رمان افسون سبز از تکین حمزه لو
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

- نسیم خودم می دونم، اما چه کنم؟ دست و دلم به هیچ کاری نمی ره... یاد روزهایی می افتم که من فرید دعوا می کردیم، داد می زدیم و شیرین از ترس زیر پتویش قایم می شد. یاد روزهایی می افتم که تو انگلیس، از روی حرص و افسردگی کتکش می زدم...
به گریه افتادم. نسیم جلو آمد و بغلم کرد. آهسته گفت: می دونم، می دونم صبا، خوب ه رپدر و مادری گاهی با هم دعوا می کنن، گاهی بچه شون رو می زنن، تو نباید آنقدر خودت رو سرزنش کنی، صبا، اگه خیلی ناراحتی در مورد شایان این اشتباهات رو تکرار نکن.
سرم را تکان دادم و گفتم: سعی می کنم، اما تو مادر نیستی که بفهمی...
نسیم سرش را پایین انداخت و گفت: اما دارم مادر می شم، صبا و از همین حالا می فهمم چی می گی... خیلی سخته، می دونم. اما تو یک بچه دیگه هم داری. لحظه ای برایش خوشحال شدم. دستان همیدگر را گرفتیم، گفتم:
- تبریک می گم، نسیم.
نسیم هم به گریه افتاد. بعد از ساعتی اشک ریختن، هر دو انگار سبک شده بودیم، بعد نسیم گفت: صبا، مادر شوهرت زنگ زده بود، می خواست بیاد دیدنت، اون طفلک هم خیلی ناراحته...
پرسیدم: چی کار داره؟
نسیم جواب داد: خوب می خواد شایان رو ببینه، به هر حال نوه اش که هست، بعد هم در مورد مسئله تو و فرید می خواد صحبت کنه...
حرف نسم را قطع کردم: چه صحبتی؟ من دیگه نمی خوام ریخت اونو ببینم... حرفی نمونده.
نسیم ناراحت گفت: بچه نشو صبا، کار تو فرید نیمه کاره مونده، باید بالاخره یکسره بشه.
به سردی گفتم: هفته دیگه وقت دادگاهمونه...
نسیم گفت: خوب، مادر فرید در مورد همین می خواد باهات حرف بزنه، مثل اینکه با فرید حرف زده و می خواد مهریه تو کامل بده.
با ترس گفتم: یعنی شایان رو بگیره؟...
نسیم شانه ای بالا انداخت و گفت: خوب برای همین باید ببینیش، هر سوالی داری می تونی ازش بپرسی.
بلند شدم و به دنبال شایان رفتم. طفل معصوم ساکت کنار مادم در آشپزخانه نشسته بود. تا مرا دید، سرش را پایین انداخت. بغض گلویم را گرفت: آهسته گفتم:
- شایان، مامانی!
صورت کوچکش را برگرداند. چشمان سبزش برق می زدند، فوری گفت:
- بله مامان صبا؟
دستهایم را از هم گشودم و گفتم: دلم برات تنگ شده، بیا بغلم عزیزم.
مادرم با تعجب نگاهی به من کرد و بعد به نسیم خیره شد. شایان دوید و به طرفم آمد، محکم خودش را در آغوشم انداخت با لحن کودکانه اش پرسید:
- دیگه از دستم ناراحت نیستی؟
دماغ کوچکش را بوسیدم و گفتم: من اصلا از دست تو ناراحت نبودم. از نبودن شیرین ناراحت بودم.
آن روز کلی با پسر کوچکم حرف زدم. از ترس ها و نگرانی هایش با خبر شدم و سعی کردم دلداری اش بدهم. با خودم به حمام بردمش، بعد با ماشین بیرون رفتم و برایش لباس و اسباب بازی خریدم، چشمان قشنگش پر از شادی بود. خودم هم حالم بهتر شده بود. عشق شایان دوباره به زندگی امیدورام کدره بود. اواخر هفته بود که مادر جون آمد. بعد از اینکه با پدر و مادرم سلام و احوالپرسی کرد و شایان را در آغوش گرفت، پیش من آمد و بی حرف بغلم کرد. آهسته گفت: صبا جون، مادر، حلالم کن.
با بغض گفتم: شما که کاری نکردید مادر جون، شما همیشه در حق من لطف کردید...
نشست و گفت: صبا، من آمدم اینجا بهت یک پیشنهاد بدم.
پرسشگرانه نگاهش کردم. ادامه داد:
- من با فرید صحبت کردم. اون هم از این حادثه خیلی ناراحته و چند بار می خواست بیاد دیدنت، اما من منصرفش کردم. می دونستم چه احساسی داری. من با یک وکیل صحبت کردم. تو باید مهریه ات رو بگیری چون با وجود تمام این اتفاقات فرید هنوز سر حرفش هست و می خواد بره، مخصوسا بعد از تصادف می گه دیگه نیم تونه اینجا باشه. راستش منهم دیگه بهش اصرار نکردم. دسته که پسر خودمه، ولی آدم باید انصاف داشته باشه، من در این چند سال شاهد زندگی تون بودم و از حقیقت با خبرم...
مادر جون آهی کشید و چشمانش را با دستمال پاک کرد. ادامه داد:
- دردسرت ندم. تو خودت بهتر می دونی. ولی حالا که می خواد بره باید حسابی ادب بشه، بعد بره. چون تو مهرتو به اجرا گذاشتی و ممنوع الخروج شده، به هر دری می زنه و به هر کاری راضیه که تو رضایت بدی و بتونه بره. من با یکی از آشناها که وکیل هم هست صحبت کردم. در این شرایط پیشنهادی داد که بد هم نبود. گفت فرید باید در یک محضر سند محضری امضا کنه که سهم الارثش رو به جای مهریه به تو بخشیده. یعنی هر وقت که وضعیت ارث و میراث توی انحصار وراثت مشخص شد به جای فرید سهم رو به تو بدیم.
سرم را تکان دادم و گفتم: تکلیف شایان چی میشه؟ اگه ما جدا شیم چون دو سالش تموم شده دادگاه می دهدش به فرید...
مادر شوهرم با دست جلوی ادامه صحبتم را گرفت و گفت: راجع به این قضیه هم با وکیل صحبت کردم. وکیله می گفت، هیچکدام از والدین که حضانت بچه رو دارن، حق ندارن بچه را جایی ببرن که طرف دیه نتونه بچته رو ببینه، بنابراین فرید حق نداره شایان رو به خارج ببره، اما اگه الان بگی بچه رو می خوای، مهریه ات رو باید ببخشی. پس بهتره که مهرتو بگیری، فرید هم جون واقعا می خواد بره انگلیس، شایان رو بر می گردونه به خودت، اینطوری به هر دوشون می رسی، هم مهرت هم بچه ات. چی می گی؟
سرم را پایین انداختم. حرفهایش کاملا منطقی بود. مادرم که تمام مدت گوش می داد، آهسته گفت: خدا سایه شما رو از سر صبا و شایان کم نکنه، تو این موقعیت هیچکدوم از ما نمی تونست اینطوری به صبا کمک کنه، واقعا شرمنده امون کردید.
مادر جون با خجالت گفت: این حرف رو نفرمائید. من خیلی در این مورد کوتاهی کردم. به جز این اری از دستم بر نمی آمد. صبا هم برای من مثل فرزانه و فرناز می مونه، حتی شاید نزدیک تر من خودم سالها در سختی زندگی کردم، می دونم صبا چی کشید. حالا نمی خوام حقش پایمال بشه، اگه یک درصد هم امیدی بود من این حرف ها را نمی زدم، اما...
با ملایمت گفتم: مادر جون هر اتفاقی بیفته من هیچوقت محبت های شما رو فراموش نمی کنم. اما اصلا دلم نمی خواد فرید رو ببینم. فعلا نمی تونم. بنابراین به شما وکالت می دم تا هر طوری صلاح می دونید عمل کنید.مادر جون قبول کرد و پس از کمی بازی با شایان رفت. پدر و ماردم با وجود ناراحتی زیادشان حفی نزدند. نسیم هم که حال مرا درک می کرد، جلو آمد و گفت:
- صبا، من امروز می خوام شایان رو با خودم ببرم نمایش عروسکی، اجازه می دی؟
شایان با خوشحالی دور خودش می چرخید و دست می زد. با تکان سر موافقت خودم را اعلام کردم. دلم می خواست تنها باشم، سوار ماشین شدم و بی هدف توی خیابانها راه افتادم. دلم عجیب گرفته بود. تمام صحنه های زندگی ام جلوی چشمم رژه می رفت. مراسم خواستگاری، ازدواج، ماه عسل، حاملگی، زایمان، سفر خارج و تصادف. در تمان میدت، تصادف لعنتی از جلوی چشمانم دور نمی شد. دایم با خودم فکر می کردم اگر شیرین را از صندلی عقب پیش خودم نمی آوردم این اتفاق نمی افتاد. اگر با فرید لجبازی نیم کردم، اگر وادارش می کردم آهسته تر براند و هزاران اگر همچنان در سرم می چرخید.


ادامه دارد...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 3 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 15:2 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 60
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 64
بازدید ماه : 203
بازدید کل : 5448
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1