و باز هم لیلی
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

فصل 4-1
آن شب امیر با دیدن خواب بدی در مورد لیلی، هراسان از خواب پرید وبه یاد خوابش افتاد. قلبش چنان می زد که نمی توانست بخوابد. چندین بار تصمیم گرفت که با خانه لیلی تماس بگیرد و جویای حالش شود. ولی با بخاطر آوردن خانواده لیلی پشیمان شد و این کار را نکرد.
صبح آن شب که امیر بعد از دیدن آن خواب بی تاب دیدن لیلی بود، با ورودش به شرکت روبروی او ایستاد و با حسرت نگاهش را به او دوخت.
که لیلی با دیدنش آن هم به آنگونه خیره، گفت: سلام، بله؟ باز چی شده؟ چرا بازم زل زدی به من؟
امیر که به همان صورت روبروی او ایستاده بود با خیره شدن به چشمان لیلی گفت: ای کاش به اندازه یه ارزن دوسم داشتی.
لیلی یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: حالا که می بینی به اندازه یه میکروبم دوست ندارم.
امیر تبسمی به روی لبانش نشاند و گفت: من که خیلی وقته می دونم تو نه قلب داری نه احساس.
لیلی گفت: خب که چی؟
امیر گفت: هیچی بابا! با تو نبودم. مردم بسکه ابراز احساسات کردم و توام هی تحویلم گرفتی. بابا کم سنگ رو یخم کن. کم کِنِفَم کن.
لیلی گفت: نیست توام خیلی از رو می ری.
امیر گفت: چیکار کنم، روم زیاده. اتفاقا مامانم همیشه بهم میگه «ای وای امیر آخه تو چرا اینقد روت زیاده؟» منم بهش می گم چیکار کنم مامان جان چیکار کنم؟ تو خودت منو اینطوری زاییدی.
لیلی با تکان دادن سرش گفت: می شه به جای قصه گفتن اجازه بدی من به کارم برسم.
آن روز امیر در حالیکه همه حرف ها و حرکاتش مثل همیشه با کمی شیطنت همراه بود، لیلی را به یاد پسرکی شیطان و وروجک انداخت و مدام از در و دیوار بالا می رود و با سر و صدایش فریاد والدینش را در می آورد. با فمر به اینکه بچه امیر چه وروجکی خواهد شد لبخندی به لبانش نشست. که امیر با دیدن لبخندش فوری گفت: چیه لیلی خانوم، خنده های مشکوک می زنی؟
لیلی گفت: هیچی داشتم به این فکر می کردم، وقتی تو اینطوری هستی ببین بچه ت دیگه چه ولوله ای از آب دربیاد.
امیر فوری با تبسمی یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: ولی من مطمئنم بچه مون به تو می کشه. و بلافاصله باشکلکی که لبخند را بر لبان لیلی نشاند، وارد اتاقش شد.
اوایل اسنفد ماه بود و لیلی به سختی مشغول کار و تحصیلش بود. چند روزی بود هر زمان که امیر وارد دفتر کارش می شد، مباشر شرکتش آقای احمدی را در اتاق لیلی و مشغول گفتگو با او می دید. به خوبی می دانست که مباشرش مردی ست مجرد و تنها که بدنبال دختری مانند لیلی می گردد. هر زمان که امیر او را در اتاق لیلی و مشغول گفتگو با او می دید، خون خونش را می خورد و اعصابش بهم می ریخت. ولی نمی توانست کلامی بر زبان آورد و در مورد احساسش حرفی به مباشرش بزند. چون به خوبی می دانست که اگر لیلی بفهمد، به شدت از دستش عصبانی می شود و سر و صدا راه می اندازد. تا اینکه آن روز جلوی در شرکتش علاوه بر مباشرش برادر بزرگ او را نیز مشغول صحبت با لیلی دید. بدون اینکه اتومبیلش را وارد پارکینگ ساختمان کند گوشه ای پارک کرد و با چهره ای پر از اخم جواب سلام آن سه را داد و به سمت داخل شرکت رفت. ولی به محض اینکه وارد اتاقش شد از پشت پنجره اتاقش مشغول تماشای آن سه که هنوز در حال گفتگو با هم بودند شد.
بالاخره بعد از دقایقی برادر آقای احمدی از آن دو جدا شد و آقای احمدی و لیلی دوشادوش هم وارد شرکت شدند. که امیر آن روز حتی بعد از ورود لیلی به اتاق کارش، نه به اتاق او رفت و نه حتی سرکی کشید. تا به آن روز لیلی را مشغول صحبت با هیچ مردی ندیده بود بخصوص در کوچه و خیابان.
همان روز هوا کم کم رو به تاریکی می رفت که دوباره صدای آقای احمدی از اتاق لیلی به گوش رسید. فوری از جایش بلند شد و به کنار در اتاقش رفت و گوشش را به در چسباند. با وجود این که به خوبی می دانست کارش به دور از شخصیت اوست، ولی کنجکاوی و دلهره به او اجازه اینکه به این گونه مسائل بیاندیشد را نمی داد. کنجکاو بود که ببیند آن دو راجع به چه موضوعی با هم صحبت می کنند. که در میان جملاتشان وقتی کلمه ازدواج به گوشش رسید گوش هایش را بیشتر تیز کرد. با شنیدن سخنان آقای احمدی به قدری حالش بد بود که به شدت احساس خفگی می کرد. با باز کردن دکمه یقی پیراهنش پارچ آب را برداشت و آبش را لاجرعه سر کشید. ولی باز هم احساس خفگی و تشنگی رهایش نکرد. که بلافاصله به سمت پنجره اتاقش رفت و یک تای آن را باز کرد و ریه هایش را پر از هوای اطرافش کرد. ولی باز هم حالش هیچ تغییری نکرد. بعد از دقایقی وقتی امیر مطمئن شد که آقای احمدی به دنبال کار خودش رفته است، به آرامی در اتاقش را باز کرد و به تماشای لیلی که مشغول کارش بود ایستاد. و وقتی لیلی صدای گام های امیر را که به او نزدیکتر می شد را شنید، سرش را به سمت او چرخاند و نگاهش در نگاه پر معنی او خیره ماند و بعد از لحظاتی نیز صدای آرامش را شنید: هیچ می دونی با اون نگاهت توی اون عکس چه به روز من آوردی؟
برای اولین بار بود که امیر را به آن صورت غمگین و جدی می دید. که همین نگاهش موجب شد تا لیلی از پشت سر قامتش را از نظر بگذراند و زیر لب بگوید: «چه عجب یه ذره جدی شد.»
روزها می گذشت و لیلی امیر را دیگر با آن حال و حوصله سابق نمی دید. مدام از هر کار لیلی ایراد می گرفت و مدام با او جر و بحث می کرد. به طوری که با آن بهانه های وقت و بی وقتش لیلی را به ستوه آورده و موجب شده بود تا او تصمیم بگیرد که هرچه زودتر استعفایش را بدهد و بدنبال کار دیگری برود.
فصل 5
ان روز وقتی لیلی استعفایش را جلوی روی امیر گذاشت امیر به یکباره رنگ چهره اش تغییر کرد و با اشاره به کاغذی که جلوی رویش بود گفت: این چیه دیگه؟
لیلی با خونسردی شانه هایش را بالا انداخت و گفت: استعفانامه. چون مدتیه احساس می کنم از بودنم توی این شرکت ناراضی هستی و مدام دنبال بهانه تازه می گردی. پس برم بهتره.
امیر بدون هیچ حرفی فقط به چهره لیلی زل زد. به طوری که لیلی از نگاه خیره اش معذب شد و گفت: چرا اینطوری نگام می کنی؟
امیر با همان سکوتی که داشت نگاهش را بر روی استعفانامه لیلی زوم کرد و بعد از مکث کوتاهی با صدایی که گویی به زحمت از گلویش بیرون می زد گفت: با من ازدواج کن لیلی، خواهش می کنم. قول میدم خوشبختت کنم. همه این بهانه ها فقط به خاطره اینه که تو مدام با این مردیکه احمدی نشست و برخاست داری. هیچ می دونی هر بار که احمدی وارد اتاقت می شه چه عذابی می کشم؟ من نمی دونم این همه مدت اون راجع به چی با تو صحبت می کنه؟ اگه به خاطر آبروی تو نبود تا حالا حسابی حالشو جا آورده بودم.
این حرف امیر برای لیلی به معنای آن بود که او تمام آن مدت فقط به خاطرِ وجود آقای احمدی این همه بداخلاق و بهانه جو شده است. درحالیکه از حرف امیر خنده اش گرفته بود با مهار خنده اش گفت: مثل برادر بزرگا حرف می زنی، درست عین برادر خودم که به اینطورمسائل خیلی حساسه.
و درحالیکه لبخند معنی داری به روی لبانش نقش بسته بود، بدون ادامه حرفش به سمت در اتاق رفت. ولی قبل از خروج از اتاق دوباره صدای امیر را شنید : سوال من جواب نداشت؟
لیلی که هنوز هم آن لبخند پر شیطنت به روی لبانش بود، گفت: حتما نداشت که ندادم!
و بدون معطلی از اتاق خارج شد. ولی به محض اینکه پشت میز کارش نشست با نگاهی به در اتاق امیر دوباره لبخندی زد و زیر لب گفت: پس که اینطور آقای مهندس! با این حرفات خوب خودتو توی دردسر انداختی.
هوا تاریک شده بود که لیلی به قصد رفتن به خانه اش از شرکت خارج شد و باز هم همچون روزهای پیش آقای احمدی را جلوی شرکت در انتظار خود دید که باز هم برای فرستادن مادرش برای خواستگاری از او اجازه و آدرس می خواست. ولی باز هم لیلی طبق معمول با دادن جواب منفی راهیه خانه اش شد. او بی خبر از این بود که باز هم امیر از پشت پنجره اتاقش مشغول تماشای آن دو بود. یک هفته از آن شب می گذشت که آن روز امیر به محض ورود به شرکت به سراغ لیلی رفت. از چهره و چشمانش به خوبی پیدا بود که شب قبل را اصلا نخوابیده است. درحالیکه دستانش را به روی میز لیلی ستون اندامش کرده بود گفت: لیلی با من ازدواج کن ، خواهش می کنم. باور کن تا جواب بله را ازت نگیرم، شبا خواب ندارم.
لیلی درحالیکه ابروانش را بالا داده بود گفت: آقای مهندس شما تو این شرکت غیر از خواستگاری کردن از بنده کار دیگه ای ندارین؟
امیر که گویی دیگر تحمل شنیدن نه گفتن لیلی را نداشت گفت: لیلی تورو خدا بگو که حاضری با من ازدواج کنی.
لیلی با نگاهی که گویی به کودکی زل زده باشد گفت: هیچ می دونی خیلیا به انتظار بله گفتن من نشستن؟ پس توام لطف کن و بیشن به انتظار. البته روی صندلی آخر. چون تو آخرین نفری هستی که شاید، البته شاید، راجع به پیشنهادت فکر کنم.
و دوباره با شیطنت تبسمی به چهره اش نشاند و گفت: فقط مواظب باش تو نوبت با کسی دعوات نشه.
امیر که از حرف لیلی عصبانی شده بود پرسید: مثلا کیا تو نوبتن؟
لیلی گفت: چیه؟ نکنه می خوای باهاشون دوئل کنی؟
امیر گفت: اگه لازم باشه، آره.
لیلی در حالیکه لبش به لبخندی کج شده بود گفت: متاسفم، چون دیگه وقتی برای دوئل نداری. باید به عرضتون برسونم که قرار مدارا گذاشته شده.
امیر با شنیدن حرف لیلی چنان دست و پایش را گم کرد که بی هوا با صدای فریاد مانندی گفت: چی؟ تو چی گفتی؟
که با صدای فریادش آقای عسگری وارد اتاق شد و با دستپاچگی پرسید: چیزی شده قربان؟ اتفاقی افتاده؟
امیر درحالیکه نفسهای عمیقی می کشید، بعد از لحظاتی گفت: نه آقای عسگری برو به کارت برس. از دست یکی از مشتریا عصبانی شدم.
و بعد از رفتن آقای عسگری با صدای آرامی گفت: تو چی گفتی؟
لیلی با بی خیالی گفت: چیه؟اگه بخوام شوهر کنم باید از تو اجازه بگیرم؟ آره دارم شوهر می کنم. حالا اگه اجازه بدی به کارام برسم. چون برای تهیه جهیزیه ام حسابی باید کار کنم.
لیلی ناخواسته با آن حرف هایش او را به هراس از دست دادنش انداخته و دلهره را به جانش نشانده بود.  همان روز با خروج لیلی از شرکت امیر تصمیم گرفت که همان شب به در خانه ی لیلی برود و او را از پدرش خواستگاری کند. که با این نیت از شرکت خارج شد و بعد از ساعاتی فکر و رانندگی ، تردید را کنار گذاشت و با عزمی راسخ فرمان اتومبیلش را به سمت خانه لیلی چرخاند. با هرچه نزدیکتر شدن به محله زندگی لیلی ضربان قلبش تندتر و تندتر می شد. ولی چاره ای نداشت. باید قبل از اینکه کار از کار می گذشت حرف هایش را با پدر لیلی می زد. چنان در فکر و خیال بله یا نه گفتن لیلی بود که حتی متوجه بارش باران نیز نبود. ولی به ناگاه با صدای رعد و برق بلندی تکان شدیدی خورد و متوجه بارش باران شد.
ریزش باران از آسمان لحظه به لحظه تندتر و تندتر می شد و برف پاک کن اتومبیلش بی وقفه به روی شیشه جلوی رویش سُر می خورد و خود را از این سوی شیشه به آن سوی شیشه می کشید. باران چنان تند و پی در پی بود که گویی هیچ پایانی برای آن همه بارش نبود. وقتی امیر روبروی خانه لیلی توقف کرد باران هنوز هم بی امان می بارید. مانده بود پیاده شود یا نه؟ که بالاخره بعد از گذشت دقایقی با بردن نام خدا از اتومبیلش پیاده شد و با گامهایی که پر از ترس و تردید بود خودش را به کنار ساختمان  رساند. با همان تردید دستش را که از شدت هیجان می لرزید به سمت زنگ در برد. ولی ناخواسته دستش را عقب کشید و سرش را به سمت پنجره طبقه دوم بالا برد و چراغش را روشن دید.
با بالا بردن صورتش قطرات تند و ریز باران با صورتش برخورد کردو شجاعتی تازه به او بخشید. به طوری که فوری دستش به سمت زنگ در رفت و آن را با تمام قدرت فشرد. هنوز لحظاتی از فشردن زنگ در نگذشته بود که صدای بله گفتن لیلی به گوشش رسید. امیر بعد از تکرار بله گفتن لیلی به خود جراتی داد و گفت : لیلی منم امیر.
تعجب لیلی که از صدایش مشخص بود به گوشش رسید که پرسید: تو اینجا چیکار می کنی؟ بازم می خوای منو تو دردسر بندازی؟ می دونی اگه برادرم یا پدرم تورو ببینن چه بلایی سرت می یارن؟
امیر با صدای پر التماسی گفت: من که برای جنگ نیومدم. فقط اومدم به پرت بگم تورو به غیر از من به کس دیگه ای نده. لیلی بدون اگه به غیر ازمن به کس دیگه ای بله بگی، قبر منو با دستای خودت کندی. می فهمی؟
لیلی که همیشه کارهای امیر برایش غیر منتظره بود گفت: واقعا که. این موقع شب اومدی این جا که این حرفارو تحویلم بدی؟ برو، برو الانه پدر و مادرم از راه برسن و تورو ببینن. خدارو شکر که برادرم رفته سفر وگرنه جنازت وسط این کوچه بود.
امیر با درماندگی گفت: عیبی نداره، بذاربرادرت منو بکشه. بذار پدرت بیاد منو ببینه. بذار اصلا هر بلایی دلشون می خواد سرم بیارن. شاید اون موقع تو یه ذره دلت به رحم بیاد.
لیلی که دیگر کم آورده بود گفت: حالا چرا امشب اومدی اینجا؟
امیر گفت: چون اگه امشب نمی اومدم ممکن بود دیر بشه و تو رو از دست بدم.
لیلی با خونسردی گفت: الانم با اومدنت چیزی تغییر نکرده!
امیر گفت: نگو لیلی نگو. به خدا قسم اگه من امشب جوابمو از تو نگیرم، همین جا تا خود صبح زیر بارون می شینم.
لیلی گفت: اون دیگه مشکل خودته، اینقد زی بارون بشین تا سینه پهلو کنی و بمیری.
امیر گفت: یعنی مردن من هیچ فرقی به حالت نداره؟
لیلی گفت: معلومه که نداره. حالا اگه می خوای زیر بارون بست بشینی، لطف کن و برو اونورتر بشین. چون اگه همسایه ها بفهمن که به خاطر من بَست نشستی، آبروم می ره.
امیر آهی کشید و گفت: باشه لیلی باشه. فقط بدون اگه زیر بارون از سرما یخ زدم و مُردم، نگو که بهت نگفتم.
لیلی باز هم با خونسردی گفت: ممنون که قبلا خبرم کردی تا خودمو برای تشیع جنازه ت آماده کنم.
امیر گفت: خیلی سنگدل و بی احساسی.
لیلی بدون توجه به حرف امیر گفت: فقط یادت باشه اگه پدرمو  دیدی خودتو معرفی نکن. چون حتما تحویل کلانتری می دَتت.
امیر در حالیکه از سرما دندانهایش به هم می خورد گفت: لیلی تو رو خدا بیشتر فکر کن.
لیلی با صدایی که پر از شیطنت بود گفت: شب بخیر آقای مهندس!
و بلافاصله چراغ اتاقش را خاموش کرد و روی تختش دراز کشید
ادامه دارد ...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





شنبه 14 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:50 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 35
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 39
بازدید ماه : 178
بازدید کل : 5423
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1