رمان افسون سبز از تکین حمزه لو
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

فصل 22 قسمت اول

سر انجام عيد از راه رسيد و همه جا بوي تازگي گرفت. خانه ام مثل دسته ي گل شده بود و همه چيز براي گذراندن عيدي به ياد ماندني آماده بود. سفره هفت سين بزرگي روي ميز ناهار خوري چيده بودم، سبزه ام ديگر کاملا سبز شده بود و دورش را فريد با سليقه روبان بسته بود. دو ماهي قرمز و کوچک در تنگ بلورين، شنا مي کردند. زمان تحويل سال، حدود دوازده شب بود. من و فريد سر سفره نشسته بوديم و تلويزيون را روشن گذاشته بوديم تا بفهميم کي سال تحويل مي شود. لحظه اي ياد عيد هاي خانه مان افتادم. از وقتي من و نسيم بزرگ شده بوديم، مادرم چيدن سفره هفت سين را به ما محول مي کرد. من و نسيم هم هر سال مدل جديدي از خودمان اختراع مي کرديم و لوازم و مواد سفره هفت مين را به طريقي مي چيديم. قبل از تحويل سال مادرم چراغ همه اتاق ها را روشن مي کرد و يک نارنج درشت توي آب مي انداخت و جلوي آينه مي گذاشت. براي من و نسيم بسته هاي کادو پيچ شده مي گذاشت که در سالهاي بعد من و نسيم براي يکديگر و گاهي پدر و مادرمان هديه مي خريديم و روي بسته هاي مادر مي گذاشتيم. هيچوقت يادم نمي رود که لحظه اي مانده به تحويل سال، نسيم هميشه مي دويد به دستشويي و من با خنده داد مي زدم: نسيم موقع تحويل سال در حال انجام هر کاري باشي تا آخر سال به همان کار مشغولي!
بعد همه کنار سفره مي نشستيم، پدرم داد مي زد: نسيم! از دستشويي دل بکن. بدو بيا، الان سال تحويل مي شه.
و هميشه هم قبل از اينکه نسيم درست و حسابي بنشيند، تلويزيون اعلام مي کرد که سال تحويل شده، نيسم ساعت قبل از تحويل سال، پدرم قرآن را بر مي داشت و دعا مي خواند. بعد دعاي تحويل سال را با صداي بلند مي خواند و تا روزيکه افراد فاميل به ديدنمان مي آمدند از لاي قآن اسکناسهاي درشت به بچه ها مي داد. چقدر دلم براي آن سالها تنگ شده بود، تا سال تحويل مي شد همه همديگر را مي بوسيديم و بعد من و نسيم تندتند کادوهايمان را باز مي کرديم و بعد لباس مي پوشيديم و به ترتيب به ديدن بزرگتر هاي فاميل مي رفتيم. آخرين روز تعطيلات من و نسيم روي تختخواب هايمان مي نشستيم و تمام عيدي هايمان را جلويمان مي ريختيم و تند تند مي شمرديم. هيچوقت قبل از آن پولها را نمي شمرديم، در عالم کودکانه مان فکر مي کرديم اگر بشمريم کم مي شود.
خدايا آن روز هاي خوب کجا رفتند؟ بچه ها هميشه فکر مي کنند به بزرگتر ها خوش مي گذرد و آرزو مي کنند که بزرگ شوند، آن موقع ها هر کسي به ما مي گفت قدر اين دوران را بدانيد و استفاده کنيد نمي فهميديم چه مي گويد، با خودمان مي گفتيم برو بابا، بزرگ است يادش رفته در بچگي چقدر بدبختي سرش آمده، ولي بعد که بزرگ مي شديم تازه مي فهميم که آن بد بختي هايي که در دوران کودکي و نوجواني فکر مي کرديم بد بختي است، در مقابل مشکلات دوران بزرگسالي هيچ است و اصلا خنده دار است. اما افسوس، صد افسوس که اين را خيلي دير مي فهميم! مثل ماهي که تا وقتي درون آب است متوه اطرافش نمي شود و تاره وقتي از آب بيرون مي افتد قدر مي داند که ديگر دير شده است.
من هم حالا که خودم بزرگ شده بودم و صاحب زندگي، مي فهميدم که چقدر در خانه پدرم راحت و بي مسئوليت زندگي مي کردم. اصلا نمي فهميدم غذا چطور آماده مي شود، چطور همه چيز مرتب و آماده است. از دل مادر و پدرم اصلا خبر نداشتم. نمي فهميدم پدرم براي اينکه زندگي را بچرخاند چقدر زحمت مي کشد و از صبح تا شب با چند هزار نفر سر و کله مي زند! من فقط نتيجه اين زحمات را مي ديدم و عين خيالم نبود که اين پولها بي زبان که خرج لباس و کفش و غذا و آموزش ما مي شود و انصافا پر و پيمان هم خرج مي شود با چه سختي و عذابي بدست مي آيد!
اصلا نمي فهميدم که فضاي آرام خانه مان با صبر و گذشت مادر و جوانمردي پدرم پايدار است. فکر مي کردم در همه خانه ها، وضع همينطور است و همه با هم خوب و صميمي هستند. اما حالا مي فهمم که داشتن يک رابطه عاشقانه و پايدار چقدر سخت است. البته اين رابطه هنر مي خواست و مادر من چقدر هنرمند بود... و من چقدر بي هنر!!!
آرزو کردم که حداقل نسيم اين هنر را از مادرم به ارث برده باشد، بلکه او بداند بايد چه کند، صداي توپ که از تلويزيون آمد، افکار خوشم را بهم زد. سال تحويل شده بود، وارد پنجمين سال زندگي ام با فريد شده بودم. فريد با خوشحالي صورتم را بوسيد و آهسته گفت: عيدت مباک عزيزم.
منهم صورتش را بوسيدم و گفتم، عيد تو هم مبارک فريد جان.
دست در جيبش کرد و بسته کوچکي در آورد و گفت:
- صبا خانم، قابل شما را ندارد. باز هم عيدت مبارک.
بسته را که به طرز زيبايي کادو شده بود گرفتم و روبان سفيد دورش را گشودم. سوئيچ ماشين بود، با تعجب به فريد نگاه کردم. خنديد و گفت:
- تو الان حامله اي، گفتم حتي براي خريد هم پياده جايي نري، منهم که نيستم تو را برسانم، يک ماشين کوچولو و جمع و جور برات خريدم. مبارکت باشد.
حسابي غافلگير شدم، خدايا يعني فريد آنقدر عوض شده که برايش مهم نيست من کجا بروم؟ حتي براي راحتي ام ماشين هم خريده؟ اشک در چشمانم جمع شد، خودم را در آغوش فريد انداختم، فريد هم که از خوشحالي من تحت تاثير قرار گرفته بود آهسته گفت: خوشحالم که خوشت آمده، حالا هنوز که نديدي، الکي خوشحالي نکن شايد من چاخان کرده باشم.
با بغض گفتم:
- حتي اگر چاخان کرده باشي، خوشحال شدم.
- نه عزيزم، دروغ نگفتم. براي خانم خودم هر کاري بکنم کم است.
خودم را از ميان بازوانش بيرون کشيدم و گفتم: منهم براي تو هديه اي دارم که الان نمي توانم بهت بدهم، بايد کمي صبر کني.
فريد با کنجکاوي پرسيد چي؟
به شکمم اشاره کردم. فريد با تعجب نگاهم کرد، آهسته گفت: اين را که خودم مي دانم.
با خنده گفتم: نه، همه اش را نمي داني. تو فقط يکي اش را مي داني...
فريد با خنده گفت: منو مي گذاري سرکار! مگه تو خرگوشي؟
- نخير، مگه هر کي دوقلو داره خرگوشه؟
يک لحظه چشمان فريد دو برابر شد، با صدايي خفه پرسيد: دوقلو؟
- بله...
- مطمئني؟
- بله سونوگرافي نشان داد.
فريد ناگهان بلند شد و روي هوا بلندم کرد و گفت:
- واي، من هميشه از بچگي آرزو مي کردم بچه هايم دوقلو باشند. خدا کنه يکي پسر و يکي دختر باشند. فرشته جنسشان را تعيين نکرد؟
- نه بابا، حالا زود است. بعدا هم فکر مي کنم بتواند، خيلي سخت است. ولي فريد تا بچه ها يک کمي بزرگ شوند پدرم در مياد. نه؟
فريد با خونسردي گفت: نه، دوقلو حتما پرستار مي خواد، تو بايد به يکي برسي، پرستار هم به دومي! غصه نخور، تا آن موقع يک آدم خوب و تر و تميز پيدا مي کنم.
آن شب بهترين شب عمرم بود، با هم قرار گذاشتيم صبح فردا، شروع کنيم به ديدار از فاميل و بزرگتر ها و بعد هم به کلاردشت برويم. فريد تا آخر تعطيلات سر کار  نمي رفت. تقريبا تا صبح بيدار بوديم و با هم حرف مي زديم. لحظه اي فکر مي کردم که آن همه دعوا و کشمکش مال ما نبوده و همه را در خواب و رويا ديده ام، سر سال تحويل دعا کردم که فريد هميشه مثل امشب باشد و ديگر آن صحنه ها بينمان پيش نيايد.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:جیگر بلاها سر بزنن, :: 23:12 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 106
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 110
بازدید ماه : 249
بازدید کل : 5494
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1