رمان شیدا
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

قسمت بيستم
اين هفته كلاسها تق و لق بود و يكي درميون تشكيل ميشد. بالاخره كلاسها رو كامل تعطيل كرديم و به نوشهر رفتم. مثل هرسال واسه عيد خونه تكوني حسابي داشتيم و بايد يه دستي به سر و روي خونه ميكشيديم. بالاخره دو روز مونده به عيد كارها تموم شد و وقت كردم همراه هستي واسه خريد سال نو يه گشتي تو شهر بزنيم و چيزهايي كه لازم داشتيم بخريم. امسال هستي به مناسبت اومدن دكتر دهقان واسه خودش سنگ تموم گذاشته بود. از باقي مونده پولمون يه انگشتر ظريف كه پر از نگين فيروزه ايود واسه سارا به مناسبت اولين عيدي كه ميهمان ماست خريديم. از سارا شنيده بودم كه احتمالاً تو تعطيلات نوروز كه شيما و خانوادش به نوشهر ميان، موضوع خواستگاري جدي تر ميشه و بالاخره كيان هم به جرگه متأهلين ميپيونده. هنوز ته دلم ناراحت بودم اما ديگه با اين مسئله كنار اومده بودم و واسه كيان آرزوي خوشبختي كردم.
موقع تحويل سال همه دور سفره هفت سين نشستيم و با شليك توپ و آهنگ مخصوص عيد روبوسي كرديم و سال خوشي رو واسه هم آرزو كرديم.
اولين مهمانان ما خاله شيرين و رضا و رويا و همسرش بودند. تو آشپزخونه مشغول ريختن چاييبودم كه هستي سريع به آشپزخونه اومد و گفت: شيدا جان چندتا فنجون اضافه كن، سارا اينا همين الان رسيدند.
با تصور اينكه شايد شيما هم همراهشون باشه، دلشوره عجيبي پيدا كردم ولي سعي كردم كمي خودم رو آروم كنم. سريع سيني چاي به دست وارد پذيرايي شدم و با همه سلام و احوالپرسي كردم. خوشبختانه شيما و خانوادش نبودند. خانم رضايي بعد از برداشتن چايي با گفتن: «انشاا... عروس بشي» باعث سرخ شدنم شد. آخرين فنجون به آقاي رضايي رسيد و خيلي اتفاقي به كيان چاي نرسيد. خيلي خجالت كشيدم. سريع از كيان عذر خواستم، ولي كيان خنديد و گفت: اين اشتباه شما منو ياد اشتباه مشابهي مي اندازه كه تو . حالا ديگه باهم تسويه حساب شديم.
با يادآوري اونروز لبخندي زدم. سريع به آشپزخونه برگشتم و چاي ديگري ريختم و مقابل كيان گذاشتم. دقت كردم ببينم كيان هم مثل من تلافي يا نه، اما در كمال ناباوري ديدم اولين نفري كه پيش از ديگران چاي نوشيد كيان بود و با اينكار او از حركت بچه گانه آنروز شرمنده شدم.
از حرفهاي خاله شيرين و رويا متوجه شدم كه رضا هم سر و گوشش ميجنبه و ظاهراً از دختري تو دانشگاهشون خوشش اومده و حالا رويا و رضا سعي دارند خاله رو راضي كنند كه پا پيش بذاره.
با خنده به رضا گفتم: آقا رضا يه چيزايي شنيدم.
رضا تا بناگوش سرخ شد و گفت: بهتونه، واسم پاپوش دوختند.... و باعث خنده همه شد. اولين كسي كه به خاله شيرين و رضا تبريك گفت، من بودم و بقيه هم واسش آذرزوي خوشبختي كردن. بالاخره به زور لبخند به لباي خاله اومد و اين مسئله باعث خوشحالي رضا شد.
درحال صحبت با سارا بودم كه رويا حرفي زد كه بر جام ميخكوب شدم.
ـ راستي شيداجان شنيدم تو دانشگاهتون خبراييه، ناقلا همين روزها ان شاا... شيريني تو رو هم ميخوريم، درست ميگم؟
وقتي اين كلمات از دهان رويا خارج ميشد حس كردم هواي اتاق اينقدر سنگين شده كه قادر به نفس كشيدن نيستم. با من من گفتم: نه رويا جان چيزي نشده، كي گفته؟
همون لحظه سوري خانم كه كنار مامان نشسته بود با كنجكاوي پرسيد: مينا خانم خبراييه؟
مامان هم سري تكان داد و گفت: تا اون حد جدي نيست سوري جان، خودت كه دختر داشتي و تجربه اش رو داري، بالاخره تو خونه اي كه دختر دم بخت باشه، همچين موضوعاتي پيش مياد.
مامان ارام مشغول تعريف كردن موضوع معصومي واسه خانم رضايي شد. ديگه هيچي نميشنيدم، درحاليكه سرخ شده بودم به بهونه اي پذيرايي رو ترك كردم و به آشپزخونه رفتم. هنوز چيزهايي كه شنيده بودم رو باور نميكردم. ميدونستم كار هستي دهن لقه، و براي اينكه پيش رويا كم نياره موضوع خواستگاري معصومي رو، رو كرده. تا آخر مهموني بيرون نرفتم، تا سرانجام مادر به داخل آشپزخونه اومد و گفت: شيداجان مهمونا دارن ميرن، نميخواي بياي واسه خداحافظي؟
سر و وضعم رو مرتب كردم و درحاليكه سعي ميكردم نگاهم رو از ديگران بدزدم با همه خداحافظي كردم. جلوي در لحظه اي نگام با كيان تلاقي پيدا كرد. سريع چشمامو دزديدم، همون لحظه كيان خطاب به من گفت: متشكر به خاطر پذيراييتون، پيشاپيش تبريك ميگم.
منظور كيان رو درك كردم ولي خودم رو به كوچه علي چپ زدم و گفتم: خواهش ميكنم، خوش اومديد، سلام منو به شيما خانم برسونيد، راستي چرا ايشون رو همراهتون نياورديد؟
با ادا شدن اين حرف كيان خيلي خونسرد جواب داد: حتماً مزاحمتون ميشيم.
با گفتن « خوشحال ميشم ببينمشون» با بقيه هم خداحافظي كردم و به داخل خونه اومدم ولي خدا ميدونه تو دلم غوغا بود.
********


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:رمان شیدا, :: 13:14 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 114
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 118
بازدید ماه : 257
بازدید کل : 5502
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1