شروع كلاسها موجب شد تا از فكر خانه و اتفاقات اخير بيرون بيابم و سرگرم درس خواندن بشم. اين هفته نميتونستم خونه برم، چون شنبه امتحان داشتم. سه شنبه به خاطر كلاس جمعيت سريع با مائده راهي دانشگاه شديم، هنوز نيم ساعتي وقت، كلاسورمان را روي صندلي هايمان گذاشتيم و به پرنيان هم خوابگاهيمان كه مديريت ميخواند و اين ترم با ما جمعيت داشت، سفارش كرديم و واسه تهيه كتابي كه استاد فروتن معرفي كرده بود به كتابخونه دانشكده رفتيم.
از شانس خوش ما سالن خلوت بود. به قسمت پذيرش رفتم و كتابدار را صدا زدم، وقتي او از پشت قفسه هاي كتاب دراومد خشكم زد، همون پسره كلاس جمعيت بود. خودمو جمع و جور كردم و نام كتاب و نويسنده اش رو به زبون آوردم. مائده با ديدن اون نتونست جلوي خنده اش رو بگيره و به طرف يكي از قفسه ها رفت. كتابدار نگاهي به من انداخت و گفت: متأسفانه تمام جلدهاي مربوط به كلاس جمعيت دست بچه هاست.
تشكر كردم و به طرف مائده رفتم.
ـ ببخشيد خانم افشار....با شنيدن نام خودم بر جاي ميخكوب شدم.
با تعجب برگشتم. او فاميلي مرا از كجا ميدانست. آروم گفتم: امري داشتيد؟
او را ديدم كه به طرف من مي آمد. كتابي را به طرف من گرفت. كتاب مورد نظر بود. وقتي تعجب مرا ديد گفت: اين كتابو از قبل واسه خودم كنار گذاشته بودم، اما ميتونم از بچه ها تهيه كنم، اين خدمت شما.
ابتدا مخالفت كردم، ولي با اصرار او مجبور شدم آن را بپذيرم. تشكري كردم و سريع همراه مائده از كتابخونه زديم بيرون.
مائده با شيطنت گفت: بابا دهقان فداكار، خدا شانس بدهريال اگه ما بوديم دوتا ميزدند تو سرمون، كتاب خودمونو هم ازمون ميگرفتند.
ـ مائده جان اينطورام نيست. تو كه آنقدر عند خاطرخواهي ....
مائده سريع وسط حرفم پريد و گفت: باشه امتحان ميكنيم، الأن كه داريم از پله ها ميريم تو حياط، هركيو ديديم جز خاطرخواههاي من، قبوله؟
به نشانه تأييد سري تكون دادم. در پايين پله ها صحنه اي رو كه ديديم باعث خنده دوتامون شد. باغبون پير دانشگاه داشت به سر و وضع گلها ميرسيد.
**********
ادامه دارد........
نظرات شما عزیزان: