و باز هم لیلی
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

ليلي بي خبر از اين بود كه با آن كارش امير را بيشتر به اين تشويق كرد كه فرداي آن روز باز هم در آن محله پيدايش شود. فرداي آن روز كه ليلي به سفارش يكي از دوستانش براي سرزدن و شايد هم استخدام شدنش در يك موسسه از خانه خارج مي شد، با احتياط هر دو سمت خانه اش را نگاهي انداخت و با نديدن امير نفس بلندي كشيد و گفت: آخيش نيستش. انگار كه خدا رو شكر مرده و از دستش خلاص شدم.
و بلافاصله خودش را به سر كوچه رساند و باز هم با نگاهي به اطراف اتومبيل امير را نديد. غافل از اينكه امير آن روز اتومبيلش را با اتومبيل پدرش تعويض كرده و باز هم گوشه اي از خيابان به انتظار ليلي نشسته بود. گويي كه اين پسر ديگر به هيچ وجهبه فكر كار و زندگي اش نبود.چون هر روز به محض خروج از خانه اش راهيه محل زندگي دختري مي شد كه از دست مزاحمت هاي او كلافه شده و ديگر نمي دانست كه چه كند؟ يلي با نديدن امير با خيالي آسوده سوار خودروئي شد و بعد از طي مسيري پياده خياباني را كه به او آدرسش را داده بودند در پيش گرفت.
خيابان تقريبا خلوت و او بي خيال و فارغ از هرگونه افكار پريشاني قدم زنان به پيش مي رفت. كه به ناگاه با صداي سلام گفتن امير از جايش پريد و با ناباوري او را پشت سرش ديد كه با لبخند بامزه اي گفت: چرا پياده خانوم؟ مگه من مُردم بفرمائين برسونمتون.
ليلي كه با ديدن اميرو شنيدن جملاتش از شدت عصبانيت شروع به جويدن لبهايش كرده بود باورش نمي شد كه باز هم او را روبروي خود ببيند. اصلا نمي دانست آن روز از چه زمان و از چه ساعتي به دنبالش بوده است. درحاليكه مثل هميشه با خشم و غضب روبروي امير ايستاده و بِروبِرو تماشايش مي كرد، بي خبر بود از اين كه با افسون نگاهش امير را به چه حال و روزي انداخته و تپش قلبش را چگونه در سرتاسر اندامش به گردش درآورده و تمام وجودش را به آتش كشيده است.
بعد از لحظاتي كه فقط به چهره پرشيطنت امير خيره شده بود، با خشم و صدايي لرزان گفت: آخه براي چي مدام مزاحمم مي شي؟ مگه خودت خواهر و مادر نداري؟
امير فوري گفت: چرا به خدا دارم. خوبشم دارم بفرستم خواستگاريت؟ از الآن بهت گفته باشم كه خيلي مهربونن هم مادرم هم خواهرام. همشونم آرزوي عروسي منو دارن مخصوصا اگه عروسشون تو باشي.
ليلي در حاليكه با شنيدن حرف هاي امير براي لحظاتي فقط سكوت كرده و به او فقط خيره شده بود با صدايي كه به شدت امير را از جايش تكان داد و ترساند گفت: واي خدا از دست تو چه خاكي بريزم تو سرم؟ من از دست تو كجا فرار كنم؟ آخه چرا دست از سرم برنمي داري؟ آخه چطوري بگم من قصد ازدواج ندارم؟ چطوري بگم كه ازت بدم مي ياد؟ چطوري بگم كه توا احمق حاليت بشه؟ چطوري بگم تو به جاي زن گرفتن بايد بري ديوونه خونه؟
امير دوباره مظلومانه گفت: به خدا تو زنم شو حتما مي رم ديوونه خونه. اصلا چطوره توام بشي پرستارم؟ هان چطوره؟ به خدا با بودن تو فوري خوب مي شم و بر مي گردم سر خونه زندگيم. ليلي نمي دانست با مردي كه كارهايش همچون كودكان بود چگونه رفتار كند كه او حاليش شود و دست از سرش بردارد. دوباره با غيض و عصبانيت چنان نگاهش كرد كه امير گفت: تورو خدا اين طوري نگام نكن. به خدا ته دلم خالي مي شه. به خدا وحشت برم مي داره. به خدا مطمئن مي شم كه بالاخره زنم مي شي. چون زنايي كه از دست شوهراشون عصباني مي شن، همينطوري نگاشون مي كنن. باور كن از وقتي تو رو ديدم، يه شبم خواب راحت نداشتم.ليلي كه صدايش از شدت عصبانيت مي لرزيد گفت: تو واقعا ليسانس رياضياتي؟
امير گفت: آره به خدا، چطور مگه؟ بهم مي ياد؟ اتفاقا خيليا مي گن كه بهم نمي آد. ولي خب چيكار كنم تو رشته رياضيات قبول شدم و رفتم تو خط رياضي. ولي به خدا اگه تو بخواي تغيير رشته مي دم و يه ليسانس ديگه مي گيريم. ادبيات چطوره؟ خوبه؟ فيزيك چطوره خوبه؟ شايدم دوست داري يه شوهر هنرمند داشته باشي. به خدا اگه تو بخواي مي رم تو رشته هنر و قيد هر چي جبر و مثلثاتو مي زنم.
ليلي به تقليد از امير كه مدام به خدا، به خدا مي گفت. دهانش را كج كرد و گفت: به خدا اگه بري مرده شور بشي خيلي بهتره.
امير باز هم با همان خونسردي كه هميشه در وجودش بود گفت: باور كن اگه زنم بشي مرده شورم مي شم. تو فقط زنم شو.
ليلي گفت: آخه بدبختي اينه كه آدم عاشق پيشه دل مرده شستنم نداره.
امير گفت: آره به خدا راس مي گي. اصلا من دل اينطور كارارو ندارم. ولي به خدا اگه تو زنم بشي، مرده مي شورم، زنده مي شورم، حياط مي شورم، كوچه مي شورم، آب حوض مي كشم، آب چاه مي كشم، برف پاررو مي كنم، خلاصه تو زنم شو ببين چه كارا كه بخاطر تو نمي كنم.
ليلي سرش را با تاسف تكان داد و گفت: فكر كنم آخرش منم عين خودت ديوونه كني و راهيه بيمارستان.
امير بلافاصله همچون كودكان گفت: يعني مي شه توام مثل من ديوونه بشي؟ اونم ديوونه من؟ چه خوب مي شه، دو تا ديوونه با هم. راستي اسمت چيه؟ هنوز بهب نگفتي؟ ولوله نيست؟شايدم زلزله است يا شايدم آسمون قلمبه است.
ليلي با حرف هاي او ابروهاي پيوسته و سياهش را بيشتر در هم پيچاند و امير را بيشتر به ياد تابلوهاي مينياتوري انداخت. به طوري كه بلافاصله گفت: تو رو خدا اينطوري نگام نكن. آخه بيشتر منو به ياد تابلوهاي قديمي مي ندازي. دختر تاحالا كسي بهت گفته كه يه پارچه نمكي؟ تا حالا كسي بهت گفته كه چقدر نازي؟
ليلي كه با كارها و حرف هاي بچه گانه امير كلافه شده بود پوزخندي به لبانش نشاند و با چهره اي سخت تر و جدي تر گفت: تو چي؟ تا حالا كسي به توام گفته كه يه احمق به تمام عياري؟
امير با نگاه بامزه اي گفت: آره به خدا خيليا مي گن. به نظرت چكار كنم احمق به نظر نيام؟
ليلي با صداي بلندي گفت : هيچي، برو بمير. برو ديوونه خونه. برو قبرستون. من چه مي دونم چيكار كني؟ اصلا برو از مادرت بپرس كه تو رو اينطوري احمق بار آورده. امير دوباره بدون اينكه از شنيدن حرفهاي ليلي خمي به ابرو بياورد گفت: اتفاقا خودمم بارها و بارها به مامانم گفتم آخه مادر من چرا منو اينقدر احمق زاييدي؟ هيچ مي دوني مامانم جوابمو چي داده؟
ليلي چشمانش را تنگ تر كرد و گفت: حتما گفته پسرم توهم شبيه باباتي. عين اون احمق.
امير گفت: ديگه قرار نبود با بابا، ننه مون كار داشته باشيم. راستش مامانم گفت اگه زن بگيرم درست مي شم. بنده خدا راستم مي گه.چاره درد من فقط و فقط زن گرفتنه.
ليلي با خشم گفت: چاره درد تو زن گرفتن نيست. چاره درد تو يه كتك جانانه است كه بايد بگم برادرم حسابي حالتو جا بياره. ولي فكر نكنم تو حتي با كتكم آدم بشي.
امير جلوي ليلي تعظيمي كرد و گفت: به خدا با اين حرفات روحيه ام از اين رو به اون رو مي شه. ولي تورو خدا اينقدر دلمو نشكن. به خدا منم آدمم.
ليلي با اكراه نگاهي به او انداخت و گفت: جدا؟ نمي دونستم توام آدمي.
امير فوري گفت: آره به خدا، مگه قيافه م نشون نمي ده؟
ليلي با صداي تقريبا بلندي گفت: به خدا ديوونه ام كردي.
و بدون هيچ حرف ديگري با خشم از او دور شد و زير لب با خود گفت: واقعا مادرش از دست اين بچه چي مي كشه؟ اصلا حرف آدميزاد حاليش نيست. يكي نيست بهش بگه آخه بچه تو بجاي زن گرفتن بهتره بري كودكستان كمي به عقل بيايي و شعور پيدا كني كه اينقدر مزاحم دختر مردم نشي.
و بدون آنكه به موسسه اي كه دوستش آدرسش را داده بود سري بزند داخل خودروي تاكسي كه مشغول سوار كردن پيرزني بود نشست.
پيرزن كه داخت اتومبيل كنارش نشسته بود با لبخندي به ليلي نگاهي انداخت و گفت: كسي دنبالت افتاده بود؟
ليلي با مِن مِن گفت: چطور مگه؟
پيرزن با لبخندي كه دندان هاي عاريه ايش را نشان مي داد گفت: آخه رنگ و روت داد مي زنه از دست كسي به اين ماشين پناه آوردي.
راننده با شنيدن حرف پيرزن از داخل آينه به چهره سرخ و برافروخته ليلي نگاهي انداخت و گفت: مادر خوب واردينا!
پيرزن خنده بلندي سر داد و گفت: آخه خودمم يه روزي جوون بودم. هي جووني كجايي كه يادش بخير. باور كنين يه روز منم مثل اين دختر از ترس مردي كه دنبالم افتاده بود رفتم توي مسجد قايم شدم. ولي اون يارو تا موقع غروب همونجا جلوي مسجد وايساد و از جاش تكون نخورد. باورتون مي شه همون مرد بعدنا شد شوهرم؟ باورتون مي شه من تا به امروز مهربونتر از اون مرد هيچ مردي رو نديدم؟
و در ادامه صحبتش نگاهي به ليلي انداخت و گفت: توام مواظب باش يهو همين مردي كه دنبالت بود مرد زندگيت نشه.
ليلي با شنيدن حرف پيرزن زير لب به آرامي گفت: هرگز!  امكان نداره!
پيرزن گفت : اتفاقا منم اون روز حرف تو رو زدم. ولي از قسمت و تصميم سرنوشت نمي شه در رفت. هرچي كه قسمت با شه همون مي شه. حالا يارو كي هست؟
ليلي گفت : يه ديوونه كه مدتيه مدام مزاحمم مي شه و مي خواد كه زنش بشم.
راننده دوباره از داخل آينه تگاهي به ليلي انداخت و گفت: خب زنش شو آبجي مگه چشه؟
ليلي گفت: بگو چش نيست عين بچه ها مي مونه.
پيرزن با نگاهي به ليلي گفت: بچه مردمو ديوونه خودت كردي اونوقت مي گي ديوونه ست؟ مطمئن باش اگه مي گي مثل بچه هاست از نجابتشه نه از چيزه ديگه.
و بلافاصله از راننده خواست تا كناري نگه دارد. تقريبا يك هفته اي از آن روز مي گذشت. ليلي درحاليكه از بيكاري و تنهايي حوصله اش سر رفته و به روزنامه كنار دستش خيره بود، با خط خطي كردن روزنامه ناخودآگاه بدون اينكه در اختيار خودش باشد به ياد حرفهاي امير افتاد: «به خدا تو زنم شو، مرده مي شورم. زنده مي شورم. حياط مي شورم. آب حوض مي كشم ...» و خود به خود با يادآوري حرف ها و حركات امير با خنده بلندي زير لب گفت: جرات داري دوباره جلوم ظاهر شو ببين چه بلايي سرت مي يارم...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





شنبه 14 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:46 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 115
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 119
بازدید ماه : 258
بازدید کل : 5503
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1