و باز هم لیلی
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

البته در این شرکت چندین کارمند و مهندس نیز زیر دستش کار می کردند. از آن تیپ مردانی بود که مدام شاد و خندان بود و مدام با کارها و حرکات بامزه اش موج شادی را در همه جا پخش می کرد. از آن بچه پولدارهای مثبتی بود که لنگه اش در این شهر کمتر پیدا می شود. مادرش زنی بزرگزاده و از خانواده اصیل تهرانی بود و پدرش پسر یکی از ثروتمندان و ملاکان بزرگ مازندران. سالهای پیش پدر و مادرش در یک مهمانی با هم آشنا شده و خیلی زود کارشان به ازدواج کشیده شده بود. که ثمره ازدواجشان دو دختر و یک پسر بود. دو دخترشان ازدواج کرده و پسر کوچکشان که همین امیر بود، بیست و هفت سال از سنش می گذشت و هنوز ازدواج نکرده بود. شرکتی که امروز امیر مدیریت آنرا به عهده داشت قبلا توسط پدرش اداره می شد.  ولی تقریبا یک سالی می شد که پدرش بعد از تاسیس شعبه ای در لندن به همراه شوهر خواهرش به آن کشور رفته و مشغول سروسامان دادن به آنجا بود.
دو هفته ای از آخرین دیدار لیلی و امیر که روبروی آتلیه عکاسی  رخ داده بود می گذشت که دوباره صبح یکی از همان روزها امیر هوای دیدن لیلی به سرش زد فرمان اتومبیلش را به یکباره به سمت خانه لیلی چرخاند. امیر این را خیلی خوب می دانست که رفتنش به محل زندگی لیلی کار درستی نیست. ولی دلتنگی و احساسی غریب برایش چاره دیگری نگذاشته بود. در حین رانندگی وقتی به یاد رفتارهای لیلی افتاد خنده اش گرفت. برخوردهایی که لیلی فقط و فقط از او طلبکار بود و عصبانی.

ساعت 10 صبح بود که با تپش قلبی که برایش ناآشنا و تازگی داشت، به داخل کوچه پیچید و دورتر از خانه لیلی داخل اتومبیلش به انتظار نشست تا شاید آنروز  بتواند با دختری که حرکات و حرف های تندش تن و قلبش را لرزانده بود دیداری هر چند کوتاه داشته باشد.که از شانس خوبش لیلی که همان روز قرار بود برای انجام کاری از خانه خارج شود ، بی خیال از خانه خارج و به سوی انتهای کوچه حرکت کرد. امیر که با دیدن لیلی لب هایش به لبخندی کج شده بود زیر لب گفت: خدایا چاکرتیم.
و بدون معطلی اتومبیلش را روشن و به سمت لیلی حرکت کرد. ولی با چنان ترمز پر سر و صدایی کنار پای لیلی توقف کرد که لیلی با وحشت و با چهره ای پر از ترس به عقب پرید و دستش را به روی قلبش گذاشت. که به ناگاه با دیدن چهره خندان امیر، آن هم آن ساعت از صبح و آن هم درستت روبروی خانه اش، دوباره ابروهایش از تعجب بالا رفت. ولی بعد از لحظاتی ابروهایش به همان سرعتی که بالا رفته بود به حالت اخم پایین آمد و گفت: آقاي محترم اينجا كوچه است نه خيابون و نه پيست مسابقه. چته؟ با اين سرعت هيچ مي دوني كم مونده بود زيرم كني؟
امير با ديدن نگاه ليلي به ناگاه چشمانش گر گرفت و تمام اندامش داغ شد. شنيده بود كه گاهي اوقات عشق با يك نگاه قلب انسان را مي سوزاند، ولي هرگز باورش نكرده بود. و امروز با ديدن دوباره ليلي چنان قلب و نگاهش گر گرفت كه با تمام وجود به آن جمله و به آن مثال ايمان آورد. . ولي باز هم با وجود آن همه احساس، با همان خونسردي بچه گانه اش لبخندي به روي ليلي زد و گفت: خدا اون روزو نياره الهي من برم زير ماشين نه شما. راستشو بخواي وقتي ديدمت به قدري ذوق زده شده بودم كه يهو سرعت ماشي از دستم در رفت، حالا كه طوري نشده بفرمايين بالا برسونمتون.
ليلي دوباره با آن خشم هميشگي اش گفت: برو عمه تو برسون. اصلا معلومه دوباره اينورا چيكار مي كني؟


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





شنبه 14 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:45 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 43
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 47
بازدید ماه : 186
بازدید کل : 5431
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1