رمان افسون سبز از تکین حمزه لو
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

فصل 17 قسمت اول

چند روزی بود که حال نداشتم. سرم سنگی بود و مدام خوابم می آمد. دلم بهم می خورد اما استفراغ نمی کردم. شک کرده بودم که حامله ام اما باور نمی کردم. ماه پیش در این مورد با فرید صحبت کرده بودم. آن شب زوتر از مطب آمده بود تا مرا به رستوران ببرد. از وقتی دوران نقاهت را پشت سر گذاشته بودم و به خانه خودم برگشته بود، احساس افسردگی شدیدی داشتم. بیشتر اوقات خواب بودم و در بقیه موارد هم که بیدار بودم بدون دلیل خواصی گریه می کردم. این بود که فرید تقریبایک شب در میان، مرا بیرون می رود تا مثلا حالم جا بیاید. آن شب تا در را باز کرد، صدایم زد:
- صبا... خانمی آماده ای؟ بعد هم وارد اتاق خواب شد. روی تخت دراز کشیده بودم و بی هدف به فضای خالی زل زده بودم. فرید تا مرا دید، کنارم نشست و پیشانی ام را بوسید.
- چطوری؟ بلند شو دیگه میز رزرو کردم.
- حال ندارم.
بوسیدم و گفت:
- چرا عزیزم؟ بیا بریم بیرون، حلت سر جا می آید.
بی حوصله گفتم:
- نه فرید اصرار نکن. حوصله ندارم.
دستش را زیر کمرم انداخت و بلندم کرد: پاشو دیگه،لوس نباش. بعدش هم می رویم مظفرایان، مامانم میگه یک سرویس جواهر جدید آورده که انگار برای آن لباس سرمه تو ساخته اند، پاشو دیگه...
طبق معمول اشکم سرازیر شد. اگر ازم می پرسیدند چرا گریه می کنی، خودم هم نمی دانستم. فرید تا دید گریه می کنم، محکم بغلم کرد و زمزمه کرد:
- آخه چی شده؟ ترو رو خدا گریه نکن، دلم ریش می شه. آخه تو چی می خوای که نداری؟
بدون مقدمه گفتم: یک بچه!!!
بر خلاف انتظارم قهقه زد و گفت: منکه اصلا حرفی ندارم، اگر تو حالت اینطوری خوب می شه باشه...
خجالت کشیدم، زیر لب گفتم، خجالت بکش فرید.
با خنده گفت:
- دِ؟ خودت گفتی، منکه نگفتم.
- اِ... لوس نشو دیگه فرید، اصلا غلط کردم.
همانطور که کتش را در می آورد، گفت: نه، حرف مرد یکی است. خودت گفتی...
هرکه خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه.
خنده ام گرفت، گفتم: من که هنوز خربزه نخوردم...
                                                                                                         *      *     *      *      *      *      *
خدایا چقد حالم بد بود. ضعف داشتم. گشنه ام بود. دلم بهم می خورد. همه درد و مرض ها را داشتم. با حال زار و نزار رفتم داروخانه سر کوچه و یک تست حاملگی خریدم. هنوز ناشتا بودم و می توانستم آزمایش کنم، نوار تست نشان می داد که حدسم درست است و میزبان یک کوچولو شده ام، یکی، دو ماهی بیشتر تا عید نمانده بود. طبق محاسباتم، کوچولو باید تابستان دنیا می آمد. شادی عجیبی زیر پوستم دوید. انگار به زندگی امیدوار شده بودم.
صبحانه را با اشتهای کامل خوردم. انگار حالا که می دانستم حامله ام تکلیفم روشن شده بود و هوسس غذاهای جورواجور می کردم. از فریزر چند تکه گوشت بیفتکی در آوردم، می خواستم بگذارمشان توی ماکروفر که زنگ زدند.مادر شوهرم بود، می گفت دو روزه که تلفن می زند و کسی جواب نمیده، برای همین نگران شده، تعارفی کردم بیاید تو و او هم آمد.
- صبا جان مزاحمت شدم، ببخشید اما دلم طاقت نیاورد.
- خیلی خوش آمدید مادر جون.
وقتی گوشتها را دید گفت: از الان ناهار درست می کنی؟
خنده ام گرفت از خجالت سرم را پایین انداختم. آهسته گفتم: خیلی گرسنه ام بود.
با خنده گفت:
- وای مادر، مگه صبحانه نمی خوری؟ خیلی کار بدی می کنی ها! تو که ماشاالله خودت دکتر هستی، می دانی که صبحانه لازم ترین وعده غذا است.
یک لحظه احساس ضعف کردم، روی صندلی افتادم. مادر فرید که هول شده بود دوید جلو و دستم را گرفت.
-اِ.... صبا جون چی شده؟ چرا حال نداری، پاشو پاشو خودم ببرمت یک دکتر درست و حسابی، این فرید چیزی حالیش نیست.
با لبخند گفتم: نه مادر، چیزی نیست از دست این...
فوری گفت: فرید؟
با عجله گفتم:
- نه بابا، از دست بچه فرید!
چند لحظه چیزی نگفت، بعد انگار فهمیده باشد چی گفتم، محکم در آغوشم کشید و گفت: وای، مبارکه، مبارکه، خدایا چه صبح خوبی، چه خبر خوبی بهم دادی آرزوش رو داشتم.
بعد با کمی مکث گفت: فرید می دونه؟
سرم را به علامت نفی تکان دادم.
با بی قیدی گفت بهتر که نمی دونه حالا بعد بهش می گی بعد مانتو و روسری اش را در آورد، آمد توی آشپزخانه و پرسید:
-چی دوست داری صبا جون، تا درست کنم.
-آخه، زحمت میشه.
صمیمانه گفت:
-این حرفها چیه می زنی مادر جون؟ تو ضعف داری ، باید بخوری تا جون بگیری. گوشتها را یکی یکی در آورد و کوبید بعد در روغن داغ انداخت. آشپزی مادر فرید عالی بود، هر وقت در خانه شان میهمان بودیم غذا هایی درست می کرد که من دوست داشتم و الحق که دست پختش خوب بود. همانطور که سیب زمینی پوست می کند، سری تکان داد و گفت: اِی... جوانی کجایی که یادت بخیر، وقتی یاد خودم می افتم که سر فرزانه حامله شدم و مادر شوهرم چه جوری باهام رفتار می کرد، دلم خیلی می سوزه....
با کنجکاوی پرسیدم: راستی مادر جون آنروز حرفهایتان نیمه کاره ماند. بقیه اش را برایم تعریف نکردید.
با لبخند گفت: می ترسم سرت درد بگیرد...
مشتاقانه گفم:
- نه من خیلی دوست دارم بشنوم.
مادر فرید گوشتهارا توی بشقاب چید و سیب زمینی سرخ کرده هم اطرافش ریخت، بعد بشقاب را گذاشت جلوی من و خودش هم نشست.
- بخور عزیزم سر می شه.
گفتم:
- شما هم بفرمائید میل کنید.
- نه ممنون، من صبحانه کاملی خوردم. اشتها ندارم.
بعد دوباره رفت تو حال و هوای سی چهل سال پیش و دیدم که چشمانش برق خاصی زد.
پایان فصل 17 قسمت اول  



نظرات شما عزیزان:

sahar
ساعت23:18---2 بهمن 1391
سلام شیدا جان وب خوبی داری به منم سر بزن خوشحال میشم

پاسخ: مرسی سحر جان حتما به وبت سر میزنم بوس


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:بیا ببین چی شده بلا, :: 23:7 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 18
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 22
بازدید ماه : 161
بازدید کل : 5406
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1