رمان افسون سبز از تکین حمزه لو
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

بعد همه کنار سفره مي نشستيم، پدرم داد مي زد: نسيم! از دستشويي دل بکن. بدو بيا، الان سال تحويل مي شه.
و هميشه هم قبل از اينکه نسيم درست و حسابي بنشيند، تلويزيون اعلام مي کرد که سال تحويل شده، نيسم ساعت قبل از تحويل سال، پدرم قرآن را بر مي داشت و دعا مي خواند. بعد دعاي تحويل سال را با صداي بلند مي خواند و تا روزيکه افراد فاميل به ديدنمان مي آمدند از لاي قآن اسکناسهاي درشت به بچه ها مي داد. چقدر دلم براي آن سالها تنگ شده بود، تا سال تحويل مي شد همه همديگر را مي بوسيديم و بعد من و نسيم تندتند کادوهايمان را باز مي کرديم و بعد لباس مي پوشيديم و به ترتيب به ديدن بزرگتر هاي فاميل مي رفتيم. آخرين روز تعطيلات من و نسيم روي تختخواب هايمان مي نشستيم و تمام عيدي هايمان را جلويمان مي ريختيم و تند تند مي شمرديم. هيچوقت قبل از آن پولها را نمي شمرديم، در عالم کودکانه مان فکر مي کرديم اگر بشمريم کم مي شود.
خدايا آن روز هاي خوب کجا رفتند؟ بچه ها هميشه فکر مي کنند به بزرگتر ها خوش مي گذرد و آرزو مي کنند که بزرگ شوند، آن موقع ها هر کسي به ما مي گفت قدر اين دوران را بدانيد و استفاده کنيد نمي فهميديم چه مي گويد، با خودمان مي گفتيم برو بابا، بزرگ است يادش رفته در بچگي چقدر بدبختي سرش آمده، ولي بعد که بزرگ مي شديم تازه مي فهميم که آن بد بختي هايي که در دوران کودکي و نوجواني فکر مي کرديم بد بختي است، در مقابل مشکلات دوران بزرگسالي هيچ است و اصلا خنده دار است. اما افسوس، صد افسوس که اين را خيلي دير مي فهميم! مثل ماهي که تا وقتي درون آب است متوه اطرافش نمي شود و تاره وقتي از آب بيرون مي افتد قدر مي داند که ديگر دير شده است.
من هم حالا که خودم بزرگ شده بودم و صاحب زندگي، مي فهميدم که چقدر در خانه پدرم راحت و بي مسئوليت زندگي مي کردم. اصلا نمي فهميدم غذا چطور آماده مي شود، چطور همه چيز مرتب و آماده است. از دل مادر و پدرم اصلا خبر نداشتم. نمي فهميدم پدرم براي اينکه زندگي را بچرخاند چقدر زحمت مي کشد و از صبح تا شب با چند هزار نفر سر و کله مي زند! من فقط نتيجه اين زحمات را مي ديدم و عين خيالم نبود که اين پولها بي زبان که خرج لباس و کفش و غذا و آموزش ما مي شود و انصافا پر و پيمان هم خرج مي شود با چه سختي و عذابي بدست مي آيد!
اصلا نمي فهميدم که فضاي آرام خانه مان با صبر و گذشت مادر و جوانمردي پدرم پايدار است. فکر مي کردم در همه خانه ها، وضع همينطور است و همه با هم خوب و صميمي هستند. اما حالا مي فهمم که داشتن يک رابطه عاشقانه و پايدار چقدر سخت است. البته اين رابطه هنر مي خواست و مادر من چقدر هنرمند بود... و من چقدر بي هنر!!!
آرزو کردم که حداقل نسيم اين هنر را از مادرم به ارث برده باشد، بلکه او بداند بايد چه کند، صداي توپ که از تلويزيون آمد، افکار خوشم را بهم زد. سال تحويل شده بود، وارد پنجمين سال زندگي ام با فريد شده بودم. فريد با خوشحالي صورتم را بوسيد و آهسته گفت: عيدت مباک عزيزم.
منهم صورتش را بوسيدم و گفتم، عيد تو هم مبارک فريد جان.
دست در جيبش کرد و بسته کوچکي در آورد و گفت:
- صبا خانم، قابل شما را ندارد. باز هم عيدت مبارک.
بسته را که به طرز زيبايي کادو شده بود گرفتم و روبان سفيد دورش را گشودم. سوئيچ ماشين بود، با تعجب به فريد نگاه کردم. خنديد و گفت:
- تو الان حامله اي، گفتم حتي براي خريد هم پياده جايي نري، منهم که نيستم تو را برسانم، يک ماشين کوچولو و جمع و جور برات خريدم. مبارکت باشد.
حسابي غافلگير شدم، خدايا يعني فريد آنقدر عوض شده که برايش مهم نيست من کجا بروم؟ حتي براي راحتي ام ماشين هم خريده؟ اشک در چشمانم جمع شد، خودم را در آغوش فريد انداختم، فريد هم که از خوشحالي من تحت تاثير قرار گرفته بود آهسته گفت: خوشحالم که خوشت آمده، حالا هنوز که نديدي، الکي خوشحالي نکن شايد من چاخان کرده باشم.
با بغض گفتم:
- حتي اگر چاخان کرده باشي، خوشحال شدم.
- نه عزيزم، دروغ نگفتم. براي خانم خودم هر کاري بکنم کم است.
خودم را از ميان بازوانش بيرون کشيدم و گفتم: منهم براي تو هديه اي دارم که الان نمي توانم بهت بدهم، بايد کمي صبر کني.
فريد با کنجکاوي پرسيد چي؟
به شکمم اشاره کردم. فريد با تعجب نگاهم کرد، آهسته گفت: اين را که خودم مي دانم.
با خنده گفتم: نه، همه اش را نمي داني. تو فقط يکي اش را مي داني...
فريد با خنده گفت: منو مي گذاري سرکار! مگه تو خرگوشي؟
- نخير، مگه هر کي دوقلو داره خرگوشه؟
يک لحظه چشمان فريد دو برابر شد، با صدايي خفه پرسيد: دوقلو؟
- بله...
- مطمئني؟
- بله سونوگرافي نشان داد.
فريد ناگهان بلند شد و روي هوا بلندم کرد و گفت:
- واي، من هميشه از بچگي آرزو مي کردم بچه هايم دوقلو باشند. خدا کنه يکي پسر و يکي دختر باشند. فرشته جنسشان را تعيين نکرد؟
- نه بابا، حالا زود است. بعدا هم فکر مي کنم بتواند، خيلي سخت است. ولي فريد تا بچه ها يک کمي بزرگ شوند پدرم در مياد. نه؟
فريد با خونسردي گفت: نه، دوقلو حتما پرستار مي خواد، تو بايد به يکي برسي، پرستار هم به دومي! غصه نخور، تا آن موقع يک آدم خوب و تر و تميز پيدا مي کنم.
آن شب بهترين شب عمرم بود، با هم قرار گذاشتيم صبح فردا، شروع کنيم به ديدار از فاميل و بزرگتر ها و بعد هم به کلاردشت برويم. فريد تا آخر تعطيلات سر کار  نمي رفت. تقريبا تا صبح بيدار بوديم و با هم حرف مي زديم. لحظه اي فکر مي کردم که آن همه دعوا و کشمکش مال ما نبوده و همه را در خواب و رويا ديده ام، سر سال تحويل دعا کردم که فريد هميشه مثل امشب باشد و ديگر آن صحنه ها بينمان پيش نيايد.
صبح هر دو دير از خواب بلند شديم، بعد از صبحنه لباس پوشيديم و اول به ديدن مادر و پدر فريد رفتيم. پدر فريد با پيژامه مي چرخيد و معلوم بود قصد ندارد به ديدن کسي، حتي برادر بزرگترش برود. مادرش هم ناراحت بود و از چشمانش پيدا بود که خوب نخوابيده، مي گفت: نصفه شب فرزانه و فرناز تلفن کرده بودند تا عيد را تبريک بگويند و او هم حسابي دلتنگ شده، موقع رفتن، پدر فريد يک سکه به عنوان عيدي به من داد و براي اولين بار پيشاني ام را بوسيد. براي او هم دلم مي سوخت اما اين حالتها و افسردگي هايش نتيجه تربيت و رفتار والدينش بود که حالا کمي از آنها هم به فردي منتقل شده بود.
بعد از آنجا رفتيم به ديدن پدر و مادر خودم، علي، نامزد نسيم هم آنجا بود و مثل عضوي از خانواده از مهمانان پذيرايي مي کرد، خانه ما بر عکس خانه فريد شلوغ بود. عمويم و دو خاله و دو دايي ام با بچه ها و نوه ها، چند تا از همسايه ها آنجا بودند. آخر مادر و پدرم بزرگتر بودند و همه به ديدنشان مي آمدند. همه از ديدن من خوشحال شدند، چون خيلي وقت بود همديگر را نديده بوديم. گرم صحبت با دختر خاله هايم بودم که متوجه شدم سگرمه هاي فردي توي هم رفته، از وقتي ازدواج کرده بوديم در هر مهماني، من مراقب بودم که فريد نارات نشود. ناخودآگاه وقتي ناراحت و عصبي مي شد، منهم ناراحت مي شم و از بقيه مهماني لذت نمي بردم. مدام مي ترسيدم که مبادا من کاري کرده باشم که فريد ناراحت شده يا اينکه کسي نگاهم کرده و من متوجه نشده ام، بد جوري نشسته ام يا هزار تا چيز ديگر! صحبت را نيمه کاره گذاشتم و رفتم کنار فريد که تنها روي يک مبل نشسته بود. آهسته گفتم: چي شده فريد؟
با بد اخلاقي گفت:
- هيچي.
- پس چرا آنقدر ناراحتي؟
- هيچي، آنقدر سوال نکن، پاشو بريم.
لباس پوشيدم و شروع به خداحافظي کردم، خاله ام با تعجب گفت:
- وا؟ صبا کجا به اين زودي؟
آهسته گفتم:
- ببخشيد خاله جون، چنده جاي ديگه هم بايد بريم...
خاله ام دوباره گفت: خوب به سلامت، ما روز چهارم خانه هستيم.
فريد اين بار به جاي من جواب داد:
- متاسفانه ما عازم شمال هستيم ولي چشم، در يک فرصت مناسب حتما خدمت مي رسيم.
تعجب کردم اما حرفي نزدم، قرارمان چيز ديگري بود. سوار شدم و فريد حرکت کرد. چند لحظه اي هر دو ساکت بوديم، ولي مي دانستم که فريد از چيزي ناراحت است. با ملايمت پرسيدم:
- فريد چي شده؟ چرا تو همي؟
سرش را تکان داد و گفت: هيچي، نمي خوام تو رو ناراحت کنم.
- نه بگو، مي دانم تا نگويي دلت آرام نمي شه.
فريد برگشت و نگاهم کرد، با صدايي که از شدت خشم و ناراحتي گرفته بود، گفت: نعني تو خودت نفهميدي؟
با تعجب گفتم: نه، چي شده؟
- هيچي،پژمان پسر دايي ات مدام تو نخ تو بود، بلند مي شدي نگاهت مي کرد، مي نشستي نگاهت مي کرد، حرف مي زدي نگاهت مي کرد، دلم مي خواست دندانهايش رو خرد کنم، پسره بي شرف، هيز پدر سوخته، هيچ فکر نمي کنه، منهم نشستم، مي فهمم...
فريد همانطور که حرف مي زد سرعت ماشين را هم زياد مي کرد. مي دانستم که دست خودش نيست. اصلا حواسش نبود که داريم پرواز مي کنيم. با ترس پرسيم
- مي شه يک کمي يواش تر بروي؟
ولي فريد بي توجه به حرفم ادامه داد: بگو احمق، با اون ريخت و قيافه ات به چي دل بستي؟ کار داري؟ خونه داري؟ ماشين داري؟ عرضه داري؟ خاک برسر! اين از اين، اون هم از داماد مارمولکتان.
- کدوم؟
داد زد:
- همون علي چاپلوس ديگه، کم مونده بود پيش بند هم ببنده و ظرفها را بشوره... مي دونم همه اش براي خرد کردن نسيم و پدر و مادرت است...
با ناراحتي گفتم:
- فردي! اين چه طرز حرف زدن است؟!
فريد با ناراحتي گفت:
- تو هم ني طرفداي کن. آخه بابا، کي بهش گفته پاشه پذيرايي کنه؟ مثل خاله خانباجي ها مي نشست و پا مي شد. بابا جون، بگير بتمرگ! آنقدر بدم مي آد از اين آدمهاي چاپلوس و دودوزه باز!
پرسيدم:
- خوب حالا تو چرا ناراحتي؟
لحظه اي يکه خورد، بعد فوري گفت:
- من؟ ناراحت نيستم، اصلا به درک، خيلي دلش مي خواد بياد ظرفهای مارو هم بشوره، پسره آشغال! خوب دیگه از این پایین شهری ها جز این نمی شه انتظار داشت. پسره مردنی آمده شده داماد حاج پورزند که رو اسمش قسم می خورن! معلومه دست و پاشو گم می کرده، ندید بدید چنان فنجانهای چای را نگاه می کرد انگار تو عمرش نقره ندیده! این نسیم هم بس که لجباز است. ببین منو با چه کسایی باجناق کرده... خلایق هر چه لایق!
با حرص گفتم:
- بس کن فرید، به تو چه ربطی داره؟ نسیم هم دیگه بزرگ شده، قیم احتیاج نداره در ثانی پدرم هنوز زنده است. تو چه کار داری؟
فرید با غیظ گفت: صبا، جمع کن همین فردا می ریم شمال!
با ناراحتی گفتم: مگه نگفتی امسال عید دیدنی همه جا می ریم؟ خودت گفتی...
- چرا گفتم، ولی حالا می بینم اصلا طاقت ندارم سیزده روز این چشمهای هیز رو خیره به تو تحمل کنم! نمی تونم. اعصابم حسابی بهم ریخته، حوصله دید و بازدید ندارم.
بغض داشت خفه ام می کرد. وقتی رسیدیم، رفتم تو اتاق خواب و در را روی خودم قفل کردم، تحمل دیدن فرید را نداشتم. تصمیم گرفتم  فردا هم با فرید به شمال نروم. خسته شده بودم، هر کاری دلش می خواست می کرد و هر چه دلش می خواست می گفت. انگار نه انگار که من هم آدم هستم و حق تصمیم گیری و انتخاب دارم. دلم می خواست آنقدر جرات و جسارت داشتم که در جواب بد گویی هایش نسبت به علی می گفتم:
- تو که به قول خودت پولداری چه گلی به سرم زدی؟
خودش هم باورش شده بود که مرد ایده آل هر دختری است. با آنهامه پول و تحصیلات، هنوز آداب معاشرت بلد نبود. در مهمانی ها نه حرف می زد نه جواب کسی را می داد. آنقدر خودش را می گرفت که همه از اطرافش کنار می کشیدند. در این چند سال که داماد پدر و مادرم بود یاد ندارم که هرگز در خانه پدری ام کاری انجام داده باشد. وقتی غذایش را می خورد به زور از مادر تشکر می کرد و حتی ظرف غذاش خودش را هم جمع نمی کرد، چه رسد به مال بقیه! شک و تردید در انتخاب شریک زندگی ام امانم را بریده بود. اما با توجه به حال و روزم دلم نمی خواست به این افکار میدان بدهم. من هنوز آنقدر به فرید و زندگی ام علاقه داشتم تا نهایت سعی ام را در درست کردن شرایط به کار ببرم. در افکارم غرق بودم که صدای در از جا پراندم.
صدای فرید به گوشم رسید:
- صبا جان، در را چرا قفل کردی؟ باز کن کارت دارم.
عصبانی گفتم: نمی خوام، می خوام تنها باشم.
- تو باز کن کارت دارم.
- فرید حوصله ندارم ولم کن.
- خیلی خوب صبا جون ببخشید، حرفم را پس می گیرم فردا نمیریم شمال، می ریم عید دیدنی، حالا خوب شد؟
با صدای بلند گفتم: کسی که هر دقیقه حرفش عوض بشه اصلا قابل اعتماد نیست، اصلا نخواستم. من تا روز سیزده بدر تو خونه می مونم تا اعصاب جنابعالی راحت باشه.
آن شب در را به روی فرید باز نکردم، صبح از احساس گرسنگی شدید بلند شدم. وقتی در را باز کردم، چشمم به فرید افتاد که پشت در اتاق خوابیده بود. همیشه کارهایی می کرد که دلم را به رحم می آورد و ناخودآگاه می بخشیدمس، از اتاق خواب پتویی آوردم و رویش انداختم. صورتش در خواب بچه گانه و معصوم بود. مژگان بلندش روی صورتش سایه انداخته بود. موهای آشفته اش قلبم را می لرزاند. خدایا چرا آنقدر این مرد لجباز و از خود راضی را دوست دارم؟
در سکوت صبحانه درست کردم و میز را چیدم. داشتم چای می ریختم که فرید وارد آشپزخانه شد. محلش نگذاشتم، برایش چای ریختم و زیر لب جواب سلامش را دادم. لقمه اول را که خوردم، فرید گفت:
- هنوز هم ناراحتی؟
جوابی ندادم دوباره فرید گفت: من که گفتم ببخشید، اصلا همین حالا می رویم خانه عمو جانت بعد هم خاله و دایی و عمه ات، خوبه؟
باز هم جواب ندادم. یکهو فرید مثل دیوانه ها، کارد آشپزخانه را برداشت و رو به قلبش گرفت، با صدایی گرفته گفت:
- صبا به خدا اگر جواب ندهی، این چاقو را تو قلبم فرو می کنم.
از ترس خشکم زد. این دیگر چه جورش بود؟ از فرید بعید نبود از این کار ها هم بکند. آهسته گفتم:
- بچه بازی در نیار بگذارش کنار.
ناراحت گفت:
- تو اول بگو منو بخشیدی بعد می گذارم کنار.
با ترس گفتم:
- خیلی خوب، بخشیدمت.
فرید آهسته کارد را انداخت روی میز و با خونسردی شروع کرد به هم زدن چای، بعد انگار نه انگار که چنین صحنه ای را پیش آورده، پرسید:
- خوب صبا اول کجا برویم؟
به هر حال آن عید، خانهی همه فامیل رفتیم، اما با خون دل، کم کم داشتم عادت می کردم که برای هر دید و بازدید قبل و بعدش دعوا و مرافعه و گریه و زاری داشته باشم تا به دل آقا فرید بچسبد. قبل از اینکه جایی برویم باید کلی نازش را می کشیدم و ایراد و اشکال راجع به سر تا پایم را به جان می خریدم و وقتی هم مهمانی تمام می شد و بر می گشتیم، کلی غرغر راجع به صاحبخانه و بچه هایش را و اینکه چرا اینکار را کرده و اینکار را نکرده گوش می دادم. تازه اگر شانس می آوردم کسی مرا مخاطب قرار نمی داد و چشمش به من نمی افتاد.
به دلیل سردی هوا و بخبندان جاده ها، مسافرت شمال منتفی شد. ته دلم خوشحال بودم که نمی رویم چون می ترسیدم بلایی سر بچه هایم بیاید، خصوصا با رانندگی فرید که سراسر ترس و دلهره بود. روز سیزده بدر با اینکه خیلی دلم یمخواست با مادر و پدر و فامیلمان باشم با فرید تنها بودم. فردی اصرار داشت خودمان تنهایی به پارک نزدیک خانه  مان برویم. حوصله بحث و جنگ و جدال را نداشم برای همین پذیرفتم، خیلی وقت بود که دیگر نظر خودم برای خودم هم ارزش نداشت. یاد گرفته بودم که با خواسته های فردی چه بجا و چه نابجا موافقت کنم، وقتی دیگر کاسه صبرم لبریز می شد، فرید یک امتیاز به من می داد. اما من دیگر خسته شده بودم و ناخودآگاه موافق تمام دستورات شوهرم بودم.
پایان فصل 22


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:هرکی بوس میخواد بیاد تو, :: 23:15 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 145
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 149
بازدید ماه : 288
بازدید کل : 5533
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1