رمان شیدا
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

قسمت پانزدهم
به محض وارد شدنمون به خونه با جيغ و داد هستي مواجه شديم. سارا و هستي خونه رو واسه اومدن ما مرتب كرده بودند. بوي قورمه سبزي، غذاي مورد علاقه ام ، تو كل خونه پيچيده بود. مطمئن بودم كار ساراست، چون هستي از اين عرضه ها نداشت و عمراً ميتونست در نبود مامان، غذايي با اين عطر و بو درست كنه. بعد از روبوسي با سارا به خاطر زحمتي كه كشيده بود ازش تشكر كردم. سريع كل خونه رو از نظر گذروندم، باورم نميشد بالاخره به خونه اومدم. دلم واسه اتاقم حسابي تنگ شده بود، پله ها رو دوتا يكي كردم و به داخل اتاقم رفتم. هستي سريع به داخل اتاق اومد و در رد قفل كرد. متعجب نگاش كردم كه آهسته گفت: چه خبر از دكتر دهقان؟ به خاطر تو و به اصرار مامان مجبور شدم زودتر به نوشهر بيام و خونه رو كمي جمع و جور كنم، واسه همين از اجراي كامل نقشم جاموندم.
با خنده گفتم: تو يكي آدم بشو نيستي، مطمئن باش همون چند روز حسابي رو مخ اين بخت برگشته كار كردي و البته تا حدودي هم موفق بودي، چون موقع مرخص شدنم دكتر دهقان ميگفت اميدوارم دوباره شما و خانواده محترمتون رو زيارت كنم. البته امكان داره واسه تعطيلات عيد با كيان يه سفر دو روزه بيام نوشهر، ظاهراً شهر زيباييه. هم كيان و هم خواهرتون خيلي از اونجا تعريف ميكردند.
با اين حرف من، هستي فريادي از شادي كشيد و منو تو آغوشش محكم فشار داد و گفت: قربون خواهر خوشگلم برم، ان شاا... هميشه خوش خبر باشي. خوب بهتره بريم پايين تا مامان اينا مشكوك نشدند.
بچه پررو حالا كه تا حدي خيالش راحت شدهبود، يكريز قربون صدقه من ميرفت. يكدفعه ياد موضوعي افتادم و گفتم: راستي هستي، كي به شما اطلاع داد من تصادف كردم؟
هستي فوراً جواب داد: خوب معلومه كيان.
در حاليكه متعجب بودم، ادامه دادم: كي به اون اطلاع داده بود كه ما تو جاده تصادف كرديم؟
اين بار هستي كمي به فكر فرو رفت و گفت: نميدونم، تازه چه اهميتي داره، لابد پليس راه اطلاع داده، ول كن اين حرفها رو، بهتره تا صدامون نزدند سريع تر بريم پايين.
با رفتن هستي حسابي تو فكر فرو رفته بودم. يعني كي كيان رو خبر كرده؟ چطور بههمون بيمارستاني كه كيان كار ميكرد من بردند؟ آخرش به هيچ نتيجه اي نرسيدم. لابد اتفاقي بوده. حق با هستي بود، اين مسئله اهميتي نداشت. يكدفعه ياد كيان افتادم. حتماً تا حالا ديسها رو ديده بود. چقدر دوست داشتم موقعي كه اونها رو ميبينه اونجا باشم، ولي حداقل ميتونم تو ذهنم مجسم كنم كه كيان مثل خاله زنك ها، پشت ظرفها رو نگاه ميكنه و دنبال ماركش ميگرده. كلي به خيالاتم خنديدم و تصميم گرفتم ديگه اين چند روز باقي مونده تعطيلات رو به خونوادم اختصاص بدم.
بالاخره با شروع ترم جديد، مجبور شدم دوباره به تهران برگردم و با اميد اينكه تعطيلات عيد نزديكه و زود به نوشهر برميگردم، خودم رو دلخوش ميكردم. وقتي به خوابگاه رسيدم، چون مقداري غذاي فريز شده از خونه واسه اين دوهفته آورده بودم، دم در نگهباني مائده رو پيج كردم تا بياد كمكم كنه، وسايل رو ببريم بالا. دلم خيلي واسه بچه ها تنگ شده بود. مائده با ديدن من فريادي از شادي كشيد و همديگه رو تو آغوش گرفتيم، بعد حالم رو پرسيد وگفت كه خيلي نگرانم بوده، ظاهراً وقتي با خونمون تماس گرفته بود، از هستي موضوع رو شنيده بود.
*****



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:رمان شیدا, :: 12:59 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 54
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 58
بازدید ماه : 197
بازدید کل : 5442
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1