رمان شیدا
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

قسمت دوازدهم
اين هفته رو فقط به درس خوندن و به قول مائده خر زدن گذرونديم و گاهي شبها تا چهار صبح بيدار ميمونديم. بالاخره امتحانات شروع شد و يكي پس از ديگري رو با موفقيت ميگذرونديم. دو هفته سخت با تموم دلتنگيش گذشت و بالاخره نوبت به آخرين امتحان كه «جمعيت» بود رسيد. خيلي خوشحال بودم، چون ديروز عصر، واسه ساعت يك امروز بليط گرفته بودم و بعد يكماه دلتنگي به خونه ميرفتم. چقدر دلم هواي مامان بابا رو كرده، دلم واسه شيطنتهاي هستي و كل كلش با كاميار تنگ شده بود، حتي به سارا هم در اين مدت كوتاه عادت كرده بودم. ساعت ده به دانشگاه رفتم، شماره صندلي ها و اسامي بچه ها رو بر روي شيشه سالن زده بودند. هرچه نگاه كردم نام من در ليست نبود. زمان امتحان نزديك بود، كلافه به دفتر آموزش رفتم و مسئله رو واسه آقاي نوروزي مسئول بخش ادبيات توضيح دادم. آقاي نوروزي بهم اطمينان داد كه مشكل كامپيوتري پيش اومده و گفت كه روي صندلي ته سالن بشينم. سريع به سالن امتحانات برگشتم و راهرو رو دور زدم و به ته سالن رفتم. صندلي خالي بعد معصومي بود، معصومي با تعجب بعد از احوالپرسي از من پرسيد: خانم افشار شما كه نام خانوادگي تون از الف شروع ميشه و بايد اول سالن جاتون باشه، پس چرا اينجا نشستيد؟
موضوع رو دوباره براي اون هم توضيح دادم. با خنده گفت: اي كاش حداقل صندلي جلوئيه مينشستيد تا ميتونستم از رو برگه تون تقلب كنم.
خنديدم و گفتم: مطمئن باشيد نمره شما از من بهتر ميشه.
برگه ها پخش شد و سؤالات فوق العاده آسون بود. اولين نفر برگه رو دادم و از سالن رفتم بيرون. جلوي در سالن منتظر مائده بودم كه معصومي هم بلافاصله بيرون اومد. به نظر اون هم سؤالات آسون بود. به ياد كتاب افتادم و از داخل كيفم كتاب جمعيت رو بيرون آوردم و تحويل معصومي دادم و ازش تشكر كردم، خواستم به بهانه اي از او خداحافظي كنم كه معصومي مِن مِن كنان گفت: ببخشيد خانم افشار ميتونم چند لحظه وقتتون رو بگيرم.
متعجب نگاهش كردم.
ـ خواهش ميكنم بفرماييد.
در كمال ناباوريم معصومي از من تقاضاي ازدواج كرد. غافلگير شده بودم، مردد موندم چه جوابي بدم كه مائده رو ديدم كه درحال نزديك شدن به ما بود. درحاليكه سعي ميكردم از لرزش صدايم جلوگيري كنم گفتم: راستش غافلگير شدم، فكر نميكردم همچين موضوعي رو مطرح كنيد، اجازه بديد مدت كوتاهي رو فكر كنم تا بهتر بتونم تصميم بگيرم.
سريع عذر خواستم و پيش مائده رفتم. بدجوري منقلب شده بودم. جريان خواستگاري رو واسه مائده تعريف كردم. مائده شروع به مسخره بازي كرد و گفت: بادا بادا مبارك بادا ان شاا... مبارك بادا.
با عصبانيت گفتم: تو رو خدا مائده اذيت نكن. تو كه نو ميشناسي، من حتي نميتونم فكرشم بكنم كه يه روزي با معصومي ازدواج كنم. همش تقصير توئه، اي كاش زودتر يرگه ات رو تحويل ميدادي و بيرون مي اومدي تا اين جريان پيش نمي اومد.
بعد از كلي كلنجار رفتن، بالاخره با مائده فكرامون رو ريختيم روهم و قرار شد بعد از تعطيلات، مائده با معصومي صحبت كنه و يه جوري موضوع رو فيصله بده، طوريكه به معصومي هم برنخوره و مشكلي پيش نياد.
بعد از برداشتن چمدان از خوابگاه راهي ترمينال شديم. هنوز نيم ساعت ي وقت داشتيم. واسه ناهار به اغذيه فروشي كنار ترمينال رفتيم و ساندويچ همبرگر گرفتيم. ساعت يك از مائده خداحافظي كردم و راهي نوشهر شدم و مائده هم بالاخره بعد سه ماه، واسه ديدن خانواده اش به مشهد رفت.
در طول راه، بدجوري ذهنم به خاطر موضوع پيش اومده مشغول بود. حسابي كلافه بودم. البته از روي رفتارهاي اخير معصومي، همچين روزي رو پيش بيني ميكردم، اما فكر نميكردم كه به اين زودي اتفاق بيفته و اينهمه منو به هم بريزه. دلم به حال معصومي ميسوخت، شايد به خاطر اينكه خوب ميتونستم حالش رو درك كنم، چون شيفتگي رو ميشناختم و بدتر از اون احساس يأس و شكست عشقي رو، از دست بازي سرنوشت خسته شده بودم، هربار مرا به گوشه اي سوق ميداد. با صداي شاگرد راننده به خود آمدم: ببخشيد خانم، بليط لطفاً.
سريع بليط رو تحويل دادم. ميخواستم تكه بريده شده بليط را در كيف پولم بگذارم كه چشمم به كارت كيان افتاد. لبخندي سرد بر لبانم نقش بست. خاطره آن روز به سرعت باد از جلوي ديدگانم گذشت و تصويري آشنا را از جلوي ديدگانم گذراند. به سراغ دفتر خاطراتم رفتم. گاهي فكر ميكنم اگر اين دفتر همدمم نبود، سرانجام من به كجا ميكشيد، حس ميكردم سبكتر شده ام. دفتر را در كيفم گذاشتم و سعي كردم بخوابم كه ناگهان صداي مهيبي شنيدم و ديگر هيچ.
***
وقتي چشمانم را باز كردم، نور اتاق چشمهايم را اذيت ميكرد، سرم به شدت درد ميكرد. در مكاني ناآشنا بودم، نگاهي به اطراف انداختم كه ناگاه، نگاهم به چشمان گريان مادر خيره ماند. مامان با ديدن من فريادي كشيد و همه رو از به هوش آمدنم مطلع كرد. چشمانم آنچنان سنگين شده بود كه تاب بازنگهداشتنش را نداشتم و دوباره از هوش رفتم.
وقتي چشمانم را گشودم، پزشكي را ديدم با لباس سفيد كه درحال معاينه از سرم بود. گوشه تخت چشمم به بابا و كاميار افتاد، عجيبه ولي حس كردم بابا كمي پيرتر شده. درحاليكه چشمان اشكبارش را به من دوخته بود گفت: عزيز دلم بالاخره به هوش اومدي، تو كه همه ما رو نصف عمر كردي.
گيج و منگ بودم و نميدانستم اطرافم چه خبر است. صداي پزشك را شنيدم كه ديگران را به بيرون راهنمايي ميكرد و كيگفت: بيمار احتياج به آرامش و سكوت داره.
منظورش از بيمار من بودم. خدايا چه اتفاقي افتاده بود؟ منكه تو اتوبوس و درحال رفتن به نوشهر بودم، پس چطور سر از بيمارستان درآورده بودم. دوباره سردرد امانم را بريد. همان لحظه پرستاري را ديدم كه چيزي در سُرمم ريخت و ديگر هيچ نفهميدم.
دو سه روزي از ماندنم در بيمارستان سپري شده بود. مامان واسم توضيح داده بود كه در جاده كندوان وجود بهمن باعث ريزش كوه شده بود و اتوبوس ما براي جلوگيري از پرتاب شدن در دره با كاميوني اصابت كرده و در اثر همين برخورد، سر من با شيشه اصابت ميكنه و باعث ايجاد لخته اي خون در سرم ميشه كه در آخر منجر به جراحي شده بود.
هستي مدام مثل پروانه دور من ميچرخيد و وقتي اتاق خلوت شد واسه بهبودي روحيه ام با لودگي خاصي گفت: آخه دختره ديوونه، دره به اون بزرگي و پرآبي جلوي روت بوده اونوقت شيرجه ميري تو شيشه. ولي همچين بد هم نشده ها....بعد لبخن معناداري زد و گفت: پزشك معالجت رو ديدي؟ اسمش دكتر دهقانه، دكتر سعيد دهقان. مثل اينكه دوست صميمي كيانه. خدا به پدر و مادرش ببخشدش، نميدوني چه گل پسريه. حسابي هوات رو داره ها، نه بخاطر كيان، نه، بيشتر به خاطر آبجيته، بالاخره نمرديم و يه جايي به درد ما خوردي، فقط زودتر بايد حالت خوب بشه تا بتوني تو جشن ازدواجمون شركت كني.
اين دختر آدم بشو نبود، حالا دست گذاشته بود رو يه سوژه جديد. خوشحال بودم از اينكه ميشنيدم توسط دكتر ديگري جراحي شده ام، اصلاً دوست نداشتم زير دست كيان جراحي بشم، در اون صورت بايد يه عمر ازش خجالت ميكشيدم.
همون لحظه دكتر دهقان وارد اتاقم شد و با گفتن: حال بيمار ما چطوره؟ منو از افكاري كه به سراغم اومده بود جدا كرد.
------------------------------------------------------------------------

دوستان نظر یادتون نره



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:رمان شیدا, :: 12:48 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 46
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 50
بازدید ماه : 189
بازدید کل : 5434
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1