رمان افسون سبز از تکین حمزه لو
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

- الو؟ الو؟
- تویی؟ الهام، سلام.
با خنده گفت:
- زهر مار، چرا خفه شدی؟ ترسیدم.
گفتم:
- هیچی، فکر کردم فرید است.
با تعجب پرسید:
- خوب، مگر با فرید حرف نمی زنی؟
- چرا، ولی خواستم اول او حرف بزند. بگذریم، چطوری؟ رضا چطور است؟
- خوبیم، رضا هم خوب است. خودت چطوری؟ کار و بارت چطوره؟
- ای می گذره، تو چه خبر؟
- هیچی، خبر ها پیش توست! چه کار کردی، دوباره دیوایه شدی؟
با تعجب پرسیدم:
- چی میگی؟ چی کار کردم؟
- سودابه می گفت کودتا کردی و مریض را بدون رضایت شوهرش زیر تیغ کشیدی.
- آهان! خوب آره، زن بد بخت داشت می مرد، البته نوزادش از دست رفت. آن شب از بد شانسی من بد بخت، رزیدنت و اتند زنان هم هر دو گم وگور شده بودند. مسئولیت افتاده بود گردن من البته سر بزنگاه رزیدنت
سال بالایی رسید و اون هم تایید کرد، اما خوب همه از چشم من دیدند. اگر زن بیچاره می مرد که خیلی بد تر بود.
- رئیس بیمارستان چی گفت؟ شنیدم مردک شکایت کرده.
- نه بابا، همش هارت و پورت بود. یه کم داد و بیداد راه انداخت که دکتر عزیز زاده زد تو دهنش، حالشو جا آورد. مردیکه اصلا براش مهم نبود زنش بمیره فقط می خواست شکم زنش بخیه نخوره، بعضی ها آنقدر خود
خواه هستند که حال آدم را به هم می زنند.
الهام با هیجان گفت: تازه کجاشو دیدی؟ من که تو دهات بودم یک چیز هایی دیدم که پیش این فاجعه است.
او هم شروع کرد به تعریف کردن اینکه زنها در آن روستا واقعا از همه چیز عقب هستند و بعضی هاشان در چهل سالگی بچه دهم یا دوازدهمشان را می آوردند. اصلا از کنترل فرزند خبری نیست، چون عده ای از مردم روستا اعتقاد داشتند که روشهای جلوگیری بر خلاف دین اسلام و خواست خداوند است و آن قدر عقاید خرافی شان با دینشان در هم آمیخته بود که حاضر نبودند ذره ای در عقایدشان عقب نشینی کنند و به الهام هم به چشم دشمن دین خدا نگاه می کردند. خنده ام گرفت برای اولین بار از این که طرحم را در تهران می گذراندم، خوشحال شدم، بعد از کمی حرف و تعریف سر انجام الهام گفت که باید برود چون بوی سوختگی غذایش بلند شده بود، موقع خداحفظی گفتم:
-  به امید دیدار، عزیزم. خداحافظ.
تا گوشی را گذاشتم، فرید در را باز کرد، انگار پشت در منتظر بود. سلام کردم. با خم و تخم جالم را داد و رفت به اتاق خواب، تا لباس هایش را عوض کند.
منهم رفتم به آشپزخانه تا سالاد درست کنم. برای اینکه به دست فرید بهانه ای ندهم، غذایم را صبح زود درست می کردم تا بعد از ظهر که بر می گردم، همه چیز مرتب و آماده باشد. مشغول پوست کندن خیار ها
بودم که فرید مثل برج زهر مار وارد شد یک صندلی را بیرون کشید و رو برویم نشست، با صدای گرفته ای پرسید:
- با کی حرف می زدی؟
گفتم:
- با الهام، چطور مگه؟
همان لحظه تلفن زنگ زد و فرید بلند شد و به طرف تلفن ر فت، طبق معمول در آن طرف خط کسی حرف نزد و فرید با عصبانیت گوشی را روی دستگاه کوبید، دوباره برگشت سر جایش نشست.
- صبا راستش را بگو، من که همه چیز را می دانم.
از تعجب خشکم زد، پرسیدم: باز تو دیوانه شدی؟ چی را می دانی؟ دوباره چی شده؟
- ببین صبا هم من هم تو می دانیم که تو با الهام حرف نمی زدی، این دروغ ها را  تحویل من نده. گفتم که من همه چیز را می دانم.
- خوب پس اگر می دانی، چرا می پرسی؟ گفتم که با الهام حرف می زدم، باورت نمی شه زنگ بزن بپرس.
با حرص داد زد:
- اِه؟ خر گیر آوردی؟ حتما به الهام سپردی که اگر من زنگ زدم بگوید با تو حرف می زده...
با بی حوصلگی گفتم:
- بس کن فرید دیگه شورش رو در آوردی ها! هی من هیچی نمی گم تو رو پیدا کردی. مگر من دختر تو هستم که باید بهت حساب پس بدم؟ تازه ولله به خدا من با پدرم اینطوری که به تو حساب پس می دهم، آره و بله به جا نمی آوردم.
فرید جواب داد:
- خوب برای همین آنقدر ول و ددری شدی دیگه! اگر بابات خوب تو رو تربیت کرده بود هر روز دلت یک جا نبود.
از شدت عصبانیت داشتم منفجر می شدم، اما باز هم خودم را کنترل کردم در این زندگی یکی باید کوتاه می آمدتا همه چیز خراب نشود، بلند شدم و گوشی تلفن را آوردم و به دست فرید دادم، دفتر تلفن را هم
جلویش باز کردم باز کردم با صدایی که از شدت خشم می لرزید گفتم:
- بیا زنگ بزن، آقای شکاک، آقای بددل.
فرید بی رودربایستی شماره را گرفت و منتظر ماند. بعد از چند دقیقه گفت:
- بفرما خانم، اصلا کسی خانه نیست.
گوشی را از دستش کشیدم و از حفظ شماره ها را گرفتم. در دلم دعا می کردم الهام گوشی را بر دارد، اما کسی گوشی را بر نمی داشت. تلفن را قطع کردم و گفتم:
- خوب که چی؟ تو هر فکری می خواهی بکن، من مسئول فکر مریض تو نیستم.
- جدی؟ این دفعه را اشتباه کردی، شاهد دارم. کسی که همه چیز را برایم تعریف کرده و حالا می بینم که راست گفته.
بلند شدم و از آشپزخانه بیرون آمدم. خسته بودم. از این همه شک و بیبینی فرید خسته شده بودم. معلوم نبود دوباره چه خوابی برایم دیده، برای این که خودم را مشغول کنم تلویزیون را روشن کردم، ولی فرید آمد و تلویزیو را خاموش کرد. با عصبانیت گفتم: تو چت شده؟ چرا هی تهمت می زنی، چرا اذیتم می کنی؟
فرید بی تفاوت گفت: اصلا از اولش هم اشتباه کردم، گذاشتم بری سر کار!
با ترس پرسیدم:
- منظورت چیه؟
خونسرد گفت:
- منظورم اینه که از فردا لازم نکرده بری بیمارستان.
ناراحت گفتم:
- پس طرحم چی میشه؟ امتیازم را از دست می دم، لوس بازی در نیار...
- همین که گفتم.بابا جان من دلم نمی خواد زنم بره سر کار، زوره؟ اصلا قانون گفته زن باید با اجازه شوهرش بره سر کار، خوب منهم اجازه نمی دم.
با غیظ گفتم: این قانون خیلی چیز های دیگر هم گفته، چرا آنها را اجرا نمی کنی؟
- مثلا چی گفته که اجرا نکردم؟
- اینکه مهریه عندالمطابه است، خوب من این مهر رو الان می خواهم، اینکه بنده در این خانه وظیفه ای ندارم و اگر کاری می کنم می توانم در ازایش مزد بگیرم، و مهمتر از همه اینکه تو نمی توانی جلوی کار کردن مرا بگیری، مگر اینکه کار با شئونات جامعه همخوانی نداشته باشد و یا کار آبرومندی نباشه، خیلی هم شهر هرت نیست.
فرید با لجاجت گفت:
- فعلا که شهر هرته. از فردا نمی ری، وگر نه میام بیمارستان و آبرویت را می برم مهریت ات را هم می خوای، چشم. برای کار خانه هم حقوق می خواهی، باز هم چشم. اصلا منهم همین را میگم، تو که احتیاج
مادی نداری، پس خانه بمان.
بحث را ادامه ندادم و بدون خوردن شام، خوابیدم. صبح دیر از خواب بیدار شدم، فرید رفته بود، با سستی بلند شدم و یک لیوان شیر برای خودم ریختم. فکرم خیلی درگیر بود. نمی دانستم باید چه کار کنم. بروم، نروم؟ می دانستم که فرید وقتی گفته آبروریزی می کند این کار را می کند، اما برایم خیلی سخت بود که نروم، چند ماه بیشتر از طرحم نمانده بود، حیفم می آمد، تصمیم گرفتم بروم، هر چه باداباد! آن شب کشیک داشتم، تا ظهر مدام در بخش سر پا بودم، ظهر برای کمی استراحت وارد پاویون شدم، صدای موبایلم از داخل کیفم می آمد. با تامل گوشی را از کیفم در آوردم و جواب دادم، صدای فرید تو گوشم پیچید.
- صبا، کجایی؟
خونسرد گفتم:
- بیمارستان، می خواستی کجا باشم؟
با عصبانیت داد زد:
- مگه نگفتم دیگه نمی خوام بری؟
- گفته باش، منهم گفتم می خوام بیایم.
فرید با حرص گفت:
- خیلی خوب، پس بعدا گله ای نکن. ارتباط قطع شد. دلم شور می زد، بعد از ناهار تو بخش می چرخیدم و کار های جزیی را انجام می دادم، دکتر نکویی منش هم بالای سر مریض هایش بود. وقتی مرا دید، سلام کرد و شروع کردیم راجع به بیمار تازه عمل شده اش حرف زدن، همیشه از اینکه اطلاعاتش به روز بود تعجب می کردم، سرانجام آن روز طاقت نیاوردم و سوال کردم:
- دکتر، شما چطور این اطلاعات را به دست می آورید؟
با خجالت سر تکان داد و گفت:
- این طور ها هم نیست، اما با چند مجله خارجی مشترک شده ام، و این مجلات برایم خیلی مفید بوده است.
با کنجکاوی پرسیدم: ممکنه یه من هم اسمشان را بگویید؟
- حتما، بفرمائید بالا، اتفاقا چند تاش الان همراهم هست. امشب کشیک دارم گفتم فرصت خوبی برای مطالعه است.
پشت سرش راه افتادم، او وارد پاویون آقایان شد و من همانجا پشت در منتظر ماندم. از دور در انتهای راهرو شبحی دیدم که با سرعت به طرفم می آید و همزمان با دکتر نکویی به من رسید. فرید بود که واقعا مثل دیو شده بود، صورتش کبود و چشمانش قرمز شده بود، بی توجه به حضور دکتر نکویی با صدایی گرفته گفت:
- پس حدسم درست بوده، بگو چرا خانم دل نمی کنند، برای طرح و کار و این حرفها نیست.
با عجله گفتم: الان جای این صحبتها نیست، بفرمایید پایین با هم حرف می زنیم.
اما فرید دست بردار نبود، رو کرد به دکتر نکویی گفت:
- ببین آقای محترم، من اصلا حوصله بحث ندارم. فقط دارم بهت می گم پاتو از کفش من در بیار وگر نه بد می بینی، این حرفها هم تهدید نیست بهت گفته باشم.
از خجالت سرخ شدم، دکتر نکویی منش با گیجی نگاهی به فرید انداخت و گفت:
- ببخشید، به جا نمی آرم شما؟
فرید پوزخندی زد و گفت:
- حق داری، من هم بودم به جا نمی آوردم. حالا می بینم این آقای فیضی درست گفته، واقعا دستش درد نکنه والا من مثل برف سرم را کرده بودم زیر برف ها! دستش را گرفتم و با خودم کشیدم، تو راه پله ایستادم، صدایم از شدت عصبانیت می لرزید: فرید این حرفها چیه می زنی؟ دیوانه شدی؟ اینجا خونه نیست که هر حرفی را بزنی، اینجا محل کار من است.
فرید با صدایی که لحظه به لحظه اوج می گرفت گفت:
-اِ؟ پس باید دید کار تو اینجا چیست، آن هم در پشت پاویون آقایون!
آهسته گفتم:
- منظورت چیه؟ خوب بپرس تا بهت بگم، قرار بود دکتر نکویی چند تا مجله بهم بدهد.
داد زد:
- آن هم در پشت پاویون آقایون نه؟
خسته و بی حوصله گفتم:
- گمشو، دیگه از دست این حرفهات خسته شدم.
فرید یکهو شروع کرد به داد کشیدن: تو غلط کردی که خسته شدی، این منم که خسته شدم. همین الان وسایلت را جمع کن، راه بیفت وگرنه به خدا می کشمت.
همان لحظه دکتر عزیز زاده، رئیس بیمارستان سر رسید. دست فرید را گرفت و گفت:
- آقای محترم، یواش تر، اینجا بیمارستان است نه رینگ بوکس، ساکت باشید. بعد با چشمان پرسش گرش به من خیره شد، با خجالت گفتم:
- ایشون شوهرم هستند، آقای دکتر.
تعجبش بیشتر شد اما حرفی نزد. فرید با لحن بدی گفت:
- ببین دکتر، من نمیخوام زنم بیاد سر کار، باید کی رو ببینم؟ دکتر عزیز زاده با صبوری دست فرید را گرفت و دنبال خودش کشید:
- بفرمائید، بفرمائید تو اتاق من یک چایی می خوریم و صحبت می کنیم شما هم تشریف بیاورید خانم دکتر.
باهم رفتیم به اتاق دکتر عزیز زاده و نشستیم، دکتر رو به فرید پرسید:
- خوب شما چرا نمی خوای خانمتان سر کار بیایند؟
فرید عصبی و ناراحت گفت: به دلایلی که خودش هم می دونه.
عصبی و ناراحت گفتم:
- نه من نمیدانم توضیح بده.
می خواستم حرف های احمقانه اش را کس دیگری هم بشنود، دیگر آبرویی نمانده بود که از ریختنش بترسم. دکتر عزیز زاده با ملایمت پرسید:
- خوب دلیلتان را بگوئید، شاید ما هم قانع شویم.
فرید بعد از کمی مکث گفت:
- چند وقت پیش آقایی به مطبم آمد و خیلی چیز ها بهم گفت در واقع او چشمانم را باز کرد. حالا درست نیست بگم چه چیز هایی گفت ولی در مجموع حرفهایش راست بود.
با قاطعیت گفتم: نه فرید، خواهش می کنم بگو چی گفت، دلم می خواد جلوی دکتر عزیز زاده هم بگویی تا قضاوت کنند.
دکتر عزیز زاده هم در ادامه حرفهایم گفت: خوب خانم پورزند خودشان می خواهند شما این صحبت را باز گو کنید، مطمئن باشید پیش خودم می ماند.
فرید با حرکتی نمایشی داستانش را بلند کرد و گفت: خوب، خودتان خواستید. چند وقت پیش مردی به مطبم آمد و گفت زن من که همین خانم باشند در بیمارستان روابط عاشقانه ای با دکتر نکویی پیدا کرده و اصلا
فضای بیمارستان را به گند کشیده اند. منهم که باور نکرده بودم ازش مدرک خواستم، او هم گفت خودش دیده که دکتر نکویی یاد داشتی به زنم داده که او هم آن را در کیفش انداخته، گفت اگر کیف زنت را بگردی
حتما پیدا می کنی، همان روز کیف صبا را نگاه کردم و این را پیدا کردم. فرید تکه کاغذی از جیب پیراهنش در آورد و جلوی دکتر عزیز زاده گذاشت.  
- از آن روز هم وقتی توجه کردم مدام مزاحم تلفنی داریم که وقتی من خانه هستم حرف نمی زند، امروز هم که خودم شاهد بودم.
دکتر عزیز زاده با ملایمت پرسید: ممکنه اسم آن آقا را هم به ما بگویید؟
فرید با کمی تردید گفت: فیضی.
هر چه فکر می کردم یادم نمی آمد فیضی کیست. اصلا برایم آشنا نبود، اما خدا را شکر دکتر عزیز زاده از من باهوش تر بود، ناگهان گفت:
- حالا فهمیدم!
بعد با خنده رو کرد به فرید و گفت: یک سوء تفاهم شده، نمی دانم خبر دارید یا نه؟ این خانم شما چند وقت پیش زن همین آقای فیضی را بدون رضایت شوهرش، سزارین کرد. البته بچه از دست رفته بود و اگر کمی
دیر می جنبیدند زن بیچاره هم می مرد، این آقای فیضی خیلی عصبانی و ناراحت شد و کلی داد و بیداد راه انداخت. الان هم حدس می زنم این کار را کرده تا به اصطاح انتقام بگیرد. شما چرا این حرفها را باور می
کنید؟
فرید که جا خورده بود گفت:
- دکتر پس آن کاغذ را چی می گید؟
کاغذ را روی میز دکتر عزیز زاده برداشتم، آدرس خانه دکتر نکویی بود که زیرش هم نوشته شده بود ساعت چهار و نیم، دکتر عزیز زاده کاغذ را گرفت و گفت:
- کاری نداره الان ازش می پرسم، شما همین جا تشریف داشته باشید تا من بر گردم.
دکتر عزیز زاده در را بست و ما را تنها گذاشت. رویم را برگرداندم تا چشمم به فرید نیفتد. بعد از چند دقیقه بر گشت، همان طور که می نشست گفت:
- دکتر نکویی ما واقعا مرد پاک و مهربانی است. تا کاغذ را نشانش دادم گفت: بیچاره آقای فیضی حتما از جیبش افتاده. وقتی سوال کردم گفت که فیضی آدرس خانه اش را گرفته تا مسئله ای را که به قول خودش در بیمارستان نمی توانسته در خانه به دکتر نکویی بگوید، بنده خدا آدرس خانه اش را داده و زیرش هم نوشته ساعت 4/5  یعنی وقتی که از بیمارستان به خانه می رسیده، حدس می زنم این کاغذ را هم همان فیضی نامرد تو کیف خانم دکتر انداخته، عجب مردمانی پیدا می شوند. فرید با پررویی گفت: در هر حال من تا وقتی که این دکتر نکویی اینجاست نمی خواهم زنم در این بیمارستان کار کند.
دکتر عزیز زاده با حوصله گفت: ببین آقای محترم، خیلی بد است که آدم بی دلیل به کسی تهمت بزند. این دکتر نکویی واقعا پسر خوب و چشم پاکی است، تا سه ماه دیگر بیشتر اینجا نیست طرحش تمام می شود و می رود پی بخت خودش، خانم شما هم که در این چند وقت که اینجا هستند واقعا نشان دادند که زن جدی و متینی هستند. گناه داره که شما بدون مدرک به ناموس خودتان تهمت بزنید.
فرید اما بی توجه به حرفهای دکتر عزیز زاده، دوباره گفت:
- من نمی دونم! روی این آقا حساسیت پیدا کردم، دوست ندارم صبا اینجا باشد.
دکتر عزیز زاده رو به من گفت:
- خوب خانم پورزند، شما هم برای این که اعتماد شوهرتان را جلب کنید، این مدتی که دکتر نکویی اینجاست بیمارستان نیایید، من هم سعی می کنم کارتان را درست کنم.
حرفی نداشتم بزنم، آنقدر از حرفهای فرید خجالت زده شده بودم که همانطور به موزائیک های کف اتاق ماتم برده بود، وقتی فرید خداحافظی کرد، ساکت پشت سرش بیرون آمدم، مثل بره ای که همراه قصاب راه می رود. تا دم ماشین دنبالش آمدم و ساکت و مطیع سوار شدم. تو راه فرید مدام حرف می زد و می خواست یک جوری از دلم در بیاورد، وعده وعید می داد که اگر طرح نکویی تمام شود می توانم برگردم سر کار و از این حرفها، اما بار حرفها و تهمت هایش آنقدر سنگین بود که نمی توانستم شانه هایم را راست کنم.
در دل دعا کردم که یا خدا صبرم دهد یا جسارتی که بتوانم از افسون آن چشمهای سبز رها شوم.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:خوشگلا یه سر بزنن اینجا, :: 23:0 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 84
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 88
بازدید ماه : 227
بازدید کل : 5472
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1