قسمت نوزدهم
تو همين فكر بودم كه سلام كسي نظرم رو جلب كرد. با تعجب نگاهي به پشت سرم انداختم و در كمال ناباوري دكتر دهقان رو ديدم كه به همراه چند كتابي كه در دستش بود منو نگاه ميكرد. با ديدن اون ياد هستي افتادم و يهو خندم گرفت، بلافاصله با دكتر دهقان سلام و احوال پرسي كردم و با هم گرم گفتگو بوديم كه صحبت از خانواده و تعطيلات عيد و رفتن به نوشهر به ميون اومد. با روي باز از دكتر دهقان واسه عيد دعوت كردم و گفتم: حتماً واسه تعطيلات به نوشهر كه اومديد منزل ما هم تشريف بياريد، خانواده خوشحال ميشن، شايد حداقل بتونيم كمي از زحماتي كه در اين مدت كشيديد رو جبران كنيم.
دكتر دهقان با ذوق كلي ازم تشكر كرد و بهم اطمينان داد كه اگه تونست مرخصي بگيره حتماً سري هم به منزل ما ميزنه. ميدونستم اگه اين موضوع رو به هستي بگم از خوشحالي بي هوش ميشه. با ديدن مائده كه به ما نزديك ميشد رو به دكتر دهقان كردم و گفتم: ببخشيد دوستم منتظره، ديگه بايد برم. از ديدنتون خيلي خوشحال شدم.
با اين حرف من دكتر دهقان انگار كه چيزي رو به خاطر آورده باشه گفت: اصلاً يادم رفته بود، من هم اينجا منتظر كيانم، نميدونم چرا اينقدر دير كرده، تا حالا بايد ميرسيد. بين غرفه ها همديگه رو گم كرديم. ولي قرارمون همينجا بود، اگه كمي صبر كنيد حتماً تا چند لحظه ديگه كيان هم ميرسه، مطمئناً از ديدنتون خوشحال ميشه.
رغبتي واسه ديدن كيان نداشتم، بنابراين دوباره عذرخواهي كردم و گفتم: متأسفانه از خيلي از غرفه ها هنوز ديدن نكرديم، تا زمان حركت وقت زيادي هم نداريم شما سلام منو به آقاي رضايي برسونيد.
ميخواستم از دكتر دهقان سريعتر جدا بشم كه كيان به همراه شيما روبروم سبز شدند. به ناچار با هردو سلام و احوالپرسي كردم. كيان دستپاچه شيما رو به من معرفي كرد. انگار يادش رفته بود كه ما قبلاً باهم آشنا شديم. شيما بعد از خوش و بش كوتاهي كه با من انجام داد ، پيش دكتر دهقان رفت و مشغول گفتگو با او شد.
كيان بعد از ديدن من كمي دستپاچه شده بود. شايد انتظار نداشت منو تو نمايشگاه ببينه، اما من خوشحال بودم از اينكه تونسته بودم، بالاخره كيان رو همراه شيما ببينم. كيان سعي ميكرد بر اوضاع مسلط بشه، واسه همين گفت: شما كجا اينجا كجا؟
با جديت خاصي گفتم: منم مثل شما اومدم واسه خريد كتاب.
لبخند بر لب كيان خشكيد و او هم جدي شد و گفت: از ديدنتون خوشحال شدم، مثل اينكه دوستتون منتظرند، پس مزاحم نميشم.
نگاهي گذرا به شيما انداختم و گفتم: بله حق با شماست بايد زودتر برم. بهتره شما هم دوستتون رو بيشتر از اين منتظر نذاريد.
با اين حرف من كيان رنگ به رنگ شد. لبخند پيروزمندانه اي بر لبام نقش بست. سريع از كيان خداحافظي كردم و پيش مائده رفتم. شايد ظاهراً از برخوردي كه با كيان داشتم خوشحال بودم، اما با ديدن كيان و شيما از درون فرو ريختم، ديگه واسه هميشهبايد كيان رو تو وجودم ميكشتم و عشقش رو تو دلم واسه هميشه به دار ميكشيدم.
مائده با ديدن دكتر دهقان از فضولي داشت ميمرد. توضيح كوتاهي در مورد آشناييمون دادم و در حاليكه علاقه اي به ادامه صحبت در مورد اونها نداشتم به داخل يكي از غرفه ها رفتم.
غروب همراه سرويس به خوابگاه برگشتيم. همه حسابي خسته بوديم، چون از صبح تا غروب فقط از اين غرفه به اون غرفه رفته بوديم و به محض رسيدن به خوابگاه همه به تختهامون پناه برديم.
نظرات شما عزیزان: