و باز هم لیلی
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

امير مظلومانه گفت: به خدا نمي دونم چرا يهو دلم برات تنگ شد. باور كن وقتي به خودم اومدم كه جلوي خونتون بودم. چطوره كمي بيشتر با هم صحبت كنيم.
ليلي با حرص و اخم گفت: مثلا چقدر؟
امير گفت: مثلا به اندازه اي كه بيشتر همديگرو بشناسيم و بيشتر به روحيات همديگه پي ببريم. چطوره؟
ليلي گفت: من كه تورو خيلي خوب شناختم و خيلي خوب مي دونم كه حسابي ديوونه اي و بايد حتما راهيه بيمارستان بشي.
و بلافاصله با گام هايي تند خودش را به سر كوچه رساند و با سوار شدن به خودروئي از امير فاصله گرفت و دور شد. امير با رفتن ليلي دوباره خنده اي سر داد و زير لب گفت: نه بابا واقعا كه زلزله است! و با سرعت از كوچه گذشت و به سمت شركتش راند.
يكي دو هفته اي از آن روز گذشته بود كه يكي از شب ها دوباره فيل امير ياد هندوستان افتاد و هواي ليلي به سرش زد. كه به دنبال آن دلتنگي صبح آن شب به اميد ديدن ليلي راهيه محل زندگي او شد. ولي اين بار سركوچه به انتظار او نشست. بعد از ساعتي درحاليكه ليلي روزنامه اي نيز به دستش بود از كوچه اشان خارج و گوشه اي از خيابان به انتظار تاكسي ايستاد. كه امير به محض ديدن ليلي نگاهش دوباره برق خاصي زد و زير لب گفت: چه عجب! بالاخره خانوم از خونشون زدن بيرون.
و بدون معطلي اتومبيلش را روشن و باز هم درست زير پاي ليلي با ترمز پر سر و صدايي توقف كرد. كه باز هم ليلي با ترمز نا بهنگام امير از جايش پريد و دوباره چشمش را به او كه يك دستش را به روي سينه اش گذاشته و سرش را به علامت سلام به روي او خم كرده بود افتاد. درحاليكه تا لحظاتي فقط بِر و بِر نگاهش مي كرد بالاخره لب باز كرد و گفت: نه بابا، تو واقعا ساديسم داري. عكساتو كه دادم ديگه چي مي خواي؟
امير گفت: هيچي به خدا، فقط اجازه بده برسونمت.
ليلي در حاليكه چشمانش را از حد معمول تنگ تر كرده بود گفت: كجا؟ قبرستون يا ديوونه خونه؟
امير گفت: هرجا كه تو بخواي. البته اگر تفريحگاه بهتري را انتخاب كني بيشتر خوشحال مي شم.
ليلي انگشت اشاره اش را به نشانه تهديد بسوي امير دراز كرد و گفت: به خدا قسم فقط اگه يه باره ديگه، فقط يه باره ديگه مزاحمم بشيحقتو كف دستت مي ذارم.
امير با قيافه اي مظلوم گفت: من كه چيزي نگفتم فقط گفتم خوشحال مي شم برسونمت. همين!
ليلي گفت: برو اون جد و آبادتو برسون.
امير گفت: آخه جد و آبادم خيلي وقته به رحمت خدا رفتن.
ليلي با لگد محكمي به اتومبيل امير گفت: ديوونه!
و بدون معطلي از كنار او گذشت و با گرفتن خودروئي از او كه به قهقهه شديدي افتاده بود، دور شد.
هر روز كه مي گذشت امير بيشتر از روز پيش به ليلي مي انديشيد و بيشتر دلش هواي ديدن او را مي كرد. ولي از ترس رفتارهاي تندش جرات رويارويي با او را نداشت. در نظر او ليلي نجيب ترين و بهترين دختري بود كه تا به آن روز ديده و شناخته بود. امير از آن تيپ مردان فوق العاده خوش قيافه و سر و زبان دار و از همه مهمتر ثروتمندي بود كه هر دختري آرزوي داشتنش را داشت. ولي او درست روي دختري دست گذاشته بود كه اصلا او را آدم حساب نمي كرد.
ليلي بي خبر از اين بود كه تمام رفتارهاي تندش بيشتر از قبل امير را عاشق خود كرده و تمايلش را به ازدواج با او به اوج خود رسانده است. به طور كل گويي كه اين دختر امير را با چشمانش مسخ كرده بود. چنان كه فقط او را مي ديد و فقط صداي او را مي شنيد. دو روزي مي شد كه دوباره امير تصميم گرفته بود به ديدار ليلي برود. هرچند مطمئن بود كه با اخم و تخم و حرفاي تند او مواجه خواهد شد. ولي از نظر او ارزش دقيقه اي ديدنش را داشت.
آن روز صبح به قصد رفتن به شركت از مادرش خداحافظي و از خانه خارج شد. ولي به جاي شركتش راهيه محل زندگي ليلي شد.از شانس بدش آن روز ليلي اصلا از خانه خارج نشد و او را پكر برجاي گذاشت. روز دوم نيز همينطور. ولي روز سوم وقتي ليلي بي خبر از همه جا از در خانه خارج شد امير را درست روبروي خود ديد.درحاليكه چشمانش از تعجب گرد شده بود با خشم گفت: بازم تو؟ تو اينجا چيكار مي كني؟ هيچ مي دوني داري با آبروي من بازي مي كني؟
امير مظلومانه گفت: به خدا قصدم مزاحمت نيست، فقط مي خوام بيشتر باهات آشنا بشم. آخه دنبال دختري مثل تو هستم تا يه سر و ساموني به خودم بدم. باور كنين من با موقعيتي كه دارم به راحتي مي تونم با هر دختري كه دلم بخواد ازدواج كنم. ولي حقيقت اينه كه من فقط تو رو مي خوام. باور كن از همون روزي كه عكستو ديدم، يه احساس عجيبي پيدا كردم. احساسي كه تا به امروز نسبت به هيچ دختري نداشتم. باور كن چنان زندگي برات درست كنم كه حتي تو خوابم نديده باشي. اگه اجازه بدي با پدر و مادرم بياييم خواستگاريت. چي مي گي موافقي؟
ليلي كه مانده بود با مردي كه دائم سر راهش سبز مي شد چه كند؟ به رويش براق شد و گفت: بابا خيلي پررويي. خيلي.
امير فوري گفت: عشق كه رو نمي خواد. فقط يه ذره دل و جرات مي خواد كه خوشبختانه منم كلي دل و جرات دارم.
ليلي دوباره سرش را با خشم تكان داد و گفت: مثل اينكه تو زبون آدميزاد حاليت نمي شه؟
و بلافاصله با نگاهي به اطراف كيفش را بلند كرد و محكم به روي سر امير كوبيد و گفت: الآن كه برادرم با مشت و لگد حالتو جا بياره، آدم مي شي.و با عجله به درون خانه اي كه هيچ كس را براي دفاع از خودش نداشت وارد شد. امير كه با كوبيده شدن كيف بروي سرش در حال ماليدن سرش بود گفت: به خدا منظور بدي ندارم هدفم فقط ازدواجه.
و بدون معطلي از ترس برادر ليلي و از ترس آبرويش به سمت اتومبيلش دويد و نه تنها از آن كوچه كه از آن محله نيز گريخت. ولي بعد از گذشتن از چندين خيابان گوشه اي توقف كرد و به قدري خنديد كه چشمانش پر از اشك شد.وقتي به ياد نگاه خشمگين  و متعجب ليلي كه با ديدن او گشادتر از حد معمول شده بود افتاد، نگاهي به آسمان انداخت و گفت: خدايا اين زلزله را از ما نگير!
و وقتي به ياد كيفش كه به روي سرش كوبيده شده بود افتاد، باز هم خنديد و گفت: خدايا اين آسمون قلمبه را از ما نگير! و دوباره با صداي بلند شروع به خنده كرد.
ولي با نگاه متعجب عابرين فوري خودش را جمع و جور كرد و سريع از آن محله دور شد تا بيشتر مضحكه مردم نشود.
امير تا به آن سن كه رسيده بود، هرگز چنين احساسي را در مورد هيچ دختري پيدا نكرده بود. دختران زيادي در ميان اقوام و بيگانه برايش پا سست كرده و روي خوش به او نشان داده بودند. ولي هيچكدام به اندازه ليلي كه هم از او فحش شنيده و هم كتك خورده و هم هيچ نوع نگاه نرمي به او نينداخته بود، به دلش ننشسته بود. شنيده بود كه گاهي اوقات عشق آن هم با يك نگاه به سراغ انسان مي آيد و او را مي سوزاند، ولي هرگز باورش نكرده بود. و امروز با هر بار ديدن اين دختر گر مي گرفت و به مثل با يك نگاه عاشق شدن اعتقاد پيدا مي كرد.
اواخر مرداد ماه بود كه يكي از روزها دوباره امير هواي ديدن ليلي به سرش زد و با خودش تصميم گرفت كه باز هم به ديدن او برود. يك هفته اي مي شد كه هر روز سر كوچه خانه ليلي به انتظار ديدن او داخل اتومبيلش مي نشست. ولي در آن يك هفته ليلي نه از خانه اش خارج شد و نه از موچه اشان. و بالاخره روز هشتم بود كه امير به محض نزديك شدن به محله خانه ليلي او را در ايستگاه اتوبوس ديد. با آمدن اتوبوس بدون اينكه خودش را به ليلي نشان دهد فوري از اتومبيلش پياده شد و به سمت اتوبوسي كه ليلي دقايقي را به انتظار آن ايستاده بود رفت. مانده بود كه سوار اتوبوس بشود يا نه؟ كه با نگاهي دوباره به ليلي كه نيم رخش به او بود ترديد را كنار گذاشت و بدون معطلي سوار اتوبوس شد. تقريبا سه ايستگاهي از حركت اتوبوس گذشته بود كه به ناگاه نگاه ناباور ليلي به نگاه پر شيطنت امير افتاد.درحاليكه از شدت خشم دندانهايش را به روي هم مي ساييد، با چنان اخمي نگاهش را به امير دوخت كه امير ته دلش خالي شد كه مبادا ليلي ميان جمع با سر و صدايش آبرويش را ببرد
ولي ليلي برعكس فكر او بعد از نگاهي خشمگين، رويش را از او چرخاند و به سمت خيابان و مغازه ها دوخت و بدون هيچ نگاهي به امير پياده شد. كه امير نيز به محض پياده شدن ليلي في الفور از ميان مسافران گذشت و پياده شد. ليلي كه پشت اتوبوس به انتظار امير كمين كرده بود. به محض پياده شدن او به ناگاه جلوي رويش سبز شد و با لحن تندي گفت: آقاي عزيز براي چي بازم افتادي دنبالم؟ مگه تو كار و زندگي نداري؟ تا كي مي خواي به اين بچه بازيهات ادامه بدي؟ به خدا من به جاي تو خسته شدم.
امير با همان سادگي هميشگي اش گفت: به خدا هيچ منظور بدي ندارم فقط مي خوام بيشتر در موردت بدونم. آخه بالاخره براي ازدواج لازمه.
ليلي با شنيدن حرفهاي او نفس عميقي را از سينه اش بيرون داد و با صداي بلندي گفت: واي، واي، واي، دقم دادي. بابا من نخوام شوهر كنم، كيو بايد ببينم؟ به كي بايد بگم؟ آقاي عزيز، برادر عزيز، دست از سر كچل بنده بردار. خدايا من به كي بگم شوهر نمي خوام؟
امير گفت: به خدا لازم نيست به كسي بگي. به خودم بگو.
ليلي گفت: از اون به قول خودت تحصيلاتت خجالت بكش. از اون سن و سالت، از اون قد و قواره ت خجالت بكش! و بدون هيچ صحبت ديگري مسيرش را تغيير داد و راه ميان بر را انتخاب كرد.
ديگر از دست اين مرد و سماجت هايش كم آورده و نمي دانست كه چه كند و از دست او به كجا پناه ببرد. تا دقايقي هر زمان كه به شيشه مغازه اي خيره مي شد، امير ا سايه به سايه خودش مي ديد. و بالاخره با تصميمي كه به ذهنش رسيد، لبخندي به روي لبانش نشست و زير لب گفت: آفرين پسر بيا دنبالم. امروز ديگه مي خوام حسابتو برسم. چنان بلايي سرت بيارم كه از دنيا اومدنت پشيمون بشي. و بعد از گذشتن از چندين خيابان و مطمئن شدن از اينكه امير هنوز هم به دنبال اوست، در برابر نگاه متعجب او كنار يك كلانتري ايستاد و مشغول صحبت با افسري شد كه قصد خروج از كلانتري را داشت.
امير كه با ديدن افسر پليس از ترس آبرويش عرق داغي به روي تمام تنش نشسته بود بلافاصله با قورت دادن آب دهانش با عجله خودش را از ديد آن دو دور كرد و وارد مغازه اي شد. و درست زماني از مغازه خارج شد كه نه اثري از ليلي بود و نه اثري از افسر پليس. ولي وقتي ودش را براي برداشتن اتومبيلش به محله ليلي رساند همه چرخ هاي اتومبيلش را پنچر ديد و كاغذي را كه زير برف پاكنش. فوري كاغذ را برداشت و فقط يك جمله روي آن ديد: «حقته پسره ي سِِِِِرتق.»



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





شنبه 14 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:46 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 19
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 23
بازدید ماه : 162
بازدید کل : 5407
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1