رمان شیدا
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

و قسمت آخرش ...

تعطيلات پايان يافته بود و امروز صبح ساعت ده به ترمينال رفتم به طرف تهران حركت كردم. تو راه به گذر زمان فكر ميكردم. اين چند روزه اينقدر سريع گذشته بود كه هنوز باورم نميشد. يادم اومد كه ديشب چون خسته بودم خاطرات ديروز عصر رو ننوشتم دفتر خاطراتم رو از كيفم درآوردم. در صفحه اول دفتر چشمم به چند برگ كاغذ تا شده افتاد. با تعجب به برگه ها نگاهي انداختم. خط نگاشته شده برام آشنا بود شروع به خواندن كردم .باورم نميشد. همان برگه هايي بود كه در تهران در اتاق كيان ديده بودم. اما اين برگه ها تو دفتر من چيكار ميكرد؟ با كنجكاوي نگاهي به آن انداختم. چند خط اول آن را قبلاً خوانده بودم، از بعد از جمله ي « جرئت وارد شدن به خود را نميديدم» شروع به خواندن كردم:
آخر با چه نسبتي با چه برهاني به اتاق كسي وارد شوم كه برايم عزيزترين تحفه خدا بود.
خدايا چقدر دلم ميخواست به خود جرئت نگاه در چشمان پاكش ميدادم. شايد راز دلم را از چشمانم بخواند. اي كاش اين غرور بيجا مانع اعترافم در نزد همگان نميشد. كاش ميتوانستم به جاي اينكه در درونم سيل وار اشك بريزم به اتاقت مي آمدم و كنار بسترت زانو ميزدم و تا صبح بيدار مي ماندم و خود را در دردهايت سهيم ميكردم.
خدايا هنوز باور ندارم كه چگونه او با اولين برخورد با نگاهي گذرا و معصوم درونم را به آتش كشيد. مني كه آنقدر به خود و موقعيتم ميبالم چگونه با نگاهي در خود شكستم. ابتدا وقتي از پيشم ساده گذشتي و مرا چون فيلمبرداري جز به حساب آوردي چقدر مشتاق به تلافي اين كارت بودم. اما وقتي بار دوم در فيلم جشن سارا مرا ناديده انگاشتي به جاي اينكه جري تر شوم، خنده ام گرفت. ته دلم تكاني خورد و كينه ات را به دل نگرفتم. مني كه ماه به ماه هم به خانه نميامدم نيرويي مرا در آخر همان هفته به سوي خانه كشاند. همه در ميهماني جمع بودند جز تو و من با اينكه در ميان جمع بودم احساس تنهايي لحظه اي رهايم نميكرد. تمام انگيزه و قواي از دست رفته ام را هنگامي بدست آوردم كه مادرم از جانب خانواده ام مرا پيكي ساخت به سوي تو و مني كه بي تاب ديدنت بودم همان اول صبح از بيمارستان مرخصي گرفتم و به شوق ديدنت به دانشگاه تهران آمدم.
وقتي پرسان پرسان شماره كلاسترا پيدا كردم با ديدن تو در كنار پله ها در حاليكه مشغول صحبت با پسر جواني بودي تمام آمال و آرزوهايم چون آوار بر سرم فرو ريخت. اما به زور بر خود مسلط شدم به خودم نهيب زدم. اين من بودم كه دل در گرو عشقي يك طرفه نهاده بودم. اما تو چه؟ آيا عشق را ميشود از كسي چون تو گدايي كرد؟
آنقدر ايستادم تا تو را تنها كنار برد دانشگاه غافلگير كردم. با ديدنت زبان به كامم چسبيد. نگاه پر عشقم را به تو دوختم و تو چه ساده و سرد مرا چون بيگانگان انگاشتي و پي به راز چشمانم نبردي.
در آخر هفته وقتي با مادر تماس گرفتم و گفتم كه به نوشهر مي آيم همه تعجب كردند. به خاطر ديدن تو و خاموشي آتش سوزان دلم، حتي براي لحظه اي نترسيدم كه شايد ديگران به تغيير رفتار فاحشم شك كنند. در خانه مادر را استادانه تشويق كردم به بهانه ديدن كاميار شما را دوباره دعوت كند. وقتي روي پله هاي منزلتان تو را در حال حاضر جوابي با هستي ديدم نميتواني باور كني تا چه حد خوشحال شدم و وقتي با شرمي كودكانه در برخورد با من سريع مرا ترك كردي عزمم براي رسيدن به تو جزم تر شد و دريافتم كه بي شك در انتخابم اشتباه نكرده ام.
وقتي در جنگل حس انتقام جويي را در چشمان پر از شيطنتت ديدم چقدر دلم ميخواست من به جاي كاميار بودم و به جاي او تنبيه ميشدم، زماني كه از سارا شنيدم كه تو تمامي خاطرات را ثبت ميكني چقدر دلم ميخواست من هم در دفتر خاطراتت نقشي كوتاه داشته باشم، اما ميدانستم فكر كردم به چنين مسئله اي خنده دار است چون تو حتي به خود زحمت هم كلام شدن با من را نميدادي چه برسد به مهم شمردن من و ثبت لحظاتي كه من در آن نقش داشته ام.
درست زماني كه بي تاب تر از هميشه بهد از ماهها بي خبري ميخواستم براي دينت عازم نوشهر شوم بالاخره خبري از تو به دستم ريد، خبري كه تمام وجودم را به آتش كشيد و دل باورش نكرد. وقتي از بيمارستاني نزديك پليس راه به من خبر دادند كه كارتم را در كيف دختري تصادفي يافته اند تمام طول راه خود را فريب ميدادم كه نه آن بيمار تصادفي شيداي من نيست، حتماٌ مشخصاتي كه به آنها گفته اند شبيه تو بوده اما با ديدنت قدمهايم سست شد و بي حال بر جاي خود نشستم. وقتي به خود آمدم سريع ترا به بيمارستان خودمان انتقال دادم و از سعيد خواستم بدون درنگ تو را عمل كند. در مقابل چشمان متعجب سعيد از ته دل ميگريستم چون ياراي ديدن تو را در آن شرايط نداشتم، سعيد دلداريم داد و سريع به اتاق عمل رفت.
بيرون اتاق نتظر ايستادم . تا پايان عمل هزار بار مردم و زنده شدم تا سعيد به ياريم آمد و خبر بهبوديت را به من داد. دوست داشتم تا هميشه در اتاقت و در كنار تختت، چون پرستاري دلسوز مراقب باشم، اما جواب نگاههاي ديگران را چه ميدادم.من با تو نسبيتي نزديك نداشتم،فقط عاشقي دل سوخته بودم كه محبوبش در بستر بيماري است.
ديگه صبح شده و تمام وقتم به نوشتن گذشت. بايد هرچه زودتر به بخش برگردم. امروز قراره تو شيداي من بعد از بهبودي كامل از بيمارستان مرخص بشي.
....
به اين قسمت از نوشته ها كه رسيدم با خودكار آبي اضافه شده بود:
ميدان كه شا قبلاً آن را خوانده ايد بعد از رفتم شما از از تغيير جاي برگه ها حدس زدم كه حتماً شما اين نوشته ها رو خوندين. اولس از اين كه شيدايي ام در پيش چشمان شما بي حجاب و برهنه شد غمگين شدم، اما بعد به اين نتيجه رسيدم كه اين نوشته هايي است كه به خود شما تعلق دارد. شايد اگر در ايام عيد در منزل شما متوجه نميشدم كه خواستگاري پر و پا قرص داريد اينگونه ته دلم زود خالي نميشد و اينقدردستپاچه و قبل از پايان امتحانات اين ترمتان، برگه ها رو به شما نميدادم. نميدونم چرا جرأت اينو نداشتم كه رودررو عشقي كه به شما دارم رو اعتراف كنم، شايد از بي مهري شما ميترسيدم. اما ناچاراً پي همه اينها رو به تن ماليدم و بالاخره دل به دريا زدم. اميدوارم اينكار منو بي ادبي به حساب نياورده باشين.
كيان در آخر از من رسماً خواستگاري كرده بود و به من اطمينان داده بود كه در صورت موافقت من، تمام سعيش رو واسه خوشبخت شدنم بكار ميبره
باور چنين نامه اي برام دشوار بود نميتونستم از ريختن اشكام جلوگيري كنم. دوباره و دوباره اون رو خوندم. باور نداشتم معشوقيكه عشقش را هيچ گاه باور نداشتم اين چنين از مجنوني اش بگويد.
خدايا من بي تاب كسي بودم كه تسنه عشق و محبت من بود و خود هجران را تجربه كرده بود. معبودا ترا به پاكي عشقمان قسم، صبر و قرار را ميهمان دلهاي بي قرارمان كن.
برگه ها رو لاي دفترم گذاشتم و آن را چون گنجينه اي پربها بر روي قلبم نهادم و افكارم را به سوي آينده اي روشن به پرواز درآوردم.
*******
با صداي كيان به خودم اومدم
ـ حواست كجاست عروس خانوم؟
در هنگام اداي اين جمله عشق در چشمانش موج ميزد. دسته گلي از گلهاي رز ارغواني كه به شكل زيبايي آراسته شد به طرفم گرفت و گفت: به دنياي كوچكم خوش آمدي الهه ي زندگيم.
لبخندي زدم و به چشمانش خيره شدم. ديگر از نگاهش شرم نميكردم و نگاهم رااز او نميدزديدم. كيان درحاليكه دستانم را ميگرفت و مرا تا جلوي درب آرايشگاه همراهي ميكرد، نجواكنان گفت: چقدر انتظار اين لحظه رو كشيدم. هزار بار تو رو در اين لباس و در كنارخودم در ذهنم مجسم كرده بودم، اما بايد اعتراف كنم تو از تمامي خيالاتم زيباتر شده اي. دوستت دارم شيدا.
با احساسي خوش همراه كيان سواربر مركب خوشبختيمان شديم. اما اينبار با اين تفاوت كه، هردو مشتاقيم تا انتهاي زندگي، دست در دست هم و با پاي نهادن در ركاب امن معشوق حقيقيمان، همراه و همسفر هميشگي هم باشيم تا ابد تا بي نهايت.


و بالاخره تموم شد... 

    



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:رمان شیدا, :: 13:20 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 124
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 128
بازدید ماه : 267
بازدید کل : 5512
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1