رمان افسون سبز از تکین حمزه لو
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

- عسلم جوابم را بده... اگر باهام حرف نزني خودم را از اين پنجره مي اندازم پايين ها...
يک لحظه جلوي چشمانم سياه شد و دوباره از حال رفتم. وقتي چشمانم را باز کردم نمي دانستم چه وقت است. اما سرو صداي داخل اتاق زياد بود. سرم را چرخاندم، چند شبح اطرافم حلقه زده بودند، اما قيافه
شان را نمي توانستم تشخيص بدهم. اما يکي از اشباح بقيه را کنار زده، نزديک تر آمد. روپوش سفيد پوشيده بود، داشت فشارم را مي گرفت. بعد چيزي داخل سرمم، تزريق کرد و حرفهايي که برايم نامفهوم بود، زد، دوباره همه جا تاريک شد. خدايا سرم چرا آنقدر درد مي کند؟ چرا آنقدر گيجم؟ دهانم خشک شده بود، براي قطره اي آب، پر مي زدم. اما هنوز هم صدايم را پيدا نکرده بودم. اصلا شايد لال شده ام؟... واي دارم ديوانه هم مي شوم... شايد کور شده باشم؟ چرا هيچي نمي بينم، همه جا پر از ستاره است که توي سياهي خاموش و روشن. مي شوند. صداي گنگي در سرم مي پيچيد مثل وقتهايي که مي رفتم استخر و سرم را زير آب نگه مي داشتم.
وقتی دوباره توانستم چشمانم را باز کنم، مادرم را دیدم که دستهایم را در دستهایش گرفته بود و اشک می ریخت. تا دید چشمانم را باز کرد، خیلی نرم و آهسته گفت:
- االحمدالله. عزیزم چطوری؟ درد داری؟
با تعجب دریافتم که لال نشده ام، صدایم را پیدا کرده بودم.
- سلام مامان چی شده؟
- مادر تو که همه مارو نصف عمر کردی. تو باید بگی چی شده؟
خواستم سرم را تکان بدهم، اما سر تکان دادن همان و اتاق دور سرم چرخیدن همان، به اطراف نگاه انداختم. خدایا شکر کور هم نشده بودم، روی تخت در بیمارستان بودم. اطراف اتاق و روی میز پر از سبد گل و

دسته های گل بود. نسیم هم مثل یتیم ها گوشه ای کز کرده بود و از دماغ و چشم سرخش معلوم بود یا گریه کرده با می خواهد گریه کند.هرچی فکر کردم یادم نیامد چرا آنجا بودم. دوبار ترسم برم داشت. نکند
فراموشی گرفته ام؟ اما با ورود فرید به اتاق، همه چیز یادم افتاد.
فرید بدون اینکه از حضور مادر و نسیم خجالت بکشد. خم شد و صورتم را بوسید. سرم را با نفرت برگرداندم، این حرکت از چشمان تیز بین مادرم پنهان نماند، قیافه اش مثل علامت سوال شده بود، اما آن لحظه چیزی نگفت و با نسیم از اتاق خارج شدند. فرید روی تخت کنارم نشست و دستم را گرفت. دستم را کشیدم، چشمانم را بستم تا قیافه اش را نبینم. نفسش را کنار گردنم حس می کردم، بوی ادکلن ملایمش در دماغم پیچید. زیر گوشم زمزمه کرد:
-الهی من بمیرم که نبینم تو اینجایی... صبا چشمات رو باز کن...
جوابی ندادم در دل گفتم این مرد عجب مایه ای دارد، چقدر بی چشم و رو است. فرید نرمه گوشم را بوسید و دوباره گفت: صبا من تو این دنیا جز تو هیچکس را ندارم. التماس می کنم چشمات رو باز کن. آخه من که

عمدا اینکار را نکردم. اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه... خوب به من حق بده!!!! تو هم به من گفتی روانی، یادت رفته؟ خوب، خوب منهم از جا در رفتم. اصلا متوجه نشدم کف آشپزخانه خیسه، صبا اشتباه کردم، دوباره عصبانی شدم. تو خانمی کن، منو ببخش... صبا غلط کردم، خواهش می کنم... صبا؟
زیر لب زمزمه کردم:
« خدایا، منو از این ذلت نجات بده. خدایا کاری کن از عشق این مرد، خلاص شوم.» دوباره مثل احمقها بوی تنش مستم کرد. چشمانم را باز کردم. چشمان سبزش، ابری بود. چقدر با این قیافه، خواستنی می شد، در دل به خودم فحش دادم. ای بد بخت! باز هم می خواهیش؟
فرید تا دید من چشمانم را باز کردم لبخند زد. پرسیدم: چرا من هنوز بیمارستان همستم؟ الان چند روزه من اینجام؟
سرش را با ناراحتی تکان داد و باصدای گرفته ای جواب داد: سه روزه که اینجایی.
پرسیدم:
- چرا؟ چی شده که من خبر ندارم.
فرید با بغض گفت:
- هیچی، فقط این را بدان که خدا خیلی دوستت داشته که هنوز زنده ای. البته خدا مرا هم خیلی دوست داشته، اگر بلایی سرت می آمد هیچوقت خودم را نمی بخشیدم. پات لیز خورده بود افتاده بودی روی لیوان

های شکسته، ته لیوان پشت ران پایت فرو رفته بود، یکی از رگهای اصلی ات پاره شده، دکتر می گفت خدا رحم کرده نخاعت صدمه نخورده اگر لیوان شکسته یک کمی بالا تر فرو رفته بود شاید فلج می شدی.
دهانم خشک شده بود. واقعا این بلا ها سرم آمده بود؟ برای همین آنقدر احساس ضعف داشتم. فرید ادامه داد: پایت حدود بیست تا بخیه خورده، زخم فوق العاره عمیق بود. باید چند وقتی راه نری تا زخمت سر باز

نکنه.دکتر امروز گفت فردا صبح می تونی بیایی خونه...
ساکت ماندم. خسته بودم. با اینکه این سه روز هیچ حرکتی نکرده بودم، اما خسته بودم. صبح، فرید رفت دنبال کار های ترخیص من و تصفیه حساب بیمارستان، مادرم پیشم بود. مدام قربان صدقه ام می رفت و

نوازشم می کرد.
- صبا جان، تو باید بیای خانه ما، تو که نمی تونی راه بری، فرید هم که خانه نیست منهم باید به نسیم و پدرت برسم، اگر تو بیایی پیش خودم، خیالم راحت تر است.
- آخه مامان ، باعث زحمت می شم.
- وا؟ این چه حرفی است میزنی. تو همیشه عزیز منی، دختر منف در ضمن تا مرخص بشی دسته دسته فامیل میان دیدنت. مگر می تونی بری خونه خودت؟
پرسیدم:
- به فرید گفتی؟
- آره مادر، او هم حرفی نداره. طفلک این سه روز مثل گندم که وری آتش باشه، هی می پرید این طرف آن طرف، آخه صبا چی شد که افتادی؟
باز هم دلم نیامد با گفتن حقیقت، دلش را به درد بیاورم، سرم را انداختم پایین و زیر لب گفتم: آشپز خانه خیس بود، دمپایی من هم لیز، لوانها اول افتاد، بعد خودم هم لیز خوردم.
پدرم آمد دنبالم، لنگ لنگان با تکیه به مادرم و پدرم سوار ماشین شدم. فرید غیب زده بود. جلوی خانه مان که رسیدیم تازه فهمیدم برای چی زودتر از بیمارستان خارج شده، دو گوسفند چاق و پروار جلو خانه بسته

شده بودند. یک مرد قوی هیکل هم که حدس زدم قصاب باشد داشت به زبان بسته ها آب می داد. تا پدرم ماشین را نگه داشت، فری به مرد اشاره کرد. قصاب گوسفند ها را یکی یکی زد زمین و سر برید. چشمانم را بستم تا جان کندن حیوانها را نبینم. وقتی چشمانم را باز کردم جوی باریکی از خون جلوی در راه گرفته بود. یک لحظه یاد خودم افتادم که در آشپزخانه غرق خون افتاده بودم. فرید جلو آمد دستم را گرفت: صبا جان،
پایت را روی خون بگذار. با اکراه روی خون رفتم. فرید آهسته زیر گوشم گفت: الهی من درت بگردم، زیبا رو، خدا را شکر که باز هم سر پا شدی. اگر طوری می شدی من می مردم.
زیر لب گفتم: برو کنار فرید، نه این کارهات را خواستم نه اون وحشی بازی ها را.
اتاق خودم را مادرم دوباره مرتب کرده بود با این تقاوت که تخت اتاق را با تختی دو نفره عوض کرده بودند، احتمالا می خواستند به فرید بفهمانند که پذیرای او هم در مدتی که من آنجا همستم، هستند. روی تخت دراز کشیدم. فرید مدام دور و برم می چرخید و با کلمات عاشقانه سعی می کرد آنچه برایم اتفاق افتاده بود را حادثه ی سهوی قلمداد کند. آن شب با درد شدید به خواب رفتم، فرید برایم مسکن تزریق کرد تا بالاخره توانستم بخوابم. صبح خیلی دیر از خواب بیدار شدم. به محض بیداری، فهمیدم فرید رفته، در عوض نسیم مثل مامور عذاب بالای سرم نشسته بود. در مدتی که بیمارستان بودم می دانستم منتظر فرصتی است که با هم تنها باشیم تا او از چند و چوند ماجرا سر در آورد. برای همین فوری چشمانم را بستم.
نسیم با حرض گفت:
-  صبا دیدم بیداری، چشمات رو باز کن ببینم!
چشمانم را باز کردم. از عصبانیتش خنده ام گرفته بود نسیم فوری گفت:
- زهر مار و هرهر! همه را کشتی که دیوانه، اگر فرید سادیسم داره تو حتما مازوخیسم داری.
دوباره خنده ام گرفت. نسیم با عصبانیت گفت:
- وقتی که چلاق شدی، بیشتر می خندی. قیافه ات را دیدی؟ انگار یک ماه اسهال بودی، زیر چشمات یک انگشت گود رفته و سیاه شده، قافه ای شده عین گرسنه های اتیوپی، حالا هی بخند. چی شد که خوردی

زمین؟ دوباره با عرید دعوات شده بود؟
همانطور که می خندیدم، زدم زیر گریه، نسیم هول شد و آمد جلو، بغلم کرد، مثل بچه ها تکانم می داد.
- صبا جان، چی شده؟ پس حدسم درست بوده نه؟ دوباره سر چی دعواتون شد؟ به خدا قسم این دفعه حال این مرد را می گیرم، خودم به بابا می گم، اینجا برای تو جا زیاد است، چرا شکایت نمیکنی ازش؟ آخه

منتری معجزه بشه؟
نسیم یک ریز حرف می زد و من گریه می کردم. درد دل مرا فقط نسیم می دانست. چون پیش بقیه حرفی نزده بودم کسی نمی دانست چه در دلم می گذرد، خیلی احتیاج داشتم که کس دیگری جز خودم فرید را

محکوم کند.
- پس چرا لال شدی؟ گفتم سر چی حرفتون شد؟
مختصر و مفید برایش تعریف کردم که همه ماجرا مربوط به عیادت رضا از بابا بود در آخر اضافه کردم:
- البته تقصیر خودم بود که افتادم. آشپزخانه را شسته بودم، دمپایی ابری هم پایم بود. خوب معلوم است که می خورم زمین... خدا رحم کرد که....
نسیم با نفرت گفت:
- خفه شو، خفه شو بد بخت ذلیل شده! مرتیکه هلت داده داشتی می مردی، می گی تقصیر خودت بوده؟ البته که تقصیر خود خرت است نفهم، بیشعور، تو مستحق بد تر از اینها هم هستی. شده ای مثل زنهای

حرمسرا، آن بیسواد ها که از ترس جیک نمی زنند. خیر سرت تو دکتری، تحصیل کرده ای، دستت تو جیب وامونده ی خودته، یک بابا داری که مثل کوه پشتته، معطل چی هستی؟ موندی چی بشه؟... تا بچه نداری
ولش کن! مردشور اون قیافه و عنوان و ثروتش را ببره، به خدا اگر جای تو بودم با افتخار زن مش رحیم می شدم و زن فرید نمی شدم. با خنده ام گرفت. مش رحیم، پیرمرد چلاق و نیمه کوری بود که گاهی برای کار
های باغبانی به خانه ما می آمد. مرد زحمتکشی بود، آنقدر مودب و محجوب بود که ناخودآگاه دوستش می داشتی. یک زن پیر هم داشت که بچه دار نمی شد، اما مش رحیم باهاش زندگی کرده بود و به خاطر بچه دار شدن، زنش را طلاق نداده بود و هوو سرش نیاورده بود. پیرمرد نازنینی بود که هر وقت به خانه ما می آمد، مخصوصا وقتی من و نسیم کوچک بودیم برایمان قصه های واقعی و جالبی تعریف می کرد.
نسیم از اتاق بیرون رفت و من در افکارم غرق شدم. چرا ما آدمها فکر می کنیم شعور به تحصیلات ربط داره؟ البته تحصیلات در بالا بردن شعور انسانها بی تاثیر نیست، اما الزاما کسی که تحصیلات داره با شعور نیست و کسی که شعور داره هم شاید تحصیل کرده نباشد. چرا بعضی از ما دختر ها فکر می کنیم اگر کسی که به خواستگاری ما می آید قیافه و پول و تحصیلات داشته باشد، خوشبختی ما تضمین می شود؟ چرا من احمق خام شدم؟ این نشان می داد که با وجود تحصیلات منهم شعور زیادی نداشتم که ملاک ازدواجم آنقدر احمقانه و بچه گانه بود. در طول دوران نامزدی مان هیچوقت از فرید نپرسیدم هدفش چیست، چه انتظاری از زن و زندگی اش دارد؟ چه چیز هایی برایش اصل و مهم است. فقط با هم به گردش و مسافرت می رفتیم و خرید می کردیم. تازه، اگر ماجرایی پیش می آمد که از تعصب کور و افراطی فرید نشات می گرفت من چشمانم را روی واقعیت می بستم. من دیوانه! من ساده! من بچه! این خاکی بود که خودم بر سر خودم ریخته بودم، حالا باید درستش می کردم. باز هم ناخداآگاه به یاد آرش افتادم. نمی دانم چرا اینقدر مطمئن بودم که آرش خیلی ملایم و مهربان اسست. ته دلم می دانستم هرگز به زن آینده اش از گل بالاتر نمی گوید، باز هم قلبم پر از حسرت شد. چرا آنقدر احمق بودم؟ چرا ملاک ازدواجم آنقدر بچگانه بود؟ با رنج زیاد دریافتم که با این افکارم هیچ چیز درست نمی شود و زندگی من فقط به جلو می رود و ممکن نیست به عقب برگردد. یک هفته باید می خوابیدم و حرکت نمی کردم. از بی حوصلگی داشتم می مردم، نسیم باهام سرسنگین بود، فرید هم که تاشب مطب بود. روزهای اول دایم می امدند عیادتم، خاله، دایی، عمو، عمه، بعد کمکم عیادت کنندگان کم شدند و من ماندم و هزار تا فکر و خیال. در طول این مدت مادر ففرید دوبار به دیدنم آمده بود، اما پدرش فقط تلفنی حالم را پرسیده بود. آخرین باری که مادر فرید به دیدنم آمد، با مادر خودم دست به یکی کرده بودند و مدام تو گوش من می خواندند که یک بچه می تواند سر مرا گرم کند و اینکه کمکم سن من بالا می رود و هزار جور حرف دیگر. خودم هم چند وقتی بود به این موضوع فکر می کردم. نزدیک چهار سال بود که من و فرید ازدواج کرده بودیم، فعلا هم موضوع کار کردن من منتفی شده بود، بهترین وقت برای بچه دار شدن بود از طرفی امکان داشت وجود یک بچه، حساسیت فرید را کمتر و دلش را نسبت به من گرمتر و اعتمادش را بیشتر کند اما از جانبی هم می ترسیدم که نکند فرید با وجود بچه هم دست از رفتار افراطی اش بر ندارد و آن وقت یک کودک بیگناه به جمع عصبی و سردرگممان اضافه می شد.
از وقتی از بیمارستان مرخص شده بود. با فرید قهر کرده بودم و به جز دو سه کلمه باهاش صحبت نمی کردم و پیش خودم راهش نمی دادم. به خیال خودم می خواستم متنبه شود شاید دست از کارهایش بردارد.

کارهایش مثل فیلم هر شب جلوی چشمانم بود، اما فرید بازهم از رو نمی رفت و هر شب می آمد خانه ما و کنار من می خوابید، مدارم ناز مرا میکشید و بدون اینکه به قهر من اهمیت بدهد با من حرف می زد و
حرفعای عاشقانه می زد. بعضی وقتها دلم برایش می سوخت چرا طرز تربیتش او را تا این حد شکاک و بد دل بار آورده بود، با اینکه خودش هم می دانست اما حاضر نم یشد پیش یک مشاور برویم، بلکه مشکل حل
شود. مدام حرف خودش را تکرار می کرد. که من طبیعی هستم همه مرد ها اینطوری هستند، از انکه زنشان را نگاه کنند و با زنشان خوش و بش کنند، ناراحت می شوند. در تمام مدتی که من استراحت مطلق
داشتم، خودش مرا حمام می برد و وقتی هم که خانه بود مرا تا دستشویی بغل می کرد. اصلا هم از وجود پدر و مادرم خجالت نمی کشید گاهی واقعا مرد شیرین و مهربانی می شد. اما طبیعی است که گاهی این روند بهم می خورد چون ما در جزیره زندگی نمی کردیم و منهم از زیر بته عمل نیامده بود و فامیل داشتم. کسانی که اصلا ذره ای فکر نمی کردند فرید در تمام مدت که آنها پیش من بودند، حرص می خورد و ثانیه
شماری می کند تا بروند و بعدش هم با من دعوایش می شود. از وقتی که مادرم هم موضوع بچه دار شدن را پیش کشیده بود بیشتر بهش فکر می کردم، آن موقع به نظرم این تنها راه حلی بود تا زندگی مارا نجات
دهد.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:دلکم دلبرکم بیا اینجا, :: 23:6 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 23
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 27
بازدید ماه : 166
بازدید کل : 5411
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1