رمان افسون سبز از تکین حمزه لو
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

_آخه دو قلو حامله هستم.
الهام جیغ کشید : ای زرنگ ، ناقلا ! خوش به حالت دیگه راحت شدی ها!
فوری گفتم :الهام اگه کاری نداری پاشو ناهار بیا این جا . با هم یه چیزی می خوریم .بدون تعارف قبول کرد.مشغول درست کردن غذا شدم .یکی ، دو ساعت بعد الهام رسید.خیلی چاق و سنگین شده بود.آنقدر باد کرده بود که دمپایی به پا کرده بود . صورتش را بوسیدم و کنار هم نشستیم، الهام پرسید :
_دیگه چه خبر ؟از اون مهمانی به بعد دیگه ندیدمت ، هیچ تلفنی هم بهم نزدی!
_با خنده گفتم : تو هم همینطور
الهام با لهنی جدی پرسید : از آن روز همش دلم می خواست بهت زنگ بزنم بپرسم این شوهر تو.با این عفریته چه رابطه ای دارن که آن روز صمیمی بودن !اما رضا نگذاشت . براتی همین زنگ نزدم چون اگه تلفن می زدم نمی تونستم جلوی دهنم رو بگیرم . . . . . .
خنده ام گرفت ، الهام پرسید:چیه ؟ چرا هرهر می کنی؟
_به این می خندم که آخر نتونستی جلوی خودتو بگیری. . . . . .
با خنده گفت :
_خوب آره ،من اگه نمی پرسیدم سل می گرفتم !حالا واقعا قضیه چی بود؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم :
_والله من هم تا آن روز این خانوم رو زیارت نکرده بودم. فقط می دونم با فرید توی یک بیمارستان کار می کنند.
الهام ابرهایش را بالا انداخت و گفت :زحمت کشیدی، خسته نباشی
بعد از چند لحظه گفت : آرش اون شب خیلی ناراحت شد ، نزدیک بود بره یقه ی فرید رو بگیره !
با تعجب پرسیدم چرا؟
الهام فوری گفت :
_محض ارا فقط خود بی رگت ناراحت نشده بودی ، آرش می گفت : چرا فرید باید زن خودش رو به این زیبایی و خانومی ول کنه بره با اون میمون گرم کنه.می گفت : چطور فرید برای صبا غیرت داره اما برای خودش نداره؟
منکه شرط می بندم آرش هنوز عاشق تو است .وقتی آن شب مهمان ها رفتند، رفت توی اتاق و در را بست صدای گریه اش از اتاق می آمد،،رضا از من خواست که سر به سرش نذارم
وقتی هم آمد بیرون چشمانش شده بود دو کاسه خون!
واقعا پسر خوبیه !بعضی وقت ها با خود فکر می کنم چی می شد تو زنش می شدی ؟
نمی دانی چقدر پسر ماه و آقاییه، از وقتی زن رضا شدم می فهمم که چقدر پسر خوبیه .
خلاصه اون شب ما گریه کرد و صدایش از عصبانیت می لرزید!می گفت :تا حالا ندیده که مردی این جوری زنش رو تحقیر کنه.بعد هم از دهنش در رفت و گفت :کاش قبل از اینکه سر وکله ی این پسره پیدا می شد. وادارش می کردم پیشنهادم رو قبول کنه.آن وقت بهش نشون می دادم که زندگی مشترک یعنی چی !
خلاصه ، رضا هم عصبانی بود،اصلا من می گفتم اینارو دعوت نکنه ها!
اما خوب چون رضا با شوهرش دوست صمیمی است گفت : بد میشه بگذار بیان !
اصلا بی چاره شوهرش از حرص گذاشت رفت .بعضی ها واقعا دل گنده هستند.
برای این که موضوع را عوض کنم پرسیدم : تازگی ها نرفتی سونوگرافی ؟
الهام گفت : چرا،بچه سالم و سرحال داره برای خودش شنا می کنه!
جنسیتش معلوم نشد؟
الهام خندید و گفت : چرا قراره مادر شوهر بشم .
با خوشحالی گفتم : وای پسره ؟
الهام با خنده گفت :
آره ،ولی فکر نکنممال تو به این راحتی ها معلوم شه !
_آره فرشته هم گفت که نمی شه با قاطعیت گفت بچه ها چی هست؟
بعد از نهار ، رضا آمد دنبال الهام، و هر دو رفتند . نسیم،الهام را برای عروسی اش دعوت کرده و قرار بود آنها هم بیایند.
وقتی تنها شدم، رفتم تو فکر فرید ، با این حرکتش آبروی من را همه جا برد.یاد حف های آرش افتادم.
دلم می خواست بدانم زندگی مشترک مورد نظرش چیست ؟
اما سریع جلوی خودم را گرفتم .این فکرها چه معنی داشت؟
حالا دیگه همه چیز تمام شده بود.
داغ دلم دوباره تازه شد و کمی کنجکاو شدم ببینم دکتر سلطانی در محل کار با شوهرم چه رفتاری دارد؟!

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:بووووووووووووووس, :: 23:18 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 48
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 52
بازدید ماه : 191
بازدید کل : 5436
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1