و باز هم لیلی
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

مرد عکاس که مدام به خاطر اشتباهش از او عذر می خواست به او توضیح داد که تا به آن روز چنین اشتباهی از او سر نزده است. بالاخره لیلی بعد از شنیدن عذر و بهانه های مختلف مرد عکاس با کشیدن نفس عمیقی گفت: لطفا عکسای بنده رو بدین.               
مرد عکاس که به شنیدن سر و صدای لیلی جرات بیان حرف اصلیش را نداشت بالاخره با تردید لب باز کرد و گفت: متاسفانه عکسای شمارم به عکس دیگه ای دادم.               
لیلی که با شنیدن جمله مرد عکاس از شدت عصبانیت صدایش می لرزید گفت: یعنی چی آقا؟ اگه اون شخص یه آدم عوضی باشه چی؟ اگه بخواد از عکسام سوءاستفاده کنه چی؟ شما امین و امانت دار مردمین. آخه چرا حواستونا جمع نمی کنین؟               
که در همان بین مردی که تازه وارد آتلیه شده و شاهد گفتگوی تند لیلی با مرد عکاس بود با صدای بلندی گفت: می بخشین خانوم، عکساتون پیش منه.                    
لیلی با شنیدن صدای مردی که ادعا می کرد عکسهایش نزد اوست با شتاب به سمت او چرخید و مرد جوان و خوش قیافه ای را خندان روبروی خود دید . با دیدن چهره و لب پر خنده مرد جوان یک تای ابرویش را بالا داد و با صدای پرخشمی گفت: چیه؟ قیافه ام خنده داره یا حرفام؟                   
مرد جوان که یکی از دوستان مرد عکاس به حساب می آمد و عکسهای لیلی به اشتباه به دست او افتاده بود با شنیدن سوالات لیلی آن هم با آن لحن تند به زحمت خنده اش را مهار کرد و گفت: می بخشین منظوری نداشتم.              
درحالی که لیلی اخم وحشتناکی به چهره اش نشانده بود دستش را به سمت آن مرد دراز کرد و گفت: لطفا عکسام.                 
مرد جوان که قدمی به او نزدیکتر شده بود گفت: با اجازتون داخل اتومبیلمه، الان براتون میارم.          
که بلافاصله لیلی چشم هایش را برای آن مرد تنگ تر کرد و گفت: شما به چه حقی عکسای منو به جای اینکه بیارین تحویل اتلیه بدین گذاشتین داخل اتومبیلتون؟!         
مرد جوان دوباره با لحن گفتار لیلی خنده اش را به سختی مهار کرد و گفت: بله درسته، حق باشماست. من نباید این کارو می کردم. همین الآن میارم خدمتتون.          
لیلی دوباره با نگاهی پرخشم به مرد عکاس گفت: دیگه غلط کنم تو این آتلیه پا بذارم.               
و دوباره سرش را به سمت مرد جوان چرخاند و گفت: لازم نکرده، خودم میام بیرون ازتون میگیرم.            
وبلافاصله از آتلیه خارج و کنار پیاده رو به انتظار مرد جوان ایستاد. بعد از لحظاتی مرد جوان از داخل آتلیه خارج شد و با همان لبخند مرموزی که به روی لبش بود نگاهی به لیلی انداخت و گفت: بفرمائید تو همین کوچه بغلیه. چون جای پارک پیدا نکردم مجبور شدم برم ته کوچه پارک کنم.               
لیلی بدون هیچ جوابی با اخم تندی نگاهش کرد و وارد کوچه شد.بازهم مرد جوان با لبخند بامزه ای که سعی در مهارکردنش داشت گفت: با دیدن عکسای بامزتون فکر نمی کردم اینقد بداخلاق باشین. اینطور که معلومه تو خونه خوش اخلاقین و بیرون از خونه بداخلاق.               
لیلی با اخم و لحن خشکی گفت: جدا؟ اتفاقا منم با دیدن عکساتون فکر نمی کردم اینقد لوس باشین.            
مرد جوان باز هم با لبخندی گفت: به من خیلی چیزا نمی یاد به شما چی؟          
لیلی دوباره با صدایی که نشان از عصبانیتش می داد گفت: برای چی به جای اینکه عکسا رو بیارین عکاسی، گذاشتین تو ماشینتون تا منم مجبور بشم دنبالتون راه بیافتم؟               
مرد جوان با نیم نگاهی به لیلی گفت: یعنی براتون اینقد سخته که دنبالم بیایین.            
لیلی دوباره اخمی کرد و گفت: شما به چه حقی به عکسای من نگا کردین؟         
مرد جوان با همان لبخند مهار شده اش گفت: شما به چه حقی به عکسای بنده نگا کردین؟            
لیلی گفت: عکسای من فرق می کنه. عکس من برای شما نامحرمه و نباید نگاش می کردین.                    
مرد جوان گردشی به سر و گردنش داد و گفت: اتفاقا عکسای منم برای شما نامحرم بود.         
لیلی با گرهی که میان دو ابرویش انداخته بودگفت: عکسای شما که دیدن نداشت. با دیدن همون اولین عکستون پرتش کردم تو پاکت.  
مرد جوان گفت: ولی عکسای شما برای من خیلی دیدنی بود. بطوری که هی نگاش کردم و هی خندیدم. آخه ژستاتون خیلی بامزه و خنده دار بود. باور کنین دلم نمی اومد پسش بیارم ولی وجدانم قبول نکرد. نگفتین کی ازتون عکس گرفته؟ نکنه نامزدتون که اون همه براش شکلک درآوردینو ژست گرفتین؟                        
لیلی در جواب با لحن تندی گفت: شما چی؟ نگفتین کی ازتون عکس گرفته که اونطور وحشتناک افتادین؟ نکنه عکاستون عزراییل بوده؟
مرد جوان با بی خیالی گفت: عزراییل که نه، ولی یه رفاقتی با عزراییل داره آخه شغلش مرده شوره.                   
لیلی گفت: جدا؟ نکنه بنده دارم با یه روح صحبت می کنم؟    
مرد جوان گفت: یعنی شما از روح می ترسین؟
لیلی گفت: از روحای پررویی مثل شما نخیر.
مرد جوان گفت: خدا رو شکر که بنده پرروام و افتخار هم صحبتی با شما را پیدا کردم.              
لیلی در حالی که صدایش را بلندتر کرده بود گفت: ای بابا! پس کو این ابوطیاره شما؟               
که درست در میان اعتراضش مرد جوان کنار اتومبیل شیکی ایستاد و گفت: بفرمائین ! اینم ابوطیاره ما .                    
و بعد از زدن دزدگیر اتومبیلش در آن را باز کرد و بسته ای را که عکس های لیلی داخلش بود برداشت و گفت: بفرمایین! اینم عکساتون. ولی خودمونیم چرا نمی رین مدل بشین؟ باور کنین با این ژستای قشنگتون حتما فوری استخدام می شین.               
لیلی بلافاصله دستش را درازکرد و با خشم بسته را از دست مرد جوان کشید و بدون خداحافظی به سمت انتهای کوچه حرکت کرد. ولی هنوز چند گام از مرد جوان دور نشده بود که صدای او را با خنده بلندی شنید: خوشحالم از این که عکسامو به عنوان یادگاری پیش خودتون نگه داشتین. می دونستم از همه عکسام خوشتون اومده.               
لیلی با شنیدن جملات مرد جوان آن هم با آن لحن از خجالت چنان سرخ شد که حتی مرد جوان در زیر نور کم جان کوچه متوجه آن سرخی شد و گفت: چیه؟ حتما برای اولین باره که عکس مردی رو به یادگار نگه داشتین که این طوری سرخ و سفید شدین؟                      
لیلی چند قدمی به سمت مرد جوان برداشت و با نگاه خیره ای که حاکی از عصبانیتش بود، گفت:تقصیر خودتونه که حواس آدما پرت می کنین.                 
مرد جوان با تبسم بامزه ای گفت: نه تنها شما، بلکه همه دخترا با دیدن من حواسشون پرت می شه، چه کنیم دیگه، خوش تیپیه و هزار جور دردسر.پدر خوش تیپی بسوزه که مدام کار دست آدم می ده.    
لیلی که از حرف های مرد جوان هم کلافه شده بود و هم کفرش درآمده بود، درحال باز کردن در کیفش گفت: خواهش می کنم منو قاطیه بعضی از دخترا نکنین. چون به نظر من شما نه خوش تیپین، نه خوشگل. بلکه یه مرد لوس به تمام معنا هستین.                 
وبلافاصله با باز کردن در کیفش هر چه گشت پاکت عکس های مرد جوان را ندید. گویی برای گرفتن عکس های خودش به قدری عجله داشت که فراموش کرده بود پاکت عکس های او را داخل کیفش بگذارد. در حالی که سرش را از روی کیفش بلند می کرد با اخم وحشتناکی گفت: متاسفانه فراوش کردم عکساتونو با خودم بیارم .  
مرد جوان با همان بی خیالی که در وجودش بود گفت: چه بهتر باعث میشه دوباره همدیگرو ببینیم.              
لیلی با حرص دفترچه یادداشتش را از داخل کیفش بیرون کشید و گفت: آدرستونو بدین فردا براتون بیارم.                    
مرد جوان گفت: چیه؟ چرا آدرس خودتو نمی دی؟ نکنه می ترسی خونتونو یاد بگیرم؟          
لیلی دوباره حرفش را تکرار کرد و گفت: می گم آدرستونو بدین عجله دارم.                   
مرد جوان گفت: ولی من همین الآن عکسامو لازم دارم.          
لیلی با حرف مرد جوان از شدت عصبانیت دندانهایش را به روی هم فشرد و گفت: همین الآن عکسای شما رو از کجا بیارم؟ از سر قبرم؟                 
مرد جوان با قیافه بامزه ای گفت: ترو خدا نگین. خدا نکنه. حیف شما نیست با اون ژستای قشنگتون اسکلت بشین؟ شما باید مانکن بشین و برین پشت ویترینای بهترین فروشگاه های شهر تا همه ببینن که خدا چقدر با دقت روی شما کار کرده.               
لیلی دوباره با خشم صدایش را بلندتر از قبل کرد و با تندی گفت: آقای عزیز به جای این همه چرت و پرت گفتنا، بگین من باید چکار کنم؟
مرد جوان گفت: خیلی ساده ست. سوار ماشینم می شین و همین الآن می ریم  و عکسای بنده رو از توی خونتون که دختری به این بداخلاقی داره بر می دارین و برام میارین. چون من همین امشب اون عکسارو باید جایی ببرم.         
لیلی گفت: یعنی شما عکس دیگه ای ندارین؟ یعنی تو خونتون قحطیه عکس شماست؟                 
مرد جوان بعد از مکث کوتاهی گفت: نخیر، اتفاقا تو خونمون عکسای من فَت و فراوونه. اگه بخواین یه چن تایی ام به شما می دم. این عکسایی که دست شماستمن مخصوصا گرفتم. آخه باید مامانم اونو به یکی نشون بده.              
و در ادامه با نگاهی دوباره به لیلی گفت: خب بالاخره باید به دختری که می خواد برای اولین بار عکس منو ببینه یه عکس خوب بفرستم.    
لیلی ابروهایش را در هم کشید و گفت: یعنی شما برای اینکه دختری شمارو بپسنده، بیست تا عکس براش می فرستین؟                 
مرد جوان گفت: خب آره. آخه طرف مربوطه به مادرم گفته می خواد عکس منو تو حالتای مختلف ببینه. منم چون پسر حرف گوش کنی هستم، فوری گفتم چشم و حسابی براش سنگ تموم گذاشتم و تو حالتای مختلف براش عکس گرفتم.               
لیلی گفت: مطمئن باشین با دیدن عکساتون هیچ وقت شمارو انتخاب نمی کنه.               
مرد جوان که نامش امیر بود و پر از شیطنت با خنده گفت: چرا؟ یعنی اینقد زشتم؟               
لیلی گفت: حالا زشتیتون به کنار، آدم با دیدن اخمای وحشتناکتون توی عکس تنش می لرزه.               
امیر با شیطنت گفت: یعنی دیدن عکسای من تن شمارو لرزوند؟  
و در ادامه خیلی بامزه گفت: ولی به خدا عکسم اینطوریه، خودم خیلی خوش اخلاقم.         
لیلی دوباره اخمی کرد و گفت: به من چه که خوش اخلاقین یا بداخلاق. اینو برین به اون خانومی بگین که قراره شما رو انتخاب کنه.     
و با عجله آدرسش رو به روی ورقه ی کاغذی نوشت و گفت: بفرمائین، این آدرس منزلمه. اگه دو ساعت دیگه تشریف بیارین منزل هستم.
امیر در حین اینکه آدرس لیلی را می خواند گفت:  چرا کارارو پیچیده اش می کنین؟ اگه ممکنه و اگه زحمتی براتون نداره. شما سوار ماشین بنده بشین، همین الآن بریم عکسارو بدین به من. چطوره؟            
لیلی که به هیچ وجه دلش نمی خواست به همراه مردی که از نظر او بیگانه ای بیش نبود آن مسیر را طی کند، گفت: مثل اینکه چاره دیگه ای برام نذاشتین. انگار که از روی عمد مدام می خوایین یه جورایی اعصاب منو بهم بریزین.               
امیر از اینکه لیلی پذیرفت با او همراه شود لبش به لبخندی کج شد و گفت: ما غلط کنیم با اعصاب شما بازی کنیم. من فقط عکسامو می خوام. اونم بخاطر اینکه می خوام زن بگیرم. همین!          
لیلی چپ چپ نگاهش کرد و به ناچار با چهره ای دمغ به روی صندلی عقب نشست. امیر در حین رانندگی هر از گاهی از داخل آینه نگاهی به چهره اخم آلود لیلی می انداخت و با دیدن اخم های وحشتناکش، لبش به لبخندی کج می شدو سرش را با شیطنت تکان می داد.
ادامه دارد...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





شنبه 14 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:10 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 67
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 71
بازدید ماه : 210
بازدید کل : 5455
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1