رمان شیدا
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

قسمت چهاردهم
اين دو روز به سرعت برق و باد گذشت و بالاخره ساعت ده از بيمارستان مرخص شدم. بدترين تعطيلات عمرم را گذرانده بودم، چهار روز به پايان تعطيلات بعد امتحانات مانده بود و من هنوز در تهران بودم. بابا واسه ساعت دو بليط هواپيما گرفته بود. به محض مرخص شدنم به رستوراني در كنار بيمارستان رفتيم. به اجبار مامان بابا، صبحانه كاملي خوردم. هنوز تا ساعت دو زمان زيادي مانده بود. مردد مونده بوديم كه تا دو ساعت ديگه چيكار كنيم كه كاميار فكري به ذهنش رسيد. سريع موبايلشو درآورد و با كسي تماس گرفت. بعد از اينكه مكالمش تموم شد، كاميار رو به بابا كرد و گفت: اينم از اين، مشكلمون حل شد، تا حالا داشتم با كيان صحبت ميكردم. ميگفت سوئيتي كه رهن كرده همين طرفاست، ظاهراً هم اتاقيشم واسه ديدن خانواده اش به شهرستان رفته، خوب ما هم كه چند ساعتي وقت داريم، هتل رو هم كه تسويه كرديم، درضمن كيان هم خوشبختانه كشيك شبش تموم شده و داره ميره خونه، ميتونيم حداقل تا نيم ساعت مونده به پرواز رو اونجا بگذرونيم.
بلافاصله شروع به مخالفت كردم و گفتم: لازم نيست مزاحم ايشون بشيم، فوقش زودتر ميريم فرودگاه و تو نمازخانه فرودگاه تا زمان پرواز استراحت ميكنيم.
ولي اعتراض من نتيجه اي نداد و بابا پيشنهاد كاميار رو پذيرفت. خيلي عصباني بودم و ديگه دلم نميخواست با اون روبرو بشم، بدجوري كينه اش رو به دل گرفته بودم و حاضر نبودم ببخشمش. همون لحظه چشمم به كيان افتاد كه مثل هميشه حسابي به خودش رسيده بود و لبخندزنان به طرف ما مي اومد. بعد از احوال پرسي با بقيه نگاهي به من كرد و گفت: حال شما چطوره، خوشحالم از اينكه سلامتيتون رو بهخ دست آورديد.
ميخواستم تيكه اي بهش بپرونم و بگم« خوبم از احوالپرسيهاي شما» اما با توجه به حضور بقيه منصرف شدم و به ناچار تشكر كوتاهي كردم و به اتفاق سوار ماشين كيان شديم.
با چرخوندن كليد در باز شد و همه به داخل خونه دعوت شديم. حس غريبي داشتم با تعجب نگاهي به اطراف انداختم. يك سوئيت كوچيك و جمع و جور، تقريباً شبيه خوابگاه دانشجويي بود، با اين تفاوت كه برعكس اتاقهاي ما كه هميشه مرتب بود، اينجا هيچ چيزي سر جاي خودش نبود و شلختگي خاصي در همه جاي آن به چشم ميخورد. با ديدن قيافه بهت زده مامان خندم گرفت، چون خوب ميدونستم اگه تو اين بازار شام رهاش ميكردند، كل خونه رو خراب ميكرد و دوباره ميساخت.كيان در بدو ورود شروع به جمع و جور كردن پذيرايي كرد و تند تند واسه به هم ريختگي خونه از همه عذر ميخواست. بابا خنديد و گفت: اشكال نداره پسرم، خونه بي زن بهتر از اين نميشه ديگه.
بعد از مرتب كردن اتاق، سريع به آشپزخونه رفت و زير كتري رو روشن كرد و بعد به طرف تلفن رفت. ميخواست غذا سفارش بده كه مامان مانع شد و گفت: كيان جان با ما تعارف نكن، تو فقط جاي وسايل رو بهم نشون بده، خودم يه چيزي واسه نهار درست ميكنم.
كيان ابتدا زير بار نميرفت، اما بالاخره نتونست مقابل اصرار مامان دووم بياره و تسليم شد. وقتي مامان به آشپزخونه رفت، ميخواستم واسه تهيه غذا به كمكش برم كه با اعتراض بقيه روبرو شدم. بنابر پيشنهاد ديگران، واسه استراحت به اتاق خوابي كه در گوشه حال قرار داشت رفتم. اتاق كوچيكي بود كه در آن دو تخت كه كنارهم چيده شده بود وجود داشت. در كنار يكي از تختها يك ميز مطالعه قرار داشت. روي ميز چشمم به عكس كيان افتاد كه در قاب مشكي كوچكي گذاشته شده بود . نگاهي به عكس انداختم، چقدر چهره اش جدي بود با همان نگاه سرد. ياذ ائلين برخوردمان افتادم و ناخودآگاه لبخندي زدم. آرام بر روي تخت دراز كشيدم و ذهنم مرا به دوردستها برد، به گذشته اي نچندان دور. يك ربعي چشمامو روهم گذاشتم اما خوابم نميبرد، گوشه تخت نشستم و نگاهي به كتابهاي انباشته شده بر روي ميز انداختم. يكي از كتابها كه از همه قطورتر بود را انتخاب كردم و با كنجكاوي بازش كردم. چيزي حاليم نميشد، چون به زبان لاتين بود. خواستم كتابو سر جاش بذارم كه دفترچه كوچكي كنار چراغ مطالعه با جلدي طلايي نظرم رو جلب كرد. با كنجكاوي آن را گشودم. خط اول آن اينگونه آغاز شده بود:
اولين باريه كه ميخوام بنويسم و هرچي تو دلمه رو با تو محبوبم، در اين صفحات سفيد كاغذ در ميون بذارم. خدايا به من قدرتي بده كه روزي بتونم اين نوشته ها رو كه حرفهاي ناگفته دلمه را با زبان خودم براي تو كه آشناترين بيگانه ام هستي بخوانم. امروز با اينكه دلم ميخواست بيام پيشت، اما عقلم نهيب ميزد و مرا منع ميكرد. هربار تا پشت در اتاقت ميرفتم اما جرئت وارد شدن را در خودم نميديدمـ.... با بلند شدن صداي مادر به خودم اومدم: شيداجان اگه بيداري بيا چايي بخور. حول شدم و دفترچه از دستم افتاد. سريع آن را برداشتم و با افسوس اونو سرجاش گذاشتم. اي كاش زودتر اين دفترچه رو ميديدم و كامل ميخوندم. كنجكاوي بدجوري به سراغم اومده بود، با خودم فكر كردم، آن روز كه شيما از دست كيان ناراحت شد و رفت، دلخوري بين آنها به وجود اومده بود و كيان همينطور كه خودش نوشته از طرفي بي تاب ديدنش بوده و از ، طرفي هم غرور مانع منت كشيدنش ميشده و همين مسئله كلافش كرده بود. دلم به حال شيما ميسوخت چون مطمئن بودم بايد حالا حالاها منتظر اعتراف كيان مغرور، به اشتباهش ميموند. شايد هم تو اين مدت شيما تونسته بود روي اون تأثير بذاره و با عشق كار خودش رو كرده بود. وقتي دوباره صداي مامان بلند شد، افكارم رو رها كردم و گفتم: مامان جان بيدارم، اجازه بديد اومدم.
سريع ظاهرم رو مرتب كردم وپيش بقيه رفتم. همه مشغول خوردن چاي بودن. كيان نگاهي به من كرد و گفت: سر درد كه نداريد؟
تنها به گفتن « نه » اكتفا كردم. ساعت دوازده ناهار مامان آماده بود. بوي شامي سراسر خونه رو گرفته بود. خواستم با كمك مامان سفره رو واسه ناهاربچينم كه با مخالفت كيان روبرو شدم. كيان خنديد و گفت: زحمت غذا درست كردن با شما بود، باقيش به عهده من. تو طول نه سال زندگي دانشجويي يه چيزايي ياد گرفتم، مطمئن باشيد تو اين كار ديگه حرفه اي شدم.
به اجبار نشستيم و كيان مشغول چيدن سفره ناهار شد. اينقدر با ظرافت كار ميكرد و هرچيزي رو در جاي مناسب خود ميگذاشت كه باعث تعجب همه، بخصوص من و مامان ميشد. چون هيچ وقت مردها در خانه ما كار نميكردند، ديدن چنين صحنه اي برايم مضحك بود و تازگي داشت. همه كنار سفره مشتاقانه نشسته بوديم كه كيان با دردست داشتن ديسي كه شاميها در آن چيده شده بود به جمع ما ملحق شد. با ديدن ديس خندم گرفت، چون گوشش پرسده بود و رنگ داخلش به كلي رفته بود. اين حركت من از نگاه تيزبين كيان دور نماند و خطاب به جمع گفت: ببخشيد ظرفهاي بهتري واسه پذيرايي نبود. زندگي دانشجوييه ديگه، ظاهراً اين ظرفام دارن با من پير ميشن.
كاميار خنديد و گفت: بابا حاشا به جمال تو، اگه من جاي تو بودم همون يه ماه اول همه رو شكونده بودم، باز اينا زير دست تو چند سالي دووم آوردند.
بابا بعد تأييد حرف كاميار گفت: پسرم غصه نخور، ان شاا... همين روزا از زندگي مجردي درمياي و تو همين تهران دست به كار ميشي و صاحب يه خونه جديد با جهيزيه و اثاثي كه خانمت مياره ميشي.
ميدونستم منظور بابا شيماست . كيان با شنيدن اين حرف كمي سرخ شد و با گفتن «غذا سرد شد، ميل كنيد» ماهرانه مسير صحبت رو تغيير داد.
قرار شد ساعت يك و نيم بريم فرودگاه. نگاهي به ساعت انداختم، دوازده و نيم بود يك ساعتي تا زمان حركتمون وقت داشتيم. مردها از فرصت استفاده كردند و رفتند كه بخوابن. فكري به ذهنم رسيد و با مامان مطرحش كردم. وقتي مامان موافقتشو اعلام كرد، كاميار رو صدا زدم و گفتم: تا شما استراحت كنيد، من و مامان ميريم اين اطراف دوري بزنيم، دلم پوسيد بسكه تو بيمارستان موندم، هوس هواي بيرون و پياده روي كردم.
بعد از خداحافظي با كاميار، من و مامان به مغازه هاي اطراف سري زديم و بالاخره يه وسايل خونگي شيك پيدا كرديم ويه جفت ديس كريستال طرحدار انتخاب كرديم و به خونه برگشتيم.
بالاخره موقع رفتن شد و هرچه كيان اصرار كرد ما رو تا فرودگاه برسونه قبول نكرديم وبه آژانس زنگ زديم. موقع خارج شدن از خونه، مامان كادو رو به كيان داد و از اون واسه پذيراييش خيلي تشكر كرد. كيان حسابي غافلگير شده بود و يكريز از همه تشكر ميكرد. بالاخره ماشين رسيد و بعد از خداحافظي و جداشدن از هم، روونه فرودگاه شديم.

__________________
دوستان نظر یادتون نره...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:رمان شیدا, :: 12:56 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 117
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 121
بازدید ماه : 260
بازدید کل : 5505
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1