رمان افسون سبز از تکین حمزه لو
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

مادر فرید ترتیبی داده بود که وسایل خانه را بفروشد و پولش را به من بدهند. البته د رمورد این کار از من سوال کرده بود و من از او خواسته بودم که وسایل را بفروشد. طاقت دیدن هیچکدام از اثاثیه و وسایل را نداشتم. وسایل و لباسهای شیرین را هم با رضایت خودم، به یک زن مستحق که بچه دار بود، دادند. آلوم های عکس و جواهرات و لباسهایم را در چمدان به خانهء پدرم منتقل کردند. در موقع جمع آوری و بستن وسایل هم، به آن خانه نرفتم. طاقت نداشم خانه را بدون وجود دخترم ببینم. دخترم در همه جای آن خانه حضور داشت. نسیم به جای من همراه مادر جون رفته بود و در بستن و جدا کردن وسایل کمک کرده بود.
ظهر کی روز زمستانی سر انجام داستان زندگی ما به پایان رسید. همه چیز با توافق در کمال آرامش و در کمترین زمان ممکن تمام شد. وقتی مادر جون بهم خبر داد که جلسهء نهایی چه وقت است، از چند روز قبلش اضطراب داشتم. از دیدن فرید و عکس العملش وحشت داشتم. از جادوی آن چشمهای سبزش که همیشه مرا افسون می کرد، می ترسیدم. اما با رسین آن روز و تمام شدنش فهمیدم که هر چیزی پایانی دارد.
روز سردی بود. آسمان مثل دلم گرفته بود و نم نم می بارید. تا صبح چشم رویهم نگذاشته بودم. صبح همراه پدرم به محل قرار رفتیم. فرید و مادرش هم آمده بودند. با دیدن فرید همه ترس و وحشتم به پایان رسید. دیگر هیچ احساسی نسبت به او نداشتم کت و شلوار مشکی و خوش دوختی به تن داشت. کفش های چرم و دست دوزش از تمیزی برق می زد. صورتش اصلاح شده و موهایش مرتب بود. اما انگار چیزی را گم کرده بود. همان چیزی که من هم گم کرده بودم. صورتش شکسته و بی روح شده بود، لحظه ای نگاهمان در هم گره خورد. چشمان سبزش ملتمس به من خیره شده بودند.
اما دیگر آن خاصیت جادویی را روی من نداشتند. به آسانی از بند نگاهش رها شدم. نگاهی که بار ها اسیرم کرده بود. در سکوت و آرامش، خطبه طلاق جاری شد. رسید مهریه ام را امضا کردم. چند جای دفتر را هم امضا کردم. آن لحظه در این فکر بودم که چقدر این امضاها با امضاهای سر سفره عقد فرق دارد. شاهدان من پدرم و علی بودند. و شاهدان فرید، عمو و یکی از دوستانش، وقتی کارها به پایان رسید، با سرعت به طرفتم در رفتم. میان پله ها بودم که فرید صدایم کرد. برگشتم و نگاهش کردم. روی پله ها بودم که فرید صدایم کرد. برگشتم و نگاهش کردم. روی پله ها ایستاده بود، با صدایی که به زمزمه می مانست گفت:
- صبا، من خیلی اذیتت کردم. حلالم کن.
با نفرت نگاهش کردم و گفتم: اگر من بگذرم، خدایم نمی گذرد. صدای شکستن بغضش را شنیدم، بی اعتنا بیرون آمدم و سوار ماشین شدم. همه چیز برایم تمام شده بود. عصر همان روز، فرید با مادرش به دنبال شایان آمدند. وسایل شایان را در یک ساک کوچک گذاشته بودم. آنقدر به مارد جون سفارش کردم که آخرش خسته شد و گفت:صبا جون، نترس. من هم سه تا بچه بزرگ کردم.
با شنیدن این حرف بغضم شکست، با گریه گفتم:
- مادر جون، شایان امید من به زندگیه، نمی تونم بدون او زندگی کنم.
مادر جون آهسته گفت: می دونم، این دوری زیاد طول نمی کشه.
بی صبرانه گفتم: تا کی؟ آخه فرید کی می خواد بره... اگه قاچاقی ببردش چی؟ چه خاکی تو سرم بریزم؟
مادر جون دستم را گرفت و قرآن کوچکی را که همیشه در کیفش داشت در آورد. دستش را همراه دست من روی جلد قرآن گذاشت و با لحنی قاطع گفت:
- به این قرآن قسم می خورم که پسرت رو بهت برگردونم. غصه نخور. این یک کارو حتما می کنم. یک مدت تحمل کن. فردی دوباره داره برای ویزا اقدام می کنه، بلیط که رزرو کنه، دست شایان رو به دستت می دم.
و پسرم در میان اشک ها و دعا های بی پایانم رفت.
پایان فصل 45
دو فصل تا آخر کتاب مونده


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





جمعه 13 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 22:1 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 148
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 152
بازدید ماه : 291
بازدید کل : 5536
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1