رمان افسون سبز از تکین حمزه لو
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

فصل دهم قسمت اول
چند روزی بودکه با خودم کلنجار می رفتم. به خودم قول داده بودم که هر جوری شده جلوی رفتار فرید را بگیرم و مثل مادرش نباشم. تقریبا یک سال از زمان زندگی مان می گذشت اما هنوز نتوانسته بودم فرید را
متقاعد کنم که سر کار بروم و مشغول شوم. نسیم هم مدام زیر گوشم می خواند: صبا، خاک بر سرت توی که آنقدر قلدر بودی چقدر تو سری خور شدی. درمانده می گفتم:
- بحث تو سری خوری نیست، نسیم. دلم نمی خواد دعوا و مرفه پیش بیاد. من زندگی ام رو دوست دارم، دلم نمی خواد پر از سرو صدا باشه.
نسیم با حرص می گفت:
- برای چی دعوا پیش بیاد؟ مگر سر حرف حق هم دعوا میشه؟مگر روزی که فرید آمد خواستگاری ات نمی دانست تو پزشکی می خوانی؟ مگر نمی دانست که تو اینهمه درس نخواندی که گوشه خانه کپک بزنی؟
با حرص جواب می دادم:
- چرا، چرا می دانست. منهم قصد ندارم گوشه خانه کپک بزنم، فقط باید یواش یواش آماده اش کنم.
- صبا چرا طفره می ری؟ بگو ازش می ترسم و خلاص. یواش یواش آماده ی چی کنی؟ اینکه می خواهی مطب بزنی...می خواهی کار کنی؟ مگر شوهر خودت دکتر نیست، مگر خودش نمی داند گرفتن مدرک و نظام
پزشکی چه زحمتی دارد؟
می دانستم که حق با نسیم است و حرفی هم نداشتم که بزنم. در واقع نمی دانستم که از فرید می ترسم یا از دعوا و کشمکش واهمه دارم. هر چه بود، جرات و جربزه مرا گرفته بود. روزها در خانه بزرگم قدم می زدم  و نقشه می کشیدم. روزی هزار بار فرید زنگ می زد و حالم را می پرسید. از خانه ماندن کاری نکردن خسته شده بودم. پدر و مادرم هم با تدبیر همیشگی شان سکوت کرده بودند تا به اصطلاح دخالت نکرده باشند. ولی خودم چه؟ مگر می توانستم خودم را راضی کنم که بیکار باشم؟ چند روز یکبار، دوستم الهام که حالا طرحش را تمام کرده بود، بهم زنگ می زد و از حال و احوال بچه ها با خبرم می کرد. آرش تخصص داخلی قبول شده بود و افسانه دوست دیگرمان بخصص پوست می خواند. فرشته و دکتر دکتر یعقوب زاده که رزیدنت سال بالایی ما بود، ازدواج کرده بودند و می خواستند به خارج بروند. سر همه به سامانی بود به جز من، وقتی برای الهام درددل می کردم از پشت تلفن می شد تعجبش را حس کرد. مدام سوال می کرد. سوالاتی که خودم بارها و بارها از خودم می پرسیدم ولی جوابی برایش نداشتم. بعد از چند روز فکر کردن و سبک سنگین کردن، سرانجام تصمیم گرفتم کم کم کار هایم را انجام بدهم و به اصطاح فرید را در مقابل کار انجام شده بگذارم. به چند نفر از آشنا ها زنگ زدم تا کاری کنم بتوانم به دلیل سکونت شوهرم در تهران، طرحم را در تهران و یا اطراف بگذرانم. همه قول همکاری دادند و قرار شد که صبح شنبه مدارکم را ببرم تا معلوم شود کجا باید طرحم را بگذرانم. سر نماز دعا می کردم که طرحم در یکی از بیمارستان های تهران باشد تا بتوانم بدون دردسر سر کار بروم. می دانستم برای این که خارج شهر بروم کلی بحث و جنگ و جدل خواهم داشت.
صبح شنبه وقتی فرید رفت، منهم حاضر شدم و به دنبال کارم رفتم. کارم تا نزدیکی ظهر طول کشید و شکر خدا با پادرمیانی هایی که دوست پدرم دکتر شکرایی انجام داد، طرحم در یکی از بیمارستانهای تهران افتاد. با خوشحالی و امیدواری به خانه برگشتم. در را باز کردم، تلفن داشت زنگ می زد، کیفم را روی مبل پرت کردم و به سوی گوشی دویدم. با انرژی گفتم:
- بله، بفرمایید؟
صدای بی طاقت فرید در گوشی پیچید.
- صبا هیچ معلوم هست کدام گوری هستی؟
با خشم جواب دادم: گور بابام!
گوشی را کوبیدم روی تلفن، بعد از چند لحظه دوباره تلفن شروع به زنگ زدن کرد. محل نگذاشتم. پریز تلفن را کشیدم و با آرامش نشستم، به اطرافم نگاه کردم. این خانه بزرگ که مرا در خودش زندانی کرده بود، چه
فایده برایم داشت؟ حاضر بودم در پنجاه متر خانه اجاره ای زندگی کنم ولی حق انتخاب داشته باشم. اما حالا دیگر برای این فکر و رویا ها دیر بود. آن وقتی که مثل طاووس سر مست، از قیافه و عنوان و ثروت شوهرم به اطراف می خرامیدم باید فکر اینجا را می کردم که در قفس طلایی به هیچکس خوش نمی گذرد. نمی فهمیدم چطور به اینجا رسیده بودم؟ چه اشتباهی کرده بودم؟ خانه بزرگ دویست و پنجاه متری با سه اتاق خواب بزرگ،  آشپز خانه اپن، کف سنگ که با سلیقه تمام دکور کشده بود و وسایل کامل و شیک مرا در خودش جای داده بود، برایم از یک سوئیت تنگ تر بود. وسایل مدرن و مجهزم انگار مسخره ام می کرد که با این افکار عقب مانده شوهرت تو را چه به خریدن ما؟ تو باید با هیزم غذا بپزی و در سفال آب بخوری. باز هم به این وسایل راضی بودم اما با دل خوشی و آرامش، در این افکار بودم که در خانه با شدت باز شد و فرید وارد شد. زیر لب به خودم قول دادم که اینبار جوابش را بدهم. خانمی زیاد دیگر بس بود. منتها فرید کاری کرد که اصلا جوابی برایش نبود، تا در را بست یورش آورد به طرفم و با پشت دست محکم زد توی صورتم، شدت ضربه آنقدر زیاد بود که با مبل افتادم روی زمین، با این سیلی دنیای زیبا و معصومم شکست، قلبم پر از نفرتی شد که بعد از آن یک  لحظه ترکم نکرد. برق این سیلی، چشمانم را به روی واقعیت گشود. واقعیتی که از همان روز اول نامزدی می خواست خودش را به من نشان بدهد و من رو بر می گرداندم و حالا به زور خودش را به من نشاند داد. قطرات خون از دماغم روی زمین می ریخت اما اصلا دلم نمی خواست پاکشان کنم یا از روی زمین بلند شوم. دلم می خواست تا ابد همانجا بیافتم، دلم می خواست می توانستم بخوابم و دیگر مجبور نباشم برای ادامه زندگی به خواری بیافتم. من، صبا پورزند، دختر ارشد حاج پورزند معتمد بازار و محل، شاگرد اول دانشکده پزشکی با ذلت روی زمین افتاده بودم. خانم دکتر، از شوهرش کتک خورده بود. از جناب دکتر افتخار! متخصص برجسته اطفال! تمام خاطرات دوران تحصیلم به ذهنم هجوم آورد. روزهایی را به خاطر آوردم که به خاطر زنانی که مجروح و دلخسته از دست شوهرانشان کتک خورده به بیمارستان می آمدند، گریه می کردم، همیشه با دیدن آنها، فکر می کردم که چه جور مردانی در این دنیا وجود دارند که دست روی زن خودشان، ناموس خودشان بلند می کنند؟ با خودم فکر می کردم چطور ممکن است مردی زورش را به زن بی پناه وبی گناهش نشان دهد؟ و حالا جوابم را گرفته بودم. آنقدر از این حرکت فرید بهت زده و شوکه شده بودم که نمی توانستم چیزی بگویم. آهسته از روی زمین بلند شدم، کف زمین، با خون دماغم رنگین شده بود. مبل را با سختی سر جایش بر گرداندم، خون روی زمین را رنگین کرده بود. دهانم مزه ی شور خون را می داد. به اطراف هال نگاه کردم. موهایم پریشان شده بود. فرید هم مثل خودم بهت زده به من نگاه می کرد. قیافه اش دیدنی بود. نگاهش پر از پشیمانی بود. آهسته گفت:
- صبا من...
نگذاشتم حرفی بزند، با سرعت به اتاق خواب دویدم و در را قفل کردم. نمی دانستم باید چه کنم؟ اشک چشمانم را می سوزاند. یک ساک کوچک برداشتم و چند لباس، شناسنامه و مدارکم را در آن گذاشتم. اشک مثل پرده ای جلوی چشمانم را تار کرده بود، صدای فرید را می شنیدم که از پشت در اتاق خواب، عذر خواهی می کرد. من اما گوشم نمی شنی. آنقدر رنجیده بودم که دلم می خواست بمیرم. هرگز فکر نمی کردم چنین اتفاقی برای من بیفتد. آنقدر آهسته اشک ریختم و منتظر ماندم تا فرید ساکت شد. بعد مانتو و روسری ام را تن کردم و بی توجه به فرید از در بیرون آمدم. با دستمال محکم دماغم را فشار دادم تا خونش بند بیاید. عینک آفتابی ام را به چشمم زده بودم، تا سرخی شان پیدا نباشد، کنار خیابان ایستادم. اولین تاکسی که از مقابلم رد شد فریاد زدم: دربست. همان طور که انتظار داشتم تاکسی محکم ترمز کرد و دنده عقب گرفت. سوار شدم و آهسته و زیر لب آدرس خانه مان را به راننده دادم. از توی کیفم آینه کوچکی در آوردم و به خودم نگاه کردم، جای چهار انگشت فرید روی گونه چپم قرمز شده بود. خدایا، به مادر و پدرم چه بگویم؟ چطور بگویم که فرید، آن داماد اجتماعی و جذاب مردی نیست که آنها تصور می کنند؟ در طول راه، یاد روزهایی افتادم که آرام و شاد پیش پدر و مادرم زندگی می کردم. در تمام زندگی ام، به یاد نداشتم که پدرم روی ما دست بلند کرده باشد و برای مادرم حتی صدایش را بلند کرده باشد. بدترین تنبیهی که پدرم برای من و نسیم اعمال کرد، محروم شدن از خوردن بستنی یا تلوزیون نگاه کردن بود. حتی وقتی خیلی ناراحتش می کردیم حرف زشت به ما نمی زد. البته گاهی سرمان داد می کشید، اما هیچوقت کتکمان نمی زد. به یاد آرش افتادم، اگر زن او شده بودم هم کتک می خوردم؟ سرم را تکان دادم، انگار می خواستم افکارم را بیرون بریزم. به زحمت جلوی خودم را گرفتم که آرش را حتی در ذهن با فرید مقایسه نکنم. نباید با هر چیز کوچکی حسرت و پشیمانی به جانم بیفتد. صحبت از یک عمر زندگی بود. حالا...
ناخودآگاه اشک هایم سرازیر شد. منی، که همیشه یادم داده بودند در انظار عمومی خودم را کنترل کنم، حالا مثل یتیم ها اشک می ریختم. اصلا دست خودم نبود، متوجه نگاه ترحم آمیز راننده از توی آینه شده بودم  اما اصلا نمی توانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. سرانجام راننده گفت:
- خانم، چی شده؟
وقتی من جواب ندادم. دوباره گفت: بی انصاف زده تو صورتت؟ چرا گریه می کنی؟ برو شکایت کن. حقتو از این نامرد بگیر. تا وقتی زن های ما آنقدر مظلوم هستند، مرد ها حقشان را پایمال می کنند. شما جای خواهر
ما، بهتره به جای اینکه قهر کنی بری خونه بابای بیچارت، بری پزشکی قانونی، طول درمان بگیری. البته اول باید بری کلانتری شکایت کنی، آنها بهت معرفی نامه می دهند.
خنده ام گرفت. کارم به جایی رسیده بود که این غریبه برایم دل می سوزاند. سر حرفش باز شده بود و دیگر مهلت نمی داد.
داشت می گفت:
- آره خانم خودم می برمت کلانتری، منتظر می مانم بعد هم می برمت پزشکی قانونی، هان؟ چی می گی خانم؟
آهسته گفتم: خیلی ممنون. اما من که نمی خواهم از شوهرم شکایت کنم.
سرش را با حسرت تکان داد و گفت: دِ ... همین دیگه! همینه که اینقدر پررو می شن. اون زده تو خجالت می کشی؟ حالا نمی خواهد شکایت کنی، حد اقل برای خودت گواهی پزشکی قانونی را داشته باشی بد
نیست. کسی که یک بار دست رو زن خودش بلند کنه، درمون نداره، مطمئن باش اگر بار اولش بوده، بار آخرش نیست. آن موقع هم اگر بخواهی شکایت کنی مدرک نداری که چند بار تو رو زده.
با خودم فکر کردم، دیدم بد هم نمی گوید، از کجا معلوم فرید دیگر مرا نزند. آن وقت اگر به کسی بگویم که بار اولش نیست، همه مدرک می خواهند. با این فکر ها به راننده گفتم که دور بزند و جلوی کلانتری مرا پیاده کند. وقتی رسیدیم پولش را دادم اما قبول نکرد، گفت:
- ما همینجا منتظر می مونیم، شما هم انگار آبجی ما، اصلا امروز حالم گرفته است نمی تونم کار کنم. همین جا یک سیگار می کشم تا شما بیایی.
دلم آتش گرفت. خدایا، شکرت. یک راننده در این حد معرفت دارد و آن وقت فرید... تازه به حرف مادرم رسیدم که به ما می گفت: دختر ها سعی کنید آدم باشید. تحصیلات به خودی خود شعور و معرفت نمی آورد.
جلوی کلانتری، کارت شناسایی ام را به سرباز کشیک دادم و داخل شدم. وقتی نوبتم شد. به طور خلاصه ماجرا را گفتم، چشمان افسر نگهبان که عاقله مردی با موهای جوگندمی بود، هر لحظه گشاد تر می شد.
وقتی داستانم تمام شد یک ورق و کاغذ جلویم گذاشت و گفت هر چه را که تعریف کردم روی کاغذ بنویسم و امضا کنم. وقتی کارم تمام شد و مشخصات خودم و فرید را نوشتم، فورا امضا کرد و یک نامه برای پزشکی قانونی نوشت و داد به من و گفت:
- خواهر من، آنجا که کارت تمام شد جواب را برای من می آوری، ضمیمه می کنم. پدر این آقای دکتر را در می آورم.
سری تکان دادم و گفتم: نه جناب سروان، من قصدم از این کار فقط این است که برای خودم مدرک داشته باشم وگرنه قصد شکایت از شوهرم را ندارم.
با تعجب پرسید:
- چرا؟
- خوب آبروریزی می شود، بد است.
سری تکان داد و با تاسف گفت: خان عزیز، کسی که کار بد را کرده شوهر شما است، نه شما. آبروی کی می رود؟ چرا زنان ما فکر می کنند اگر سکوت کنند و به اصطاح خودشان آبروریزی نکنند، برایشان بهتر است. ولله بدتر است. من نمی گویم سر هر چیز کوچکی راه بیافتید بیایید کلانتری، اما شما هم به اندازه شوهرتان حق دارید، هیچ کس حق نداره زور بگه یا زنش رو کتک بزند، شما به خودتان ظلم می کنید، زنهای ما از همین چهار تا قانونی هم که به نفعشان هست، استفاده نمی کنند آن وقت انتظار دارند، زندگی شان درست شود. البته که آدم باید گذشت داشته باشد اما نه برای همه چیز، بله با نداری و فقر شوهر باید ساخت اما با اعتیادش، خیر یا با دزدی و هیزی اش خیر، با کتک زدنش خیر، به هر حال خود دانید اما اگر کسی که مورد ظلم واقع شود اعتراض نکند یعنی این که با این ظلم موافق است. با همه حرفهایش موافق بودم اما چه کنم که دلم راضی نمی شد. مدام با خودم تکرار می کردم من زندگی را دوست دارم، فرید را دوست دارم. حتما خودش هم پشیمان شده، شاید بد جوابش را داده ام، شاید گناه از من بوده...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:اینجا دنیایی از رمان, :: 22:45 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 102
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 106
بازدید ماه : 245
بازدید کل : 5490
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1