رمان شیدا
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

سه شنبه با مرادي زبان عمومي داشتيم. سه شنبه ها هميشه مائده زيباتر از هميشه ميشد و در كلاس استاد مرادي فعال ترين شاگرد كلاس. البته مرادي هم بي توجه به مائده نبود و با هر very good كه از دهان استاد خارج ميشد، گل از گل مائده ميشكفت و گونه هايش سرخ ميشد.
بعد از كلاس به بوفه دانشگاه رفتيم و سفارش چاي و كيك داديم، خواستم پيش دستي كنم و اينبار من حساب كنم كه كارت كيان از كيفم افتاد. مائده سريع كارت را برداشت و نگاهي به آن انداخت و گفت: دكتر رضايي ، شيداجان مگه تحت نظر پزشكي؟
ـ نه بابا، كارت يكي از آشناهاست.
مائده نگاه معناداري به من انداخت و گفت: آقاي دكتر كي باشن؟ فرموديد آشنان، ببينم چند سالشونه؟
ـ خودتو لوس نكن، الكي هم شلوغش نكن. اين آقاي دكتر به قول شما مشكوك، كيان برادر ساراست.
خنده مائده باعث جلب توجه اطرافيان به ما شد.
ـ خودتي دختر. ما رو باش چه ساده ايم، فكر ميكرديم شيدا مريم مقدسه. نگو مارمولك خودش دست به كار شده و ماهي به اين گندگي تور كرده.
هركاري كردم نتونستم مائده رو قانع كنم كه چيزي بين ما نيست و من هيچ نظر خوشي به كيان ندارم. يهو دلم لرزيد، آيا ميتونستم خودمو گول بزنم؟ يعني هيچ علاقه اي بوجود نيومده؟ سعي كردم اين مسئله رو به دست زمان بسپارم.
خوشحال بودم از اينكه كلاس ديگه اي نداشتيم. سريع به خوابگاه رفتم و وسايلم رو جمع كردم و راهي ترمينال شدم. از بخت بد من، جاده كندوان مسدود شده بود و ناچاراً سوار ماشين فيروزكوه شدم كه هم راه كمي طولاني تر ميشد و هم بايد در ساري از ماشين پياده ميشدم و سوار سواريهاي نوشهر ميشدم. اتوبوس ساعت يازده در حال حركت بود. داشتم كمي جابجا ميشدم كه با تعجب معصومي رو مقابل خودم ديدم. معصومي با هيجان خاصي كه در چهره اش پيدا بود گفت: خانم افشار شما هم مسافر ساري هستيد؟
خيلي خلاصه ماجرا رو توضيح دادم. معصومي لبخندي زد و گفت: چه جالب، پس همسفر هستيم.
متأسفانه شماره صندلي او با من يك صندلي فاصله داشت و اين مسئله موجب معذب بودن من تا ساري ميشد. دفتر خاطراتم رد درآوردم و خود را مشغول نوشتن نشان دادم. معصومي هم كه متوجه شد علاقه اي به همصحبتي با او ندارم، مشغول صحبت با مسافر بغلي شد. كم كم خوابم برد، با توقف ماشين چشمانم را باز كردم. به رستوران بين راه رسيده بوديم. مسافران درحال پياده شدن بودند. خميازه اي كشيدم و با رخوت و كسلي از اتوبوس پياده شدم. بعد از شستشوي صورتم و وضو گرفتن، به نمازخانه رفتم و نماز خواندم. آرام گوشه دنجي در رستوران جاي گرفتم. چون هوا سرد بود، سفارش چاي دادم. در اين هوا فقط چاي ميچسبيد. همان لحظه معصومي به كنا ميز من آمد و اجازه خواست كه همانجا بنشيند. با اينكه تمايلي نداشتم اما ناچاراً پذيرفتم.
ـ مسير راه چطور بود؟ خيلي خسته كننده كه نبود؟
ـ نميدونم، چون تمام طول راه رو خواب بودم. ولي زمان سريع تر از چيزي كه فكر ميكردم گذشت.
گارسن با دو پرس برنج و مرغ به كتار ميز ما رسيد و غذاها رو چيد. لابد اشتباهي شده بود. خواستم اعتراضي كنم كه معصومي گفت: خانم افشار من سفارش غذا داده بودم.
تشكري كردم و گفتم: از لطف شما ممنونم، اما من ميلي به غذا ندارم.
معصومي ناراحت شد و گفت: يعني به عنوان يه همكلاس و هم استاني نميتونم شما رو به ناهار دعوت كنم؟
نميتونستم درخواستش رو رد كنم، چون غذا هم سفارش داده شده بود و نميشد كاري كرد. ناچاراً پذيرفتم. كمي با غذا بازي كردم كه صداي بوق اتوبوس به كمك من آمد و زمان حركت فرا رسيد. بالاخره دو ساعت بعد به ميدان امام ساري رسيدم و بعد از خداحافظي از معصومي، سريع سوار سواريهاي نوشهر شدم.
ساعت شش عصر بالاخره به منزل رسيدم. آرام در حياط رو باز كردم و بي سر و صدا وارد خونه شدم. از بوي آشي كه از سر كوچه مي اومد، حدس زدم مامان تو آشپزخونه است. آرام وارد شدم و دستانم را بر روي چشمان مامان گذاشتم و هيچي نگفتم. داد مامان دراومد: هستي اذيت نكن، دلم آشوبه، نميدونم شيدا هنوز چرا نرسيده؟ چقدر به اين دختر گفتم بذار فردا صبح حركت كن، مگه گوشش بدهكار اين حرفاست.
گونه مامانو بوسيدم و گفتم: قربون مامان هميشه نگرانم بشم.
خوشحالي مامان و سر و صداي ما، هستي و بابا رو هم خبردار كرد. بعد از خوش و بش با همه، سراغ كاميارو از هستي گرفتم كه باز دادش دراومد: اي خواهر تو چقدر ساده اي، مگه ديگه ميشه كاميارو پيدا كرد؟ از وقتي عقد كرده ستاره سهيل شده، سر و تهشو بزني خونه آقاي رضايي ايناست.
مامان به دفاع از كاميار وسط حرف هستي پريد و گفت: طفلك پسرم. مادر جان حرف هستي رو جدي نگير، بچّم تازه امروز با سارا قرار گذاشت برند فيلم عقدو كه حاضر شده بگيرند، بعدشم همراه سارا واسه شام ميان اينجا، سارا وقتي فهميد تو مياي خيلي خوشحال شد و مشتاق بود ببينتت.
با شيطنت گفتم: من ساده رو بگو، فكر كردم مامان واسه من تشريفات قايل شدن،پس بگو، گل پسرتون با عروس خانمتون دارند تشريف ميارن.
هستي طبق معمول با لودگي گفت: آرزو بر جوانان عيب نيست. آخه خيال باف، اين مامان پسر سرست ما اگه وقت ميكرد، كاميارو ميكرد تو آب طلا و ما رو هم مجبور ميكرد شبانه روز دورش بگرديم.
بالاخره بين مامان و هستي صلح برقرار شد و من به اتاق رفتم تا هم يه دوش بگيرم و كمي هم استراحت كنم تا شب سرحال باشم. بعد دوش چرتي زدم، هنوز نيم ساعتي نخوابيده بودم كه حس كردم گونه ام داغ شد. چشمامو باز كردم و ديدم كامياره.
ـ سلام آبجي قشنگم. بالاخره پرنسس زيباي باغ پريان از خواب ابديشون بيدار شدند؟
با شوخي گفتم: اي كاش پرنس دلخواهم منو بيدار ميكرد.
كاميار ضربه اي به سرم زد و گفت: پاشو پررو نشو، جنبه داشته باش. پاشو ببين كي اينجاست.
نگاهي به در اتاق انداختم و با ديدن سارا از تخت پايين پريدم، بعد از احوال پرسي به سارا گفتم: چطور شد بالاخره شما افتخار داديد و يادي از فقير فقرا كرديد؟
سارا نگاه مهربانش رو به من دوخت و گفت: اختيار داريد، من كه هميشه اينجام، شما كم پيدا و دور از دسترسيد.
با ديدن سارا ياد كيان افتادم، نميدونستم اين هفته به نوشهر مياد يا نه؟ با حرف كاميار به خودم اومدم: پاچه خواري فعلاً بسته، بريم پايين كه الان داد هستي درمياد.
به اتفاق كاميار و سارا پيش بقيه رفتيم. هستي با ديدن ما گفت: ميبينم كه جمعتون جمعه، عزيز دردونه بابا همراه پسر لوس مامان، فقط ما اين وسط غريب افتاديم.
كم كم شامو كشيديم. بعد از خوردن غذا سريع سفره رو جمع كرديم و ظرفشورهاي معرف يعني من و هستي مشغول شستن ظرفها شديم. البته سارا خيلي اصرار كرد اما هيچ كدوم حاضر نشديم از شغلمون استعفا بديم . وقتي همه آشپزخونه رو ترك كردن هستي با ذوق و شيطنت گفت: حالا از سير تا پياز اومدن كيانو تعريف كن.
ـ تو كه داشتي از فضولي ميتركيدي، چرا زنگ نزدي خوابگاه تا زودتر خبردار بشي؟
هستي با غرغر گفت: به ذهن خودمم رسيده بود، اما اولاً شماره خوابگاتون كه هميشه خدا مشغوله، بعدشم تا زنگ ميزدم، مامان بست مي نشست پيش تلفن و جُم نميخورد.
ماجرا رو واسه هستي گفتم، از شادي فرياد كشيد و گفت: آخ جون بالاخره دارم از شرت خلاص ميشم.
دستمو رو دهن هستي گرفتم و گفتم: آهسته بابا، يواشتر، همه خبردار شدن. خيلي خوشم مياد از اين پسره، تو هم هي اسم اينو جلوم مياري و ول كن ماجرام نيستي.
آشپزخونه رو ترك كردم و هستي رو با افكارش تنها گذاشتم. موقع ديدن فيلم ياد خوابم افتادم و دلشوره وجودمو گرفت. پيش بابا نشستم و مشغول ديدن فيلم شديم. در يكي از صحنه ها كه پيش خاله شيرين ايستاده بودم، چند لحظه دوربين روي من زوم شده بود. خندم گرفت، خوابم برعكس تعبير شده بود. بالاخره به قسمتي كه منتظرش بودم رسيديم. خدا رو شكر خيلي گذرا از تصوير كيان گذشته بودم، همان چند ثانيه كافي بود تا صداي تپيدن قلبم را به وضوح بشنوم. فيلم خيلي عالي شده بود و همه از آن تعريف كردند، در آخر دوباره واسه كاميار و سارا آرزوي خوشبختي كرديم.
اخر شب من و هستي كنار هم روي تخت دراز كشيديم و فرصتو غنيمت شمردم و ماجراي معصومي رو واسه هستي تعريف كردم. بعد از تعاريف من، هستي كمي فكر كرد و گفت: گاهي سرنوشت چه بازيهايي با آدم ميكنه. شيدا اينطور كه ميگي، پسره اسمش چي بود؟ آهان امير،ظاهراً از تو خوشش اومده. شايد طالع تو و اون تو يه مسير قرار بگيره و مرد روياهات........حرفش رو قطع كردم و گفتم: دوباره داري خيال بافي ميكني؟ اصلاً كي خواست ازدواج كنه؟ به نظر من عشق واقعي وجود نداره و اكثر عشقها يه طرفه هست و زود فراموش ميشه.
ـ عاشق شدن تو رو هم ميبينيم.........و بعد پشتشو به من كرد و خوابيد.ياد فيلم عقد افتادم و با خودم فكر كردم جريان فيلم گرفتن كيان اتفاقي بود و احياناً چون زياد تو فيلم نبودم چند دقيقه اي رو به من اختصاص داده بود. تو دلم غوغايي بود. منكه هميشه وقتي بچه ها از عشق و دلدادگي صحبت ميكردند، همه چيزو مسخره ميگرفتم، چطور ميتونستم خودمو از همچين تله اي نجات بدم. شايد حق با هستي بود، زمونه ميخواست منو هم به بازي بگيره تا قدرتش رو به رخم بكشه. كم كم با همين افكار به خواب رفتم.

__________________

ادامه دارد........



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:, :: 23:34 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 120
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 124
بازدید ماه : 263
بازدید کل : 5508
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1