و باز هم لیلی
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

آن هم با آن سن و سال، با شرمندگي گفت: مي بخشين، سلام از بنده ست. درسته من سپهري هستم. مثل اينكه من به عنوان منشي توي اين شركت استخدام شدم. پيرمرد به ليلي نزديكتر شد و گفت: من عسگري هستم، خدمه اين شركت. تا من اتاقتونو نشون بدم همكاران ديگه هم پيداشون مي شه. بفرمايين. و ليلي را به دنبال خود به سمت اتاقي راهنمايي كرد. پيرمرد كه خود را عسگري معرفي كرده بود بعد از باز كردن در اتاق گفت: بفرمایین اينجا اتاق شماست. اينم ميز كارتون. شما منشي آقاي مهندس هستين. خانم بختيار كه تشريف بيارن بهتون مي گن كه كارتون به چه صورته. حالا با اجازه من برم. و بلافاصله از اتاق خارج شد و بعد از دقايقي با سيني چاي دوباره به اتاقي كه ليلي در آنجا به انتظار ساير همكاران نشسته بود وارد شد و گفت: دخترم تا تو يه چايي بخوري بقيه هم اومدن. ليلي با شرمندگي گفت: زحمت كشيدين پدر راضي به زحمت نبودم. آقاي عسگري گفت: بخور دخترم نوش جونت. و با شنيدن صداي در ورودي با لبخندي گفت: مثل اينكه همكارات اومدن.
و بلافاصله با صداي خانم بختيار كه او را صدا مي زد از اتاق خارج شد. بعد از دقايقي كه تقريبا ده دقيقه اي طول كشيده بود، همان زني كه روز قبل از ليلي مصاحبه گرفته بود وارد اتاق شد. ليلي با ديدنش بلافاصله با رويي گشاده از جايش بلند شد و بعد از دادن سلامي دوباره سرجايش نشست.خانم بختيار با ديدن ليلي گفت: سلام عزيزم مثل اينكه من امروز حسابي تورو معطل كردم. آخه تو ترافيك گير كرده بودم. من بختيار هستم، حسابدار اين شركت. آقاي مهندس ديروز شرايط شما رو خوندن و از بين اون همه متقاضي شمارو انتخاب كردن. اگه يه موقع سوالي داشتي مي توني از خودشون بپرسي. حالا بشين پشت ميزتو اينايي رو كه روي ميزت گذاشتم را تايپ كن تا خود آقاي مهندس تشريف بيارن و بقيه كارارو به شما بگن. ضمنا غير از من و شما چند نفر ديگه هم اينجا كار مي كنن كه بعدا باهاشون آشنا مي شي. و بلافصله از اتاق خارج شد.
بعد از رفتن خانم بختيار بقيه كاركنان شركت نيز از راه رسيدند و ليلي با معرفي تك تك آنها توسط خانم بختيار  متوجه شد كه آقاي احمدي مباشر شركت، خانم مودت كه هم سن و سال خودش بود بازارياب شركت و چهار - پنج نفر ديگري كه آنها هم مشغول به كاري بودند، در استخدام آن شركت هستند.
ليلي بعد از آشنايي با تك تك آن افراد، وارد اتاقش شد و مشغول تايپ اوراقي كه خانم بختيار روي ميز كارش قرار داده بود شد. به قدري سرش مشغول به كارش بود كه متوجه امير كه جلوي در اتاق به تماشايش ايستاده بود نشد.
امير با ديدن ليلي آن هم در شركت خودش، به يكباره قلبش در قفسه سينه اش به لرزه درآمد و وجودش را نيز لرزاند. چنان كه خودش هم از اين لرزش ناگهاني قلبش به خنده افتاد. مگر در وجود اين دختر چه بود كه با وجودش تا اين حد او را زير و رو كرده بود.
به آرامي وارد اتاق ليلي شد و در را بست. ترديد داشت كه آيا ليلي با ديدنش سر و صدا به راه مي اندازد يا نه؟
ليلي كه مشغول تايپ اوراقي بود با شنيدن صداي در اتاق، سرش را بلند كرد و با ديدن امير گويي كه موجود عجيب و غريبي را ديده باشد چنان از جايش پريد كه صندلي اش به سر و صدا افتاد و تكاني خورد. امير كه آن روز شيك تراز روزهاي قبل وارد شركت شده بود چند ثانيه اي به همان صورت به چشمان متعجب ليلي خيره شد. بعد از آن هم بدون مقدمه با لبخند بامزه اي گفت: سلام عرض شد خانوم منشي، خسته نباشين.
ليلي با عجله كنار امير رفت و با لحن تندي گفت: معلومه تو اينجا چكار مي كني؟ مي خواي اينجام آبرومو ببري؟ نكنه توام اومدي منشي بشي؟
امير با لحن خنده داري گفت: مگه بده مام منشي بشيم؟ بهت نمي ياد اينقد حسود باشي. يا شايدم مي ترسي رئيست به جاي تو عاشق من بشه؟ شايدم مي ترسي جاي تورو بگيرم؟ شايدم مي ترسي ...
ليلي دوباره بِرُوبِر نگاهش كرد و با صدايي كه از ته گلويش بيرون مي زد گفت: خدايا من از دست تو چكار كنم؟ كجا پناه ببرم كه تورو نبينم؟ آخه چرا دست از سرم بر نمي داري؟ به خدا الآن چنان جيغي مي كشم كه همه بريزن سرت و حالتو جا بيارن.
كه امير با نگاه خاصي نگاهش را به چهره ليلي دوخت و گفت: آدم با رئيسش اين طوري حرف نمي زنه خانوم سپهري!
ليلي كه از حرف امير كاملا غافلگير شده بود، نگاهي مملو از تعجب به سر تا پاي او انداخت و برجايش ميخكوب شد. آنچه را كه مي ديد و مي شنيد باور نمي كرد. بالاخره بعد از لحظاتي به آرامي روي مبل كنار دستش نشست و گفت: يعني تو رئيس اين شركتي؟
امير خيلي بامزه گفت: ديروز كه تو راهرو بهت گفتم اين دفعه تو منو تعقيب كردي، نه من تو رو. حالا با ديدن من اين شغلو مي خواي يا نه؟ اگه بگي نه، مي فهمم كه كم آوردي.
ليلي كه گويي لال شده باشد، تا لحظاتي فقط نگاهش كرد. و بالاخره وقتي به خود آمد كه فهميد از شانس بدش امير رئيس اين شركت است.امير دوباره با همان لبخندي كه بر لب داشت گفت: حالا به نظرت كي، كيو تعقيب كرده، من يا تو؟ حالا كي بايد رو كي اسيد بپاشه، من يا تو كه دنبالم تا دفتر كارمم اومدي؟ اونم تا پشت در اتاقم. البته من خودم از اول مطمئن بودم كه بالاخره توام اسيرم مي شي.
ليلي در حاليكه از فرط خشم و شرم نمي توانست سرش را بلند كند از جايش بلند شد و با نيم نگاهي به امير گفت: واقعا تو رئيس اين شركتي؟
امير با مهار خنده اي كه پشت لبانش بود گفت: آره به خدا، اينطور مي گن.
ليلي گفت: پس بگو چرا ميون اون همه متقاضي من استخدام شدم؟ چون پاي آقا در ميون بوده.
امير گفت: نخير چون تو از همه خوشگلتر بودي.
ليلي با عصبانيت گفت: اگه مي دونستم رئيس اين شركت توئي، غلط مي كردم پامو اينجا بذارم.
امير درحاليكه دستانش را پشت كمرش قلاب كرده بود و به آرامي به دور ليلي مي چرخيد گفت: ديگه دروغ نگو، من كه مي دونم ازم خوشت اومده. من كه مي دونم بالاخره تو رو از رو بردم.
امير مدام حرف مي زد و مي خنديد و سر به سر ليلي مي گذاشت. و ليلي بدون آنكه كوچكترين نگاهي به او بياندازد، از شنيدن حرف هاي او كه با طعنه بيان مي شد مدام ليواني را كه كنار پارچ آب بود پر مي كرد و يك نفس سر مي كشيد و به بخت بد خودش لعنت مي فرستاد كه چرا در ميان تمام شركتها گذارش درست به شركت اين مرد افتاده است. از وقتي كه امير وارد اتاق شده و با حرف هايش سر به سر ليلي گذاشته بود. ليلي درست 5 ليوان آب را سر كشيده بود كه با اين كارش موجب خنده شديد امير شد. امير با آب خوردن هاي مداوم ليلي بالاخره به حرف آمد و گفت: چيه؟ مگه صبح كله پاچه خوردي اينقد آب مي خوري؟
ليلي كه احساس مي كرد مغزش داغ شده است با لحن تندي گفت: اگه زياد حرف بزني ميرم پشت سرمم نگا نمي كنم.
امير گفت: از تو هيچي بعيد نيست. چشم لال مي شم.
و بلافاصله محكم به روي دهانش كوبيد و گفت: گِل بگيرن دهنمو كه مدام باز و بسته مي شه و ليلي خانومو دلخور مي كنه. الهي لال بشه اين زبونو كه مدام وِر مي زنه و ليلي خانومو ناراحت مي كنه. الهي دوخته بشه اين دهنو كه هي نطق مي كنه و باعث مي شه ليلي خانوم دوباره عصباني بشن. خب خانوم منشي از جاتون راضي هستين؟ اگه نيستين بگين دكور كُل شركتو براتون عوش كنم. اگه آب خوردن تو اتاقتون كمه، بگم يه آب سردكن توي اتاقتون نصب كنن.
كه ليلي بلافاصله با برداشتن كيفش گفت: فكر نكنم با اين اوضاع و احوال بتونم اينجا بمونم.
امير كه از عكس العمل ليلي هول كرده بود با گفتن: «به خدا غلط كردم.» با عجله وارد اتاقش شد. ولي تا ساعت دوي بعداز ظهر مدام از اتاقش به بيرون سرك مي كشيد و با ديدن ليلي جمله ي «خدايا شكرت» از قلبش مي گذشت. و بالاخره آخرين باري كه امير از در اتاقش سركي به بيرون كشيد، ليلي چپ چپ نگاهش كرد و گفت: حيف اين شركت كه تو رئيسشي.
كه امير بلافاصله در جوابش گفت: آره به خدا، راس مي گي. اصلا چطوره تو رئيسش بشي؟ و ليلي بدون هيچ حرفي فقط با غضب نگاهش كرد. كه امير با ديدن نگاه او گفت: باور كن اصلا باورم نمي شه كه تو پشت در اتاقمي. همش فكر مي كنم دارم خواب مي بينم. چه خوب شد كه آگهي استخدام دادم. چه خوب شد كه منشي قبلي رو دَكِش كردم. باور كن اينقد عشوه گر بود كه نگو.
ليلي دوباره چپ چپ نگاهش كرد و گفت: واقعا تو رئيس اين شركتي؟
امير فوري گفت: آره به خدا اينطور مي گن. چيه بهم نمي ياد؟ اگه نمي ياد بگم بابام بياد جام بشينه. ولي نه، مامانم با ديدن تو گوش بابارو مي گيره و مي بره مي ذاره سر يه كار ديگه. آخه مامانم خيلي حسوده و اصلا دوست نداره هيچ خوشگلي براي بابام كار كنه.
كه بالاخره امير با ورود خانوم بختيار نطقش كور شد و به سمت اتاقش رفت. از رفتار و كردار امير كاملا مشخص بود كه عاشق شده است. ولي حتي عاشق شدنش نيز خنده دار و با ادا و اصول بود
ده شب بود كه ليلي براي خواب وارد اتاقش شد. ولي قبل از اين كه خود را به بسترش بيندازد صداي زنگ تلفن نگاهش را به سمت خود كشيد. به گمان اينكه يكي از دوستان يا اقوامش مي باشد گوشي تلفن را برداشت. ولي به جاي صداي يكي از دوستان يا يكي از اقوام، از آن سوي سيم تلفن صداي شاد امير به گوشش رسيد. با ورود ليلي به آن شركت امير هم اسمش را فهميده بود و هم شماره تلفنش را. درست همان چيزهايي كه ليلي دوست نداشت او بفهمد، فهميده و خيلي راحت به دستش افتاده بود. ليلي با شنيدن صداي امير با لحن سردي گفت: چيه؟ بازم خواب نما شدي؟
امير با همان شيطنتي كه هميشه در لحن صدايش بود گفت: سلام خانوم منشي. خدا خدا مي كردم كه خودت گوشي را برداري.
ليلي گفت: خب كه چي؟ زنگ زدي همينو بگي؟
امير گفت: هيچ مي دوني امشب خيلي خوشحالم.
ليلي گفت: خب به من چه كه خوشحالي. برو اينو به مامانت بگو.
امير گفت: آخه مامانم خوابه. دلم نيومد بيدارش كنم. با خودم فكر كردم كي بهتر از ليلي خانوم كه كمي باهاش دردُ دل كنم. ولي واقعا چقد شانس آوردم كه خودت گوي را برداشتي.
ليلي با لحن پر تمسخري گفت: مي بخشين آقاي رئيس، من منشي توي شركتتون هستم نه منشي تو خونتون كه نصف شبي زنگ زدي و مي خواي دردُ دل كني.
امير بدون توجه به لحن سرد و پر تمسخر ليلي گفت: هر وقت يادم مي افته كه از فردا قراره هر روز تو رو ببينم خوابم نمي بره. خدارو مي بيني چقد مهربونه. قربون خدا برم كه خودش خوب مي دونه چيكار كنه. تا ديروز تو مي خواستي روي من اسيد بپاشي، حالا از امروز من شدم رئيستو تو جرات نداري اين كارو بكني. واي كه چقد خوشحالم. باور كن از خوشحالي مدام تو اتاقم ورجه وُرجه مي كنم.
ليلي دوباره مثل افراد طلبكار گفت: خب كه چي بشه؟ به من چه كه خوابت نمي بره. مگه من قرص خوابم به من زنگ زدي؟
امير گفت: آره به خدا اونم از نوع خيلي قويش. آخه بي معرفت، مثلا من رئيستم حداقل يه ذره باهام مهربون باش.
ليلي گفت: اگه تو رئيس جمهورم بشي، براي من همون پسره احمق مزاحمي.
امير گفت: آي گفتي. بگو، بازم بگو. بازم از اين حرفاي قشنگ بزن كه حسابي به دلم مي شينه و حالمو جا مياره. بگو كه كم كم داره خوابم مي گيره. باور كن وقتي فهميدم اسمت ليليه، بيشتر به اين قضيه پي بردم كه منم مجنونم.
ولي ليلي قبل از آنكه اجازه دهد امير حرفهايش را ادامه دهد، تماسش را قطع كرد و سين تلفن را هم از پريز بيرون كشيد. با همه پر حرفي ها و مزاحمت هاي وقت و بي وقت امير او در نظر ليلي همانند كودكان هيچ رگه ي ناجنسي يا هوا و هوسي در وجودش نبود. در حاليكه ليلي روي بسترش جابجا مي شد با لبخندي زير لب گفت: از فردا خدا بدادم برسه. مار از پونه بدش مي ياد، در لونه اش سبز مي شه.
و با خاموش كردن آبا‍و‍‍ژر كنار تختش فوري به خواب رفت. ولي برعكس او امير تا نيمه هاي شب خوابش نبرد و به قول خودش درون بسترش مدام ورجه ورجه كرد. فرداي آن شب وقتي امير با خوشحالي وارد شركت شد ليلي را پشت ميز كارش نديد. با نديدن او اخم هايش درهم رفت و با دلخوري وارد اتاقش شد. بعد از گذشت ساعتي باز هم ليلي پيدايش نشد. كه امير با ترديد خانم بختيار را به دفترش احضار كرد و در مورد غيبت ليلي پرسيد. خانم بختيار كه از غيبت ليلي آن هم دومين روز تعجب كرده بود گفت: چيزي نگفتن آقاي مهندس. ولي اگه قرار بود نيان بايد حداقل يه زنگي مي زدن و اطلاع مي دادن. امير بدون اينكه اجازه دهد خانم بختيار دنباله سخنانش را ادامه بدهد فوري گفت: ممنون، شما بفرمائين سركارتون. و بلافاصله بعد از خروج خانم بختيار از اتاقش، شماره تماس ليلي را گرفت. ولي كسي جواب نداد. چنان دلش به شور افتاده بود كه با عجله از پشت ميز كارش بلند شد و با سفارشات لازم به مباشرش از شركت خارج و خودش را به محل زندگي ليلي رساند. ولي هرچه انتظار كشيد خروج ليلي را از خانه شان نديد. دوباره بعد از ساعتي به سمت شركتش حركت كرد. ولي باز هم ليلي را در آنجا نديد. ترديد داشت آيا باز هم با شماره خانه ليلي تماس بگيرد يا نه؟ كه بالاخره هشت شب ترديد را كنار گذاشت و شماره را گرفت و بلافاصله صداي ليلي را شنيد. امير كه با شنيدن صداي ليلي كلي ذوق كرده بود گفت: معلومه تو كجايي؟ دلم هزار راه رفته. چرا امروز شركت نيومدي؟
ليلي با صداي خشك و سردي گفت: آقاي مهندس ديشب با اون تلفني كه زدي باعث شدي تو خونه به چن نفر جواب پس بدم. آخرش تصميم گرفتن ديگه من سركار نيام. آخه تا حالا سابقه نداشت اون وقت شب يه مرد غريبه به من زنگ بزنه. حالا زود باش قطع كن تا دوباره تو دردسر نيافتادم.
امير با عجله و با صدايي كه ناراحتيش را نشان مي داد گفت: به خدا غلط كردم. ديگه زنگ نمي زنم. اصلا گوشي را بهشون بده خودم باهاشون صحبت كنم.
ليلي گفت: نه، اصلا. برادرم از اوناييه كه زود داغ مي كنه.
امير گفت: يعني ديگه سركار نمي ياي؟
ليلي گفت: اگه قول بدي ديگه خونمون زنگ نزني، شايد يه كاريش بكنم.
امير گفت: چشم بهت قول مي دم ديگه زنگ نزنم. حالا فردا مي ياي سركار؟
كه ليلي با گفتن «واي پدرم اومد» فوري تماسش را قطع كرد و با لبخندي زير لب گفت: خوب حالتو گرفتم آقاي رئيس.
فرداي آن شب به هنگام صبح وقتي امير وارد شركت شد ليلي را مشغول به كارش ديد. فوري با تك سرفه اي ورودش را اعلام كرد و با صداي شادي گفت: سلام عرض شد خانوم منشي. اولا خسته نباشي. دوما ببخش كه تو خونتون برات دردسر درست كردم. به خدا اصلا يادم نبود ممكنه با زدن تلفن تو مشكل بيفتي.
ليلي بعد از جواب سلام امير با قيافه اي جدي گفت: آقاي مهندس، آقاي صادقي تماس گرفتن و گفتن هر وقت تشريف آوردين شركت حتما با ايشون تماس بگيرين.
امير با صدايي كه نشان مي داد دمغ شده است گفت: يعني اين كه لال شو و برو تو اتاقت. درسته؟ و بلافاصله وارد اتاقش شد.
يك هفته از ورود ليلي به آن شركت مي گذشت. يكي از روزها نزديك دوازده ظهر بود كه ليلي به قصد استراحت كوتاهي به صندليش تكيه داد و چشمانش را نيز بست. با خودش مي انديشيد كه چگونه مي تواند در محل كارش با بچه بازي هاي امير كنار آيد و شغلش را كه خيلي دوست داشت حفظ كند. نمي دانست كه چرا امير با اين دم و دستگاهي كه دارد از بين اين همه دختر او را انتخاب كرده است. به خوبي مي دانست كه اين مرد با اين قيافه و با اين ثروتي كه دارد روي هر دختري كه انگشت بگذارد بدون چون و چرا او را مي پذيرد. درحاليكه به همان صورت پشت ميز كارش با چشماني بسته در عالم خودش غرق بود به ناگاه با شنيدن صداي امير مثال فر فره يي از جايش پريد و سلام تندي تحويل او داد.  امير كه لحظاتي بود به تماشايش ايستاده بود با باز شدن چشمان ليلي با همان نگاه پر شيطنتي كه هميشه شادي در آن موج مي زد گفت: سلام ليلي خانوم. چيه شمام مثل من ديشب خوابتون نبرده كه امروز پشت ميز به جاي انجام كار شركت خوابتون برده؟
ليلي دوباره مثال افراد طلبكار گفت: چيه؟ بازم از راه نرسيده شروع كردي؟
امير كه از لحن گفتار ليلي خنده اش گرفته بود با شيطنت گفت: حتي اخم وحشتناكتم قشنگه. و بلافاصله وارد اتاقش شد. ولي بعد از ساعتي وقتي براي ديدار كوتاهي از ليلي از اتاقش خارج شد، دوباره ليلي را مشغول آب خوردن ديد. درحاليكه با نگاهي پر شيطنت به تماشاي آب خوردن او ايستاده بود گفت: چيه ليلي خانوم، بازم صبح كله پاچه خوردي؟
ليلي كه با سوال او فقط بِروبِرو نگاهش مي كرد گفت: تو چي؟ بازم هوس كَل كَل كردن با من به سرت زده؟ امير در حاليكه كنار ميز او مي نشست گفت: آي كيف مي ده وقتي با تو كَل كَل مي كنم. باور كن همه خستگي هام دَر مي ره.
ليلي گفت: مي شه اينقد بي سر و صدا وارد اتاق نشي و به من زُل نزني.
امير گفت: به خدا دست خودم نيست. زود به زود دلم برات تنگ مي شه. ضمنا وقتي يواشكي نگات مي كنم از اين نگاهات در اَمانم.
ليلي كه نتوانسته بود حتي با آن همه اخم و تخم نيز او را از رو ببرد، سرش را با تاسف تكان داد و گفت: به خدا دست كمي از بچه هاي شيش-هفت ساله نداري. و امير با تمام احساس نگاهش را به ليلي دوخت و گفت البته يه بچه ي خيلي عاشق!)
امير احساس مي كرد بالاخره او هم براي اولين بار دل به كسي بسته است. آن هم به دختري كه تا به آن روز به اندازه سنگيني وزنش فحش و بد و بيراه از او شنيده بود. ليلي به محض شروع دانشگاهش از امير خواست كه اگر برايش مقدور باشد ساعات كارش را با ساعات كلاس هايش هماهنگ كند. و امير كه به هيچ عنوان دلش نمي خواست او را از دست بدهد. با يك برنامه ريزي حساب شده كاري كرد كه ليلي هم به دانشگاهش برسد و هم به كارهاي شركت. كه البته بيشترين ساعات كار ليلي در شركت بعدازظهرها بود و صبح ها بجاي او خانم بختيار پشت ميزش مي نشست.
روزها مي گذشت و امير مدام در شركت دور از چشم ديگران سر به سر ليلي مي گذاشت و با شنيدن حرف هاي او و ديدن چهره خشمگينش مي خنديد و كارهاي بچه گانه اش را ادامه مي داد. او آرزويش اين بود كه هرچه زودتر قلب اين دختر را تصاحب كند و او را نيز همچون خودش ديوانه سازد. ولي ليلي با رفتارهايش به او نشان مي داد كه تا رسيدن به مقصد راهي طولاني در پيش دارد. او آرزويش بود كه ليلي براي ساعتي هر چند كوتاه به او اجازه دهد تا كمي با هم قدمي بزنند و يا حداقل دقايقي داخل اتومبيل كنار هم بنشينند. و يا در شركت حداقل با او كمي به نرمي سخن بگويد. ولي ليلي نه تنها با او جايي نمي رفت، بلكه در دفتر كارش چنان با او خشك و رسمي برخورد مي كرد كه امير مدام با جواب هاي سرد او دمغ مي شد و به اتاقش پناه مي برد. گويي كه هرچه بيشتر ليلي به او نه مي زد، او عاشق تر و كشش بيشتري نسبت به او پيدا مي كرد. يكي از روزهايي كه كار ليلي در شركت از صبح شروع مي شد، امير قبل از ورود او به شركت شاخه اي گل رز وارد اتاق او شد و شاخه ي گل را داخل كشوي ميز او قرار داد و بي سر و صدا وارد اتاق خودش شد. حتي آقاي عسگري نيز از ورود او به شركت اطلاعي نداشت.
ساعت هشت صبح بود كه ليلي بي خيال و قبراق وارد دفتر كارش شد و بعد از كندن پالتواش پشت ميز كارش نشست و بعد از خوردن چاي كه آقاي عسگري برايش آورده بود، كشوي ميزش را براي برداشتن اوراقي بيرون كشيد. ولي با ديدن شاخه گل به صندليش تكيه داد و براي لحظاتي به گل خيره شد. و بعد از آن هم تا قصد كرد گل را بردارد و بو كند، با ديدن سايه امير كه روي شيشه كتابخانه اتاقش به نمايش درآمده بود لبانش به لبخندي كج شد و شروع كرد به پرپر كردن گلبرگ هاي گل.
درحاليكه به سختي خنده اش را مهار مي كرد با صدايي كه امير هم بشنود گفت: يه روز با همين دستام خودتم پرپر مي كنم و مي ندازمت تو سطل آشغال آقاي مهندس.
كه امير با شنيدن حرف ليلي با لحن بامزه اي گفت: يعني منم مثل گلبرگاي اين گل لمس مي كني؟ به خدا از اين بهتر نمي شه.
ليلي كه با شنيدن صداي امير سرش را به سمت او چرخانده بود، با نگاهي كه نشان مي داد تازه او را ديده است گفت: تو اينجا چكار مي كني؟
امير با نگاه خيره و متعجب ليلي گفت: اي واي انگار بازم گند زدم. ببخشيد منو نديده بگيرين. من هنوز نيومدم.
ليلي كه خنده اش گرفته بود گفت: منظورت اينه كه اين هيكل بي قواره تو نيستي؟
امير خيلي بامزه گفت: نگو تورو خدا. اگه مامانم بفهمه كه اينطور آتيش زدي به مالش ولوله به پا مي كنه.
ليلي كه دوباره خنده اش گرفته بود بدون جواب ديگري مشغول كارش شد. ولي هنوز هم همچنان سايه امير را به روي چهره اش احساس مي كرد. كه بالاخره طاقت نياورد و با بالابردن سرش لحظاتي به همان صورت به او خيره شد. ولي باز هم امير از نگاه خيره او كه همراه با خشم بود از رو نرفت و از جايش تكان نخورد. ليلي كه با ديدن پررويي امير خنده اش گرفته بود، به زحمت خنده اش را مهار كرد و گفت: هيچ مي دوني با اين كارات ديوونه ام كردي.
امير فوري گفت: و توام با اين چشاي قشنگت.
ليلي كه از حرف امير گونه هايش سرخ شده بود سرش را به زير انداخت و گفت: خواهش مي كنم از اين حرفا نزن.
كه امير دوباره با نگاهي به نگاه رازگونه ليلي گفت: اي كاش مي فهميدي كه من چي مي كشم؟
و سراسيمه وارد اتاقش شد. ادامه دارد ..



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





شنبه 14 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:49 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 56
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 60
بازدید ماه : 199
بازدید کل : 5444
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1