رمان افسون سبز از تکین حمزه لو
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

فصل هفتم
در تمام آن روز ها متوجه بعضی حرکات فرید که به نظرم غیر عادی و عجیب می آمد می شدم و به حساب عشق شدیدش می گذاشتم. قرار شد تا وقتی من تخصص قبول نشده ام عقد کرده باقی بمانیم و بعد از آن ازدواج کنیم.
خانواده فرید، کم جمعیت و کم رفت و آمد بود. بر عکس ما که همیشه کسی برای شام و ناهار سر سفره مان مهمان یا خانه کسی دعوت داشتیم. فرید، دو خواهر بزرگتر از خودش داشت که هر دو در خارج تحصیل کرده و همان جا ازدواج کرده و ماندگار شده بودند. اکثر فامیل درجه یک فرید خارج زندگی می کردند و کسی را به آن صورت در ایران نداشتند.
قرارعقد را برای نیمه شعبان گذاشتیم. البته پدرم حدود یک ماه تحقیق کرد و من هم چند جلسه ای به طور جدی با فرید صحبت کردم. حرفهایش خیلی رویایی و اید آل بود و من هم که دختر رویا پردازی بودم، دل به دلش می دادم و ساعت ها با هم در مورد بیست سال آینده مان هم حرف می زدیم. آن روز ها همه چیز برایم زیبا و قشنگ بود. نمی دانم این قسمت من بود یا خودم این سرنوشت را برای خودم رقم زده بودم. هر چه بود زیبا بود. فرید صبحها دم در خانه مان منتظر می ماند تا من آماده شوم، بعد مرا به بیمارستان می رساند. ظهر ها برایم غذای جدا می خرید که از غذای بیمارستان نخورم. شبها که نوبت کشیک من بود او هم در بیمارستان می ماند. با این که دختر مدرسه ای نبودم اما باز هم قلبم پر از شادی می شد. احساس عزیز بودن خیلی زیباست. الهام دوستم مدام متلک می گفت و می خندید، اما من به قول بچه ها در دنیایی دیگر سیر می کردم، اصلا اهمیت نمی دادم.
برای نیمه شعبان همه چیز زیبا و در حد کمال بود. حلقه ای که فرید برایم خریده بود، حلقه ای از طلای سفید و پر از نگین های برلیان درشت بود و کلی قیمت داشت. سرویس طلایی که با اصرار برایم خرید، آنقدر گران بود که اصلا جرات نمی کردم بهش دست بزنم. لباس نامزدی ام را خواهرش از فرانسه برایم فرستاده بود به عنوان هدیه ازدواج که مارک معروف و شناخته شده ای داشت. همه چیز مثل رویا بود و من با این که هیچ وقت چشمم به مال دنیا نبود، نمی توانستم بی تفاوت باشم. وقتی به فرید اعتراض می کردم که آنقدر خرج اضافی نکند، با قیافه حق به جانبی می گفت:
- چرا خرج نکنم؟ به آرزویم رسیده ام می خواهم چشم همه فامیلتان را خیره کنم. مخصوصا پسر دایی و پسر عمویت را!
قبل از این که عقد کنیم خودم را وادار کرده بودم که لیست تمام خواستگاران از جمله پسر عمو و پسر دایی ام را به فرید بدهم. دلم نمی خواست بعدا از کس دیگر بشنود و جنجال به پا شود. وقتی اسامی خواستگارانم را شمرده و با تفضیل به فرید می دادم، صورتش در هم رفت و چشمانش قرمز شد، البته این را به حساب غیرت و عشقش می گذاشتم و بعدا مدام خودم را سرزنش کردم که چرا چشمانم را روی واقعیت بستم.
جشن عقدمان در خانه پدرم بر پا شد. پدرم سنگ تمام گذاشته بود. می خواست مبادا خانواده داماد از چیزی  بهانه بگیرند. مادر فرید، در همان ماه اول کلی هدیه برایم گرفته بود و مدام قربان صدقه ام می رفت، ولی پدرش همیشه خشک و جدی بود و با یک احوالپرسی کوتاه حرف زدن با من را تمام می کرد. آن شب حدود دویست نفر مهمان داشتیم که همه به قول فرید از حسادت چشمانشان داشت می ترکید. البته من با این حرف موافق نبودم، با این که حسادت را در چشمان بعضی ها می خواندم ولی اکثر مهمان ها از ته دل برای من و فرید خوشحال بودند و آرزوی خوش بختی برایمان می کردند. قرارمان این بود که برای امتحان تخصص درس بخوانم و وقتی امتحان را دادم ازدواج کنیم.
اما مگر فرید می گذاشت من درس بخوانم. مدام برایم برنامه می چید، اگر قبول نمی کردم قهر می کرد و تا چند روز ابراز ناراحتی می کرد. گاهی اوقات هم خیلی رک و بی پرده می گفت: تو تخصص قبول بشی که چی بشه؟ آخرش که چی؟ من که متخصص می شم چه گلی به سرم می زنم که حالا تو داری خودت رو می کشی؟ بعدش هم شوهرت پولدار است چشمش کور، خرج می کنه. تو به خودت فشار نیار.
اول فکر می کردم شوخی می کند، اما بعد متوجه شدم تمام برنامه ها سینما و مسافرتی که برنامه ریزی می کند درست مواقعی است که من وقت دارم کم درس بخوانم. تا از فرید گله می ردم که چرا نمی گذارد درس بخوانم یا ناراحت می شد یا با آن زبان چرب و نرمش می گفت: عزیزم، چشمهای عسلی و زیبایت را خراب نکن. کله قشنگت را پر از چرت و پرت نکن، ول کن بابا!!!!
کم کم داشتم شک می کردم که آیا انتخابم درست بوده یا نه؟ فرید با پیشرفت من مخالفت می کرد یا واقعا از شدت عشق نمی خواست به زحمت بیافتم؟ باز خودم را راضی کردم که نه حتما از دوست داشتن است، اما منی که همیشه با برخورد منطقی پدر و مادر با قضایا روبرو بودم، گاهی یه شک می افتادم که حرکات فرید واقعا از روی دوست داشتن است؟ هر کسی نگاهم می کرد فرید فورا عکس العمل نشان می داد. با اینکه مردی تحصیل کرده بود اگر در خیابان بودیم که فورا با طرف گلاویز می شد اگر هم در مجلس مهمانی یا خانه دوستی بودیم، طوری با طرف برخورد می کرد که انگار با دشمن خونی اش روبرو است. وقتی من اعتراض می کردم با حرارت می گفت:
- تو مال منی نمی خواهم کسی نگاهت کند، می فهمی؟
ولی واقعا نمی فهمیدم. اصلا متوجه این نگاهایی که فرید ادعا می کرد از روی هیزی است نمی شدم. اما باز سعی می کردم موضوع را برای خودم توجیه کنم، چشمانم را روی واقعیتی بستم که زندگی ام را خراب کرد.
در این مدت، خانه ی بزرگی را که پدر شوهرم برایمانخریده بود با وسایل مجهز و لوکسی که پدرم به عنوان جهیزیه، در طول سالها از سفر های مختلف به خارج از کشور خریده و در انبار ذخیره کرده بود، پر می کردم، الحق که پدرم سنگ تمام گذاشته بود. همه چیز در حد عالی و کامل بود. فرید دستم را در انتخاب پرده و دکوراسیون باز گذاشته بود قبل از ازدواج مسئله ای چند روز نگرانم کرد ک باز هم چشمانم را بر روی همه چیز بستم.صبح روزی که امتحان داشتم، فرید مرا رساند و قرار شد بعد از امتحان دنبالم بیاید. در این مدت اصلا نتوانسته بودم درس بخوانم و منطقی بود که سوال ها برایم سخت و مشکل بود، مثل گنگ ها شده بودم، انگار از کره ماه سر امتحان آمده بودم وقت که تمام شد آنقدر ناراحت بودم که ناخود آگاه اشک در چشمانم جمع شده بود و صورتم درهم رفته بود. کنار در ورودی منتظر فرید ایستاده بودم که از پشت سر کسی صدایم زد.
- سلام عرض شد خانم پورزند.
با ناراحتی برگشتم، آرش خواستگار سابقم بود، آهسته و با صدایی گرفته گفتم:
- سلام دکتر حسینی.
- چطور بود؟
- برای من که اصلا نخوانده بودم خیلی بد بود. شما چطور خوب امتحان دادید؟
با لبخند سری تکان داد و گفت: از وقتی که امیدم را نا امید کردید، برای اینکه خیلی فکر نکنم شب و روز فقط درس خواندم... آقای دکتر افتخار باعث پیشرفت من شدند.
جمله آخر را با ناراحتی و حسرت گفت و سر تکان داد. همان لحظه ماشین فرید جلوی پایم ایستاد، زیر لب آرش خداحافظی کردم و سوار شدم. اما تا سوار شدم فرید از ماشین پیاده شد با چشمان قرمزی که فقط من علت سرخی شان را می دانستم، به طرف آرش رفت. بازوی آرش را گرفت و تقریبا هلش داد داخل ساختمان، آن لحظه اصلا ف کر نکردم که فرید از روی خشونت آرش را هل داده، پیش خودم فکر کردم شاید این دو،  با هم دوست هستند. بعد از ربع ساعتی که فرید برگشت، صورتش از خشم کبود شده بود، سوار شد و پایش را روی گاز گذاشت. هر چی ازش سوال کردم « چی شده؟» جواب نمی داد، وحشیانه رانندگی می کرد و از لابلای ماشین ها ویراژ می داد، طوری می رفت که ناخودآگاه به صندلی ام چسبیده و از ترس شوکه شده بودم، زبانم بند آمده بود و پاهایم می لرزید، چند بار نزدیک بود تصادف کنیم، اما شانس آوردیم، وقتی جلوی در خانه ما رسید، بدون اینکه کلمه ای حرف بزند ماشین را نگه داشت، همانطور که از ترس می لرزیدم در را باز کردم و پیاده شدم. فکر کردم مثل همیشه فرید هم می آید، اما بدون خداحافظی دوباره پایش را روی گاز گذاشت و رفت.
آن شب فرید نه تلفن زد و نه به خانه ما آمد. منهم ترجیح دادم برای کسی چیزی تعریف نکنم. اما مادر و پدرم مدام سوال می کردند که من چرا ناراحتم و فرید چرا همراهم نیست، با گیجی بهانه آوردم که فرید کشیک داشت و منهم امتحانم را خراب کردم. برای اینکه با نسیم روبرو نشوم سر شب به رختخواب رفتم و آنقدر گریه کردم تا خوابم برد. صبح ب تکان های نسیم از خواب بیدار شدم، تا چشمم را باز کردم، گفت:
- بیا دوستت الهام پشت خط است.
جوری بهم زل زد که انگار همه چیز را می داند، گوشی تلفن را برداشتم و با سستی گفتم: الو، الهام؟
- سلام، صبا جان چی شده؟
- منظورت چیه؟ چی شده؟
- من باید از تو بپرسم، الان از بیمارستان زنگ می زتم، شیما میگه دیشب صورت دکتر حسینی پنج تا بخیه خورده... البته صبا این حرفها رو از من نشنیده بگیر. چون شیما می گفت آرش از همه قول گرفته به تو چیزی نگن، اگر رضا خودش چنین صحنه رو نمی دید، اصلا آرش حرف نمی زد. هموز آنقدر تو رو دوست داره که حاضر نیست ذره ای ناراحت بشی، شیما می گفت هر بار اسم تو رو می آورد، اشک تو چشماش پر می شد.
دلم فرو ریخت. گوشی از دستم افتاد. نسیم که حال مرا دید، گوشی را گرفت و چند دقیقه ای با الهام صحبت کرد. آنقدر شوکه بودم که نمی شنیدم چی می گویند. با تکان های دست خواهرم، به خود آمدم.
- صبا، چه مرگت است؟ فرید برای چی آرش را کتک زده؟
وقتی جوابی ندادم، دوباره گفت: واقعا ازش بعیده، مثلا خیر سرش دکتر است... اه حالم از این کارها بهم می خورد، مثل حیوانها...
چیزی نداشتم که بگویم برای همین ساکت سر تکان دادم. نسیم آهسته گفت:
- صبا جون، الان هنوز طوری نشده این آدم اگر بخواهد این طوری پیش بره همه مردم کوچه و بازار را به جرم نگاه کردن به تو لت و پار می کنه، یا باید بره پیش روانپزشک یا ولش کن!
درمانده گفتم:
- نمی دانم چرا این کار را کرده... آخه اصلا اتفاقی نیافتاد، حتما دلیلی برای این کارش داشته.
نسیم با نگاه جدی به من گفت: ببین صبا، سعی نکن برای تمام اشتباهات فرید از الان دلیل بتراشی و خودت رو توجیه کنی. با سر، زدن به پیشانی یک آدم، به هر دلیل کار اشتباهی است. پس خدا زبان را برای چی به آدمها داده؟ مامان و بابا به من و تو یاد دادن که در هر شرایطی منطقی فکر کنیم، مبادا که عشق چشم منطقت را کور کند. بعد هم بلند شد و مرا با افکار درهم و برهمم رها کرد.
                                                  

 ***********************

سه روز پی در پی فرید برای من دلیل می آورد که چرا با دکتر حسینی دست به یقه شده و حق به حانب می گفت: من فقط می خواستم باهاش حرف بزنم، او یکهو رم کرد و پرید به من، منهم ، خوب از خودم دفاع کردم!
چنان قیافه معصومی به خودش می گرفت و حق به جانب حرف می زد که جای شک برایم نمی گذاشت. من ساده و احمق هم اصلا پی قضیه را نگرفتم و حتی از آرش نپرسیدم واقعیت ماجرا چه بوده است. فرید آنقدر اجتماعی و مردم دار بود که نمی توانستم باور کنم اهل دعوا و زد و خورد باشد. چشمان سبز و معصومش مرا وادار به قبول حرفهایش می کرد. آخرین روز های نامزدی مان هم در جهل کور من سپری شد و به زمان ازدواجمان نزدیک شدیم. نسیم با هر بار که فرید در برخوردی عصبانیتش را نشان می داد به من هشدار می داد و من اما کر و کور به جلو می رفتم.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 22:38 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 50
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 54
بازدید ماه : 193
بازدید کل : 5438
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1