رمان شیدا
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

قسمت شانزدهم
سريع به اتاق رفتيم و با مريم و فاطي روبوسي كردم. دلم حسابي واسه همشون تنگ شده بود، غذاها رو با كمك بچه ها تو يخچال گذاشتيم. با بچه ها مشغول صحبت بوديم كه فاطي خطاب به من گفت: نميخواي به مائده تبريك بگي؟
با تعجب نگاهي به مائده انداختم. ظاهراً خجالت ميكشيد و دستش رو روي صورتش گرفته بود.
مريم با خنده گفت: ديدي بالاخره مائده هم رفتني شد.
مائده چشمكي به من زد و گفت: بيايد دست راستم رو بذارم رو سرتون شايد بخت شما ترشيده ها هم به زودي باز بشه.
كلافه نگاهي به مائده انداختم و گفتم: نميخواي بگي چي شده؟
مائده با خنده گفت: هيچي بابا، ديروز رفته بودم واسه گرفتن نمره هايي كه به برد زده بودند، آقاي مرادي رو نزديك برد دانشكده ديدم. ، اونهم ازم خواست به اتاقش سرس بزنم، شايد باور نكني ولي بالاخره ازم درخواست ازدواج كرد.
جيغي از شادي كشيدم و صورت مائده رو بوسيدم، اين دختره بالاخره دل مرادي رو دزديده بود و اين استاد جدي و باابهت ما رو مجبور به اعتراف كرده بود.
موقع ناهار ياد موضوعي افتادم. نگاهي به فاطي انداختم و گفتم: راستي تو تعطيلات خانوادت كه متوجه نشدند سرت شكسته بود؟
اين حرف من باعث خنده فاطي شد و گفت: اصلاً يادم رفته بود واستون تعريف كنم. حسابي گندش دراومد. سرشكستن من واسه خودش ماجرايي داشت. اونروز كه رفتم بيمارستان تا بخيه هاي سرم رو بكشند، همون پسره مثلاً دكتر بود، ولي آقا بخيه هايي رو كه درآورد فقط پنج تا بود. هرچي بهش گفتم آقاي دكتر سر من هفت تا بخيه خورده نه پنج تا، گوشش بدهكار نبود و ميگفت: من پزشكم يا شما؟ ولي بچه ها باور كنيد چون تنها رفته بودم و شماها نبوديد حالش گرفته شده بود و ميخواست زودتر منو از سرش وا كنه. وقتي واسه تعطيلات رفتم شيروان، تو اتاقم داشتم موهامو شونه ميزدم كه يه دفعه مامانم گفت فاطي وايسا ببينم رو سرت چيه؟ خشكم زد و گفتم هيچي مامان جان. فكر كردم موضوع لو رفته. مامانم از تو موهام دوتا نخ نامرئي درآورد وگفت اين نخها توي موهات چيكار ميكنه؟ ببين از بس بي روسري رو زمين ولو ميشي، تمام آشغالها و كركهاي فرش ميريزه تو موهات. تازه اونجا بود كه متوجه شدم دوتا بخيه باقي مونده با شونه كردن موهام از جاشون دراومدند.
با تموم شدن حرف فاطي چهارتايي زديم زير خنده. حالا فاطي شانس آورده بود مامانه متوجه شكستگي سرش نشده بود. مائده كه ياد حادثه اونروز افتاده بود، نگاهي مشكوك به من انداخت و گفت: راستي چه خبر از آقا كيان؟
سريع منظور مائده رو رو هوا زدم و گفتم: اونهم خوبه. آخرين باري كه ديدمش گفت سلام مخصوص منو به مائده خانم برسونيد و بهشون بگيد مشتاق ديدار.
بعد با پوزخند ادامه دادم: راستي به كل يادم رفته بود يه موضوعي رو در مورد تو، موقع اومدن به خوابگاه بهم گفت كه الان جايز نيست تو اين شرايط به زبون بيارم.
مائده با خواهش و تمنا ازم خواست كه بهش بگم كيان در موردش چي گفته؟
كمي مِن مِن كردم و گفتم: راستش درست نيست بگم، ولي ازم خواسته بود با تو در مورد موضوعي صحبت كنم، اما خود به خود منتفي شد، چون تو قرار مدارتم با مرادي گذاشتي و ديگه راه بازگشت نداري.
مائده كه فهميد سركاريه، به خاطر اينكه كم نياورده باشه با لحن آميخته به شوخي گفت: من غلط كردم. مرادي ديگه كيه؟ تا موقعي كه دكتري با اين باشخصيتي تو بساط ما هست مگه ديوونم به يه نيمچه استاد زبان نگاه كنم..
همه به حرفش خنديديم و در آخر براي اينكه آب پاكي رو بريزم رو دستش گفتم: يادم رفت بگم، كيان هم رفتني شدو ظاهراً قراره تا چند وقت ديگه با دختر عمه اش شيما ازدواج كنه.
مريم گفت: راستي بچه هاآخر هفته قراره همه رو ببرند نمايشگاه كتاب، شما هم ميايد ديگه؟
همگي از خدامون بود و قرار شد واسه ثبت نام بريم پيش قورچايي كه نماينده كلاس بود.
***
اگه غلط تايپي داره ببخشيد

نظر یادتون نره.....



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:رمان شیدا, :: 13:5 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 78
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 82
بازدید ماه : 221
بازدید کل : 5466
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1