رمان شیدا
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

قسمت بيست و يكم
به محض وارد شدن به پذيرايي كلي با هستي سر پيش كشيدن موضوع معصومي دعوا كردم و به حالت قهر به اتاق برگشتم. چند لحظه بعد سارا به داخل اتاقم اومد و مشغول دلداري دادنمشد.
موضوع رو واسه سارا تعريف كردم و گفتم آخه چرا بايد موضوعي كه تموم شده است و از نظر من فراموش شده بي خود بر سر زبونها بيفته. سارا حق رو به من داد و گفت كه هستي هم منظوري نداشته و بهتره اول سالي از دست همديگه دلخور نباشيم و كينه ها رو كنار بذاريم. حرفهاي سارا آرومم كرد، خوشحال بودم كل ماجرا رو بهش گفته بودم و مطمئن بودم اون ميتونه ديگران رو از اين سوء تفاهم در بياره. اما واسه چي نظر ديگران اينقدر برام مهم بود؟ واقعاً چرا بايد از پخش شدن اين موضوع تو جمع خانواده رضايي اينقدر عصباني ميشدم و از كوره در ميرفتم؟ دليلش فقط...
اين دو روز عيد به ديد و بازديد گذشت. وارد روز سوم عيد شده بوديم. امروز سالگرد ازدواج مامان و بابا بود. با كاميار و سارا و هستي تصميم گرفته بوديم حسابي غافلگيرشون كنيم. هدايا رو آماده كرديم و قرار شد بعد از شام جشن كوچيكي واسشون بگيريم كه تصميم بابا همه نقشه هاي ما رو نقش بر آب كرد. بابا موقع شام اعلام كرد كه واسه بازديد عيد امشب ميريم خونه آقاي رضايي اينا. با اين پيشنهاد داد همه دراومد حتي سارا، آخه واسه امشب تدارك زيادي ديده بوديم. به ناچار، سارا با منزلشون تماس گرفت و بهشون خبر داد كه بعد از شام به اونها سري ميزنيم. شب حول و حوش ساعت ده، واسه شب نشيني به منزل آقاي رضايي رقتيم. كيان در رو باز كرد و با خوشرويي پذيراي ما شد و ما رو به داخل راهنمايي كرد. ظاهراً ميهمان داشتند و همانطور كه حدس زده بودم خواهر آقاي رضايي مهمان اونا بودند. ظاهراً دكتر دهقان هم از ديروز به نوشهر اومده بود. با ديدن دكتر دهقان همه خوشحال شدند بالاخص هستي. همه با دكتر دهقان و بقيه احوالپرسي كرديم. از طريق سارا با خواهر آقاي رضايي بنفشه خانم آشنا شديم. بعد سارا قصد داشت منو شيما رو بهم معرفي كنه كه شيما با لحن خاصي سريع پيشدستي كرد و گفت: من قبلاً افتخار آشنايي با ايشون رو داشتم.
با شيما به گرمي احوالپرسي كردم. تو اين مدت هستي هم بيكار ننشسته بود و مشغول خوش و بش با دكتر دهقان بود. با ديدن هستي لبخندي زدم و به زور تونستم جلوي خندم رو بگيرم. همون لحظه متوجه نگاه كيان به خودم شدم. مثل اينكه اون هم متوجه رفتار هستي و دكتر دهقان شده بود. چون با ديدن اونها درحاليكه ميخنديد، مدام سرش رو تكان ميداد و نگاه پرسشگرش رو به من ميدوخت.
همه دو به دو مشغول صحبت باهم بودند. هستي كنار من نشست و گفت: شيدا ظاهرم خوبه، رنگم نپريده؟ همش تقصير ساراست. چرا بهم نگفت دكتر دهقان امشب اينجاست؟ اي كاش روسري كرممو سر ميكردم، بيشتر بهم ميومد.
حال امروز هستي واسم آشنا بود و قبلاً اونو تجربه كرده بودم، با يادآوري اون روزها لبخندي تلخ بر لبم نشست. در حال صحبت با هستي بودم كه متوجه دعوت مامان از دكتر دهقان شدم. اما دكتر دهقان در كمال ادب دعوت مامان رو رد كرد و گفت براي يه كار مهم فردا با كيان عازم تهرا ن هستند.
با خودم گفتم حتماً شيما و مادرش هم همراه كيان و دكتر دهقان به تهران ميرن. ناخودآگاه آهي كشيدم. دلم گرفت. خدايا چرا هيچوقت روياها رنگ واقعيت به خود نميگيرند؟ چرا عمر خوشي ها اينقدر كوتاهه؟
همون لحظي با صداي دكتر دهقان به خودم اومدم
ـ ببخشيد شيدا خانوم شما ادبيات علامه ميخونيد درسته؟
سري تكان دادم و گفتم: نه متأسفانه اشتباه حدس زديد. دانشجوي دانشگاه تهرانم چطور مگه؟
دكتر دهقان خنديد و گفت: هيچي چون نمايشگاه حول و حوشدانشگاه علامه داير شده بود و اونروز قبل ديدن شما سرويس بچه هاي علامه به نمايشگاه اومده بود، واسه همين فكر كردم شما هم مال همون دانشگاهيد.
بعد نگاه پرسشگرانه اش رو به من دوخت و گفت: شما رتبه قبوليتون واسه دانشگاه چند بود؟
نگاهي به اطراف انداختم همه ساكت بودند و همه نگاهها به من ختم ميشد. حول شده بودم. سعي كردم به خودم مسلط باشم گلويي صاف كردم و گفتم: 224
از چشمان گرد شده دكتر دهقان خندم گرفت. همه با شنيدن رتبه ام تعجب كردند.
دكتر متعجب ادامه داد: خوب تا اونجايي كه ميدونم بالاترين رشته علوم انساني حقوقه. با اين رتبه خوب چرا حقوق نزديد؟ مطمئناً قبول ميشديد
همون لحظه هستي كه تا حالا ساكت بود و بدشم نمي اومد با دكتر دهقان هم كلام بشه گفت: به خاطر علاقه. آقاي دكتر چون شيدا از اول هم عاشق ادبيات و شعر و نثر و از اين حرفها بود و هميشه فكرشم تو فهم اين جور چيزها خوب كار ميكرد. شايد باور نكنيد اما درصد ادبياتي كه تو كنكور زده بود نود و هفت درصد بود، فقط يكي از سوالاي ادبي رو جواب نداده بود.
واسه دكتر دهقان جالب بود كه يكي به خاطر علاقه از رشته بهتر و خوش آتيه تري بگذره، چون رشته حقوق بازار كار بهتري نسبت به ادبيات داشت. صحبتها حول و حوش رشته درسي من داغ بود و كيان كه تا حرفي نزده بود بالاخره اظهار نظري كرد و گفت: منم با سعيد موافقم. اما مطمئنم شما توي رشته ادبيات هم ميتونيد پيشرفت كنيد چون هر خواسته اي كه مطابق ميل باشه، آدمو واسه رسيدن به هدفش راغب تر ميكنه.
همه حرف كيان رو تأييد كردند ولي اين بين شيما با لحن توهين آميزي خطاب به من گفت: خوب البته بعضي رشته ها چون آسونتر از بقيه هستند به آدم كمك بيشتري ميكنه تا پله هاي ترقي رو يكي در ميون طي كنه.
من كه منظور شيما رو خوب متوجه شدم خيلي مؤدبانه گفتم: متأسفانه بايد به عرضتون برسون ادبيات بين همه طوري تعريف شده كه قبولي در اين رشته خيلي راحت و قابل دسترسه اما برخلاف چيزي كه مرسومه بايد بگم كه اين رشته يكي از سخت ترين رشته هاست. چون كتابهاي درسي ما همه برگرفته شده از كتابهاي قطور و كهن ايرانيه كه دانشجو مكلف به خوندن همه اوناست و اگه علاقه نباشه مطمئناً تو فهم اونا دچار مشكل زيادي ميشيم.
همه حق رو به من دادند و دكتر دهقان با گفتن« هر رشته اي سختي هاي مربوط به خودشو داره» به بحث خاتمه داد. هستي آروم به پهلوم زد و گفت: خوب جوابش رو دادي. دختره چشم سفيد فكر ميكنه از دماغ فيل افتاده.
مامان با سوري خانم مشغول صحبت بود كه سخن سوري خانم افكار منو به گذشته سوق داد.
ـ راستي مينا جان واقعاً بابت هديه اي كه به كيان داديد ما رو شرمنده كرديد.
ـ اختيار داريد سوري جون. خجالت زدم نكنيد ببخشيد تو رو خدا خيلي ناقابل بود. انشاا... واسه عروسي آقا كيان هديه اي بهتر تهيه كنيم.
همه كنجكاو شده بودند و كيان موضوعرو تعريف كرد و دوباره از مامان تشكر كرد. بعد از سخنان كيان شيما همان لحظه گفت: جالبه، چون اولين باريه كه ميشنوم وسايل آشپزخونه رو به يه آقا هديه ميدن.
با اين حرف شيما لبخند بر لبان مادر ماسيد. انگار اين دختره ياد گرفته بود تو ذوق همه بزنه و باعث ناراحتي ديگران بشه. خانم و آقاي رضايي كه غافلگير شده بودند نگاهي سرزنش آميز به شيما انداختند و سعي كردند منظورشيما رو جورديگه اي بيان كنند تا دلخوري به وجود نياد.
همان لحظه كيان كه غافلگير شده بود نگاهي به شيما انداخت گفت: شايد به قول شما تا حالا مرسوم نبوده، اما لازمه كه عرض كنم اين هديه جز بهترين هدايايي بوده كه تا حالا گرفتم و منو ياد محبت بي دريغ خانواده اي ميندازه كه احترام زيادي براشون قائلم و ارزش زيادي واسم داره.
شيما كه انتظار شنيدن همچين جوابي از كيان رو نداشت فقط ساكت شد. اما معلوم بود كه مامان خيلي خوشحال شده.
اقاي رضايي ماهرانه سعي كرد موضوع بحث رو عوض كنه و به خاطر همين با لبخندي تصنعي خطاب به سوري خانم گفت: پس اين ليلي و مجنون كجا رفتند؟
همه باتعجب نگاهي به دور و بر انداختيم. حق با آقاي رضايي بود، سارا و كاميارنبودند.
آقاي رضايي ادامه داد: خانم نميخواين بچه ها رو صدا بزنيد؟
سوري خانم سريع بلند شد و از همه عذر خواست و به خارج شد.
چند لحظه بعد كاميار با در دست داشتن كيك بزرگي و سارا با كاردي تزئين شده تبريك گويان وارد اتاق شدند و در مقابل چشمان متعجب مامان و بابا، همه سالگرد ازدواجشون رو بهشون تبريك گفتند و باعث غافلگيري بيشتر اونا شدند. واقعاً شب به ياد موندني و قشنگي بود و من خوشبختي رو تو چشماي مامان و بابا ميديدم و در دلم آرزو كردم كه اي كاش زندگي من نيز چون اونا خوش آتيه باشه.بالاخره ساعت نزديك دوازده شب بود كه به خانه برگشتيم.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:رمان شیدا, :: 13:17 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 53
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 57
بازدید ماه : 196
بازدید کل : 5441
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1