رمان افسون سبز از تکین حمزه لو
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

- شوهرتان فرمودند، دم در منتظر هستند.
نسیم با تعجب نگاهم کرد و گفت: یعنی چی؟ این مرد شش ماهه است؟
بعد هم با پررویی به آن خانم گفت: به آقای دکتر بفرمائید، خواهر زنشان گفتند تشریف داشته باشید یکی، دوساعتی بعد با هم می رویم.
با ترس به نسیم گفتم: نسیم حوصله داری، الان جنجال به پا میشه.
نسیم زمزمه کرد: نترس، بدبخت! هیچ طوری نمی شه. یعنی چی فرید هر وقت می ره جایی تا شام از گلوش پایین می ره، بلند می شه بره؟ این شوهرت آداب معاشرت بلد نیست؟
بعد هم گرم صحبت با سودابه یکی از بچه هایی که هر دو می شناختیم، شد. فرشته هم کنار من نشسته بود، برای این که حرفی زده باشم پرسیدم:
- خوب فرشته جون، چطوری با بچه داری؟
با خنده سری تکان داد و گفت: ای، بدک نیست. البته سخت است چون دوقلو هستند همه کارشان با هم است. با جای دوتا دست، چهار تا احتیاج است.
پرسیدم:
- الان کجا هستند؟
- پیش مادرم. البته مادرانمان، یکی پیش مادرم یکی پیش مادر شوهرم. تو چرا کوچولو نمی آری؟ الان دیگه وقتشه ها!
- آره، تو فکرش هستم. اما فرید خیلی دوست نداره.
- اینها همه حرف است. یکی که بیاری عاشقش می شه.
یکی از خانمها فرشته را صدا زد و رشته صحبتمان قطع شد.نزدیک سه سال بود که ازدواج کرده بودم. اما از همان روزهای اول فرید بهم گفته بود که فعلا بچه دار نشویم تا کمی با هم بگردیمو دستمان باز باشد. البته خودم هم با رفتی سر کار فعلا وقت را نداشتم اما همیشه ته دلم بچه ها را دوست داشتم و آرزویم این بود که سکوت خانه بزرگمان را یک کوچولوی نازنازی بشکند. تو فکر بودم که نسیم با آرنج زد تو پهلوم: باباجون پاشو، شوهرت الان مجلس رو بهم می ریزه دوباره صدامون کرده...
مانتو و روسری پوشیدم و با مهمانان خداحافظی کردم. دم در حیاط  فرید عصبانی داشت رژه می رفت. کت و شلوار شیک نوک مدادی اش را خودم به عنوان هدیه تولد برایش خریده بودم. از دور به او خیره شدم واقعا مرد جذاب و زیبایی بود. دسته ای از موهای خرمایی اش در صورتش ریخته بود. چشمان سبزش مثل تیله می درخشید. چانه مربعش نشان از سرسختی اش بود. قد بلند و هیکل پرش نظر هر بیننده ای را جلب می کرد. فقط وای از درونش. وقتی رسیدیم دم در، رضا برای خداحافظی دم در آمد. دکتر حسینی هم کنارش بود. آرش تا مرا دید سرش را پایین انداخت و سرخ شد. قیافه اش اصلا تغییری نکرده بود. زیر لب سلامی کرد و کمی عقب تر ایستاد. نسیم اما با جسارت سلام و تعارف گرمی با آرش کرد و شروع به احوالپرسی کرد. از ترسم فورا رفتم کنار فرید ایستادم تا بداند که من داخل صحبت آنها نیستم. از رضا به خاطر جشن گرمشان تشکر کردیم و بیرون آمدیم. وقتی نسیم سوار ماشین شد با سردی گفت:
- فرید آقا ما سه نفر هستیم، بد نبود اگر نظر ما را هم می خواستید.
فرید با عصبانیت پرسید: نظر شما؟
- بله، نظر! می دانید که منظورم چیست؟ همان که آدم های دیگر هم ممکن است داشته باشند.
بعد رویش را برگرداند به سمت پنجره و ساکت شد. فرید از توی آینه گردن کشید و گفت: بله، می دانم نظر چیست، همان که به آن خانم دادید تا به بنده ارسال کند نه؟
قلبم مثل گنجشک می زد. خدایا کاری کن دعوایشان نشود. از همان روز اول زیاد فرید را تحویل نمی گرفت، فرید هم دل خوشی از او نداشت. برای اینکه بحث ادامه پیدا نکند، گفتم: چقدر عروسی گرمی بود. الهام
چقدر خوشگل شده بود...
اما نه نسیم و نه فرید جوابم را ندادند. در سکوت، نسیم را به خانه رساندیم و خودمان به طرف منزلمان حرکت کردیم، کمی که دور شدیم، فرید گفت:
- صبا این خواهرت می خواهد لج مرا در آورد؟
- نه بابا هنوز شامش تمام نشده بود...
- من شام را نمی گویم. اون مرتیکه را می گویم. نسیم می دونه که من از این مرتیکه بیزارم، می ره باهاش چاق سلامتی می کنه.
در دل خدا ر ا شکر کردم که تقصیری را به گردن من نیانداخته است. گفتم:
- ببین فرید تو عقایدت را فقط به من می تونی تحمیل کنی، نه خواهرم. نسیم یک دختر بزرگ است، نزدیک بیست و پنج سالش است، اگر دلش بخواهد می تواند با هر کسی سلام و تعارف بکند و به ما مربوط نیست.در کمال تعجب فرید دیگر بحث را ادامه نداد و به خیر گذشت.
چند روز بعد، ظهر که از سر کار برگشته بودم و در آشپز خانه مشغول بودم. زنگ در به صدا در آمد. لحظه ای فکر کردم شاید فرید است و بعد از این فکر ترسیدم. منکه کاری نکرده بودم. از عروسی الهام به بعد هم ما جایی نرفته بودیم، تو این فکر ها بودم که صدای مادر فرید به گوشم رسید: صبا جان، در را باز کن.
در آپارتمان را باز کردم. احتمالا سرایدار در را برایش باز کرده بود.
- سلام مادر جون خوش آمدید.
مادر فرید، بر خلاف همیشه که مرتب و آراسته بود و توالت ملایمی می کرد، آن لحظه آشفته بود و لباسش چروک خورده بود. در چشمانش غم زیادی به چشم می خورد. تا وارد خانه شد، روی اولین مبل، ولو شد.
همانطور که به طرف آشپز خانه می رفتم پرسیدم:
- مادر جون چای میل دارید؟
با لحنی غمگین و عصبی گفت: نه مادر بیا بشین زیاد مزاحمت نمی شم. مطیعانه نشستم، پرسیدم: اتفاقی افتاده؟ انگار ناراحت هستید.
سری تکان داد و آهی کشید.
- نه مادر جون، اتفاقی نیافتاده، تو زندگی امثال من هیچوقت اتفاقی نمی افته. مثل همیشه سخت می گذره.
پرسیدم:
- چی شده مادر جون؟ پدر جون خدای نکرده مریض هستند؟ چیزی شده؟
ناراحت گفت:
- نه صبا جون، احمد تا منو کفن نکنه، مریض نمی شه. آنقدر دلم گرفته بود که مجبور شدم بیام اینجا، تورو به خدا منو ببخش، مزاحمت شدم.
فوری گفتم:
- این چه حرفیه مادر جون، شما صاحبخانه هستید. چرا دلتان گرفته؟ از فرناز و فرزانه خانم چه خبر؟
صورتش در هم رفت. صبا جان از تو چه پنهان، سر همین با احمد حرفم شد. دلم داره پر می کشه برای نازگل، نوه ام را تاحالا ندیده ام، حالا دختره برام دعوت نامه فرستاده، خودش و شوهرش یک روز در میان زنگ می زنند دعوتم می کنند، هم مرا هم احمد را، آقا که هیچوقت جایی نمی ره، مرا هم نمی گذا جنب بخورم.
یک دستمال از روی میز برداشت و اشک هایش را پاک کرد. پرسیدم:
- آخه چرا؟ت... از نظر مالی که...
- دست به دلم نگذار که خونه. کاش از نظر مالی بود. حساب آقا سرریز شده از بس که اسکناس توش چپانده... نه بابا دلت خوش است، می گه دوست ندارم بری خونه داماد بمونی. میگه از محمد خوشش نمی آید
هیز است!!!!!
دود از کله ام بلند شد. چطور پدر فرید همچین حرفی زده بود؟. مادر فرید تقریبا شصت سالش بود... وای خدای من، پس با بالا رفتن سن هم دردشان دوا نمی شد. مادر فرید داشت می گفت:
- مردک دیوانه شده آخر عمری، مرا هم دیوانه کرده، یک عمر عذاب و شکنجه ام داد، آنقدر غریب بودم، آنقدر تو سری خور بودم جیک نزدم... حالا هم که موهام سفید شده و نوه و عروس و داماد دارم باز هم دست از سرم بر نمی دارد.همینطور می گفت و اشک می ریخت در دلم به تمام مردان بددل و شکاک لعنت فرستادم. واقعا نمی فهمیدند با این بددلی هایشان با روح و جسم زنشان چه می کنند؟ گناه زن بیچاره که در عین پاکی و خوبی در کنارشان زجر می کشید، چه بود؟ آیا درک نمی کردند که زنها هم دل دارند، روح دارند، شعور دارند؟ نمی دانم شاید نمی فهمیدند چه می کنند، اما حالا که خودم زن یکی از این مرد ها شده بودم، می فهمیدم که این زنان چه می کشند، بار گناهی نکرده را بر دوش داشتند، شانه های ظریفشان در هم می شکست. خود من همیشه در ترس و اضطراب بودم. خصوصا توی جمع، مدام مراقب بودم که چه می گویم و کجا می نشینم. می ترسیدم کسی با من حرف بزند و احوال پرسی کند. هراس داشتم که چشمانی به صورتم بیفتد. نگران بودم مبادا کسی مقابلم بنشیند و با من حرف بزند. فرید اعتقاد داشت نصف گناه هیزی مردان، به گردن زنان است. معتقد بود اگر کسی مرا نگاه کند کرم از خود درخت است. و من رفتاری کردم که نگاه ناپاک را به خودم جلب کنم. درک نمی کرد که اولا شاید نگاهی از روی دیدن باشد نه دید زدن ثانیا اگر نگاه ناپاکی است گناه از ناپاکی دل بیننده است و نه رفتار زن، توی این افکار غوطه ور بودم که صدای مادر فرید، مرا به خود آورد: صبا جان، ببخیشد تو را هم ناراحت کردم. مادر جون تو که از فرید راضی هستی نه؟
تا آن روز نه به پدر و مادر خودم و نه به مادر فرید حرفی راجه به اخلاق تند و سوءظن های فرید نزده بودم. دلم نمی خواست همه با فرید چپ بیافتند و به او بی احترامی کنند. در ضمن از این می ترسیدم که والدینم
اقدام شدیدی بکنند و یا پدرم خدای نکرده سکته بکند. با لحنی که سعی می کردم قانع کننده باشد، گفتم:
- بله راضی هستم فرید مرد خوبی است.
- خوب خدا را شکر من که چشم و گوش بسته زن احمد شدم و به جز این سه بچه در این چهل سال هیچ دل خوشی نداشتم. در تمام سالها، دم نزدم با خوب و بدش ساختم تا بچه هام بی مادر بزرگ نشوند و حداقل آنها خوشبخت باشند.
پرسیدم :
- یعنی به زور زن پدر جان شدید؟
سری تکان داد و گفت: به زور که نه، از روی حماقت و بچگی شدم. یک روز برایت مفصل تعریف می کنم، سرت را به قدر کافی درد آوردم.
بلند شدم و همانطور که به طرف آشپز خانه می رفتم، گفتم: این چه حرفی است مادر جون الان برایتان چای و شیرینی می آورم، شما هم اگر دلتان خواست برایم تعریف کنید، خیلی دوست دارم به زندگی آدم ها
گوش بدهم.
دو چای خوش آب و رنگ ریختم و با یک بشقاب شیرینی آمدم مقابل مادر شوهرم نشستم. با سختی از روی مبل بلند شد و گفت، صبا جان من بروم دست و صورتم را بشورم. اصلا نفهمیدم چطوری از خانه آمدم بیرون، همینطور نامرتب زدم بیرون، این مرد برای من اعصاب نگذاشته است.
بی اختیار دست چپم را بالا آوردم و به حلقه گران قیمیتم خیره شدم. حلقه پلاتین با نگین های درشت برلیان که با یک ردیف باگت از هم جدا می شد.
آیا گران بودن حلقه ام می توانست تضمینی برای خوشبختی ام باشد؟ به نظر خودم دیگر هیچکس نبودم. نه صبا بودم و به کس دیگری که میشناختم، فقط یک زن ضعیف بودم که برای دل خوشی شوهرش و آرامش کاذب خودش مدام خودش را در درون سر کوب می کرد. زنی که به هر چیزی اعتقاد داشت حالا اعتقادش را از دست داده بود. افکارش نامنظم بود و در واقع دیگر خودش نبود. تمام آرمان هایش رنگ باخته بود. دیگر خودم هم نمی عهمیدم چه چیزی برایم مهم بوده و روی چیزی حساس بوده ام. شده بودم عروسک جانداری که به میل فرید، می خوابید، می خورد، کار می کردو عشق می ورزید. دیگر شخصی جدا و منحصر به فرد به حساب نمی آمدم.، شده بودم افکار فرید، اعتقادات فرید، تعصبات و دلخوشی های فرید!! در این افکار بودم که مادر شوهرم آمد و خودش را روی مبل انداخت.
گفتم:
- چای تان سرد شد مادر جون.
- خیر ببینی صبا جان ببخشید مزاحم شده ام. ولی راحت شدم. توی آن خانه حتی اگر احمد هم نباشد احساس خفقان می کنم. انگار هوا سنگین است. چایم را برداشتم و گفتم: خوب برایم تعریف کنید چطور شد
که زن پدر جون شدید؟
سرش را با حسرت تکان داد چایش را با طمانینه مزمزه کرد و آه بلندی کشید خودش پیش من بود ولی فکرش به سالهای دور پرواز کده بود. در چشمانش برق حسرت و ندامت را می دیدم.لحظه ای در دل آرزو کردم من مثل او نباشم.


 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:سیرابم کن, :: 22:56 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 13
بازدید ماه : 152
بازدید کل : 5397
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1