه مثل امشب باشد و ديگر آن صحنه ها بينمان پيش نيايد.

دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:جیگر بلاها سر بزنن, :: 23:12 :: نويسنده : شیدا

فصل 17 قسمت اول

چند روزی بود که حال نداشتم. سرم سنگی بود و مدام خوابم می آمد. دلم بهم می خورد اما استفراغ نمی کردم. شک کرده بودم که حامله ام اما باور نمی کردم. ماه پیش در این مورد با فرید صحبت کرده بودم. آن شب زوتر از مطب آمده بود تا مرا به رستوران ببرد. از وقتی دوران نقاهت را پشت سر گذاشته بودم و به خانه خودم برگشته بود، احساس افسردگی شدیدی داشتم. بیشتر اوقات خواب بودم و در بقیه موارد هم که بیدار بودم بدون دلیل خواصی گریه می کردم. این بود که فرید تقریبایک شب در میان، مرا بیرون می رود تا مثلا حالم جا بیاید. آن شب تا در را باز کرد، صدایم زد:
- صبا... خانمی آماده ای؟ بعد هم وارد اتاق خواب شد. روی تخت دراز کشیده بودم و بی هدف به فضای خالی زل زده بودم. فرید تا مرا دید، کنارم نشست و پیشانی ام را بوسید.
- چطوری؟ بلند شو دیگه میز رزرو کردم.
- حال ندارم.
بوسیدم و گفت:
- چرا عزیزم؟ بیا بریم بیرون، حلت سر جا می آید.
بی حوصله گفتم:
- نه فرید اصرار نکن. حوصله ندارم.
دستش را زیر کمرم انداخت و بلندم کرد: پاشو دیگه،لوس نباش. بعدش هم می رویم مظفرایان، مامانم میگه یک سرویس جواهر جدید آورده که انگار برای آن لباس سرمه تو ساخته اند، پاشو دیگه...
طبق معمول اشکم سرازیر شد. اگر ازم می پرسیدند چرا گریه می کنی، خودم هم نمی دانستم. فرید تا دید گریه می کنم، محکم بغلم کرد و زمزمه کرد:
- آخه چی شده؟ ترو رو خدا گریه نکن، دلم ریش می شه. آخه تو چی می خوای که نداری؟
بدون مقدمه گفتم: یک بچه!!!
بر خلاف انتظارم قهقه زد و گفت: منکه اصلا حرفی ندارم، اگر تو حالت اینطوری خوب می شه باشه...
خجالت کشیدم، زیر لب گفتم، خجالت بکش فرید.
با خنده گفت:
- دِ؟ خودت گفتی، منکه نگفتم.
- اِ... لوس نشو دیگه فرید، اصلا غلط کردم.
همانطور که کتش را در می آورد، گفت: نه، حرف مرد یکی است. خودت گفتی...
هرکه خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه.
خنده ام گرفت، گفتم: من که هنوز خربزه نخوردم...
                                                                                                         *      *     *      *      *      *      *
خدایا چقد حالم بد بود. ضعف داشتم. گشنه ام بود. دلم بهم می خورد. همه درد و مرض ها را داشتم. با حال زار و نزار رفتم داروخانه سر کوچه و یک تست حاملگی خریدم. هنوز ناشتا بودم و می توانستم آزمایش کنم، نوار تست نشان می داد که حدسم درست است و میزبان یک کوچولو شده ام، یکی، دو ماهی بیشتر تا عید نمانده بود. طبق محاسباتم، کوچولو باید تابستان دنیا می آمد. شادی عجیبی زیر پوستم دوید. انگار به زندگی امیدوار شده بودم.
صبحانه را با اشتهای کامل خوردم. انگار حالا که می دانستم حامله ام تکلیفم روشن شده بود و هوسس غذاهای جورواجور می کردم. از فریزر چند تکه گوشت بیفتکی در آوردم، می خواستم بگذارمشان توی ماکروفر که زنگ زدند.مادر شوهرم بود، می گفت دو روزه که تلفن می زند و کسی جواب نمیده، برای همین نگران شده، تعارفی کردم بیاید تو و او هم آمد.
- صبا جان مزاحمت شدم، ببخشید اما دلم طاقت نیاورد.
- خیلی خوش آمدید مادر جون.
وقتی گوشتها را دید گفت: از الان ناهار درست می کنی؟
خنده ام گرفت از خجالت سرم را پایین انداختم. آهسته گفتم: خیلی گرسنه ام بود.
با خنده گفت:
- وای مادر، مگه صبحانه نمی خوری؟ خیلی کار بدی می کنی ها! تو که ماشاالله خودت دکتر هستی، می دانی که صبحانه لازم ترین وعده غذا است.
یک لحظه احساس ضعف کردم، روی صندلی افتادم. مادر فرید که هول شده بود دوید جلو و دستم را گرفت.
-اِ.... صبا جون چی شده؟ چرا حال نداری، پاشو پاشو خودم ببرمت یک دکتر درست و حسابی، این فرید چیزی حالیش نیست.
با لبخند گفتم: نه مادر، چیزی نیست از دست این...
فوری گفت: فرید؟
با عجله گفتم:
- نه بابا، از دست بچه فرید!
چند لحظه چیزی نگفت، بعد انگار فهمیده باشد چی گفتم، محکم در آغوشم کشید و گفت: وای، مبارکه، مبارکه، خدایا چه صبح خوبی، چه خبر خوبی بهم دادی آرزوش رو داشتم.
بعد با کمی مکث گفت: فرید می دونه؟
سرم را به علامت نفی تکان دادم.
با بی قیدی گفت بهتر که نمی دونه حالا بعد بهش می گی بعد مانتو و روسری اش را در آورد، آمد توی آشپزخانه و پرسید:
-چی دوست داری صبا جون، تا درست کنم.
-آخه، زحمت میشه.
صمیمانه گفت:
-این حرفها چیه می زنی مادر جون؟ تو ضعف داری ، باید بخوری تا جون بگیری. گوشتها را یکی یکی در آورد و کوبید بعد در روغن داغ انداخت. آشپزی مادر فرید عالی بود، هر وقت در خانه شان میهمان بودیم غذا هایی درست می کرد که من دوست داشتم و الحق که دست پختش خوب بود. همانطور که سیب زمینی پوست می کند، سری تکان داد و گفت: اِی... جوانی کجایی که یادت بخیر، وقتی یاد خودم می افتم که سر فرزانه حامله شدم و مادر شوهرم چه جوری باهام رفتار می کرد، دلم خیلی می سوزه....
با کنجکاوی پرسیدم: راستی مادر جون آنروز حرفهایتان نیمه کاره ماند. بقیه اش را برایم تعریف نکردید.
با لبخند گفت: می ترسم سرت درد بگیرد...
مشتاقانه گفم:
- نه من خیلی دوست دارم بشنوم.
مادر فرید گوشتهارا توی بشقاب چید و سیب زمینی سرخ کرده هم اطرافش ریخت، بعد بشقاب را گذاشت جلوی من و خودش هم نشست.
- بخور عزیزم سر می شه.
گفتم:
- شما هم بفرمائید میل کنید.
- نه ممنون، من صبحانه کاملی خوردم. اشتها ندارم.
بعد دوباره رفت تو حال و هوای سی چهل سال پیش و دیدم که چشمانش برق خاصی زد.
پایان فصل 17 قسمت اول  

دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:بیا ببین چی شده بلا, :: 23:7 :: نويسنده : شیدا

فصل شانزدهم



وقتي چشمانم را باز کردم دو چشم سبز و نگران ديدم که به من دوخته شده بودند. سرم را با بيزاري برگرداندم. صداي فريد انگار از دور دستها به گوشتم مي رسيد:
- خدايا شکرت... صبا... صبا جان؟
جواب ندادم. يعني دلم مي خواست داد بزنم برو گمشو، اما اصلا جون نداشتم. انگار سرم زير آب باشد، فقط دهنم باز و بسته مي شد اما اصلا صدايي از حنجره ام خارج نمي شد. سرم سنگين بود و در تمام بدنم

احساس مورمور مي کردم. پاهايم بي اختيار مي لرزيد و با اينکه تابستان بود احساس سرما مي کردم.
صداي فريد دوباره بلند شد.



ادامه مطلب ...
دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:دلکم دلبرکم بیا اینجا, :: 23:6 :: نويسنده : شیدا

فصل 15

آن روز بعد از رفتن فرید، مادرم زنگ زد و بعد از سلام و احوالپرسی از من خواست تا به آنجا بروم، پدرم کمی سرما خورده بود و مادرم که از کوچکترین ناراحتی بابا نگران می شد می خواست مطمئن شود چیز مهمی نیست. ظرف های صبحانه را شستم و به طرف خانه مادرم راه افتادم. از وقتی شروع به کار کرده بودم خیلی کم بهشان سر می زدم و بیشتر تلفنی حالشان را می پرسیدم اما حالا که دوباره خانه نشین شده بودم، وقت زیادی داشتم. نسیم هم خانه بود، او هم سرما خورده بود و حال نداشت. نسیم هم صبح ها در یک درمانگاه کار می کرد. اما آن روز نرفته بود. وقتی در را باز کردم و وارد حیاط سرسبزمان شدم، ناگهان دلم برای همه چیز تنگ شد. یک نفس عمیق کشیدم. بوی کاج و چمن ها در هم قاطی شده بود. دلم برای دیدن مادرم پر می کشید. در را که باز کرد محکم بغلش کردم. یک لحظه آرزو کردم هنوز دختر خانه باشم. مادرم که انگار فکر مرا خوانده بود، مرا عقب زد و با دقت به چشمانم خیره شد.
- صبا خوبی عزیزم؟
- آره مامان شما چطورید؟ بابا چطوره؟
- اِی... شکر خدا. پدرت هم نگران نباش یک کم سرما خورده چیز مهمی نیست.
پشت سر مادرم وارد خانه شدم. نفس عمیقی کشیدم و بوی خوب امنیت را در ریه هایم فرو بردم. پرسیدم:
- مامان نسیم هم خانه است؟
- آره بلا گرفته همه را مریض کرده با این سرما خورده گی اش!... می خوای تو اول برو پیش نسیم، چون پدرت خواب است.
ضربه کوچکی به در زدم و وارد شدم. صحنه ی آشنایی که همیشه موقع سرماخوردگی نسیم می دیدم، دوباره جلوی چشمم بود. نسیم همیشه موقع سرماخوردگی یک کلاه گنده پشمی و سیاه سرش می گذاشت، دور تا دورش پتو می پیچید و دستگاه بخور زیر دماغش می گذاشت. آن روز هم دقیقا در همان حالت نشسته بود و با آواز یکنواختی ناله می کرد. آن وقتها هر وقت از ش می پرسیدم درد داری که ناله می

کنی؟ می گفت نه درد ندارم، فقط وقتی ناله می کنم احساس می کنم حالم بهتر می شه. با خنده گفتم:
- سلام نسیم خانم، خدا بد نده.
با لحن خنده داری گفت: بد نبینی آبجی، حالم خیلی گنده.
رفتم جلو و دستم را روی پیشانی اش گذاشتم و با یک دست نبضش را گرفتم. تب نداشت خودش دهنش را هم باز کرده بود و می گفت: آآ...
ته حلقش هم هیچ تورم و قرمزی دیده نمی شد با خنده گفتم:
- پاشو پاشو، جلو قاضی و معلق بازی؟ هیچ مرگت نیست.
فوری گفت:
- خودم می دونستم چیزیم نیست، دنبال تو نفرستادم که!
مانتو و روسری ام را در آوردم و روی صندلی انداختم. نسیم هم کلاه مسخره اش را انداخت گوشه ای و پتو ها را کنار زد، بعد پرسید:
- از شوهر گل اخلاقت چه خبر؟
آهی کشیدم و گفتم:
- هیچی مثل همیشه آسه می رم آسه میام که گربه شاخم نزند.
با افسوس سری تکان داد: صبا چرا آنقدر لیلی به لالاش می گذاری؟ تو باید یک برخوردی بکنی تا حساب کار دستش بیاد. آنقدر کوتاه نیا.
بی حوصله گفتم:
- تو هم از دور دستی بر آتش داری. اگر من صدام در بیاد و یک وقت باد به گوش بابا برسونه، خدای نکرده ممکنه سکته کنه.
نسیم چشمانش را باریک کرد و گفت:
- گمشو! گناه بی عرضگی خودت رو گردن بابای بی چاره ننداز. من حرفم این نیست که با دعوا و مرافه فرید را سر عقل بیاری تو باید، با سیاست حریم شخصی ات را به فرید بشناسانی تا بداند تا یک جایی می تواند پیش روی کند. مثلا غیرت و تعصب برای مرد خیلی هم خوب است اصلا اگر مردی غیرت نداشته باشد آدم حالش به هم می خوره. اما این هم حد داره، نه اینکه دیگه هر کی از بغل تو رد بشه آقا از جا بپره که چی شد؟ کی بود؟ کجا رفت؟ بعدش هم غیرت مرد وقتی قشنگ است که زنش رو در پناهش بگیره، نه اینکه زن بد بختش دایم در ترس و اضطراب باشه. مرده شور همچین غیرتی را ببرند.
گفتم:
- حالا از این حرفها بگذریم، فرید برای من مثل یک درد مزمن است که بهش خو کردم. تو خودت چطوری؟ خبری نیست؟ دیگه داری بوی ترشی می گیری ها...
نسیم سر تکان داد و گفت:
- ای بی خبر هم نیستم. یک بابایی است که چند وقتی است گیر داده و ول هم نمی کند. تا قسمت چی باشد.
همان لحظه مامان هم آمد داخل اتاق و روی تخت نسیم نشست. با هیجان گفتم:
- راست می گی؟ کی هست؟ چی کاره است؟ تو هم خوشت آمده؟ نسیم با ادای مخصوص به خودش گفت: هر چی بگم کم گفتم کله طاس، شکم گنده، قد کوتاه، صورت پر از زگیل و آبله، دماغ کوفته... وضع کار و

بارش هم بد نیست بنا است. از ازدواج قبلی اش هم سه تا بچه دارد...
نسیم می گفت و مامانم غش غش می خندید.
بی صبرانه گفتم:
- درست حرف بزن نسیم، مامان شما بگو، این دیوانه که سرماخوردگی کاملا عقلش را زایل کرده...
مامانم با خونسردی همیشگی گفت: خوب نسیم راست می گه.
دیگه از عصبانیت داشتم می ترکیدم: منو سر کار گذاشتید؟
نسیم با خنده گفت: خوب وقتی آنقدر خوب سر کار می ری، حیف است که بی کار بگردی.
بی صبر گفتم:
- لوس نشو.
مامانم به کمکم رسید و گفت: نسیم دست بردار، صبا جان داره دروغ می گه. پسره خیلی خوش قیافه و خوش قد و بالاست، فوق لیسانس صنایع داره، وضعش هم ای بدک نیست. از همه بهتر اخلاقش است، نماز خون و روزه بگیر است. خانواده استخوان داری هم داره، فقط خدا زده پس کله اش، بیچاره از این نسیم بلا گرفته خوشش آمده، این هم هی اذیت می کنه و می خندد.
صدای پدرم بلند شد: ناهید جان... ناهید خانم کجایی؟
همیشه از طرز صدا کردن پدرم لذت می بردم. چنان با عشق مادرم را صدا می کرد که همه لذت می بردیم. بلند شدم و به طرف در دویدم.
- سلام بابا جون.
پدرم که از دستشویی خارج می شد با صدای من متعجب برگشت:
- به به... عزیز دلم، صبا جان چه عجب روی چشم ما قدم گذاشتی. فرید جان چطور است...؟ چه خوب کردی آمدی. بیا ببینمت.
رفتم جلو و پدرم را محکم در آغوش گرفتم.
- صبا جان می ترسم سرما بخوری.
گفتم:
- نه بابا، من مدام در معرض بیماری های مختلف هستم. بادنجان بم آفت نداره.
پدرم هم الحمدلله مشکل خاصی به جز همان سرما خوردگی نداشت. به درمانگاه تلفن کردم و به فرید گفتم که من خانه مادرم هستم که شب بعد از مطب بیاید دنبالم. قبول کرد و قرار شد برای شام بیاید. تا شب هی با نسیم حرف زدیم و خندیدیم.
مامان مدام می گفت: الهی شکر، دوباره صدای شماها تو این خونه پیچید.
طرف های غروب، رضا پسر عمویم آمد خانه مان، صدایش تو راهرو می پیچید، شنیدم که به مادرم می گوید، از این طرف ها رد می شدم گفتم حال عمو جان را بپرسم. دیشب بابام گفت حال ندارند. گفتم احوالی

بپرسم. مامانم رضا را به اتاق پذیرایی راهنمایی کرد. من و نسیم توی آشپز خانه بودیم و من داشتم سالاد درست می کردم. مامان با دسته گل بزرگی که رضا خریده بود وارد شد و گلها را در یک گلدان گذاشت. بعد هم به ما
گفت:
- شما هم بیایید رضا را ببینید. بد است، ناراحت می شود.
تا مامان رفت بیرون به نسیم گفتم: تو برو، من نمی آم. سر و وضعم درست نیست.
نسیم پرسید:
- چیه؟ از فرید می ترسی؟
با ناراحتی گفتم:
- دروغ چرا، آره، می ترسم از راه برسه و یک فکری بکنه . من نیام بهتر است.
نسیم دستانش را بلند رد و در هوا فرود آورد یعنی خاک بر سرت.
یک نیم ساعتی سر خودم را با کارهای آشپز خانه گرم کردم تا بلکه رضا برود. آخرین ظرف ها را هم شستم و آب کشیدم که صدای خداحافظی رضا با مامان و نسیم را شنیدم. در دل خدا را شکر کردم که ناگهان صدای زنگ در بلند شد. چند لحظه بعد مادرم با فرید وارد شدند. از آشپزخانه بیرون آمدم و به فرید سلام کردم، به سردی جوابم را داد و بعد رفت پیش پدرم، میز شام را به کمک نسیم چیدم. موقع غذا خوردن هم فرید

کنار من ننشست. نسیم زیر چشمی نگاهش می کرد و آهسته سر تکان می داد. سر شام بابا گفت: کاش رضا را هم برای شام نگه می داشتیم.
مامان جواب داد، والله من که خیلی اصرار کردم، خودش نماند. نسیم با زیرکی گفت: همان بهتر که نماند و گرنه صبا باید ت آشپزخانه شام می خورد. فرید که متوجه منظور نسیم نشده بود، یک چشم غره به نسیم رفت. مامان بی خبر از همه جا از من پرسید: راستی صبا، تو چرا

نیامدی رضا را ببینی، فهمید تو اینجا هستی، خیلی بد شد.
زیر لب گفتم: سر و وضعم مناسب نبود.
در راه برگشت به خانه، فرید اصلا با من حرف نزد. با سرعت تمام رانندگی می کرد. با این که می دانست خیلی از سرعت وحشت دارم باز هم موقع عصبانیت، مثل دیوانه ها رانندگی می کرد. با توجه به تجربیات قبلی ام می دانستم هر چه اعتراض کنم وضع بد تر می شود، برای همین ساکت ماندم تا به خانه رسیدیم.
فرید تا پایش به خانه رسید شروع کرد به غر زدن، برای این که بهانه ای دستش ندهم ساکت ماندم، ول کن قضیه نبود، بلند شدم برای اینکه حرفهایش را نشنوم به آشپز خانه رفتم، صبح کمی چای روی زمین ریخته بود که حالا لک بد رنگی روی سرامیک ها انداخته بود، یک سطل آب برداشتم و با جارو آشپز خانه را شستم. فرید همچنان داشت غر می زد و به زمین و زمان فحش می داد، برای این که اعصابش کمی آرام بگیرد دو لیوان شیر گرم کردم و وارد هال شدم. وقتی لیوان شیر را جلویش گذاشتم با غیظ گفت:
- بله دیگه شوهری که آنقدر بچه باشه باید هم جلویش شیر بگذاری...
با حرص گفتم:
- منظورت چیه فرید؟ از وقتی آمدیم داری غر می زنی دوباره چی شده؟
فرید از عصبانیت نیم خیز شد و با صدایی که از خشم دو رگه شده بود، داد زد، تو چی فکر می کنی؟... واقعا بچه گیر آوردی؟ با آقا رضا توی خانه خودتان قرار می گذاری فکر می کنی من نمی فهمم...
حرفش را قطع کردم:
-خجالت بکش، چی داری می گی فرید؟ چرا چرت و پرت می گویی؟ کدوم قرار؟ رضا آمده بود حال پدر را بپرسد، تازه من اصلا از آشپز خانه در نیامدم که رضا مرا ببیند. سلام و خداحافظی هم نکردم، باز تو واسه خودت قصه می بافی؟
داد زد:
- من قصه می بافم؟ اگر این چیز هایی که تو می گی راست است، چرا تا من آمد رضا رفت؟ چرا زن و بچه اش همراهش نبودند؟ از اینهمه روز، چرا امروز که تو آنجا بودی، آمد عیادت بابات؟
آهسته گفتم:
- تو واقعا دیوانه ای! به من چه که چرا رضا امروز آمد آنجا، مردم که نمی دانند شوهر من روانی است. بد بخت از آنجا رد می شده گفته احوالی هم از عمویش بپرسد. لیوانهارا برداشتم و به طرف آشپز خانه راه افتادم.

نزدیک در آشپزخانه بودم که فرید از روی مبل خیز برداشت به طرفم، داد زد:
- من روانی ام؟... نه خیر تو زیر سرت بلند شده....
تا آمدم جوابی بدهم. فرید از پشت محکم هلم داد توی آشپز خانه، لیوان ها از دستم رها شد. یک لحظه خودم را دیدم که روی کف خیس آشپزخانه سر خوردم و همزمان با لیوان ها افتادم روی زمین، صحنه مثل فیلم آرام جلوی چشمانم شکل گرفت. پایم از زیرم در رفت و با پشت روی لیوانهایی که زودتر از من روی زمین خرده شده بودند، افتادم. انگار چندین چاقو در بدنم فرو کرده بودند، آنقدر از شدت درد شدید و ناگهانی بود که

نفهمیدم از کدام ناحیه ی بدنم است. سرم را که بلند کردم وحشت کردم. سرامیک های سفید آشپز خانه غرق خون بود. یک لحظه ترسیدم که نکند فرید زخمی شده، آما فرید آن اطراف نبود. احساس ضعف کردم. سرم گیج می رفت. باور نمی کردم این همه خون با سرعت از بدن من خارج شده، خواستم بلند شوم، اما از شدت درد فلج شده بودم. خونها حالا مثل حوضچه شده بود و به سمت چاهک آشپزخانه راه گرفت. چشمان سیاهی می رفت. آخرین فکری که از ذهنم گذشت این بود که دوباره باید آشپزخانه را می شستم.
پایان فصل 15

دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:حالا بیا اینجا بیا اینجا اونجا نه, :: 23:3 :: نويسنده : شیدا

فصل 14
چند روزی بود که فرید پشت سر هم تلفن می زد خانه و تا بر می داشتم می گفت:
- صبا خانه ای؟ کاری نداشتم، فقط می خواستم حالت را بپرسم.
اگر هم تلفن اشغال بود تا گوشی را می گذاشتم، زنگ می زد و سوال جواب می کرد که با کی حرف می زدم و چرا، اگر برای خرید کوچکی بیرون می رفتم باید کاملا توضیح می دادم که به کدام بقالی رفته ام و مثلا چی خریده ام.
هر چی فکر می کردم نمی فهمیدم این کار های فرید برای چیست. یک چیز دیگر هم برایم خیلی عجیب بود، این هم آن که تا فرید از مطب به خانه می آمد، مزاحمتهای تلفنی شروع می شد. تا وقتی من تنها بودم اصلا کسی زنگ نمی زد ولی تا فریدپایش را در خانه می گذاشت، تلفن یک ریز زنگ می زد و هر کدام که بر می داشتیم کسی حرف نمی زد.
در بیمارستانی که من کار می کردم، چند پزشک دیگر هم بودند که طرحشان را می گذراندند. حالا یه هنوز مشغول به تحصیل بودند یا برای گذراندن طرحشان آن جا می آمدند. در بین این دکتر ها، پسری بود به نام
نیکویی منش که واقعا مانند اسمش، منش نیکویی داشت و به همه بدون توجه به جنس و سن و سال، کمک می کرد از دکتر گرفته تا خدمتکار، این آقای دکتر داشت تخصص جراحی عمومی می گرفت و هنوز مجرد
بود. چند وقتی بود که فرید پیله کرده بود که چرا هر جا تو می روی، نکویی هم دنبالت است. چه دلیلی دارد که دایم مواظب توست؟ هر چه برایش دلیل می آوردم که این دکتر برای همه اینطور مراقب و نگران است، به خرجش نمی رفت. یکروز که خسته و هلاک از سر کار آمده بودم و داشتم لباس هایم را عوض می کردم، تلفن زنگ زد. حدس می زدم که فرید باشد. گوشی را برداشتم و منتظر شدم تا فرید اول حرف بزند، بعد از چند لحظه صدای الهام در گوشی پیچید.



ادامه مطلب ...
دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:خوشگلا یه سر بزنن اینجا, :: 23:0 :: نويسنده : شیدا
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 123
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 127
بازدید ماه : 266
بازدید کل : 5511
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1



Alternative content