رمان شیدا
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

در بدو ورود فيلم بردار مشغول گرفتن فيلم از ما شد. من مثل هميشه كه از اين جور جوهاي سنگين فراري بودم، بدون توجه به دوربين، از پشت مامان اينا وارد ساختمون شدم.بجز من، همه اعضاي دو خانواده قبلاً با هم آشنا شده بودند. اولين نفري كه من معرفي شد، سوري خانم مادر سارا بود. به محض ديدن من، صحبت از شباهت عجيب من و كاميار بر سر زبون ها افتاد. اين موضوع واسم تازگي نداشت و تو هر ميهماني موجب تعجب همه ميشد. بالاخره وارد اتاق عقد شديم و با سارا آشنا شدم. در دلم به حسن انتخاب كاميار تبريك گفتم. سارا در برخورد اول بسيار مهربون و صميمي جلوه كرد و تا حدي خيالم رو راحت كرد. بعد از سارا با آقاي رضايي و در آخر با كيان، برادر سارا آشنا شدم. جالبه كه كيان همون پسر فيلم بردار مجلس بود. كيان بر عكس سارا كه « پوستي سپيد با چشماني آبي داشت و بيشتر به مادرش كشيده شده بود» صورتي سبزه با جذابيتي مردانه داشت و چشم و ابرويي مشكي كه جبروت خاصي در ان ديده ميشد و با هيكلي مردانه كه بي شباهت به آقاي رضايي نبود، اما در رفتارش جديت و سردي خاصي به چشم ميخورد. به جمع ميهمانان پيوستم. هستي زيركانه نگاهي به من انداخت و گفت: به اتخابم تبريك نميگي؟
ـ سوژه جديده هستي جان؟ پسر تخسي كه من ديدم، عمراً تو رو تحويل بگيره.
هستي چشمكي زد و گفت: پس معلومه خواهرتو نشناختي.
هنگام مراسم عقد، مادر من و هستي رو مخاطب قرار داد و گفت: دخترا بيايد عقد داره شروع ميشه، بيايد پارچه روي سر عروس داماد رو نگهداريد.
اتاق پر از مردان فاميل بود. در جايگاه جاي گرفتيم، نگاهي به هستي انداختم براي اولين بار او هم از خجالت سرخ شده بود. هسته كه متوجه من شد، با ايما و اشاره منو ترغيب كرد كه به ته سالن نگاهي بندازم. كيان در حال فيلم برداري از ما بود. با شيطنت به هستي گفتم: بهتره نيم رخ نباشيم، بيني مون ضايع مي افته........و موجب خنده هستي شدم.
بالاخره بعد از سه بار خوندن خطبه عقد سارا بله رو گفت. بعد اون هم نوبت كاميار بود، طفلك كاميار از بس خجالت كشيده بود خيس عرق شده بود. من و هستي به عروس و داماد تبريك گفتيم و سريع از اتاق خارج شديم. در جمع ميهمانان بودم كه خاله شيرين به دنبالم اومد.
ـ كجايي دختر؟ كاميار دنبالت ميگرده، مگه نميخواي با عروس و داماد عكس بگيري؟
مجبوراً همراه خاله به اتاق عقد بر گشتم. كاميار با دين من دادش دراومد دختر تا حالا كجا بودي، يعني نميخواي با داداش و زن داداشت عكس بگيري؟ مرديم از بس عكس هاي تكراري با هستي گرفتيم.
هستي چشم غره اي به كاميار رفت و چيزي نگفت. سارا هم از اين حرف كاميار استقبال كرد و گفت: شيدا جان افتخار نميديد چند تا عكس مشترك بگيريم؟
ناچار قبول كردم. بعد از عكس گرفتن، كاميار ازم خواست دوربين رو از كاميار بگيرم كه اونهم چند تايي عكس باهاشون بگيره. مردد مونده بودم كه هستي سريع پيش دستي كرد و گفت: نميخواد شيده جان تو برو، باقي كارها با من.
اين اقدام هستي با اعتراض كاميار مواجه شد: هستي! لازم نكرده تو فيلم بگيري، هنر جنابعالي رو تو فيلم رؤيا دختر خاله شيرين ديديم، فقط از لب و لوچه مهمونا و زمين فيلم گرفته بودي.
با اين حرف كاميار ياد عروسي رؤيا افتادم. ظاهراً هستي بعد فيلم برداري از عروس و داماد فراموش كرده بود دوربينو خاموش كنه و همين طور اتفاقي از همه چيز فيلم گرفته بود.
هستي دلخور شد و گفت: تقصير خودت نيست، قدر فيلم هنري رو نميدوني.
ناچار دوربين رو از كيان گرفتم. دنبال دكمه ضبط فيلم ميگشتم، چون دوربين ديجيتالي بود و طرز كارش با دوربين هاي ديگه فرق ميكرد. كيان خيلي آروم و جدي، توضيح مختصري در مورد دستورالعمل دوربين داد و رفت. راستش اصلاً از اين پسره خوشم نيومد، يه جورايي خيلي روابط اجتماعيش ضعيفه. از اون كمي كينه به دل گرفتم. موقع فيلم برداري هم به تصوير كوتاهي از او بسنده كردم. بعد فيلم گرفتن همراه هستي به پيش بقيه رفتم. هستي كه هنوز دلخور بود رو به گفت: خود شيرين بالاخره كار خودتو كردي و داري كيانو غر ميزني؟ اشكال نداره، اگه اينطوري از دست مانع بزرگي مثل تو خلاص ميشم باشه، به عنوان دوماد خانواده هم قبولش دارم. با عصبانيت گفتم: هنوز اونقدر ترشيده نشدم كه بخوام زن اين تازه به دوران رسيده بشم. پسره پررو، همچين با آدم برخورد ميكنه انگار ما مريضاي محل كارشيم.
هستي متعجب نگاهي به من انداخت و گفت: بابا شوخي كردمف منكه چيزي نگفتم. تازه، رفتار خلاف ادبي هم كه از اين پسره سر نزده، چرا اينقدر عصبي شدي؟
حق با هستي بود، من الكي رو رفتار اين پسره كليد كرده بودم.
بلاخره مراسم خاتمه پيدا كرد و فقط دو خانواده باقي مونده بوديم و همه مشغول گپ زدن بودند. به هستي گفتم: اگه گفتي الأن چي ميچسبه؟.........همان لحظه كيان با سيني چاي وارد شد.
هستي ضربه اي به پهلوم زد و گفت: دل به دل راه داره، عروس خانم چايي آوردند.
از ترسيم لباس عروس به تن كيان خندم گرفت. كيان خم شد و آخرين چاي را جلوي هستي گذاشت و نگاهي به من انداخت و سريع اتاقو ترك كرد. از عصبانيت عين لبو سرخ شده بودم.
ـ ديدي هستي خانم اين پسره به زور ميخواد لج منو در بياره و از عمد يه چايي كم آورد.
كيان دوباره چاي به دست وارد اتاق شد. عذرخواهي كوچكي كرد و سيني را مقابلم گرفت. بدون اينگه بهش نگاهي كنم، تشكر كردم و گفتم ميل ندارم. اما او بي توجه به حرف منة فنجان چاي را مقابلم گذاشت و به جمع مهمونا پيوست. موقع خداحافظي تنها كسي كه چايش را ننوشيده بود، من بودم. در حال خارج شدن از درب منزل، سوري خانم رو به من كرد و گفت: شيدا جان شنيدم تهران تحصيل ميكنيد. براي تأييد حرفش لبخندي زدم، بعد بلافاصله به سخنانش ادامه داد: دخترم تو هم مثل ساراي من، كيان هم مثل آقا كاميار، اگه زماني به چيزي احتياج داشتي يا واست مشكلي به وجود اومد، كيان تو بيمارستان شهيد بهشتي مشغول به كاره، مطمئن باش از هيچ كمكي دريغ نميكنه......در همين لحظه كيان هم به حرف آمد و گفت: بله خانم افشار، من در خدمتتون هستم.
از خانم رضايي تشكر كردم و سوار ماشين بابا شدم. كاميار ظاهراً منزل عروس ماندني شد. در بين راه از خاله و رضا جدا شديم و به خونه برگشتيم. خيلي خسته بودم، خودمو روي تخت پرت كردم، همون لحظه هستي گلايه كنان گفت: شيدا تو چرا با كيان اينطور برخورد كردي؟ حتي ازش تشكر هم نكردي، از اين گذشته، تو مگه هوس چايي نكرده بودي، چرا پس به چايي دست نزدي؟
لبخند پيروزمندانه اي زدم و بي توجه به حرف هستي، آروم گفتم: تلافي كردم. چيزي كه عوض داره گله نداره.
سراغ دفترم رفتم و ماجراهاي امروزو توش نوشتم، چشمام سنگين شد و ديگه چيزي نفهميدم.
خواب عجيبي ديدم. مشغول فيلم برداري از جمع بودم و درحاليكه ميخواستم گذرا از كيان بگذرم، تصوير بر روي او فيكس ماند و همه با نگاه معناداري به من مينگريستند.
با وحشت از خواب پريدم. ساعت پنج صبح بود. دلشوره ي عجيبي سراسر وجودم را احاطه كرد. موقع اذان صبح بو، وضو گرفتم و با خدا راز و نياز كردم و نجوا كنان گفتم: خدايا! كابوس شبانه ام ناشي از رفتار بچگانه ام بود، تو خود هادي من باش.
از دست خودم عصباني بودم. هميشه شعارم اين بود« همه را دوست بداريد تا خود نزد همه عزيز باشيد» نميدانم چرا رفتار بدي از خودم نشان داده بودم. توبه كردم و از خدا كمك خواستم. تا صبح خواب به چشمام نيومد. سريع صبحونه رو آماده كردم و همه رو بيدار كردم. موقع صبحونه مامان چشمان نگرانشو به من دوخت، كمي رنگم پريده بود، به مامان اطمينان دادم چيز مهمي نيست و ناشي از كم خوابي است.
اين دو روز به صحبت حول و حوش مراسم كاميار به سرعت برق و باد گذشت و من دوباره عازم تهران شدم.

__________________
ادامه دارد.........


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:رمان شیدا, :: 23:24 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 34
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 38
بازدید ماه : 177
بازدید کل : 5422
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1