رمان شیدا
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

قسمت يازدهم

صبح زود بيدار شديم. امروز بعد از كلاس رستم و سهراب سريع با مائده به كلاس جمعيت رفتيم تا زودتر صندلي خالي گير بياوريم. آخرين جلسه كلاس جمعيت بود. آخرين بخش كتاب مربوط به شيوه هاي جلوگيري از بارداري بود، همه بچه ها تندتند رنگ عوض ميكردند. بعد كلاس، واسه اينكه با معصومي روبرو نشيم، سريع با مائده زديم بيرون. هنوز چند قدمي از كلاس فاصله نگرفته بوديم كه با صداي معصومي سرجامون ميخكوب شديم، برگشتم و درحاليكه سرم پايين بود گفتم: بفرماييد، امري داشتيد؟
معصومي كمي اين پا و اون پا كرد و گفت: ببخشيد خانم افشار، من جزوه چند جلسه پيش رو ندارم و ظاهراً جزوه شما هم كامله، اگه مايليد جزوتون رو بديد به من تا فردا ميدم خدمتتون.
كمي مِن مِن كردم و گفتم: متأسفانه جلسه امروز رو پاكنويس نكردم، ممكنه واستون ناخوانا باشه.
جزوه رو به طرف معصومي گرفتم، اونهم نگاهي به جزوه انداخت و با خنده گفت: ماشاا... شما چرك نويستون از پاكنويس من خوش خط تره، قول ميدم تا فردا جزوه رو برسونم دستتون.
قبول كردم و با مائده از معصومي فاصله گرفتيم.
امشب شام نوبت فاطي بود. با بچه ها مشغول تميز كردن اتاق بوديم، كه جيغ فاطي از تو راهرو دراومد: شيدا يه دستگيره بده، سيب زميني ها سوخت.
سريع دستگيره رو بهش دادم و گفتم: خوب اجاقو كم كن.
اين عادت هميشگي فاطي بود، زير گاز رو تا آخر زياد ميكرد و هميشه غذا رو ميسوزوند. دوباره صداي فرياد فاطي تو راهرو پيچيد. مائده خواست بره كه مانع شدم و گفتم: وايسا خودم ميرم، اين دختره تا منو دق نده ول كن نيست، اي كاش خودم غذا رو آماده ميكردم.
سريع به آشپزخونه رفتم و ديدم فاطي كف آشپزخونه ولو شده و داره از سرش خون مياد. با وحشت مائده رو صدا زدم و فاطي رو برديم تو اتاق. سرش بدجور شكافته بود و احتياج به بخيه داشت.
ـ دختر معلومه داري چيكار ميكني؟
فاطي درحالي كه اشك ميريخت گفت: همش تقصير اين دمپايي ابري بود، واسه اينكه غذا نسوزه داشتم مي دوييدم كه يه دفعه پام رو سراميك سُر خورد و سرم خورد به تيزي شوفاژ آشپزخونه.
هم خندمون گرفته بود و هم مونده بوديم با سر شكسته اين دختره چيكار كنيم. سريع من و مائده آماده شديم تا فاطي رو به بيمارستان ببريم تا حداقل جلوي خونريزي سرش گرفته بشه. مريم هم سريع رفت نگهباني و اطلاع داد يه زنگ بزنند آمبولانس بياد. تو طول راه منو مائده فاطي رو مسخره ميكرديم و به سر شكسته اش ميخنديديم، تا اينكه بالاخره رسيديم بيمارستان. من سريع به قسمت پذيرشرفتم و بعد همراه مائده و فاطي به اتاق پزشك رفتيم. پسره انترن بيمارستان بود، ولي هم گيج بود و هم كمي چشم چرون تشريف داشت. روسري فاطي رو درآورده بود و به جاي اينكه حواسش به بخيه زدن باشه، بشتر داشت با منو مائده حرف ميزد و سوالاتي ازقبيل: دانشجوي چه رشته اي هستيد و سال چندمين؟ من كه از پررويي اين پسره خندم گرفته بود، به بهونه اي از اتاق زدم بيرون. تو راهرو وايساده بودم كه يه دفعه چشمم به كيان افتاد كه با روپوش سفيد از اتاق روبرويي اومد بيرون. كيان از ديدن من متعجب شد و من سريع سلام كردم و بعد از احوالپرسي كيان نگران گفت: شيدا خانم شما اينجا چيكار ميكنيد؟ مشكلي واستون پيش اومده.
جريان رو واسش تعريف كردم و گفتم: منتظرم بخيه سر هم اتاقيم تموم بشه تا برگرديم خوابگاه.
همون لحظه دختري به ما نزديك شد و درحاليكه كيانو خطاب قرار ميداد گفت: تو اينجايي؟ من دارم همه جاي بيمارستان دنبالت ميگردم.
كيان كمي خودشو جمع و جور كرد و خطاب به دختره كه ظاهراً پرستار بود گفت: شيما خانم ايشون خانم افشار هستند، خواهر كاميار.
شيما نگاهي به من انداخت و با اكراه گفت: خوشبختم خانم.
منم لبخندي زدم و به گفتن« همچنين» اكتفا كردم. او شيما بود دختر عمه كيان، هماني كه قبل از من توانسته بود دل كيان رو از آن خودش كنه. براي اينكه مزاحم آنها نباشم عذرخواهي كردم و از هردم خداحافظي كرده و دوباره به اتاق برگشتم.
مائده با ديدن من گفت: شيدا چيزي شده؟ چرا رنگت پريده؟
ـ چيزي نيست. بخيه سر فاطي تموم نشد؟
مائده خنديد و گفت: داره تموم ميشه، بابا اين پسره مخ منو خورد، خدا كنه اشتباهي مغز فاطي رو بخيه نكرده باشه.
بالاخره كار فاطي تموم شد و از پزشك تشكر كرديم و از بيمارستان زديم بيرون. ساعت يازده شب بود و بايد سريع به خوابگاه برميگشتيم. منتظر ماشين بوديم كه يه پرايد مشكي جلومون ترمز كرد. راننده تنها بود و براي ما ايجاد مزاحمت ميكرد. با لحن تندي گفتم: ميريد يا پليس خبر كنم؟
راننده كه از ظاهرش پيدا بود كه تو مشروب خوردن زياده روي كرده، رو به من گفت: باشه خانوم خانوما، بيايد بشينيد شما رو ميبرم اداره آگاهي يا هر جايي كه دلتون خواست، اين وقت شب خوب نيست خانوماي به اين خوشگلي بيرون باشن.
اين پسره به هيچ صراطي مستقيم نبود، با بچه ها ده متري بالاتر رفتيم كه يه پژوي مشكي جلومون ترمز زد. اين بار مائده گفت: اقا مگه خودتون خواهر نداريد كه مزاحم دختر مردم ميشيد.
راننده سرش رو به جلوي شيشه آورد و گفت: شيداخانم منم كيان، سوارشيد ميرسونمتون.
با ديدن كيان خشكم زد، اين پسره اينجا چيكار ميكرد. فاطي و مائده از خوشحالي كم مونده بود جيغ بكشن، اما من مخالفت كردم و گفتم: ممنون آقا كيان، مسير ما كمي دوره، مزاحم شما نميشيم.
اينبار كيان با لحن تندي گفت: هيچ مزاحمتي نيست، اين موقع شب ماشين گير نمياد، لطفاً سوارشيد.
ناچاراً قبول كردم. با بچه ها سوار ماشين شديم. كيان با مائده و فاطي احوال پرسي كرد.
مائده آرام كنار گوشم گفت: آقاي دكتر رضايي ايشونن؟
با پا، پاي مائده را كمي فشار دادم ، همون لحظه كيان رو به من گفت: شيدا خانم امتحاناتتون كِي شروع ميشه؟
ـ اگه خدا بخواد هفته آينده حدوداً، دو هفته اي هم طول ميكشه.
كيان لبخندي زد و گفت: پس حول و حوش يكماه به خونه نميريد، فكر كنم اولين باره اين همه مدت از خونه دوريد، بايد واستون خيلي سخت باشه، آخه اينطور كه سارا ميگفت: هنوز نتونستيد به اينجا عادت كنيد.
سري تكون دادم و گفتم: متأسفانه همينطوره.
مائده ميون حرفمون پريد و گفت: شيدا تو خوابگاه معروفه، اينقدر عزيز دردونه بار اومده كه آخر هر هفته سر از نوشهر درمياره، اين يه ماه هم خدا به داد ما برسه.
كيان بلند خنديد و گفت: مطمئناً دلتنگي اين يه ماهه با نمره هاي عالي پايان ترم به در ميشه، اينطور نيست شيدا خانم؟
ـ اميدوارم....و بعد نگاهم رو به بيرون دوختم. سعي ميكردم زياد با كيان همكلام نشم و تا ميتونم ازش فاصله بگيرم، شايد ضربه روحي كمتري رو متحمل بشم. بالاخره به خوابگاه رسيديم، از كيان تشكر كرديم و جلوي در نگهباني پياده شديم. به آقاي باغباني توضيح داديم كه بيمارستان بوديم و وارد خوابگاه شديم.
مريم سيب زميني سوخته هايي رو كه فاطي درست كرده بود گرم كرد ولي همه مثل چوب شده بود. من ميلي به غذا نداشتم و مائده و بقيه هم به زور قسمتهاي سالم رو جدا كردند و باقيش رو ريختند دور.
دفتر خاطراتم رو گرفتم و به داخل تراس رفتم و ماجراي امروز رو توش نوشتم، بالاخره رقيبي كه بي رحمانه منو از اين بازي سرنوشت طرد كرده بود ديدم. شيما دختري بود زيبا و به نظرم اومد تا حدي شبيه كيان بود. امشب تصميم گرفتم دلم رو به بند بكشم و خط بطلاني بر روي تمامي افكارم بكشم و خط قرمزي بر روي نام كيان.

__________________


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:رمان شدا, :: 12:39 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 21
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 25
بازدید ماه : 164
بازدید کل : 5409
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1