و باز هم لیلی
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

یکسال از زندگی گرم و عاشقانه ناصر و پریناز می گذشت که خداوند دختری شیرین و بانمک با ابروانی پیوسته و چشمانی آهووش به آن دو هدیه کرد. که البته پریناز در همان یک دختر ماند و دیگر صاحب هیچ اولادی نشد ولی برای ناصر این چیزها مهم نبود چون او فقط پریناز را می خواست که او هم در کنارش بود بعد از تولد دخترشان هر کدام پیشنهاد اسمی را دادند که سرآخر نام لیلی بیشتر از همه اسمها به دلشان نشست و مورد پسندشان واقع شد.زندگی آن دو با بزرگ شدن لیلی روز به روز شیرین و شیرین تر می شد. که در این میان لیلی هرچه بزرگتر می شد و هرچه بیشتر به عقل می آمد علاقه بی حد پدرش نسبت به پریناز را بهتر احساس می کرد و بهتر می فهمید.
در آن روزها ناصر به محض ورود به خانه قبل از اینکه دخترش را در آغوش بگیرد همسرش پریناز را در آغوش می کشید و او را انرژی و امید زندگیش می نامید و خود و زندگیش را بدون وجود او پوچ و بی معنی می دانست. مدام ناز او را می کشید و مدام قربان صدقه اش می رفت.
که در این میان پریناز مثال هر زن دیگری که با نازها و قربان صدقه رفتنهای همسرش دنیا را سیر می کرد. دنیا را با تمام زیباییهایش سیر می کرد و لذت می برد. تا اینکه لیلی کم کم به سن هفده سالگی رسید او در آن سنین به خوبی می توانست علاقه ی بی حد و اندازه مادرش نسبت به پدرش را ببیند و لمس کند. که مادرش بعد از گذشت این همه سال هنوز هم بدون پدر نه غذا می خورد نه می خوابید و نه جایی می رفت. از نظر او گویی که زندگی مادرش تماما به وجود پدر گره خورده بود آن هم یک گره کور و بازنشدنی.
از نظر او مادرش حتی بدون پدر نفس کشیدن هم برایش سخت بود و دشوار. بطور کل از نظر او مادرش عاشق زندگی و عاشق همسرش بود. که عشق به زندگی و عشق به همسرش در بند بند رگهای تنش می جوشید و خون رگهایش را با شدت بیشتری به سمت قلبش به جریان می انداخت.
لیلی در تاریکی اتاق که اشکهایش سیل وار به روی گونه هایش سرازیر بود دستی به روی چهره رنگ پریده مادرش که دیگر هیچ نشانی از زندگی در او دیده نمی شد کشید و به یاد زمانی که ماه مهر بود و او به تازگی وارد کلاسهای سال آخر دبیرستان شده بود. در آن روزها ناصر رفتارش نسبت بهپریناز خیلی سرد و بی تفاوت شده بود. بطوری که مدام از تمام کارهای او ایراد می گرفت از طعم غذاهایش، از رنگ لباسهایش، از نوع سلیقه اش، از طرز راه رفتنش و روزهای آخر حتی از قیافه اش. و بیچاره پریناز که در آن روزها به هیچ وجه دلیل رفتارهای سرد ناصر را نمی فهمید مدام به خودش می رسید به خانه می رسید به هنگام پختن غذا دقت بیشتری می کرد. ولی ناصر گویی که هیچکدام از آنها را نمی دید. چون باز هم بهانه می آورد و باز هم بهانه دیگری می گرفت.
لیلی دباره با خیره شدن به چهره ی مهتاب گون مادرش در زیر نور مهتاب که مرگ او را بیشتر به رخش می کشید بغضش را قورت داد و مرغ خیالش به شبی سفر کرد که پدرش کنار میز تلفن نشسته و بی تابانه در انتظار تماس شخصی بود و مادر بیچاره اش هم از همه جا بی خبر ذرون سنگر همیشگی اش مشغول پخت وپز بود تا آن شب با سفره ی رنگین تری از مرد زندگیش پذیرایی کند. آنشب لیلی به علت دیدن رفتارهای سرد پدرش که به تازگی بدجوری او را به فکر انداخته بود از لای باز در اتاقش او را می پایید و رفتارهایش را زیر نظر گرفته بود. و بالاخره ساعت  8 شب بود که انتظارش به سر آمد و صدای زنگ تلفن او را بیشتر به در اتاقش چسباند. ناصر که به محض شنیدن صدای زنگ تلفن مثال فرفریی از جایش پریده بود گوشی تلفن را از روی دستگاه برداشت و کنار گوشش گذاشت. لیلی با دیدن حالات و لحن صدای پدرش به خوبی متوجه بود که مخاطب او در پشت سیم های تلفن به طور حتم باید یک زن باشد.درحالیکه ضربان قلبش به شدت به قفسه ی سینه اش می کوبید به وضوح شنید که پدرش با طرف مقابلش که زنی به نام تابنده بود به آرامی در حال راز و نیاز عاشقانه است. آن شب لیلی با شنیدن حرفهای پدرش آنهم آنطور وقیحانه و با احساس درجا تمام رگ ها و عروق تنش کشیده و عرق سردی در سرتاسر اندامش جا خوش کرد.اگر با گوش های خودش نمی شنید هرگز باورش نمی شد که پدرش وقاحت را تا به آن حد رسانده باشد که در زیر سقف خانه اش با زنی بیگانه آنهم آنطور آشکارا و بی شرمانه راز و نیاز عاشقانه کند.آن شب ناصر به محض تمام شدن سخنان وقیحانه اش با آن زن گوشی تلفن را سرجایش قرار داد و به بهانه ایلباسهایش را پوشید و از خانه بیرون زد.لیلی ان شب تا نزدیکی های سپیده صبح از فکر به حرفهای پدرش هزاران بار مرده و هزاران بار زنده  شده بود.نگراتن مادرش بود و نگران زندگیشان. و بالاخره در گرگ و میش آسمان از اتاق خارج شد و مادرش را به انتظار پدرش در کنار پنجره هال دید. با دیدن قامت پرینازکه با نگرانی در انتظار همسرش بود غمش چندین برابر شد . دلش می خواست که همان لحظه برود و پدرش را به همراه زنی که نمی دانست کیست بکشد و جنازه اش را تکه تکه کند ولی افسوس که نه جایشان را بلد بود و نه جراتش را داشت. فردای آن شب وقتی که ناصر وارد خانه شدپریناز به سمتش دوید و از نگرانی هایش برای او گفت و از شب بیداریش که چقدر دلواپسش بوده است. ولی ناصر با شنیدن حرفهای پریناز و دیدن حالاتش با لحن تندی گفت : ((چته خانوم؟ چه خبرته؟ مگه چی شده؟ شاید بعد از این تو هفته چند شب نتونم بیام خونه،مگه بهت نگفته بودم تازگیا تو اداره کارام زیاد شده و مجبورم شبام کارکنم؟!)) و پریناز آن شب در جواب ناصر فقط یک جمله گفت: ((آخه ناصر جان خیلی نگرانت بودم)) و باز هم ناصر با لحن سردی گفت: ((بیخود مگه من بچه کوچولوام که مدام نگرانم می شی؟! )) لیلی در آن تاریکی و فضای مرگ آلود اتاق که جنازه ای در آغوشش بود کلمه بیخود گفتن پدرش به دور سرش می چرخید و سر آخر نیز محکم به روی سر بی مادرش فرود امد. با کار و خیانت پدرش از هر چه جماعت مرد،منزجر و نفرت عجیبی در وجودش جا خوش کرده بود. دوباره با کشیدن آهی پربغض، نگاهی برپیکر بی جان مادرش انداخت و به یاد روزی افتاد که سالگرد ازدواج پدر و مادرش بود. در آن روز پریناز حسابی به خودش رسیده و غذای دلخواه ناصر را تدارک دیده بود. ولی آن شب ناصر اصلا به خانه نیامده و پریناز را که سخت نگران و بی تاب بود منتظر و چشم براه خودش گذاشت. و شب بعد وقتی پریناز برای ناصر از شب پیش که سالگرد ازدواجشان بود و از تدارکی که برای آن شب تهیه دیده بود گفت. ناصر خیلی خونسرد و بی خیال ابروهایش را درهم کشید و گفت: ((خانم طوری رفتار می کنی که انگار منو تو تازه عروس و دامادیم؟ برای چی این روز و اینقد گنده اش می کنی و جشن می گیری؟ دیگه این بچه بازیا از تو گذشته. هیچ می دونی چند سالته؟)) و آن شب پریناز با شنیدن جملات ناصر با چشمانی ناباور و پر از اشک گفت: ((ناصرجان این تویی که داری این حرفارا می زنی؟ یعنی سالگرد ازدواجمون دیگه برات مهم نیست؟)) و ناصر نگاهی بی تفاوت به پریناز انداخت و گفت: ((اگه راستشو بخوای نه.)) و پریناز آن شب در جواب تحقیرآمیز ناصر حتی کلامی نیز بر زبان نیاورد.فقط با گلویی پربغض و ناباور آه عمیقی از سینه اش بیرون داد و به نقطه ای نامعلوم خیره شد.  
در آن روزها پریناز با دیدن رفتارهای سرد ناصر این خیال بیشتر در ذهنش قوت می گرفت که شاید پای زن دیگری در میان باشد. چون چند ماهی بود که ناصر مدام در خانه بهانه جویی می کرد و بی جهت از هرچیزی ایراد می گرفت.و مهمتر از همه اغلب شبها به خانه نمی آمد.در نظر پریناز این فکر گمان غلطی هم نمی توانست باشدولی بازهم با تمام این افکار و با تمام سردیهای ناصر دائم زیر لب نجواگونه با خود تکرار می کرد: ((نه امکان نداره نه ... نه ... اصلا! مگه میشه ناصر به من خیانت کنه؟)) و زمانی نه چندان کوتاه نگذشته بود که پریناز توسط خود ناصر متوجه شد که بله! تمام حدسیات و گمانهایش در مورد او درست بوده است. یعنی ناصر که زمانی فقط او را می دید و او را می پرستید بطور کل او را کنار گذاشته و زنی دیگر را که جوانتر از او بود و شادابتر از او، انتخاب کرده و بیشتر شبها و روزهایش را درکنار اومی گذراند.لیلی روزی را که مادرش برای همیشه در برابر پاهای گستاخ پدرش شکست و خرده های وجودش در زیر پاهای او به روی زمین پخش شد به خوبی به خاطر داشت.آن شب پریناز که دیگر از غیبت های وقت و بی وقت ناصر به ستوه آمده بود، بالاخره به زبان آمد و گفت: ((ناصرجان اخه مگه میشه هرشب تو اداره کار داشته باشی؟)) و ناصر بدون لحظه ای درنگ مثال افرادی طلبکاردرکمال سنگدلی و نامردی رو در رویش ایستاد و با لحن بسیار بدی گفت: ((پری دیگه از این سوالای بی موردت خسته شدم. عزیز من اگه نمی دونی بدون. دیگه نمی خوامت، حتی ذره ای. دیگه دلم نمی خواد کنارت باشم، حتی لحظه ای.دیگه نمی تونم این زندگی را تحمل کنم، حتی یه روز.دیگه نمی تونم دوست داشته باشم، حتی یه دقیقه. خلاصه ی کلام، بهتره که بعد از این به فکر یه زندگی دیگه باشی.)) و بعد از مکث کوتاهی به چشمان نگران پریناز نگاهی انداخت و با بی رحمی تمام گفت: ((پری من ازدواج مجدد کردم.خیلی دوسش دارم و به هیچ عنوانم نمی خوام از دستش بدم. بهت توصیه می کنم که هرچه زودتر ازم جدا شی. چون اینطوری به نفعته. حداقل توام می تونی دوباره ازدواج کنی. هر چی هم قانون قرار بذاره بهت می دم.)) از نظر لیلی مادرش همان روز مرد،نه امشب. مادرش همان روز شکست و رفت نه امشب... از نظر لیلی آن روز پدرش چه راحت بیزاریش را به مادر عنوان کرد؟ چه راحت دوست داشتن زنی دیگر را بر زبان آورد ؟ چه راحت به مادر گفت که به فکر زندگی جدیدی باشد؟
چه راحت مادر را که آن همه برای آن زندگی و بقای آن زحمت کشیده بود به دور انداخته و زنی دیگر را بجای او نشانده بود؟                                                                          چه راحت مادر را که تمام جوانی و عشقش را به پای او ریخته و با تمام بود و نبود زندگیش ساخته بود، در خود شکسته و زیر پاهایش له کرده بود؟
آری، از نظر او پدرش چه راحت توانسته بود همه چیز را نادیده بگیرد؟
آن روز لیلی به وضوح قطعه قطعه شدن پوست وگوشت مادرش را دربرابر چشمان پدر دید. آن روز حرف و اعتراف ناصر برای پریناز، چون بمبی بود که به محض انفجار او را تکه تکه و از هم پاشیده کرد. آن شب پریناز حتی قطره اشکی نیز در برابر ناصر نریخت و حتی کلامی نیز بر زبان نیاورد. فقط رنگش به شدت پرید و تمام اندامش به لرزه درآمد و تخته ی پشتش با صدای بلند و محکمی به دیوار پشت سرش سر خوردو به روی زمین از هوش رفت.لیلی با یادآوری عکس العمل آن شب پدرش که بدون کوچکترین توجهی به حال زار زنی که زمانی به اندازه تمام دنیا خواهانش بود، دوباره دندانهایش را از شدت خشم به روی هم فشرد.چشمانش را محکم به روی هم گذاشت.آن شب پدرش بعد از اینکه با عجله لباسهایش را درون ساکش قرار داد و موهای سرش را جلوی قابآینه مرتب کرد با نگاهی به او که بالای سر مادرش نشسته و شانه های او را می مالید گفت: ((بیا این شماره تلفن جدیدمه، هروقت باهام کار داشتی تماس بگیر.با مادرتم صحبت کن و بگو که اگه طلاق بگیره به نفعشه.)) همین و همین و دیگر هیچ.
آن شب ناصر بعد از لگدکوب کردن تمام احساسات پریناز او را مثال دستمال چرک و کهنه ای گوشه ی اتاقی رها کرد که زمانی محل خلوتشان بود و محل راز و نیازهایشان.آن هم پرینازی که روزی برای بدست آوردنش مدام نذر و نیاز می کرد و مدام با عجز و التماس راه را بر پدر و مادر او سد می کرد. بعد از آن شب پریناز دیگر پریناز سابق نبود.دیگر آن زن شاداب و خنده روی فامیل نبود. به گفته ی دیگران تابنده یکی از ارباب رجوع های ناصر بود که به علت طولانی شدن کار اداری اشو همینطور به علت آمدوشدهای مکررش به اتاق ناصر،کم کم به ناصر دل می بندد که به دنبال دل بستنش به ناصر با شگردهای زنانه و دست و دلبازی هایی که هر مردی را فریب می دهد و از دلبستگی هایش جدا می سازد بالاخره عشق و مهر ناصر را از سمت پریناز به سمت خودش می کشد و موجب می شود که ناصر برای دومین بار در زندگیش عاشق شود و زنی دیگر را به همسرش ترجیح دهد. ناصر بعد از روزی که خیانتش را به پریناز علنی کرد تا روزی که او زنده بود،فقط دوبار به آن خانه پای گذاشت. آن هم نه برای دیدن زنی که روزی مثال بتی او را می پرستید! بلکه برای برداشتن مدارک و لوازم شخصی اش. و پریناز همان دوباری که ناصر پای به آن خانه گذاشت. لب از لب باز نکردو حتی نیم نگاهی به او نیانداخت. گویی که دیگر ناصر را نمی دید و احساسش نمی کرد. و یا نه گویی ناصر دیگر برایش مرده بود. و لیلی همیشه آرزو می کرد که ای کاش پدرش واقعا مرده بودکه اگر چنین بود مطمئنا امشب او مرگ مادر را نمی دید.از همان روزی که خیانت ناصر علنی شدلیلی کینه ی عجیبی از پدرش به دل گرفت. چنان که حتی در بدترین شرایط نیز از او هیچ کمکی نخواست.از نظر او پدرش چگونه توانسته بود روزهای خوش با مادر بودن را فراموش کندو کنار زنی دیگر روزهای خوش دیگری را آغاز کند.پدرش چگونه توانسته بود کودکان بیگانه ای را که از رگ و پوست مرد دیگری بودند به جای برگزیند و در آغوش پدرانه اش به خود بفشارد.از نظر او گویی که پدرش را جادو کرده و گویی که با ضربه محکمی بر سرش کوبیده و او را از خود بی خودش کرده بودند.چنان که خیلی راحت همه چیز را فراموش کرده و برای همیشه از یاد برده بود.آن شب در حالیکه جنازه پرینازدر آغوش لیلی بود تمام خاطرات تلخ و شیرین گذشته اش همچون یک سریال غم انگیز تلویزیونی پشت یر هم ردیف می شد و جلوی دیدگان پراشکش به نمایش در می آمد. که در میان فقط این خاطرات تلخ زندگیش بودند که برایش پررنگتر از خاطرات دیگرش دیده می شدند و او را از خود بی خودش می کردند و موجب می شدند تا او فراموش کند که با جنازه ای به تنهایی در اتاقی حضور دارد. آن هم جنازه ای که تا ساعاتی پیش نفس می کشید و با او سخن می گفت و از او می خواست که بعد از او دختر خوبی باشد.پریناز بعد از خیانت ناصر چنان ساکت و خاموش شده بود که حالتی از تسلیم و سکوت در تمام حرکاتش دیده می شد یا مدام گوشه ای می نشست و به آن دورها خیره می شد. و یا مدام از روزهای خوشی که با ناصر داشت،سخن می گفت و باران اشک هایش را بروی صورت رنگ پریده و استخوانی اش که زمانی برای ناصر زیباترین چهره بود رها و دل اطرافیانش را پر از غصه می کرد. که تمام این رفتارها و حرکاتش دل لیلی را نسبت به مادرش پر از غم و نسبت به پدرش پر از کینه می کرد. درست یکسال پس از علنی شدن خیانت ناصر،پریناز درخواست طلاق داد. ولی حتی بعد از طلاق هم حالش هیچ تغییری نکرد و حال روحی اش هر روز بدتر از روز پیش شد.
هیچ کدام از اقوام و دوستان باورشان نمی شد.که زندگی این دو زوج خوشبخت کهروزی همه آرزوی زندگیشان را داشتند به اینجایی که امروز رسیده بود، رسیده باشد.
تابنده چنان ماهرانهبه روی ناصر کار کرده و به روی او تاثیر گذاشته و او را اسیر خودش کرده بود که ناصر دیگر نه لیلی را به خاطر می آورد و نه دیگر زنی را که زمانی برایش همچون بتی بود دست نیافتنی.در آن روزها ناصر فقط عشوه های آن زن را می دید و ثروت کلان او را به همراه دو فرزندش که گویی آن دو کودک واقعا فرزندان خود او بودند و تابنده نیز از روز اول همسرش بود و تنها عشقش. از نظر لیلی تابنده یک دزد قعار عشق بود که عشق مادر را از پدرش دزدیده و آن را فقط و فقط از آن خود ساخته بود. آن هم دزدی که نه تنها پدرش را بلکه تمامی خوشی های زندگیشان را نیز به یکباره دزدیده و مالک آن گشته بود. از نظر او تابنده مثال مهاجمی بود که چون سایه ای شوم وارد زندگیشان گشته و با یک جرقه آن همه عشق و امید و گرمی را به آتش کشیده بود. او بعد از رفتن پدرش هرگز اشک مادرش را ندید الا در خفا. مادرش فقط سکوت بود و سکوت. که بالاخره هم همین سکوت کار به دستش داد و او را از پای درآورد وبه افسردگی شدیدی گرفتارش کرد. بعد از آن بیماری بود که پریناز به هر بهانه ای اشکش در می آمد و بی محابا اشک می ریخت.بعد از آن بیماری بود که هر روز با کابوسی که ناصر گریبانگیرش کرده بود از خواب بیدار می شد و با ندیدن مردی که 18سال با آهنگ صدایش از خواب برخاسته بود آرامشش را از دست می داد. و برعکس پریناز،در آن روزها ناصر با چنان آرامشی کنار تابنده زندگی می کرد که گویی تازه داماد بود و جوانی بیست ساله.
ليلي وقتي به خود آمد كه با اشكهاي بي امانش صورت بي رنگ و روي مادرش را حسابي شسته و غسلش داده بود كه با همان اشك هاي بي امان خيره در چهره ي مادرش زير لب گفت:مامان خيلي مظلوم بودي،خيلي. براي همينم بابا اين بلا رو سرت آورد و بي شرمانه بهت خيانت كرد حتي يه بارم به بابا نگفتي كه چرا؟
ساعت سه نيمه شب بود و و هنوز هم به گذشته ها مي انديشيد. به ياد روزي افتاده بود كه پدرش در جواب اعتراض او نبست به ازدواج مجددش كشيده محكمي را با تمام خشم به صورتش خوابانده بود و دهانش را پر از خون كرده و با لحن تندي گفته بود: ((اين حرفا قد تو نيست تو بهتره به جاي فضولي تو كاراي من به درسات برسي)) و او آن روز در حاليكه اشكهايش با خون دهانش در هم آميخته بود ناباورانه به چهره ي بيگانه پدرش خيره شد و فقط يك جمله گفته بود: ((بابا يه روز تقاص اين بدي هاتا ميدي مطمئن باش)) آن شب گويي پريناز حس كرده بود كه آخرين شب زندگي و آخرين شب نفس هايش است. چون ليلي را به كنار خود خواند و گت: ((ليلي جان مي خوام امشب تا خود صبح كنارم باشي امشب خيلي حرفا باهات دارم دلم مي خواد بعد از من دختر خوبي باشي دلم مي خواد عين خودم پايبند خيلي از قول و قرارات باشي دلم مي خواد نجيب زندگي كني و نجيبم از دنيا بري دلم مي خواد توي زندگيت به قدري خانوم و موفق بشي كه همه بگن خوب معلومه چون دختر پرينازه. آره ليلي جان دلم مي خواد همه چيزايي رو كه گفتم خوب گوش كني و خوبم عمل كني بهم قول بده ليلي بهم قول بده كه تو زندگي هيچ وقت از خط راست خدا منحرف نشي.)) و ليلي درحالي كه از حرف هاي مادرش سردر نمي آورد گفت: ((چشم مامان ،چشم)) چون اصلا فكرش را هم نمي كرد كه به آن زودي ها مادرش را از دست بدهد. ولي همان شب درست زماني كه عقربه هاي ساعت روي يازده و ده دقيقه جا خوش كرده بودند پريناز نفس هايش سنگين شد و ليلي را به وحشت انداخت . ليلي بلافاصله و با عجله و دستاني لرزان پشت پريناز را مالش داد و آبي به لبان خشكش رساند . ولي حال پريناز هيچ تغييري نكردو بالاخره با نفس هايي كه به سختي از سينه اش بيرون مي داد گفت: ((ليلي جان دلم مي خواد سرمو بذارم رو زانوهات)) و ليلي درحاليكه گلويش پر از بغض بود و چشمانش پوشيده از اشك به آرامي سرش مادرش را به روي زانوهايش قرار داد و مشغول نوازشش شد.
ولي هنوز دقايقي نه چندان كوتاه نگذشته بود كه پريناز بعد از به زبان آوردن چند كلمه مقطع كه به سختي از ميان لبان و گلويش بيرون مي زد،چشمان زيبايش را كه روزي براي ناصر زيباترين چشمها بودند، به چهره ي ليلي دوخت و بعد از لحظاتي براي هميشه آن چشم ها را بست و در دم جان سپرد و ليلي را مات و مبهوت بر جاي گذاشت. آن شب مرگ و هجرت مادر براي او غم انگيزترين صحنه ي زندگيش بود.آن شب مرگ و هجرت مادر براي او فاجعه اي بودغير قابل باور و غير قابل انكار ليلي تا به آن شب مرگ را به اي نزديكي نه ديده و نه شناخته بود. ولي آن شب پريناز با مردنش مرگ را به خوبي به او هم نشان داده و هم شناسانده بود.در حالي كه ليلي با يادآوري تمام آن خاطرات تلخ ريزش اشك هايش چندين برابر شده بود. نگاهش را به پنجره اتاق مادرش دوخت و سپيده صبح را در پهناي آسمان ديد. مانده بود كه خبر مرگ مادر را چگونه به پدربزرگ و مادربزرگش بدهد؟ چگونه به دايي هايش بگويد؟ اصلا چگونه باورش كند؟
كه با تمام اين افكار جنازه بي جان پريناز را به روي زمين گذاشت و با بغض و ناباوري  ملحفه اي را به رويش كشيد و با قدم هايي كه به زحمت او را به جلو مي كشيدند به سمت بيرون آپارتمان رفت تا همسايگان را از مرگ مادرش آگاه سازد و با كمك آنها خانه ي ديگري را برايش تدارك ببيند


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





شنبه 14 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:49 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 57
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 61
بازدید ماه : 200
بازدید کل : 5445
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1