و باز هم لیلی
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

فصل 4
آن روز يكي از روزهاي اول شهريور ماه بود كه باز هم ليلي، امير را سايه به سايه خودش ديد. با ديدن امير چنان با تندي و چشماني خشمگين به سويش چرخيد كه پاهاي امير با ديدن نگاه تندش از حركت ايستاد و درجا ميخكوب شد. ليلي با همان تندي كه چرخيده بود گفت: بي خود با اين كاراي بچگانه وقتتو تلف نكن. چون منو تو اصلا به درد هم نمي خوريم.
امير گفت: به خدا مي خوريم. به دين مي خوريم. به زمين و آسمون مي خوريم. من تو رو خوب مي شناسم. مي دونم خيلي خانومي . خيلي نجيبي.
ليلي گفت: ولي من تورو نمي شناسم. بهتره راهتو بكشي و بري دنبال يكي ديگه.
امير گفت: به خدا نمي تونم. به دين نمي تونم. آخه چطوري بگم كه باور كني خيلي مي خوامت. آخه لامصب ديوونه ام كردي. اگه منو نمي شناسي به خدا به مرور زمان مي شناسي. پس دوران نامزدي رو براي چي گذاشتن؟ براي همين كارا ديگه، تو منو بشناسي، منم تو رو بشناسم، پدر و مادرت منو بشناسن، پدر و مادر من تو رو بشناسن، خلاصه همش ما شمارو بشناسيم شمام مارو.
ليلي يك تاي ابرويش را بالا داد و گفت: تو عادت داري مدام به حرفات شاخ و برگ بدي؟
امير گفت: نه به خدا، ولي هر بار كه تورو مي بينم نمي دونم چرا اين طوري مي شم. تو رو خدا زنم شو.
ليلي گفت: توام آدمي كه خودمو گرفتارت كنم؟ با اون خُل و چِل بازيات؟
امير گفت: به خدا تو زنم شو، بهت قول مي دم كه هم بزرگ بشم هم عاقل.
و در حاليكه با حسرت خيره ليلي بود گفت: واي كه چقدر دلم مي خواد وقتي كه زنم شدي، موقعي كه شب بر مي گردم خونه، تو درو بروم باز كني و درحاليكه جلوم تعظيم مي كني بگي سلام آقا به خونه خوش اومدين. بعد فوري بدويي و يه لگن و آفتابه بذاري جلو پامو بگي، آقا پاتو بذارم تو لگن تا بشورمش. بعد آب بريزي روي پاهامو، واي كه چه شود...
و به جاي ادامه جملاتش نگاهش را به چهره عصباني ليلي دوخت و گفت: واي كه چقدر خوشگل مي شي وقتي اينطوري نيگام مي كني. آره داشتم مي گفتم، بعد از اينكه پاهامو شستي فوري دو تا متكا بذاري پشتمو قليونمم بذاري جلومو بگي آقا تا شما يه قليون چاق كني من برم يه استكان چايي براتون بريزم و بيارم. ولي درست در همين موقع صداي ونگ ونگ بچه مون از تو اتاق بغل دستي به گوشمون مي رسه. منم با صداي ونگ ونگ بچه با صداي كلفتي كه تنتو بلرزونه، مي گم زن برو اين بچه رو خفه اش كن كه گوشم رفت. بعد تو باشنيدن حرف من بگي آقا تورو خدا اينطوري نگين گناه داره. آخه از تخم و تركه خودتونه. بعد منم بگم پس حالا كه از تخم و تركه خودمه، بده بغل خودم كه قربون تخم و تركه خودم برم.
ليلي كه از قبل شيشه نفتي را براي ادب كردن امير درون كيفش گذاشته بود، به آرامي زيپ كيفش را باز كرد و گفت: حالا مطمئني منو خوب شناختي؟
امير گفت: آره به خدا، مطمئنم.
ليلي گفت: خيلي باهوشي كه منو به اين زودي شناختي
امير گفت: آره به خدا خيلي باهوشم. اونقدر كه از همون روز اول با ديدنت فهميدم كه تو هموني هستي كه مي توني تا آخر عمر كنارم باشي و خوشبختم كني.
ليلي با لبخند مهار شده اي گفت: آره جون عمه ات خوب منو شناختي.
و بلافاصله به طوري كه امير حسابي غافلگير شده بود در شيشه را درون كيفش باز كرد و نفت آن را برسر تا پاي امير پاشيد و گفت: حالا چي ؟ بازم خوب منو شناختي؟
امير با شنيدن بوي نفتي كه به سرتا پايش پاشيده شده بود گفت: پس لطف كن و يه كبريتم بكش و آتيشم بزن. آدم كه هيچ وقت كارا رو نصف و نيمه انجام نمي ده. اگه كبريت نداري فقط يه نگاه بهم بنداز، حتما آتيش مي گيرم.
و در حاليكه نگاه پر شيطنتش را به ليلي دوخته بود گفت: ولي خودمونيم بوي نفتم بد نيستا.
و دوباره درحاليكه با خنده به سرتاپايش خيره بود گفت: چه شلم شوربايي شدم!
ليلي كه به زحمت خنده اش را مهار كرده بود گفت: نه بابا! واقعا ديوونه اي. گفتم الآن با اين كارم مي ري جاييكه عرب ني انداخت.
امير گفت: تازه بيشتر ازت خوشم اومده. لاستيكاي ماشينمو كه پنچر كردي، خودمم كه سر تا پا نفت پاشيدي، مي خوام ببينم ديگه چه كارايي بلدي.
ليلي گفت: مطمئن باش اگه دفعه ديگه مزاحمم بشي سر تا پاتو اسيد مي پاشم.
امير با نگاه ناباوري گفت: ولي امكان نداره تو اين كارو بكني.
ليلي گفت: زياد مطمئن نباش، فقط امتحان كن.
امير با نگاه پر التماسي گفت: هيچ مي دوني چقدر نذر و نياز كردم تا جواب مثبت بهم بدي؟ هيچ مي دوني چه شبا كه تا خود صبح روي سجاده از خدا خواستم كه تو به من نه نگي؟ تورو خدا بگو اسمت چيه؟
ليلي يك تاي ابرويش را بالا داد و گفت: نه ديگه لازم شد كه حتما اسيد آماده كنم.
امير گفت: پس آماده ش كن، چون بازم بر مي گردم.
و بلافاصله با تبسم و نگاه پر شيطنتي از كنار ليلي گذشت. ولي بعد از چند گامي كه به جلو برداشت، دوباره به عقب چرخيد و گفت: مطمئن باش كه آخرش بله رو ازت مي گيرم، مطمئن باش.
ليلي در جوابش با صداي بلندي گفت: آره مي دونم تو قبرستون.
و از امير روي گرداند و به دنبال كارش رفت. چيزي حدودا دو هفته گذشته و امير ديگر جرات روياروو با ليلي را نداشت. چون نگران بود كه مبادا ليلي واقعا به رويش اسيد بپاشد. هرچند مطمئن بود كه اين دختر دست به چنين عملي نخواهد زد. ولي از نظر او باز هم احتياط شرط عقل بود.
آن روز ليلي به محض خريدن روزنامه و ورود به خانه كنار ميز تلفن نشست و با نفس عميقي كه از سينه اش بيرون مي داد زير لب گفت: «خدايا اين ديگه بشه.» كه با گرفتن شماره و كمي تامل صداي زني را شنيد: شركت پيشتاز بفرمايين. ليلي با تك سرفه اي صدايش را صاف كرد و گفت: سلام خسته نباشين. به خاطر آگهي كه توي روزنامه دادين مزاحم شدم. اگه ممكنه لطف كنين و آدرستونو بدين تا خدمت برسم. كه بلافاصله زني كه پشت خط بود با دادن آدرسش گفت: لطفا فردا صبح ساعت 9 براي انجام مصاحبه اينجا باشين، روزتون بخير. و به دنبال جمله اش فوري تماسش را قطع كرد.
فرداي آن روز ليلي قبل از ساعت 9 وارد شركت شيك و تر و تميزي شد و غير از خودش زنان و دختران بسياري را در انتظار مصاحبه ديد. كه با ديدن آن جمعيت سرش را تكان داد و گوشه اي به انتظار ايستاد. ساعت 11 صبح بود كه بالاخره نوبت به مصاحبه او رسيد. كه بلافاصله به اشاره مردي وارد اتاقي شد و زني را پشت ميز مصاحبه ديد. بعد از چند سوال و جواب فرمي را پر كرد و قبل از ورودش صداي همان زن راشنيد كه گفت: اگه مورد قبول واقع شدين با شما تماس مي گيريم.  ليلي با تشكري از آن زن، از كنار زنان و دختراني كه به انتظار مصاحبه نشسته بودند گذشت و از در خروجي خارج و كنار آسانسور ايستاد و دكمه ي يك را فشرد. كه به محض باز شدن درب آسانسور و ديدن شخصي كه داخل آسانسور بود، درجا خشكش زد و با خشم به امير كه با ديدن او آن هم درست در شركت خودش، از تعجب ابروانش خود به خود بالا رفته بود، خيره شد. گويي كه هردوشان با ديدن هم در آن مكان و درست روبروي هم زبانشان بند آمده باشد، حرفي براي گفتن پيدا نمي كردند. ولي بالاخره باز هم ليلي با آن لحن طلبكارانه اش لب باز كرد و گفت: مثل اينكه تو تا يه كتك جانانه نخوري و زندان نيافتي آدم نمي شي؟ آخه مرد حسابي براي چي همه جا سايه به سايه تعقيبم مي كني؟ مگه تو كارو زندگي نداري؟ آخه من از دست تو چيكار كنم؟
امير درحاليكه به زحمت خنده اش را مهار كرده بود گفت: اولا كه خيليم كار و زندگي دارم، دوما اين تويي كه منو تعقيب كردي نه من.
ليلي با لحن مسخره اي گفت: آره، آخه خيلي ازت خوشم مي ياد كه دنبالتم راه بيافتم. نكنه توام اومدي اينجا استخدام بشي؟
امير خيلي بامزه زل زد به ليلي و با لبخندي گفت: چرا كه نه، مگه توام براي استخدام اومدي؟
ليلي با حرص گفت: اگه بدونم توام براي استخدام اومدي نخير.
وبلافاصله با خارج شدن امير از اتاقك اسانسور وارد آن شد و دكمه را فشرد. درحاليكه امير با شيطنت خاصي به روي ليلي مي خنديد درب آسانسور بسته و فاصله اي شد ميان آن دو. امير با حركت آسانسور فوري وارد دفتر كارش شد و بعد از احوالپرسي با كارمندانش ليست متقاضيان را از دست خانم بختيار كه حسابدار شركتش بود گرفت و با عجله اسامي را از نظر گذراند. كه با ديدن نام ليلي سپهري با لبخند پرشيطنتي زير لب گفت: ليلي خانوم بالاخره هم اسمتو ياد گرفتن، هم شماره تلفنتو.
خانم بختيار با شنيدن صداي زمزمه گونه امير گفت: چيزي گفتين آقاي مهندس؟ كه امير با سوال خانم بختيار لبخند از روي لبش محو شد و گفت: گفتم بعد از پايان كارتون اسامي رو بيارين تا من شرايطشونو ببينم و يكي شونو انتخاب كنم. در حاليكه از همون لحظه اول در ذهنش دور اسم ليلي را خط كشيده و او را انتخاب كرده بود. باورش نمي شد كه دست تقدير به اين گونه ليلي را به شركت او كشانده باشد. بخصوص براي استخدامش براي آن شركت. مطمئن نبود ليلي با فهميدن اين كه او رئيسش خواهد بود، آن شغل را بپذيرد يا نه. ولي به امتحانش مي ارزيد و برايش يك دنيا خوشحالي به همراه داشت.
ليلي پس از خروج از شركت با يك كورس تاكسي و طي چند ايستگاه با اتوبوس و كمي پياده روي بالاخره با تني خيس از عرق به خانه اش رسيد. كه بلافاصله خودش را به زير دوش حمام انداخت و تن و بدن خيس از عرقش را آب خنكي زد. ولي با يادآوري ديدن امير در آن محل علاوه بر تنش، مغزش نيز داغ شد.
وقتي با همان افكار درهمش از حمام خارج شد، گيسوان خيسش را خشك كرد و حالتي به آن داد و با برداشتن فنجان چاي خودش را به روي كاناپه انداخت و مشغول ورق زدن مجله اي شد كه به هنگام برگشت به خانه خريده بود. ولي بعد از ساعتي به علت خواندن مجله و خستگي پلكهايش سنگين شد و همانجا روي مبل به خواب شيريني فرو رفت.
خودش هم نفهميد كه به مدت چند ساعت همانجا به خواب رفته بود كه با صداي نابهنگام زنگ تلفن از جايش پريد و با برداشتن گوشي تلفن متوجه شد كه بين آنهمه متقاضي او براي كار در آن شركت انتخاب شده است. از اينكه از فرداي آن روز مي توانست مشغول به كاري شود به قدري خوشحال بود كه حتي ديدن امير در آن مكان را نيز فراموش كرد. نُه شب بود كه شام سبكي خورد و به بسترش رفت. چون دلش نمي خواست كه اولين روز كاريش با قيافه اي خواب آلود و كسل پشت ميزش بنشيند.
آن شب امير نيز مثال كودكان از شدت خوشحالي خوابش نمي برد و مدام به روز بعد مي انديشيد. دلش مي خواست كه آن چند ساعت هرچه زودتر به اتمام برسد و صبح فردا از راه برسد و قيافه ليلي را وقتي كه مي فهمد بعد از آن او رئيسش خواهد بود، ببيند و حسابي بخندد و كيف كند. بزرگترين آرزويش اين بود كه ليلي با ديدنش پشيمان نشود وآن شغل را بپذيرد. بالاخره چهار صبح بود كه امير به خواب عميقي فرو رفت و فقط خواب ليلي را ديد. آن هم خوابي كه فقط داد و قال ليلي بود و فحش و ناسزايش به او.
امير در آن سن و سال خلق و خويش واقعا مثل بچه ها بود. با كوچكترين اتفاق خوشايندي شاد و با كوچكترين حادثه بدي غمگين مي شد.
آفتاب از پس كوههاي اطراف شهر بيرون زده بود كه امير بعد از ديدن آن همه خواب هاي درهم و برهم از خواب پريد و با لبخندي كنار لبش گفت: دختره تو خوابم مثل زلزله است.
به هنگام صبح وقتي ليلي صداي زنگ بي وقفه ساعت را شنيد، خواب آلود و خميازه كشان دكمه زنگ ساعت را فشرد تا صداي ناهنجارش قطع شود و اعصابش اول صبحي به هم نريزد. با وجود نُه ساعت خواب هنوز هم پلكهايش سنگين از خواب بود و آرزوي باز هم كمي خواب را داشت. بعد از كشيدن خميازه اي كش دار پيچ و تابي به بدنش داد و مثال كودكان از تختش پايين پريد و جلوي قاب آينه كمي به اندامش نرمشي داد و با صداي بلندي خطاب به خودش گفت: ليلي خانوم، اميدوارم امروز حسابي از پس كارات بر بيايي و به اونا ثابت كني كه در انتخابشون اشتباه نكردن.
ساعت نزديك 7 صبح بود كه بعد از خوردن صبحانه با انداختن مقنعه سياهش به روي موهاي سياهتر از مقنعه اش نگاهي دوباره به سرتاپايش انداخت و با گفتن: «خدايا به اميد تو» از زير و ان يكاد الذين ... سر در خانه شان نصب شده بود گذشت و با قفل كردن حفاظ در ورودي پله ها را دو تا يكي پايين دويد و با سرعت خودش را به سر كوچشان رساند. دعا مي كرد كه آن روز اتوبوس زودتر از راه برسد و او اولين روز كارش هيچ وقفه اي نداشته باشد. ساعت هشت و ده دقيقه بود كه بالاخره با رسيدن به محل كارش با عجله وارد ساختمان شد و به علت اشغال بودن آسانسور از پله ها بالا رفت. در حاليكه با رسيدن به پاگرد مورد نظرش به شدت نفس نفس مي زد بعد از كمي مكث و تازه كردن نفسش وارد شركت شد. ولي داخل شركت به قدري خاموش و آروم بود كه براي لحظاتي وحشت برش داشت و همانجا كنار در ورودي با صدايي كه شنيده مي شد گفت: «ببخشين، كسي اينجا نيست؟» هنوز جمله اش به اتمام نرسيده بود كه چشمش به مرد مسني افتاد كه از در اتاقي خارج شد و با ديدنش گفت: سلام ، خانم سپري؟
ليلي كه با مشاهده آن همه سكوت حتي سلام كردن را هم فراموش كرده بود، با شنيدن سلام آن مرد،



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





شنبه 14 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:48 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 20
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 24
بازدید ماه : 163
بازدید کل : 5408
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1