رمان شیدا
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

ادامه فصل بیست و یکم

بلاخره چند روز عيد مثل همه تعطيلي ها كه مثل برق و باد سپري ميشد گذشت و شب سيزدهم با هماهنگي كاميار و سارا قرار شد دو خانواده به همون جاي هميشگي واسه سيزده بدر بريم.
مامانم به زور من و هستي رو ساعت شش بيدار كرد. باز من شب پيش رو راحت خوابيده بودم، ولي طفلك هستي تا ساعت سه و نيم صبح درحال درس خوندن واسه كنكور بود. با نزديك شدن تاريخ جلسه كنكور شب زنده داريهاي هستي افزايش پيدا كرده بود. شايد هم يكي از دلايل اصلي و باني اين پشتكار در هستي دكتر دهقان بود كه انگيزه قبولي در اون واسه رشته دندون پزشكي دو چندان كرده بود. بلاخره هستي هم با غرولند از خواب بيدار شد و بعد از مرتب كردن تختهامون با هم پايين رفتيم. مامان و بابا وسايل رو آماده كرده بودند و كاميار هم با چشمهاي قرمز و خواب آلود درحال گذاشتن وسايل داخل ماشين بود. ساعت شش و نيم سارا اينا ه رسيدند. با ديدن كيان انرژي گرفتم و خوشحال بودم از اينكه سيزده بدر در نوشهر رو به بودن در كنار شيما تو تهران ترجيح داده بود. چقدر خوشحال بودم ز اينكهاونو دوباره ميبينم، باز از خاطر برده بودم كه او متعلق به كس ديگري بود. خندم گرفت. من مثلاً تو ترك بودم و داشتم اونو فراموش ميكردم. نه ديگه، ما يكي آدم بشو نيستيم. بلاخره همه سوار شديم. جاده خيلي شلوغ بود و طبق معمول همه ساله، توريستهاي زيادي به نوشهر اومده بودند. وقتي كنار رودخونه رسيديم جاي ما هنوز اشغال نشده بود اما اطراف پر از مسافربود. اين بار به پيشنهاد كيان تمام كارها به عهده مردها بود و اين با اعتراض بابا و ماميار روبرو شد اما ما ديگه خودمونو با كاري مشغول كرديم. هستي سريع نشست و پاهاشو روي موكت دراز كرد و گفت:چه هواي توپي، جون ميده واسه شنا. مگه نه كاميار؟ تو كه تو اين زمينه تجربه داري چي ميگي؟ هوا مناسبه نه؟
همه ياد دفعه قبل افتاديم و خنديديم. از فرصت استفاده كردم و سريع دفترمو برداشتم و ب سراغ درخت كنار رودخونه رفتم و مشغول نوشتن خاطرات عيد شدم. صدايي از پشت سرم شنيدم و به گمون اينكه مثله دفعه قبل سارا اومده سري بهم بزنه به خنده نگاهي به پشت سرم انداختم ، اما با ديدن دو پسر غريبه اخم صورتمو پوشوند.يكي از اونا به ديگري گفت: نگفتم مزاحم نوشتنش نشيم؟ گوش ندادي. من از شما عذر ميخوام خانم خوشگله. حالا كه كار از كار گذشتهميشه تو نوشتههاتون يه نقشي هم واسه يه عاشق دوآتيشه كه با يه نگاه اسير چشاي سياهتون شده كنار بذاريد؟
چقدر از پسراي مزاحمي كه تمام وقتشونو به سركار گذاشتن دخترها و علافي سپري ميكردن، بدم ميومد. با عصبانيت بلند شدم و گفتم: برو خدا روزيتو جاي ديگه حواله كنه. لطفاً مزاحم نشين.
همون لحظه پسر دومي با لودگي گفت: از كجا معلوم شايد روزي امروزمون به شما حواله شده باشه. نگاه تو رو خدا، حيفه صورت به اين قشنگي نيست اخم توش بشينه؟ خانمي دوستم منظورشو درست نرسوند، ما فقط ميخواستيم بدونيم افتخار آشنايي با شما نصيب ما ميشه يا نه؟
ـ واستون متأسفم، دختراي زيادي هستن كه در انتظار آشنايي با شما به سر ميبرن، در صورتيكه شما اينجا دارين وقتتون رو تلف ميكنين، بهتره بيش از اين اونا رو منتظر ندارين.
راهم رو كج كردم و به طرف جايي كه بابا اينا نشسته بودن نگاهي انداختم. ميخواستم سيعتر از اونها فاصله بگيرم كه صداي كسي منو به جام ميخكوب كرد. سرم و بالا آوردم و كيان درحاليكه از شدت عصبانيت سرخ شده بود گفت: مشكلي پيش اومده؟
هنوز جوابي نداده بودم كه يكي از پسرا گفت: دانيال هوا پسه. نامزد دختره اومد.....و سريع دور شدند. درحاليكه از خجالت سرخ شده بودم بدون اينكه نگاهي به كيان بندازم به سمت بقيه رفتم اما كيان كه هنوز عصباني بود گفت: كار عاقلانه اي نكرديد تنها اومديد اينجا. الان هم اگه من واسه جمع كردن هيزم نيومده بودم معلوم نبود چي ميشد.
ديگه ميخواستم بميرم با گفتن« حق با شماست» سريع پيش بقيه برگشتم و يه گوشه نشستم. همون لحظه صداي داد كاميار اومد و همه ديديم كه بابا و آقاي رضايي كاميارو داخل آب انداختن. كاميار خيس از آب از رودخونه بيرون اومد و مداركشرو از جيبش درآورد و روي زمين ولو شد. دلم به حال كاميار سوخت. هستي سريع پيش كاميار رفت و گفت: اوقور بخير آقاي مهندس، حالا يه چيزي من گفتم تو چرا جدي گرفتي؟ هوا اينقدرها هم گرم نيست ها!
كاميار عصبي سر هستيداد كشيد و هستي كه ترسيده بود آروم كنار بابا نشست. مامان سريع يه حوله به كاميار داد و گفت: مامان جان چيكار كردي تو؟
كاميار گله كنان گفت: هيچي به خدا. واسه هيزم جمع كردن گفتم شماها دوتا بشينيد و اينكارو بسپاريددست ما جوونا كه يه دفعه اينبلا سرم اومد.
وقتي مامان نگاه شماتت باري به بابا انداخت، بابا خنديد و گفت: به گل پسرت درسي داديم كه هيچوقت يادش نره، دود هميشه از كنده بلند ميشه.
موقع ناهار وقتي وسايل رو داخل سفره گذاشتيم فقط يه جاي خالي بود كه اونم كنار سارا و روبروي كيان بود. ناهار واسم زهرمار شد و اصلاً نفهميدم طوري غذا خوردم. بعد از ناهار بابا و آقاي رضايي كيان و كاميارو مجبور كردن و كه ظرفها رو بشورن ولي اين پيشنهاد درحاليكه براي ما خيلي خوشايند بود به مذاق كاميار خوش نيومده بود اما بلاخره قبول كرد و شروع به شستن اولين ظرفهاي زندگيش كرد.
هستي سريع كنار رودخونه رفت و براي تلافي نگاهي تمسخرآميز به كاميار انداخت و گفت: واي اعظم خانم شما ديگه چرا؟ ماشاا... چقدرم افتضاح ظرف ميشوري
بعد نگاهي تحسين آميز به كيان كه درحال خنده بود انداخت و گفت: از عشرت خانم ياد بگير كه از هر انگشتش هزار هنر ميباره. ا... اكبر. خدا به اصغرآقا همچين گوهري رو ببخشه. راستي چرا بورسيه نميگيري بري دانشگاه آكسفورد يه دوره واسه تعليم ظرفشويي بگذروني؟ ولي اعظم جون تو ناراحت نشيا، اكبرآقا حق داره هرشب با چوب سياهت كنه.
همه خنديديم و بابا و آقاي رضايي شروع به مسخره كردن كاميار كردند و جو عليه كاميار شده بود.بعد از ظرف شستن پسرها روي موكت ولو شدن. به سراغ كيفم رفتم تا خاطره ظرف شستن كاميارو يادداشت كنم اما دفتر سرجاش نبود.رگ از رخسارم پريد، ياد اتفاق صبح كنار رودخونه افتادم احتمالاً دفتر رو زير درخت جا گذاشته بودم. با ترس به طرف درخت دويدم و دفترچه رو لاي علفها پيدا كردم. دفتر رو برداشتم و از ترس اينكه دوباره اتفاق صبح تكرار بشه سريع پيش بقيه برگشتم. همون لحظه چشمم به كيان افتاد و نگاهمون براي لحظه اي به هم خيره موند. اما فوراً نگاهمودزديدم. نگاهش معناي خاصي داشت، شايدداشت پيش خودش فكر ميكرد اين دختره چشم سفيد تا چه حد سر به هواست. مثلاً صبح قرار بود ديگه تنها كنار اون درخت نرم اما باز اشتباهمو تكرار كردم اما دركل روز خوبي بود.
تعطيلات پايان يافته بود و امروز صبح ساعت ده به ترمينال رفتم به طرف تهران حركت كردم. تو راه به گذر زمان فكر ميكردم. اين چند روزه اينقدر سريع گذتهبود كه هنوز باورم نميشد. يادم اومد كه ديشب چون خستهبودم خاطرات ديروز عصر رو ننوشتم دفتر خاطراتم رو از كيفم درآوردم. در صفحه اول دفتر چشمم به چند برگ كاغذ تا شده افتاد. با تعجب به برگه ها نگاهي انداختم. خط نگاشته شده برام آشنا بود شروع به خواندن كردم..... ادامه دارد



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:رمان شیدا, :: 13:18 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 40
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 44
بازدید ماه : 183
بازدید کل : 5428
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1