و باز هم لیلی
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

امیر گفت: ببینم حالا چرا اینقد عصبانی هستین؟ منکه عکساتونو دادم. اگه به جای من بودین چکار می کردین؟ حتما سرمو گوش تا گوش می بریدین و می ذاشتین روی سینه ام.درسته؟ دیشب وقتی عکساتونو نگا می کردم اصلا فکرشم نمی کردم که صاحب این عکسا اینقد بداخلاق باشه.
لیلی گفت: اتفاقا منم وقتی امروز عکساتونو دیدم با خودم گفتم حتما یارو رئیس مئیسه که اینقد قیافه اومده.
امیر با شنیدن حرف لیلی خنده بلندی سر داد و گفت: یادم باشه ایندفه موقع عکس گرفتن حتما بخندم که اگه یه موقع به طور اشتباه به دست یه دختر خانومی افتاد در موردم اینطوری فکر نکنه.
لیلی گفت: من فکر بدی در موردتون نکردم. فقط حدس زدم شاید رئیسی چیزی هستین که اونطوری قیافه اومدین. از من به شما نصیحت، اگه می خواین عکستونو به دختری نشون بدین، یه عکس دیگه بگیرین. چون طرف با دیدن این عکسا حتما پشیمون می شه و به مامانتون نه می زنه.
امیر با لبخند مهار شده اش گفت: از خدامه پشیمون بشه و نه بزنه.  آخه مامانم انتخابش کرده . برای همینم همه جا اخم کردم
لیلی گفت: پس اصلا بهش عکس ندین. چون ازدواج اجباری اصلا به صلاحتون نیست
امیر با شنیدن جمله آخر لیلی گفت: راستی شما چه جور ازدواجی رو می پسندین؟ خواستگاری یا دوستی؟
لیلی که لزومی نمی دید به سوال این مرد جوابی بدهد دوباره اخمی کرد و به سمت خیابان چرخید و مشغول تماشای اتومبیل ها شد. که امیر با نگرفتن جواب سوالش، تصمیم گرفت سوال دیگری از او بپرسد. برای همین با تک سرفه ای صدایش را صاف کرد و گفت: نگفتین شاغلین یا محصل؟
لیلی گفت: شما چکار به شغل و تحصیلات من دارین؟ اصلا چه فرقی به حال شما داره؟
امیر گفت: راس می گین، هیچ ربطی به من نداره. ولی می خوام ببینم حدسم در مورد شما درسته یا نه؟
لیلی گفت: مثلا شما در مورد من چه حدسی زدین؟
امیر گفت: این که خانوم مدیر دبستان هستین. و یا مثلا رشته تون بازیگری توی تئاتره
لیلی گفت: نخیر، حدسیات شما اشتباهه. من دانشجوی ریاضی ام
امیر با تبسمی گفت: به به هم رشته هم که هستیم. اولین تفاهم در اولین قدم.
لیلی با نگاهی به چره امیر که ته خنده ای نیز در آن دیده می شد گفت: از کدوم تفاهم و قدم حرف می زنین؟ منو شما نه تفاهمی با هم داریم و نه قراره قدمی با هم برداریم. ضمنا رسیدیم، لطفا همینجا نگه دارین.
امیر فوری کناری توقف کرد و گفت: پس تا من یه چُرت کوچولو بزنم، شما رفتین و اومدین.
لیلی یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: دیگه اون به خودتون مربوطه.
و بلافاصله از اتومبیل پیاده شد و به سمت کوچه اشان رفت. ولی به محض ورود به خانه از شانس بدش هرچه گشت پاکت عکس ها را پیدا نکرد. حتی داخل کشوهای میز تحریرش را، داخل کتابخانه اش را، داخل کمد لباس هایش را، داخل یخچال ، جاکفشی، زیر فرشها، همه جا و همه جا را گشت، ولی هیچ اثری ازپاکت عکسها ندید. هرچه به مغزش فشار آورد به یادش نیامد که آن پاکت را کجا گذاشته است. و وقتی به خودش آمد که درست نیم ساعت از ورودش به خانه می گذشت. به یاد حرف مرد جوان افتاد که گفته بود: تا من یه چرت کوچولو می زنم شما رفتین و اومدین"
و لیلی مطمئن بود که در این مدت اگر آن مرد خوابیده باشد بطور حتم خواب هفت پادشاه را نیز دیده است. حتی جرات رویارویی با آن مرد را هم نداشت. آن هم مردی که مطمئن بود با پیدا نشدن عکس هایش کلی سر به سرش می گذارد و کلی به او می خندد.
با خوردن لیوانی آب، درون قاب آینه نگاهی به خود انداخت و مقنعه اش را به روی سرش مرتب کرد و با گام هایی که گویی میلی به جلو رفتن نداشتند از خانه خارج شد. امیر با دیدن لیلی فوری خودش را روی صندلی جابجا کرد و با نگاهی به ساعتش گفت: یعنی خونتون این همه با اینجا فاصله داشت که نیم ساعت طول کشید تا برین و برگردین؟
لیلی در حالی که زبانش برای گفتن جمله ای که پشت لبانش بود نمی چرخید، بالاخره لب باز کرد و گفت: متاسفانه عکساتونو پیدا نکردم. انگار آب شده رفته توی زمین.
امیر با لبخندی به روی لب گفت: شایدم یادگاری نگه داشتی؟ اگه این طوره موردی نداره خوشحال می شم.
لیلی با شنیدن جمله امیر که با خونسردی تمام بیان می شد، با صدای لرزانی گفت: آقای عزیز می گم عکساتونو پیدا نکردم، اونوقت شما می گین یادگاری نگه داشتمشون؟ بابا عجب گیری افتادما؟ به خدا قسم حاضرم هرچقد که خسارتش می شه، بدم. ولی دست از سرم بردارین.
امیر با وجود اینکه متوجه عصبانیت لیلی از بیان جمله اش شده بود. ولی باز هم با همان خونسردی گفت: اگه دوست داشتین می تونین بهترینشو قاب کنین و بزنین روی دیوار اتاقتون.
لیلی که از شدت عصبانیت لبهایش نیز می لرزید گفت: چشم، اگه خواستم شب کابوس ببینم حتما این کارو می کنم.
امیر دوباره با خنده معنی داری گفت: پس نتیجه می گیریم که عکسامو برداشتین.
لیلی که دیگر از شدت عصبانیت دست و پایش نیز به لرزه افتاده و سرخی تندی هم به صورتش دویده بود گفت: به خدا آقا اگه فقط یه کلمه دیگه بگین، می زنم شیشه ماشینتونو خرد می کنم.
امیر باز هم با همان بی خیالی فوری قفل ماشینش را از زیر پایش برداشت و روبروی لیلی گرفت و گفت: بفرما، بعد از خرد کردن شیشه ماشین می تونی بزنی کله بنده رم بشکنی. کیه که جلوتو بگیره؟ کیه که جرات کنه بگه نشکن؟
لیلی از شدت عصبانیت دوباره دندانهایش را به هم فشرد و با لحنی که بیشتر به فریاد شبیه بود گفت: نه بابا مثل اینکه امروز با یه مریض طرفم. لطف کن یه شماره بده اگه پیداشون کردم سر فرصت تحویلتون بدم.
امیر بدون معطلی دفترچه یادداشتی را که داخل داشبورد اتومبیلش بود را برداشت و با نوشتن شماره ای گفت: می دونستم توام از من خوشت اومده و ازم شماره تماس می گیری. مثل خودم که بدجوری از این قیافه عصبانیت خوشم اومده.
لیلی با حالت تندی ورقه کاغذ را از دست امیر کشید و با نگاه خشمگینی گفت: بهتره خودتو یه چن روزی توی بیمارستان بستری کنی، واقعا برات لازمه.
امیر دوباره با همان شیطنتی که همیشه در وجودش بود گفت: اگه قول بدی به عیاداتم بیایی حتما این کارو می کنم.
لیلی بدون جواب دیگری از کنار امیر دور شد و به سمت کوچه اشان پیچید. ولی بلافاصله با شنیدن صدای او دوباره به عقب چرخید و پرسید: چی گفتین؟
امیر گفت: یادت باشه من اون عکسارو لازم دارم. باید پیداش کنی. وگرنه بهم زن نمی دن.
لیلی گفت: همون بهتر که بهت زن ندن، آدم دیوونه زن می خواد چیکار کنه؟
و سراسیمه به سمت خانه اشان دوید و زیر لب با خود گفت: بابا این دیگه کیه؟ دیوونه ست.
با دور شدن لیلی، امیر سرش را به چپ و راست تکان داد و با لبخندی زیر لب گفت: عجب زلزله ای بود؟ ولی از حق نگذریم بدجوری دل آروممو لرزوند.
بعد از آن روز صدای لیلی مدام در فضای گوش امیر می پیچید و قلبش را تکان کوچکی می داد که خودش هم نمی دانست آن تکان برای چیست؟
او دقیقا در همان نگاه اولی که لیلی در آتلیه به سمتش چرخید و نگاه خشمگینش را به او دوخت، دل از کف داد و احساس کرد که دلش با آن نگاه بدجوری لرزید.
لیلی بی خبر از این بود که امیر یکی از عکس هایش را از روی عمد پیش خودش نگاه داشته و هر شب در خلوت اتاقش با نگاهی به عکس او لبخندی می زند و زیر لب می گوید:" زلزله،ولوله،اصلا نه آسمون قلمبه"
دو هفته از ناپدید شدن عکس های امیر می گذشت که یکی از همان روزها لیلی در حین جابجا کردن یکی از مبل ها،پاکت عکسها را پیدا کرد و افسوس خورد که چرا آن روز زیر مبل ها را نگاه نکرده است تا امروز مجبور نشود دوباره با آن مرد روبرو شود. چندین بار با خودش تصمیم گرفت که همان ساعت همه آن عکسها را پاره کند و درون سطل زباله بریزد. ولی هرچه کرد وجدانش به او اجازه ی چنین کاری را نداد. هرچه بود آن عکسها امانتی بود که به اشتباه به دستش افتادهو او وظیفه داشت که هرچه زودتر آنها را به دست صاحبش برساند. هر چند صاحبش دیوانه ای بود که مدام با آن حرفهایش روی اعصاب او راه می رفت. و او را نیز هم چون خودش دیوانه می کرد. همان روز بعدازظهر بعد از تمام کارهایش گوشی تلفن را برداشت و شماره تماس امیر را گرفت. ولی به ناگاه بدون این که در اختیار خودش باشد با شنیدن صدای امیر دست و پایش را گم کرد و زبانش برای هیچ حرفی نچرخید. ولی دباره با شنیدن چندین بار الو الو گفتن او فوری خودش را جمع و جور کرد و با صدای آرامی گفت: سلام، سپهری هستم. راستش من امروز عکساتونو پیدا کردم. همین امروز می برم و تحویل عکاسی می دم. می تونین هر زمان که وقت کردین برین و عکساتونو تحویل بگیرین.
تا امیر لب باز کرد که بگوید: " به به خانم سپهری، چه عجب یادی از ما دیوانه ها کردین" بوق ممتد تلفن به او نشان داد که تماسش قطع شده است. امیر که هاج و واج گوشی به دست خشکش زده بود از ذهنش گذشت که این دخترحتی لحظه ای صبر نکرد تا صدای او را بشنود. ولی با وجود تمام این افکار با لبخند پر شیطنتی فکری به ذهنش رسید. که همان لحظه با برداشتن کیفش به قصد رفتن به آتلیه از شرکت خارج شد.
نیم ساعت بعد از خروج از شرکت وقتی وارد آتلیه دوستش شد، بعد از خوش و بش و چاق سلامتیاز او پرسید که آیا عکسهایش را آورده اند یا نه؟
و مهرداد دوستش با خنده بلندی گفت: ولی خودمونیم امیرر، این عکساتم عجب حکایتی شده ها. نخیر نیاوردن مگه پیدا شده؟
امیر با لبخند معنی داری گفت: آره مثل اینکه بالاخره امروز به دستم می رسه.
مهرداد با نگاه مشکوکی لبخندی زد و گفت: حالا راستشو بگو، از پیدا شدن عکسا خوشحالی یا از دیدن اون خانوم؟
امیر درحالیکه با عجله به سمت در آتلیه می رفت گفت: همه اینا فقط به خاطره گیجیه تو آقای عکاس باشیه. و بلافاصله از آتلیه خارج شد و درون اتومبیلش به انتظار لیلی نشست.
بعد از گذشت ساعتی انتظار بالاخره امیر قامت لیلی را که وارد آتلیه می شد را تشخیص داد و با لبخندی به روی لب گفت: بالاخره زلزله خانوم تشریف آوردن!
لیلی بعد از تحویل عکسها به دست مهرداد بدون هیچ حرف دیگری از آتلیه خارج و کنار خیابان به انتظار تاکسی ایستاد.
امیر که اتومبیلش را در آن سوی خیابان پارک کرده بود با دیدن خروج لیلی از آتلیه بلافاصله فرمانش را چرخاند و جلوی پای او ترمز کرد.
لیلی که با دیدن امیر و ترمز نابهنگام اتومبیلش از شدت تعجب ابروانش خود به خود بالا رفته بود، دندانهایش را از شدت خشم به روی هم فشرد و با چشمانی تنگ شده گفت: چیه؟ چه خبرته؟ مگه سرآوردی؟ من که عکساتو تحویل عکاسی دادم، دیگه چی می خوای؟
امیر سرش را به علامت سلام پایین آورد و با لبخندی گفت: سلام عرض شد خانم سپهری، از دیدنتون واقعا خوشحال شدم، هیچ می دونین شما باعث شدینمن به موقع اون عکسارو نشون اون دختر ندمو، بی زن بمونم؟
لیلی با لحن تندی گفت: اولا که به من چه. دوما که بهتر. سوما اون دختره بخت برگشته خیلی شانس آورده که عکسا به موقع به دستش نرسیده.
و بلافاصله با دیدن اتوبوسی که همان لحظه در ایستگاه اتوبوس توقف کرد دوان دوان خودش را به اتوبوس رساند و با عجله سوار شد. که بعد از سوار شدن از شیشه بزرگ اتوبوس نگاهی به اتومبیل امیر و خود امیر انداخت که همانجا ایستاده و دور شدن اتوبوس را تماشا می کرد
ادامه دارد...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





شنبه 14 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:13 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 25
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 29
بازدید ماه : 168
بازدید کل : 5413
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1