رمان افسون سبز از تکین حمزه لو
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

زنگ را زدم. دعا می کردم نسیم خانه باشد و خودش در را باز کند. از آیفون صدایش آمد، کیه؟
- نسیم، من هستم. خودت بیا جلوی در، به کسی نگو من هستم.
با خنده گفت:
- خدا خیرت بدهد، کسی خانه نیست، بیا تو.
خدا را شکر کردم که پدر و مادرم نیستند. رفتم تو، سر پله ها نسیم منتظرم بود. تا مرا دید فهمید که اتفاقی افتاده، فوری دستم را گرفت.
- چی شده صبا؟
با ناراحتی گفتم:
- هیچی، حالا بیا تو تا برات تعریف کنم.
وقتی در اتاق نسیم را بستم. خیالم راحت شد و تمام ماجرا را برایش تعریف کردم.
من گریه می کردم و نسیم فحش داد، من اشک ریختم و نسیم داد زد. من ساکت ماندم و نسیم به گریه افتاد. سر انجام هر دو ساکت شدیم، نسیم پرسید:
- حالا چه کار می خواهی بکنی؟
شانه ای بالا انداختم:
- هیچی منتظر می مونم تا سر عقل بیاد.
نسیم با حرص گفت:
- کدو عقل، دلت خوشه ها!!
پرسیدم:
- از صبح تا حالا خیلی بهت زنگ زدند، نبودی. با عمو اینها رفته اند شمال. چند روزی بر نمی گردند.
- خدایا شکر، وگرنه حسابی بد می شد.
نسیم با عصبانیت داد کشید:
- بد می شد؟ بد شده، چطور حاضر می شی با خفت و خواری زندگی کنی صبا؟ الان که بچه نداری، ول کن. مگه آدم قحط است.نخواستی ازدواج کنی هم، می روی سرکار، راحت زندگی می کنی. حیف از تو نیست؟
بی حوصله گفتم:
- حالا که چیزی نشده، بی خود بزرگش می کنی، تا دری به تخته ای خورد که نمی شه طلاق گرفت.
نسیم لب هایش را جمع کرد و گفت:
- وافعا خاک بر سر شده ای. هر کی ندونه فکر می کنه تو دایم از پدر و مادرت کتک می خوردی، عادت داری. تویی که حالا از گل بالاتر نشنیده ای، چرا این حرفها را می زنی؟
- بس کن، نسیم. حوصله ندارم.
همان شب فرید زنگ زد، اما نسیم بهش گفت که من حال ندارمو خوابیده ام. واقعا هم حال نداشتم. تا آخر شب مدام فکر می کردم و گریه ام می گرفت. نفهمیدم کی خوابم برد که با نوازش دستانی روی صورتم بیدار شدم. چشمانم را باز کردم، در تاریکی صورت فرید را دیدم که روی من خم شده و مرا می بوسد و نوازش می کند. از صدای نفسهایش معلوم بود که گریه می کند. نیم خیز شدم. از خشم داشتم منفجر می شدم. این مرد مجبور بود آنقدر تند برود که بعدش گریه کند؟
با صدایی گرفته گفتم:
- بس کن فرید، خجالت بکش.
فرید همانطور که گریه می کرد گفت:
- از خجالت دارم می میرم صبا. باورم نمی شد که من اینکار را کرده باشم. آباژور کنار تختم را روشن کردم، آن را بالا آوردم و با حرص گفتم:
- پس خوب نگاه کن تا باور کنی.
صورتم را با دستانش گرفت، چشمان سبزش غزق اشک بود. صورتم را بوسید جایی که حالا کبود شده بود را چندین بار بوسید. اما چه فایده که دلم از دستش شکسته بود و با هیچ بوسه ای ترمیم نمی شد. دستانم را گرفت و بوسید، گفت:
- صبا جان اشتباه کردم، غلط کردم. صبا، بیا، بیا تو هم بزن توی صورتم.
صورتش را جلو آورد، با انزجار رویم را برگرداندم و گفتم: مگر ما حیوان هستیم، پس این زبان را خدا برای چه داده است؟
- آخه، تو خیلی بد جوابم را دادی، حرصم را در آوردی...
- تو هم خیلی بد با من حرف زدی، از این به بعد وقتی بد حرف بزنی بد جواب می شنوی.
فرید با ناراحتی گفت:
- صبا تو باید مرا درک کنی، وقتی عصبانی هستم باید درست جوابم را بدهی خودت می دانی که چقدر عاشقت هستم...
سرم را بر گرداندم و گفتم:
- بس کن فرید، عاشقی ات را هم دیدم. در ضمن یاد بگیر عصبانیتت را کنترل کنی. دفعه بعدی وجود ندارد فرید، من خسته شده ام، می خواهم راحت زندگی کنم، آرامش داشته باشم.
فرید با تعجب واقعی گفت:
- مگر حالا راحت زندگی نمی کنی، چی کم داری؟ من که هر چی بخواهی برایت فراهم می کنم.
فوری گفتم:
- خیلی چیز ها کم دارم. یک شوهر منطقی کم دارم. یک گوش شنوا کم دارم. یک شریک و همدرد کم دارم. زندگی همه اش پول و وسایل راحتی نیست، زندگی تفاهم است فرید، من از تو می ترسم. می ترسم با تو حرف بزنم، می ترسم با تو بیرون بیایم، می ترسم با تو به مهمانی بیایم، می ترسم راجع به کاری با تو مشورت کنم. اصلا رفتار واقعی ام یادم رفته، فرید. این من نیستم.
فرید دستم را گرفت با لحن مشتاقی گفت:
- ببین صبا، یک چیزی را باید بهت بگم. هر چی می خواهی اسمش را بگذار، غیرت، تعصب... املی، هر چی. من روی تو تعصب دارم. دلم نمی خواهد کسی نگاهت کنه.، باهات شوخی کنه. وقتی خواستگار های قدیمت را می بینم، قلبم فشرده می شه می خواهم خودم را بکشم. می خواهم چشمی که تو را نگاه کنه در آورم.
با بیزاری گفتم:
- فرید بس کن. من همیشه فکر می کردم این حرفها مال آدمهای بی سواد و جاهل است. از تو انتظار نداشتم. من از تو چیزی نمی خوام به جز حقم را، دلم می خواهد کار کنم. به درد دل مردم برسم. آن روز هم رفته بودم دنبال کار طرحم، آنقدر این در و آن در زدم تا طرحم را توانستم در بیمارستان لقمان بگیرم. بد است؟ خودت را بگذار جای من، با خستگی وارد شده ام، زنگ زده ای به جای اینکه حال و احوالم را بپرسی، با آن لحن تند می گویی کدام گوری بودی؟ این طرز حرف زدن اگر خوبه چرا از جوابش ناراحت می شی؟ اگر بده، چرا خودت ان طوری حرف می زنی؟
فرید به سردی پرسید:
- پس همه کار هایت را کردی حالا به من می گی؟
- خوب گفتم تا چیزی معلوم نشده، بی خودی چیزی نگویم. خواستم غافلگیرت کنم. حالا چی می شه طرحم را بگذرانم، منهم دلم می خواد مطب بزنم، کار کنم.
فرید چیزی نگفت و امید در دلم شکوفه زد که شاید این بار چیزی نگوید و به خیر بگذرد. آن شب آنقدر التماسم کرد تا دوباره به خانه اش برگشتم. تا صبح نوازشم می کرد و دست و پایم را می بوسید. تمام مبل ها را روی ایوان گذاشته بود. وقتی پرسیدم با اندوه گفت: تو روی این مبل نشسته بودی که من... دیگر دلم نمی خواد این مبلهارا ببینم.
بعد با حسرت نگاهم کرد و با آن چشم های سبزش در چشمانم خیره شد دستانش را دراز کرد و پرسید: مرا می بخشی؟
بعد از کمی فکر، دستم را به طرفش دراز کردم و در دل بخشیدمش، افسون چشمانش دوباره مرا در خود کشید.
پایان فصل دهم


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:اینجا دنیایی از رمان, :: 22:51 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 95
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 99
بازدید ماه : 238
بازدید کل : 5483
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1