و باز هم لیلی
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

ليلي بدون هيچ صدايي سرش را بروي خاك مزار مادرش مي ساييد و با باران اشك هايش خاك مزار او را مي شست و آبياري مي كرد. مرگ مادر برايش كابوسي بود باور نكردني. هرچه تلاش مي كرد و هرچه به خود مي قبولاند كه مادر رفته و او مانده است باز هم باورش نمي شد. بارها و بارها به هنگام خاكسپاري و شستشوي پيكر جوان مادرش آرزو كرده بود كه اي كاش كه چنان قدرتي داشت كه همان لحظه و همان ساعت مي رفت و تابنده و پدرش را با دست هاي خودش خفه مي كرد و كودكان آن زن را نيز هم چون خودش يتيم و بي ياور مي كرد، ولي افسوس كه نه قدرتش را داشت و نه جراتش را.
او در آن لحظات پر از درد و غم قصه ي زندگيش را مثال نمايش غم انگيزي مي ديد كه فانيان آن فقط و فقط خودش بود و مادرش.
ناصر با آن همه عشقي كه قبلا نسبت به پريناز داشت و همينطور بعد از 18 سال زندگي در كنارش حتي به خودش زحمت اين را نداده بود كه بر سر مزارش حاضر شود و تسليتي به دخترش بگويد. كه ليلي ان روز با نديدن پدرش بر سر مزار مادر اين جملات با تمام كينه بر دل و زبانش جاري شد: ((بابا چطور تونستي به اين راحتي همه چي رو فراموش كني؟ چطور تونستي خنده هاي شيرين مامانو به دست فراموشي بسپوري ؟ چطور تونستي در مورد مرگ مامن تا به اين حد بي اعتنا باشي و حتي نخواي كه جسم بي جان مامانو براي آخرين بار ببيني؟ بابا تو آدم نيستي ، نه آدم نيستي.)) روبروي ليلي پدر و مادر پريناز درحالي كه به شدت زار مي زدند و از خدا دخترشان را مي خواستند با حالي زار به ياد روزهايي افتاده بودند كه ناصر بارها و بارها پريناز را از آنها خواستگاري كرده و بالاخره هم تنها دخترشان را با رضايت آن دو به عقد خود درآورده بود. به ياد روز عقد آن دو افتاده بودند كه چگونه ناصر هم چون پروانه اي بدور پريناز مي چرخيد و خواسته هايش را بدون هبچ درنگي برآورده مي كرد. به ياد روزهايي افتاده بودند كه چگونه ناصر دخترشان را هم چون بتي مي پرستيد و مدام قربان صدقه اش مي رفت. و امروز را مي ديدند كه همين ناصر حتي در خاكسپاريش نيز شركت نكرده بود. در دو طرف ليلي دايي كمال و دايي كيوانش سر در گريبان نشسته و در عزاي تنها خواهرشان مي گريستند آن هم در عزاي خواهري جوان و مهربان كه به هيچ احدلناسي بدي نكرده و مظلوم ترين زن فاميل بود.كمال در سمت راست ليلي نشسته و بي تابانه اشك مي ريخت و پريناز را صدا مي زد. او به عنوان برادر بزرگتر از مرگ خواهرش غمگين بود و از خيانت ناصر خون خونش را مي خورد. بخصوص كه ناصر حتي براي آخرين بار نيز نخواسته بود كه جسم بي جان پريناز را ببيند و در خاكسپاريش شركت كند.
كيوان برادر كوچكتر پريناز در سمت چپ ليلي نشسته و بي محابا اشك مي ريخت و به خواهرش مي انديشيد آن هم به خواهري كه مظلومانه زيست و مظلومانه هم رفت. ليلي بر سر مزار مادرش به قدري آرام گريسته و به قدري بغضش را قورت داده بود كه به هنگام برخاستن از سر مزار از حال رفت و به ناگاه به روز قبر پريناز پهن شد. كه همان لحظه به كمك كمال و كيوان راهيه بيمارستان شد و زير سرم قرار گرفت. ولي بعد از گذشت ساعتي به محض اينكه حالش تا حدودي بهبود يافت به كمك كيوان و همسرش كه در كنارش مانده بودند به خانه برگشت و دوباره در كنار پدربزرگ و مادربزرگش و همينطور بقيه اقوام و دوستان به سوگ مادرش نشست.
يك هفته بعد از مراسم خاكسپاري و هفتم پريناز دوباره كار ليلي به مدت سه شبانه روز به بيمارستان كشيده شد.كه در اين سه شبانه روز يا مدام همسر كمال بالاي سرش بود يا مدام همسر كيوان.
كمال و كيوان هر زمان كه قيافه رنگ پريده وغم زده ي ليلي را با آن صداي بغض آلودش مي ديدند و مي شنيدند سرشان را با تاسف تكان مي دادند و دندان هايشان را به خاطر كوتاهي و بولهوسي ناصر از شدت خشم به روي هم مي سائيدند. ولي باز هم به خاطر وخيم تر نشدن حال ليلي كلمه اي بر زبان نمي آوردند.و تمام آن خشم و حرف هاي ناگفته را به سمت قلبشان قورت مي دادند. اگر وجود ليلي نبود به طور حتم ناصر را بدجوري گوش مالي مي دادند. ولي با بودن ليلي هر دو برادر كوتاه آمدند و ناصر و كارهايش را به خدا واگذارش كردند. روزي كه ليلي از بيمارستان مرخص شد به قدري احساس ضعف و تنهايي و بي پناهي ميكرد كه به محض ديدن دايي كمالش خودش را در آغوش گرم او رها كرد و به شدت گريست.روح و روانش به قدري به هم ريخته و و خسته بود كه نمي دانست چه كند و چه بگويد و به كجا برود كه دلش آرامشي گيردو روح خسته اش از آن همه خستگي به درآيد.
ولي بالاخره بعد از گذشت دقايقي با شنيدن جملات پرمهر و آرامش بخش كمال و همينطور احساس نوازشهاي پدرانه اش گويي كه بغض گلويش تا حدودي سبك شده و روح و روانش آرامشي گرفته باشد. با تكيه بر او از پله هاي عريض بيمارستان پايين رفت و سوار اتومبيلش شد. درحالي كه كمال به هنگام رانندگي مدام با ليلي صحبت و او را به آينده اي بهتر از امروز اميدوارش مي كرد ، از او مي خواست كه به همراه آنان راهيه شيراز شود و كنار آنها زندگي كند. و ليلي درحالي كه با گوش سپردن به حرفهاي كمال چشمانش را بسته و به صندلي اش تكيه داده بود قطرات درشت اشك از گوشه ي چشمانش سر مي خورد و به زير گلويش گم مي شد. هرگز فكرش را هم نمي كرد كه روزي به اين صورت غم انگيز زندگيشان از هم بپاشد. كه روزي مادرش بميرد، و پدرش به دنبال خوش گذراني با زني ديگر او را در اين سن كم تنها و بدون يار و ياور بگذارد.نه هرگز فكرش را هم نميكرد. كه در ميان تمام اين افكار غم انگيز با صداي دايي كمالش كه پرسيد : ليلي جان حرفامو گوش مي كني؟ يا نه؟
به خود آمد و به چهره ي او كه غمگين تر از چهره ي خودش بود خيره شد و حرف هاي او را كه محبتش را نشان مي داد در فضاي ذهن و مغزش به گردش درآورد كه آيا به شيراز برود يا در همين تهران بماند؟ كه بعد از گذشت دقايقي و خيره شدن به آن دورها به اين نتيجه رسيد كه مگر مي تواند با وجود تمام خاطرات شيرين مادرش در چارچوب خانه اشان و با وجود مزار هنوز خشك نشده ي مادرش در شهرشان به دياري ديگر برود و ان شهر و ديار را براي هميشه به دست فراموشي بسپارد؟! كه با اين افكار گريه ي بي صدايش شدت گرفت و به هق هق شديدي مبدل گشت . ولي با فشار گرم و مهربان انگشتان كمال به روي شانه اش چشمانش را باز كرد و از پشت پرده اي از اشك به او نگاهي انداخت و گفت : دايي جان يعني همه ي شما مردا اينقدر بي عاطفه اين؟ يعني همه ي شما مردا اينقدر زود همه چي رو فراموش مي كنين؟ آره دايي جان، آره؟
كمال كه با ديدن حال زار ليلي و مرگ خواهرش بغض سختي به دور گلويش پيچيده بود، به زحمت بغضش را قورت داد  و گفت: نه دايي جان! نه! همه ي ما مردا اينطوري نيستيم. فقط بعضي از ماها نامرد از آب درمي ياييم و زندگي و زن و بچمونو با كارها و رفتارمون به آتيش مي كشيم. مثل پدرت كه همه چي رو ناديده گرفت و رفت پي زني كه ارزش هيچ چيزو هيچ كس رو نداره. حتي ارزش پدرتو كه اين همه نامرد از آب در اومد. باور كن ليلي جان در مورد اون زن خيلي تحقيق كردم. يه عفريتيه كه دومي نداره. فقط نمي دونم چطور ناصر رو رام خودش كرد؟ اونم تا به اين حد. از ناصر بعيد بود كه يهو اين همه تغيير بكنه و بزنه زير همه چي. ولي دايي جان عيبي نداره خودم كه نمردم. مطمئن باش تا موقعي كه شوهر نكردي مثل يه پدر خوب بالا سرتم.ضمنا در مورد همه ي مردام اينطوري فكر نكن. همشون اين طوري نيستن و اينم بدون كه چه زن و چه مرد هر جفتشون خوب و بد دارن.
ليلي درحاليكه چهره اش را به سمت خيابان مي چرخاند باصداي آرامي گفت: نمي دونم دايي... نمي دونم ! ولي فقط بدونين كه من شيراز نميام.
و دوباره چشمانش را بست و كمال را به اين فكر انداخت كه اگر ليلي همراه آنها به شيراز نرود، چگونه به تنهايي و بدون سرپرست در اين شهري كه بزرگ بودو پر از گرگ زندگي خواهد كرد؟ كه با اين افكار تصميم گرفت با هر طريقي كه بود او را راهيه شيراز كند.بيست روز پس از ختم پرينازهرچه مادربزرگ و پدربزرگش و همينطور اقوام ديگرش به او اصرار كردند كه با آنها راهيه شيراز شود او نپذيرفت و زير بار حرفهاي آنان نرفت. چون او خانه اي را كه بوي مادرش را مي داد دوست داشت و دلش مي خواست كه بعد از او چراغ آن خانه راتمام شبها روشن بگذارد و با خاطرات شيرين او هر شب را به صبح و هر صبح را به شب برساند.چون او دلش مي خواست كه به همه ثابت كند، مثل مادرش پاك است و به تنهايي هم ميتواند زندگي كند و به بيراهه نرود.
هرچه كمال و كيوان به او گوشزد كردند كه صلاح نيست به تنهايي و بدون سرپرست در آن خانه و در آن شهر بماند، او زير بار نرفت كه نرفت. و در آخر هم با اطمينان كامل به آنها گفت: نگران نباشيد من هيچ وقت رفتاري از خودم نشون نمي دم كه موجب آزردگي روح مامان بشم، من اينو به مامان قول دادم. به شما هم قول مي دم دختر بدي نباشم. مي خوام همونطور كه مامان دوست داشت و آرزوش بود فقط درس بخونم.
و به اين ترتيب با اين حرف ها اقوام نزديكش را كه نگران تنهايي او بودند راهيه شيراز كرد. يك هفته از رفتن اقوام پريناز مي گذشت كه بالاخره سر و كله ي ناصر پيدا شد. چنان آراسته و شنگول جلوی روی لیلی ایستاده و و با او سخن می گفت که گویی لیلی به تازگی مادرش را از دست نداده بود. لیلی با دیدن پدرش که خیلی سرحال و بی خیال از مرگ پریناز بود صورتش به یکباره داغ شد و احساس کرد که گر گرفته است چنانکه حتی سلامی کوتاه نیز به او نداد.ناصر با دیدن نگاه تند و پرکینه ی لیلی به یکباره شادیش به روی صورتش ماسید و سگرمه هایش در هم رفت.آن روز او آرایش موهایش را به طور کل تغییر داده و جوانتر از سابق نشان می داد. عطر تنش دیگر آن عطری نبود که پریناز همیشه عاشقش بود. حتی نگاه ناصر نیز تغییر کرده بود.همچون لباسهایش،همچون مدل موهایش، همچون حرفهایش،و همچون تن صدایش. آری آن روز ناصر مثال تازه دامادهایی بود که وارد ماتم سرای دخترش شده بود.               
لیلی با دیدن پدرش بخصوص که آن همه سرحال بود و بی خیال دوباره احساس نفرت از او تمام وجودش را پر کرد.چنان که دلش می خواست همان لحظه گلوی او را که روزی برایش مقدس بود میان انگشتش بگیرد و به قدری بفشارد تا دیگر نفسی در آن حلقوم خیانتکارش نماند.بعد از گذشت دقایقی وقتی که ناصر دید لیلی نه سلامی به او داد و نه حتی صحبتی با او کرد ابروهایش در هم گره خورد و مثال افرادی طلبکار گفت: مثل اینکه بزرگی و کوچیکی هم یادت رفته؟ دیگه یه سلام که میتونستی به پدرت بدی؟ نکنه سلام دادنم یادت رفته؟            
لیلی با نفرت تمام نگاهی به پدرش انداخت و گفت: کاشکی شمام مثل من فقط یه سلام یادتون می رفت. ولی شما خیلی چیزا یادتون رفته، خیلی چیزا.
عاطفه،مردونگی، حتی دخترتون و حتی زنی را که 18سال کنارتون با نجابت و عشق زندگی کرد.چطور دلتون اومد همه اینا رو فراموش کنین؟ چه طور دلتون اومد حتی تو خاکسپاری زنی که یه روز با اشک و التماس اونو از پدرش گرفتین شرکت نکنین؟ یعنی عشوه های اون زن اینقدر مستتون کرده؟              
که ناصر با شنیدن جملات تند و تلخ لیلی از جا پرید و گفت: خفه شو! این حرفا به تو نیومده.     
لیلی با دیدن عکس العمل تند پدرش، چشم هایش را برای او تنگ تر کرد و گفت: واقعا خودتو به چیه اون زن فروختی بابا؟ به عشوه های خرکیش؟ یا به پول هنگفتش؟
ناصر مه با شنیدن جملات لیلی به شدت خشمگین شده بود با عصبانیت تمام دستش را بالا برد و محکم بروی صورت تنها دخترش که به تازگی مادرش را از دست داده بود پایین آورد و گفت: من به تو اجازه نمی دم راجع به تابنده اینطور حرف بزنی.                           
وقتی پدرش با آنگونه تابنده ،تابنده می گفت احساس می کرد چنگالهایش آماده است تا به او حمله کند و زبانش را که آنگونه با گستاخی تمام نام تابنده را جلوی رویش بر زبان می آورد از حلقومش بیرون بکشد و تکه تکه اش کند.لیلی که آن روز با دیدن پدرش گمان می برد که برای دلداریش آمده است، با کشیده محکم او بغض حلقه زده برگلویش به یکباره دهان باز کرد و سیل اشکهایش به روی صورتش رها شد و با نگاهی ناباور گفت: فکر کردم اومدین به من تسلیت بگین و نوازشی به روی سر بی مادرم بکشین؟ فکر کردم اومدین بگین غصه نخور دخترم من که نمردم. فکر کردم....    
ولی گریه امانش نداد و هق هق بلندش در فضای سرد اتاق پیچید. گریه اش به قدری شدید بود که تمام اندامش را به لرزه درآورده بود. چه طور فکر کرده بود که پدرش برای تسلی او آمده است؟ چطور فکر کرده بود که پدرش به محض ورودش او را به خودش می فشارد و می گوید: دخترم،عسلم،قشنگم، بابات که نمرده غصه نخور! چطور فکر کرده بود؟ چطور فکر کرده بود؟
ناصر با دیدن بی تابی دخترش کنار پاهای او نشست و دستی به سرش کشید و گفت: خودت باعث شدی دستم روت دراز بشه. می دونی که من بدم میاد راجع به تابنده اینجور صحبت کنی.                                        
لیلی با حرف پدرش که عمل زشتش را توجیح می کرد از جایش بلند شد و با لبخند پرتمسخری گفت: از شما تعجب می کنم بابا! چطور از زنی که 18سال با تمام داشته ها و نداشته هاتون سر کرد و هیچ اعتراضیم نکردحمایتی نکردین و به اون زنیکه آشغال نگفتین دست از سرم بردار من زنی دارم که دوسش دارم. دختری دارم که تنها امیدش منم. ولی امروز رو در روی من ایستادین و وقیحانه از زنی که دو سال بیشتر نیست باهاش زندگی می کنین اینطور دفاع می کنین و مثل اسفند بالا و پایین می پرین و دست روی تنها دخترتون بلند می کنین. اونم دختری که تازه مارش مرده!!!                    
ناصر دوباره با شنیدن جملات لیلی عصبانیتش دو چندان شدو با صدای بلندی گفت: من امروز اینجا نیومدم تو برام قصه تعریف کنی. من اومدم فقط بهت بگم با تابنده صحبت کردم اون راضی شده که تو بیایی و با ما زندگی کنی چون دلم نمی خواد فردا پس فردا پشت سرت حرف و حدیثی بشنوم. حالیته که؟     
لیلی با خشم و گریه گفت: آره بابا حالیمه خیلیم خوب حالیمه. اولا که تابنده خانوم خیلی غلط کردن اجازه فرمودن من با شما زندگی کنم. دوما مطمئن باشین اون دلش به حال من نسوخته. اون دلش هوای یه کلفت جدید کرده. ضمنا این حرفمم برای همیشه تو گوشتون فروکنین من با شما زندگی بکن نیستم من از هر جفت شما متنفرم و نمی خوام سر به تن هیچ کدومتون باشه.               
ناصر با لحن تندی میان حرف دخترش پرید و گفت: من نمی دونم تو چرا این همه با این زن بیچاره بدی؟ مگه اون چکارت کرده؟                         
لیلی با شنیدن جملات پدرش با تاسف سرش را تکان داد و گفت: چرا نمی خوای بفهمی بابا؟ اون زن قاتل مادرمه می فهمی؟ اون زن دزد پدرمه می فهمی؟ بابا چرا مثل کبک سرتو کردی زیر برفو هیچی حالیت نیست؟       
و در ادامه درحالی که از شدت خشم میلرزید و نفس کم آورده بود گفت: ضمنا زیاد نگران تنهایی من نباشین چون من به شما نکشیدم که وضعم خراب باشه و با چن تا چش ابرو و عشوه خودمو گم کنم. من مثل مامان نجیبم و کاری نمی کنم که مثل شما مردم بشینن و مردم بد و بیراه پشت سرم بگن و لٌغٌز برام بخونن.     
وبلافاصله انگشت اشاره اش را به سمت در اتاق دراز کرد و گفت: حالا برو بیرون و بدون که دیگه دلم نمی خواد هیچ وقت ببینمت. چون تو خیانتکاری، چون تو یه زن هرزه رو به یه زن نجیب و دخترت ترجیح دادی.از امروزم دیگه نمی خوام برام پول بفرستی و نه دیگه به دیدنم بیایی. چون پولاتم عین خودتبوی تعفن اون زنیکه ی عفریته را میده.               
و با فریاد بلندتریحرفش را ادامه داد: برو که با دیدنت به یاد شبی می افتم که مامان تو بغلم مظلوم جون داد و مظلوم هم مرد. برو که با دیدنت به یاد خیانتت به مامان می افتم برو که با دیدنت حالم از هرچی مرده بهم می خوره.               
ناصر با شنیدن جملات لیلی که چون تیری زهرآگین بود با چهره ای برافروخته و لحنی تند گفت: به درک اینقد اینجا بمون تا از تنهایی بپوسی. فقط بدون که خودت خواستی.                 
و بلافاصله با گذاشتن مبلغی پول به روی میز با عجله از خانه خارج شد. پدرش رفت. مادربزرگ و پدربزرگش، دایی ها و زندایی ها و همه یاقوام دور و نزدیک رفتند.و تنها او ماند و خانه ای که بوی مادر را می داد و بوی غم و تنهایی را
مدام مادربزرگ و پدربزرگ و دایی هایش با او تماس می گرفتند و او را به رفتن به شیراز تشویق می کردند ولی جواب او فقط نه بود و نه!         
حتی اقوام پدرش نیز او را به ماندن در کنار اقوام مادرش تشویق می کردند و تنهایی را برایش مضر می دانستند ولی او بعد از عمل زشت پدرش حتی از اقوام پدرش نیز روی برگرداند و راضی به دیدار هیچ کدامشان نبود.          
یکسال از مرگ پریناز با تنهایی و غم لیلی گذشت. که ناصر در این مدت چندین بار به دیدن لیلی رفته و به او پیشنهاد داده بود که با آنها زندگی کند ولی هر بار با مخالفت شدید لیلی مواجه شده بود. و بالاخره آخرین باری که ناصر به دیدن لیلی رفت غروبی بود غم انگیز و ابری که یادآور خیلی از اتفاقات برای لیلی بود. آن روز ناصر بعد از ادای چند جمله بی روح و بی معنی که آغاز گفتن جمله اصلیش بود، بالاخره لب باز کرد و گفت: منو تابنده تصمیم گرفتیم بچه ها رو برداریم و بریم ترکیه زندگی کنیم. چون تابنده دیگه طاقت اینجا موندنو نداره
و لیلی آن روز درحالی که چشمانش پوشیده از اشک بود گفت: قدم نورسیده مبارک بابا! امیدوارم اونم به همین زودیا مثل من به عزای مادرش بشینه امیدوارم ...
ولی هنوز جمله اش تمام نشده بود که که دوباره با کشیده محکم ناصر مواجه شد. ناصر قبل از آشنایی با تابنده به هیچ وجه دست بزن نداشت ولی بعد از آشنایی با این زن دست بزن هم پیدا کرده بود البته نه برای تابنده و کودکانش بلکه فقط برای لیلی تنها دخترش که بی مادر بود و دلشکسته.          
ناصر بعد از زدن کشیده ای و نگاه سرزنش آلودی به دخترش گفت: برات حساب بانکی باز کردم. ماه به ماه برو پول بگیر. هرچند لیاقتشو نداری.          
و بدون هیچ نگاه دیگری به دخترش با گام هایی تند و پرعجله از در خارج شد. لیلی درحالی که با رفتن پدرش مشغول پاک کردن اشک هایش بود با نگاهی بر تصویر مادرش گفت: مامان خودت تقاص بابا رو از خدا بخواه.          
و بعد از آن روز دیگر هرگز پدرش را ندید.ناصر بعد از آن غروب غم انگیز به همراه خانواده جدیدش راهیه ترکیه شد تا بقولخدش تابنده خانوم آزادتر و راحت تر از قبل زندگی کند و مزه ی زندگی جدیدش را بیشتر و بهتر بچشد.     
دو سال از مرگ پریناز می گذشت که در طول این دو سال لیلی چندین بار به شیراز رفته و چندین بار مادربزرگ و پدربزرگش به نوبت به او سرزده و باز هم با اصرارهای فراوان نتوانسته بودند او را تشویق به ماندن در شیراز بکنند. که بالاخره بعد از گذشت دو سال لیلی با پشت کار توانست سد کنکور را بشکند و در رشته ریاضی در همان شهر قبول و وارد دانشگاه شود. آن روز لیلی با دیدن نامش در ردیف قبول شدگان روزنامه به قدری خوشحال شد که تصمیم گرفت همان ساعت به زیارت مزار مادرش برود و او را هم در خوشحالیش سهیم کند. در تمام طول این دوسال او هر هفته بدون اینکه وقفه ای میان هفته ها بیندازد به مزار مادرش رفته و سخن ها با او گفته بود. او هنوز هم بعد از گذشت این همه مدت نتوانسته بود مرگ مادرش را بپذیرد و باور کند.               
تا به آن روز ناصر چندین بار از ترکیه تماس گرفته و حالی از لیلی پرسیده بود. که هر بار لیلی جواب احوالپرسی های پدرش را با تمام سردی صدایش داده و از او خواسته بود دیگر نه پولی برایش بفرستد و نه تماسی با او بگیرد.ولی گویی ناصر هنوز هم با وجود تمام خیانت و بدی که در حق همسر و دخترش کرده بود ذره ای عاطفه پدری در وجودش سوز می کشید و او را به یاد تنها دخترش می انداخت که بی یارو یاور و حامی در شهر بزرگی چون تهران زندگی می کرد.لیلی در تمام مدتی که به تنهایی زندگی می کرد رفتارش با دیگران به قدری خانومانه و نجیب بود که همه همسایگان احترام خاصی برایش قائل بودند. که حتی چندین خواستگار از طرف همسایگان نیز برایش پیدا شده بود ولی او فعلا قصد ازدواج نداشت. چون تصمیم گرفته بود تا جایی که در توانش بود درس بخواند. بالاخره ماه مهر هم از راه رسید که لیلی با رسیدن مهرماه و شروع کلاس هایش سرش را با درس و دانشکده گرم کرد. از همان اوایل با پشتکار خوبی که از خودش نشان دادترم اول را به خوبی و با نمراتی عالی گذراند و تعطیلات عید را راهیه شیراز شد.و عید خوبی را به همراه اقوام مادریش سپری کرد. بعد از اتمام تعطیلات نوروزی لیلی در برابر چشمان گریان مادربزرگ و پدربزرگش شیراز را به قصد تهران ترک کرد. دو روز بعد از ورودش به تهران بود که از خانه خارج و با ذوق فراوان راهیه دانشگاه شد. در محیط دانشگاه دوستان زیادی پیدا کرده بود.
ولی دوستیش فقط در حد همان کلاس هایش بود و تا به آن روز پای هیچکدام از آنان را به خانه اش باز نکرده بود. چون دلش نمی خواست که هیچکدام از آنها از زندگیش چیزی بدانند و جایی مطرحش کنند.ترم دوم را نیز با نمرات عالی به پایان رساند و برای یاد بود آخرین روز از سال اول به محض خروج از دانشگاه حلقه فیلمی خرید و راهیه خانه شد. آن روز خورشید گرمای سوزانش را چنان بر قامت لیلی تابیده بود که لیلی با بی طاقتی عرق پیشانیش را کنار زد و دستش را به سمت خودرویی که فقط یک جای خالی داشت دراز کرد. که بعد از طی مسیرهایی با رسیدن بر سر کوچه شان از خودرو پیاده و به سمت خانه اش گام برداشت.تقریبا ساعتی از ورودش به خانه می گذشت که بعد از ته بندی معده اش فوری دوشی گرفت و سشواری به موهای بلند و سیاهش کشید و چندین دست از لباسهای خوش رنگ و خوش فرمش را آماده کرد تا به هنگام گرفتن عکس هر کدام را به نوبت بپوشد و عکسی بگیرد.بعد از آنهم حلقه فیلم را داخل دوربین جاسازی کرد و آن را به روی سه پایه مخصوصش قرار داد و دکمه اتومات را فشر و در فیگورها و ژست های مختلف و خنده داری از خودش عکس گرفت. که با به انتها رسیدن حلقه فیلم آن را از دوربین خارج کرد و داخل کیفش قرار داد تا به محض خروج از خانه آن را برای ظهور به یک آتلیه عکاسی بدهد.از همان روز تصمیم گرفته بودکه به جای بیکار نشستن در خانه به دنبال کار مناسبی بگردد و مشغول به کار شود. فردای آن روز صبح زود به قصد خرید روزنامه از خانه خارج شد و بعد از خریدن روزنامه ای دوباره به خانه بازگشت.در حین خوردن صبحانه صفحه ی آگهی استخدام را از نظر گذراند و دور کارهایی که باب طبعش بود علامت می گذاشت. بعد از خوردن صبحانه با شماره هایی که علامت زده بود تماس گرفت و آدرسشان را یادداشت کرد و از خانه خارج شد. آن روز بعد از سرزدن به یکی دو جا برای یافتن کار با دیدن آتلیه ای وارد آنجا شدو حلقه ی فیلمش را تحویل مردی داد که مشغول قیچی کردن تعداد زیادی عکس بود. بعد از آن هم دوباره به دو آدرسی که یادداشت کرده بود سری زد و فرم های مخصوص آن مکانها را پر کردو به خانه برگشت. چند روزی گذشته بود که با بخاطر آوردن ظهور عکسهایش شال و کلاه کرد و به قصد رفتن به آتلیه ای که حلقه فیلمش را به آنجا سپرده بود از خانه خارج شد. بعد از اینکه فاصله بین خانه اش تا آتلیه را با اتوبوسی طی کرد با ورود به آتلیه و تحویل قبضش به مرد عکاس پاکت عکس ها را تحویل گرفت و بدون هیچ نگاهی به داخل پاکت آن را درون کیفش قرار داد و از مغازه خارج شد. ولی به محض ورود به خانه و در آوردن عکسها از داخت پاکتبا دیدن اولین عکس ابروانش با تعجب بالا رفت و با لحن متعجبی زیر لب گفت: اِوا ... اینا که عکسای من نیست. پس عکسای من کو؟ واقعا که! مردیکه به جای عکسای خودم عکسای مردمو بهم داد.         
و با نگاهی دوباره به عکس مردی که بطور اشتباهی به دستش رسیده بود ابروهایش خود به خود کج و راست شد و با لحن بامزه ای زیر لب گفت: یارو چه قیافه ای هم گرفته! قیافه اش عین برج زهرومار می مونه. چقدم از خودش عکس گرفته؟      و در حالی که از کار مرد عکاس بسیار عصبانی شده بود دوباره شال و کلاه کرد و به قصد رفتن به آتلیه عکاسی از خانه خارج شد.

بچه ها از این به بعد قشنگ میشه ...

تو رو خدا نظر بدید تا منم تشویق بشم

ادامه دارد....


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





شنبه 14 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:53 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 44
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 48
بازدید ماه : 187
بازدید کل : 5432
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1