رمان افسون سبز از تکین حمزه لو
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

فصل 15

آن روز بعد از رفتن فرید، مادرم زنگ زد و بعد از سلام و احوالپرسی از من خواست تا به آنجا بروم، پدرم کمی سرما خورده بود و مادرم که از کوچکترین ناراحتی بابا نگران می شد می خواست مطمئن شود چیز مهمی نیست. ظرف های صبحانه را شستم و به طرف خانه مادرم راه افتادم. از وقتی شروع به کار کرده بودم خیلی کم بهشان سر می زدم و بیشتر تلفنی حالشان را می پرسیدم اما حالا که دوباره خانه نشین شده بودم، وقت زیادی داشتم. نسیم هم خانه بود، او هم سرما خورده بود و حال نداشت. نسیم هم صبح ها در یک درمانگاه کار می کرد. اما آن روز نرفته بود. وقتی در را باز کردم و وارد حیاط سرسبزمان شدم، ناگهان دلم برای همه چیز تنگ شد. یک نفس عمیق کشیدم. بوی کاج و چمن ها در هم قاطی شده بود. دلم برای دیدن مادرم پر می کشید. در را که باز کرد محکم بغلش کردم. یک لحظه آرزو کردم هنوز دختر خانه باشم. مادرم که انگار فکر مرا خوانده بود، مرا عقب زد و با دقت به چشمانم خیره شد.
- صبا خوبی عزیزم؟
- آره مامان شما چطورید؟ بابا چطوره؟
- اِی... شکر خدا. پدرت هم نگران نباش یک کم سرما خورده چیز مهمی نیست.
پشت سر مادرم وارد خانه شدم. نفس عمیقی کشیدم و بوی خوب امنیت را در ریه هایم فرو بردم. پرسیدم:
- مامان نسیم هم خانه است؟
- آره بلا گرفته همه را مریض کرده با این سرما خورده گی اش!... می خوای تو اول برو پیش نسیم، چون پدرت خواب است.
ضربه کوچکی به در زدم و وارد شدم. صحنه ی آشنایی که همیشه موقع سرماخوردگی نسیم می دیدم، دوباره جلوی چشمم بود. نسیم همیشه موقع سرماخوردگی یک کلاه گنده پشمی و سیاه سرش می گذاشت، دور تا دورش پتو می پیچید و دستگاه بخور زیر دماغش می گذاشت. آن روز هم دقیقا در همان حالت نشسته بود و با آواز یکنواختی ناله می کرد. آن وقتها هر وقت از ش می پرسیدم درد داری که ناله می

کنی؟ می گفت نه درد ندارم، فقط وقتی ناله می کنم احساس می کنم حالم بهتر می شه. با خنده گفتم:
- سلام نسیم خانم، خدا بد نده.
با لحن خنده داری گفت: بد نبینی آبجی، حالم خیلی گنده.
رفتم جلو و دستم را روی پیشانی اش گذاشتم و با یک دست نبضش را گرفتم. تب نداشت خودش دهنش را هم باز کرده بود و می گفت: آآ...
ته حلقش هم هیچ تورم و قرمزی دیده نمی شد با خنده گفتم:
- پاشو پاشو، جلو قاضی و معلق بازی؟ هیچ مرگت نیست.
فوری گفت:
- خودم می دونستم چیزیم نیست، دنبال تو نفرستادم که!
مانتو و روسری ام را در آوردم و روی صندلی انداختم. نسیم هم کلاه مسخره اش را انداخت گوشه ای و پتو ها را کنار زد، بعد پرسید:
- از شوهر گل اخلاقت چه خبر؟
آهی کشیدم و گفتم:
- هیچی مثل همیشه آسه می رم آسه میام که گربه شاخم نزند.
با افسوس سری تکان داد: صبا چرا آنقدر لیلی به لالاش می گذاری؟ تو باید یک برخوردی بکنی تا حساب کار دستش بیاد. آنقدر کوتاه نیا.
بی حوصله گفتم:
- تو هم از دور دستی بر آتش داری. اگر من صدام در بیاد و یک وقت باد به گوش بابا برسونه، خدای نکرده ممکنه سکته کنه.
نسیم چشمانش را باریک کرد و گفت:
- گمشو! گناه بی عرضگی خودت رو گردن بابای بی چاره ننداز. من حرفم این نیست که با دعوا و مرافه فرید را سر عقل بیاری تو باید، با سیاست حریم شخصی ات را به فرید بشناسانی تا بداند تا یک جایی می تواند پیش روی کند. مثلا غیرت و تعصب برای مرد خیلی هم خوب است اصلا اگر مردی غیرت نداشته باشد آدم حالش به هم می خوره. اما این هم حد داره، نه اینکه دیگه هر کی از بغل تو رد بشه آقا از جا بپره که چی شد؟ کی بود؟ کجا رفت؟ بعدش هم غیرت مرد وقتی قشنگ است که زنش رو در پناهش بگیره، نه اینکه زن بد بختش دایم در ترس و اضطراب باشه. مرده شور همچین غیرتی را ببرند.
گفتم:
- حالا از این حرفها بگذریم، فرید برای من مثل یک درد مزمن است که بهش خو کردم. تو خودت چطوری؟ خبری نیست؟ دیگه داری بوی ترشی می گیری ها...
نسیم سر تکان داد و گفت:
- ای بی خبر هم نیستم. یک بابایی است که چند وقتی است گیر داده و ول هم نمی کند. تا قسمت چی باشد.
همان لحظه مامان هم آمد داخل اتاق و روی تخت نسیم نشست. با هیجان گفتم:
- راست می گی؟ کی هست؟ چی کاره است؟ تو هم خوشت آمده؟ نسیم با ادای مخصوص به خودش گفت: هر چی بگم کم گفتم کله طاس، شکم گنده، قد کوتاه، صورت پر از زگیل و آبله، دماغ کوفته... وضع کار و

بارش هم بد نیست بنا است. از ازدواج قبلی اش هم سه تا بچه دارد...
نسیم می گفت و مامانم غش غش می خندید.
بی صبرانه گفتم:
- درست حرف بزن نسیم، مامان شما بگو، این دیوانه که سرماخوردگی کاملا عقلش را زایل کرده...
مامانم با خونسردی همیشگی گفت: خوب نسیم راست می گه.
دیگه از عصبانیت داشتم می ترکیدم: منو سر کار گذاشتید؟
نسیم با خنده گفت: خوب وقتی آنقدر خوب سر کار می ری، حیف است که بی کار بگردی.
بی صبر گفتم:
- لوس نشو.
مامانم به کمکم رسید و گفت: نسیم دست بردار، صبا جان داره دروغ می گه. پسره خیلی خوش قیافه و خوش قد و بالاست، فوق لیسانس صنایع داره، وضعش هم ای بدک نیست. از همه بهتر اخلاقش است، نماز خون و روزه بگیر است. خانواده استخوان داری هم داره، فقط خدا زده پس کله اش، بیچاره از این نسیم بلا گرفته خوشش آمده، این هم هی اذیت می کنه و می خندد.
صدای پدرم بلند شد: ناهید جان... ناهید خانم کجایی؟
همیشه از طرز صدا کردن پدرم لذت می بردم. چنان با عشق مادرم را صدا می کرد که همه لذت می بردیم. بلند شدم و به طرف در دویدم.
- سلام بابا جون.
پدرم که از دستشویی خارج می شد با صدای من متعجب برگشت:
- به به... عزیز دلم، صبا جان چه عجب روی چشم ما قدم گذاشتی. فرید جان چطور است...؟ چه خوب کردی آمدی. بیا ببینمت.
رفتم جلو و پدرم را محکم در آغوش گرفتم.
- صبا جان می ترسم سرما بخوری.
گفتم:
- نه بابا، من مدام در معرض بیماری های مختلف هستم. بادنجان بم آفت نداره.
پدرم هم الحمدلله مشکل خاصی به جز همان سرما خوردگی نداشت. به درمانگاه تلفن کردم و به فرید گفتم که من خانه مادرم هستم که شب بعد از مطب بیاید دنبالم. قبول کرد و قرار شد برای شام بیاید. تا شب هی با نسیم حرف زدیم و خندیدیم.
مامان مدام می گفت: الهی شکر، دوباره صدای شماها تو این خونه پیچید.
طرف های غروب، رضا پسر عمویم آمد خانه مان، صدایش تو راهرو می پیچید، شنیدم که به مادرم می گوید، از این طرف ها رد می شدم گفتم حال عمو جان را بپرسم. دیشب بابام گفت حال ندارند. گفتم احوالی

بپرسم. مامانم رضا را به اتاق پذیرایی راهنمایی کرد. من و نسیم توی آشپز خانه بودیم و من داشتم سالاد درست می کردم. مامان با دسته گل بزرگی که رضا خریده بود وارد شد و گلها را در یک گلدان گذاشت. بعد هم به ما
گفت:
- شما هم بیایید رضا را ببینید. بد است، ناراحت می شود.
تا مامان رفت بیرون به نسیم گفتم: تو برو، من نمی آم. سر و وضعم درست نیست.
نسیم پرسید:
- چیه؟ از فرید می ترسی؟
با ناراحتی گفتم:
- دروغ چرا، آره، می ترسم از راه برسه و یک فکری بکنه . من نیام بهتر است.
نسیم دستانش را بلند رد و در هوا فرود آورد یعنی خاک بر سرت.
یک نیم ساعتی سر خودم را با کارهای آشپز خانه گرم کردم تا بلکه رضا برود. آخرین ظرف ها را هم شستم و آب کشیدم که صدای خداحافظی رضا با مامان و نسیم را شنیدم. در دل خدا را شکر کردم که ناگهان صدای زنگ در بلند شد. چند لحظه بعد مادرم با فرید وارد شدند. از آشپزخانه بیرون آمدم و به فرید سلام کردم، به سردی جوابم را داد و بعد رفت پیش پدرم، میز شام را به کمک نسیم چیدم. موقع غذا خوردن هم فرید

کنار من ننشست. نسیم زیر چشمی نگاهش می کرد و آهسته سر تکان می داد. سر شام بابا گفت: کاش رضا را هم برای شام نگه می داشتیم.
مامان جواب داد، والله من که خیلی اصرار کردم، خودش نماند. نسیم با زیرکی گفت: همان بهتر که نماند و گرنه صبا باید ت آشپزخانه شام می خورد. فرید که متوجه منظور نسیم نشده بود، یک چشم غره به نسیم رفت. مامان بی خبر از همه جا از من پرسید: راستی صبا، تو چرا

نیامدی رضا را ببینی، فهمید تو اینجا هستی، خیلی بد شد.
زیر لب گفتم: سر و وضعم مناسب نبود.
در راه برگشت به خانه، فرید اصلا با من حرف نزد. با سرعت تمام رانندگی می کرد. با این که می دانست خیلی از سرعت وحشت دارم باز هم موقع عصبانیت، مثل دیوانه ها رانندگی می کرد. با توجه به تجربیات قبلی ام می دانستم هر چه اعتراض کنم وضع بد تر می شود، برای همین ساکت ماندم تا به خانه رسیدیم.
فرید تا پایش به خانه رسید شروع کرد به غر زدن، برای این که بهانه ای دستش ندهم ساکت ماندم، ول کن قضیه نبود، بلند شدم برای اینکه حرفهایش را نشنوم به آشپز خانه رفتم، صبح کمی چای روی زمین ریخته بود که حالا لک بد رنگی روی سرامیک ها انداخته بود، یک سطل آب برداشتم و با جارو آشپز خانه را شستم. فرید همچنان داشت غر می زد و به زمین و زمان فحش می داد، برای این که اعصابش کمی آرام بگیرد دو لیوان شیر گرم کردم و وارد هال شدم. وقتی لیوان شیر را جلویش گذاشتم با غیظ گفت:
- بله دیگه شوهری که آنقدر بچه باشه باید هم جلویش شیر بگذاری...
با حرص گفتم:
- منظورت چیه فرید؟ از وقتی آمدیم داری غر می زنی دوباره چی شده؟
فرید از عصبانیت نیم خیز شد و با صدایی که از خشم دو رگه شده بود، داد زد، تو چی فکر می کنی؟... واقعا بچه گیر آوردی؟ با آقا رضا توی خانه خودتان قرار می گذاری فکر می کنی من نمی فهمم...
حرفش را قطع کردم:
-خجالت بکش، چی داری می گی فرید؟ چرا چرت و پرت می گویی؟ کدوم قرار؟ رضا آمده بود حال پدر را بپرسد، تازه من اصلا از آشپز خانه در نیامدم که رضا مرا ببیند. سلام و خداحافظی هم نکردم، باز تو واسه خودت قصه می بافی؟
داد زد:
- من قصه می بافم؟ اگر این چیز هایی که تو می گی راست است، چرا تا من آمد رضا رفت؟ چرا زن و بچه اش همراهش نبودند؟ از اینهمه روز، چرا امروز که تو آنجا بودی، آمد عیادت بابات؟
آهسته گفتم:
- تو واقعا دیوانه ای! به من چه که چرا رضا امروز آمد آنجا، مردم که نمی دانند شوهر من روانی است. بد بخت از آنجا رد می شده گفته احوالی هم از عمویش بپرسد. لیوانهارا برداشتم و به طرف آشپز خانه راه افتادم.

نزدیک در آشپزخانه بودم که فرید از روی مبل خیز برداشت به طرفم، داد زد:
- من روانی ام؟... نه خیر تو زیر سرت بلند شده....
تا آمدم جوابی بدهم. فرید از پشت محکم هلم داد توی آشپز خانه، لیوان ها از دستم رها شد. یک لحظه خودم را دیدم که روی کف خیس آشپزخانه سر خوردم و همزمان با لیوان ها افتادم روی زمین، صحنه مثل فیلم آرام جلوی چشمانم شکل گرفت. پایم از زیرم در رفت و با پشت روی لیوانهایی که زودتر از من روی زمین خرده شده بودند، افتادم. انگار چندین چاقو در بدنم فرو کرده بودند، آنقدر از شدت درد شدید و ناگهانی بود که

نفهمیدم از کدام ناحیه ی بدنم است. سرم را که بلند کردم وحشت کردم. سرامیک های سفید آشپز خانه غرق خون بود. یک لحظه ترسیدم که نکند فرید زخمی شده، آما فرید آن اطراف نبود. احساس ضعف کردم. سرم گیج می رفت. باور نمی کردم این همه خون با سرعت از بدن من خارج شده، خواستم بلند شوم، اما از شدت درد فلج شده بودم. خونها حالا مثل حوضچه شده بود و به سمت چاهک آشپزخانه راه گرفت. چشمان سیاهی می رفت. آخرین فکری که از ذهنم گذشت این بود که دوباره باید آشپزخانه را می شستم.
پایان فصل 15



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:حالا بیا اینجا بیا اینجا اونجا نه, :: 23:3 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 64
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 68
بازدید ماه : 207
بازدید کل : 5452
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1