رمان شیدا
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

شيدا
نويسنده: رقيه بني شيخ الاسلامي
***
چشمانم را آرام ميگشايم و در آينه به خود خيره ميمانم. دهانم از تعجب باز ميماند، چشمانم را بر هم مينهم، باورم نميشود اين قدر تغيير كرده باشم، با ديدن خود شادي تمام وجودم را فرا ميگيرد، هيچگاه فكر نميكردم بلاخره چنين روزي در طالع من نيز باشد.
با صداي آرايشگر به خود آمدم: عروس خانم ماشاا.. چقدر ماه شدي.
صداي بوغ ممتد ماشين در فضاي آرايشگاه ميپيچد، چند لحظه اي دلشوره سراسر وجودم را فرا ميگيرد، در باز ميشود و او مي آيد، با مشاهده قامت

بلندش در چارچوب در و لبخندي كه به لب دارد به ناگاه ذهن سركشم مرا به گذشته اي نه چندان دور ميكشاند، به پاييزي غريب كه درد غربت،

تحمل آن را برايم دشوارتر ساخته بود.
سه ماهي از قبول شدنم در رشته ي مورد علاقه ام ادبيات دانشگاه تهران گذشته بود، اما هنوز دوري از عزيزانم آزارم ميداد مرا مجبور به رفتن در

آخر هرهفته براي تجديد ديدار ميكرد. كلاسهاي متوالي اين هفته و دلتنگي براي خانواده و اتفاقاتي كه اخيراً حال و هواي خانه را عوض كرده بود،

مرا واميداشت كه از آخرين كلاس چهارشنبه اين هفته بگذرم و سريع به ترمينال بروم و به سوي نوشهر حركت كنم.
تمام طول راه فكرم پيش كاميار برادر بزرگم بود، چون از روي اطلاعاتي كه هستي داده بود، مثل اينكه جريان خواستگاري كاميار از همكارش جدي

شده بود و هفته ي قبل مراسم رسمي آشنايي دو خانواده صورت گرفته بود. بالاخره به نوشهر رسيدم، سريع سوار آژانس شدم و جلوي درب خونه

پياده شدم. نگاهي به اطراف انداختم، كوچه قشنگتر از هميشه شده بود، برگهاي زرد پاييزي كه حالا سنگفرش كوچه هاي شهر شده بود جلوه خاصي

به شهر بخشيده بود.
كليد رو سريع چرخوندم و وارد خونه شدم، آرام پا را در سالن پذيرايي خانه گذاشتم، با ديدن مامان و بابا فريادي از شادي كشيدم و خود را در

آغوششان جاي دادم، بعد از كمي سربه سرشان گذاشتم و گفتم: ميبينم اين هفته اي اصلاً به خودتون زحمت نداديد كه يه زنگي واسه شيداي بيچاره

بزنيد، ببينيد بابا زنده است يا مرده، طفلك من، هرچند ديگه عروس دار شديد دختر ميخوايد چيكار؟
بابا منو تو آغوش گذاشت و گفت: شيداي بابا تو كه ميدوني اين هفته درگير كارهاي كاميار بوديم و فرصتِ سر خاروندن هم نداشتيم وگرنه جاي تو

يكي هميشه تو قلب باباست، مگه ممكنه كسي عزيز دلشو فراموش كنه.
اين ترفند هميشگيم بود، واسه اعتراف گرفتن از بابا و عزيزتر كردن خودم كه هميشه آخرش صداي تمام اهل خونه در مي اومد. بعد از ديدن مامان

بابا به اتاق كاميار رفتم و چند ضربه اي به در زدم و گفتم: اجازه هست آقاي دامادِ نامردِ بي معرفت؟
كاميار با ديدن من لبخندي زد و بعد خوش و بش، با گلايه گفتم: جوگير نشو من هنوز از دستت ناراحتم، باشه داداش من، بايد از هستي بشنوم كه

داداشم به سلامتي داره خودشو بدبخت ميكنه.
كاميار قيافه ي حق به جانبي به خودش گرفت و گفت: اينطور حرف نزن، تو كه ميدوني من از خدام بود خواهر گلم تو مراسم خواستگاريم حضور

داشته باشه، اما ميون هفته بود و نميشد تو رو وسط ترمي مجبور به دو در كردن كلاسها كرد، تو هم كه استاد اين فني، از طرفي هم دري راه قضيه

رو پيچيده تر كرد، من بي تقصيرم.
اخم هام رو باز كردم و با لودگي گفتم:حالا از اينها گذشته بگو ببينم اين عروس خانم ما، داداش ماداش حسابي كه قابل تور كردن باشه داره يه نه،

منو كه ميشناسي عين كنه چسبيدم به تو.
دوباره رگ غيرت كاميار به جوش اومد و اخمي قشنگ سراسر چهرشو فرا گرفت و گفت: ديگه پر رو نشو، ميگن دخترا ميرند دانشگاه، ديگه

نميشه كنترلشون كرد اينجاست. نخير خواهر من، پسري با مشخصاتي كه مَد نظر شماست، لاغر و قد بلند با پوستي روشن و دستي استخواني كه

موهاي مشكي داشته باشه و پول بابش از پارو بالا بره و ننه شم دوبار سكته كرده باشه و سوميشم تو راه باشه بايد يدم واسه جنابعالي بسازند، همچين

پسري فعلاً تو بساط ما نيست.
گونه ي كاميارو بوسيدم گفتم: پس من منتظر ميمونم، قربون دستت بگرد بين دوستات شايد.......... سريع جاخالي دادم تا دمپايي كه كاميار به طرفم

پرتاب كرده بود بهم نخوره، اما از بخت بد، هستي بيچاره كه صداي مارو شنيده بود، همون لحظه وارد اتاق كاميار شد و دمپايي به پاي اون اصابت

كرد و جيغ هستي سراسر ساختمونو گرفت.
**********
روي تخت غلطي خوردم و نگاهي به هستي انداختم. ظاهراً هنوز دلخور بود و منو مسبب همه دردسرا ميدونست. وانمود ميكرد در حال درس خوندن

واسه كنكوره، اين فيگور هميشگيش بود. به خاطر اينكه واسه دادن اطلاعات چيزي گيرش بياد هميشه سرشو ميكرد تو كتابش و خودشو سرگرم درس

خوندن نشون ميداد.
به سراغ چمدونم رفتم، بلوزي كه از قبل به اين منظور تهيه كرده بودمو برداشتم و به جلوي آينه رفتم درحاليكه بلوز جديد رو در آينه برانداز ميكردم

هستي رو مخاطب قرار دادم: هستي جان اين رنگ بهم مياد.
هستي نيم نگاهي به من انداخت، يك دفعه فريادي از شادي كشيد بلوز رو از دستم قاپيد و گفت: بالاخره واسم گرفتيش، قربون خواهر گلم برو، خيالم

از بابت عقد كاميار راحت شد. شيدا! اين خيلي گرون بود، چرا تو زحمت افتادي؟
خنديدم وگفتم:حالا آشتي هستي خوب حالا از سير تا پياز ماجرارو تعريف كن.......و خودمو مشتاق شنيدن نشون دادم.
هستي كمي مِن مِن كرد و گفت: فكر نكنمي به خاطرلباسه ها نهة منو كه ميشناسي، مقابل فشارهاي تو نميتونم دووم بيارم، باشه ببا، حولم نكن دارم

ميگم. اسمش ساراست، تو اداره ي كاميار اينا كار ميكنه، تو بخش حسابداري البته ليسانس حسابداريهة اين داداش مهندس و كمبوديسم ما واسه كاري

ميره بخش حسابداري با ديدن سارا خانم، بي خيال كار و وظيفه اش ميشه و درحاليكه يه دل نه صد دل عاشق شده بوده با برانكارد اونو ميرسونند

بيمارستان.
اين دختر دهن لق هيچ وقت دست از لودگيش بر نميداشت، بعد اضافه كرد: نزديك بو اصل كاري يادم بره، راستي ميدونستي ما رفتني شديم؟ پسر تور

كردم توپ. اين دختره يه داداش داره آقا، خوش تيپ، داره دوره تخصص جراحي رو ميگذرونه اونم كجا؟ شهيد بهشتي تهران، از روزي كه ديدمش

انگيزه ام واسه درس خوندن دو برابر شده، امسال هرطور باشه دندون پزشكي شهيد بهشتي قبولم.
هيچ جوري قادر نبودم جلوي خندم رو بگيرم، اين دختره دست بردار نبود و هرروز عاشق يكي ميشه، البته همه ميدونستند اين حرف ها فقط ناشي از

طبيعت بذله گو هستيه و اون امسال عزمشو جزم كرده بود كه رشته مورد علاقه اش دندانپزشكي قبول بشه و به تنها چيزي كه فكر نميكرد ازدواج

بود. بعد از تعاريف هستي از سارا، يهو دلم گرفت، حس كردم با وجود اين غريبه ي تازه وارد، بين منو كاميار كه تو فاميل به خاطر وابستگيمون به

هم شهره شده بوديم، فاصله اي عميق داره ايجاد ميشه و واسه لحظه اي حسادت به اين ميهمان ناخوانده سراسر وجودمو احاطه كرد. از دست خودم

خندم گرفت، هنوز هيچي نشده داشتم خواهرشوهر بازي در مي آوردم و سارا رو محكوم ميكردم، بايد اين خيالات باطلو دور بريزم و منتظر آينده

باشم.
بعد از صبحونه، بابا طبق معمول به سراغ روزنامه رفت و مامان هم تو آشپزخونه داشت يه فكري واسه ناهار ميكرد. كنار بابا روي مبل نشستم و

خودمو با ديدن تلويزيون سرگرم كردم. بابا كه متوجه بي حوصلگي من شد دستشو دور گردنم حلقه زد و گفت: شيدا جان چه خبر از دانشگاه،

امتحاناتتون كِي شروع ميشه؟ با بي حوصلگي گفتم: هيچي بابايي، حجم درس ها خيلي زياد شده، فصل امتحاناتم نزديكه شروع بشه.
مامان هم به جمع ما پيوست و گفت: پس مراسم عقد كاميار رو زودتر بذاريم تا با امتحانات شيدا تداخل نداشته باشه....... بعد آهي كشيد و گفت: كِي

ميشه عروسيه شيدا رو تو همين خونه برگزار كنيم.
بابا اخمي كرد و گفت: ببين مينا من به آرزوهاي تو كارندارم، ولي من شوهر بده نيستم. مگه دخترمو از سر راه آوردم كه بِدَم گردن كلفتاي مردم

ببرند؟ با دستاي خودم جگر گوشه هامو از خودم دور كنم تا شايد ماهي سالي شوهراشون اجازه بِدَن كه اينها بيان باباي پيرشون رو ببينند.
همون لحظه هستي كتاب به دست از پله ها اومد و گفت: نگران نباش باباجان، واسه شيدا يه جوون خوب و باكلاس پيدا كردم همين نزديك خونمون،

هرروز هم مطمئن باش خونه خودمون تلپهة نميخواي بدوني كي؟ همين اصغرآقا سوپر محله، هم جوون برازنده ايه، هم دنبال يه دختر خل و چل

خونونده دار ميگرده، سنشم به سن شيدا ميخوره، يه هفتادو اندي سالشه.
بابا و مامان قهقهه اي سر داده بودند كه بيا و ببين. با حرص گفتم: هستي جان، اون چند سال به پاي تو نشسته، فكر كردي اينقدر نامردم كه مجنون

خواهرمو غُر بزنم؟ برو برو سراغ درس خوندنت كه اكه امسال دانشگاه قبول نشي، اصغر آقا ميزنه زير قولش و ترشيده ميشيا.
با ديدن چهره خندان مامان و بابا لبخند پيروزمندانه اي زدم و ظاهراً كل كل ما خاتمه پيدا كرد. از حرفهاي مامان متوجه شدم قرار عقد رو گذاشتند

واسه چهارشنبه آينده كه نيمه شعبانه.
عصر به اتاق كاميار رفتم، ازش در مورد مراسم عقد پرسيدم، كاميار گفت: مثل اينكه عقد خصوصي ميگيريم و جشن رو تابستون برگزار ميكنيم،

مهمونهاي ماهم به جز اعضاي خونوادمون، خاله شيرين و رضا هستند.
رضا دوسالي از من بزرگتربود، دوران بچگي مون رو باهم سپري كرده بوديم و خاطرات مشترك زيادي داشتيم. من و رضا هنوز هم مثل دوهمبازي

كودكي وقتي به هم ميرسيديم شروع به كل كل ميكرديم و موفقيت هامونو به رخ هم ميكشيديم. من مطمئن بودم نگاه رضا به من هنوز عين كودكيم

پاك و بي آلايشه مثل يه داداش بزرگتره و فكر ازدواج ما دوتا كه چند ساليه بر سر زبونا افتاده، فقط زاييده افكار خاله شيرينه، كه سالهاست همچين

آرزويي رو در سر داره. همه از جواب من مطمئن بودند ولي هيچ كي حاضر نبود دل كوچيك و مهربون خاله شيرين رو بشكونه و همين مسئله منو

بدجوري تو مخمصه گذاشته بود.
**********
صبح من و هستي مشغول جمع كردن وسايل مورد نياز براي خوابگاه شديم. مامان طبق معمول قورمه سبزي رو فريز كرد و در ساكم گذاشت. با

كمك هستي به زور در چمدونو بستيم. در آخر مثل هميشه داد هستي دراومد: باز هرچي داشتيم داري ميدي عزيز دردونه ات ببره؟ بابا مام آدميم. شيدا

جان تعارف نكن، فرش مرش هاي تو خونه رو هم ببر.
مامان با گفتن: كِي ميشه واسه تو ساك ببندم.... دهن هستي رو بست. ساعت يازده دوباره با دلي گرفته عازم تهران شدم.
در راه به اتفاقات اين چند روزه فكر كردم. با ازدواج كاميار تهديدي جدي در زندگيم حس ميكردم. دفتر خاطراتم را از درون كيفم برداشتم و اتفاقات

اين چند روزه را در آن نگاشتم و در آخر اضافه كردم:
ديگر من نيز بزرگ شده ام و شايد من نيز چون او وارد سرازيري پر شيب سرنوشت شده ام، چقدر دلم ميخواست هيچ گاه مجبور به انتخاب نشوم و

عشق را تجربه نكنم. من هميشه عشق را در داستانهاي بيژن و منيژه مي جستم و بر اين باور بودم كه عشق هاي رنگين امروزي فاني است و

قداستش را از دست داده. چقدر دلم ميخواهد از خوابي كه روزگار برايم ديده، سردرآورم.
احساس بالغ شدن و پا در ورطه تكامل يافتن و جواني را حس كردن مرا گيج و مبهوت ساخته. هيچ گاه نتوانستم پيله دريدن و پروانه شدن را درك

كنم اكنون ديگر افكاري كه روزگاري دلخوشيهاي زندگيم بودند برايم جذابيتي ندارند.
خدايا! پا در چرخه زمان نهاده ام، براي كودك ماندن و كودكي كردن چه زود پير ميشويم.

__________________

ادامه دارد.............



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:, :: 23:13 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 85
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 89
بازدید ماه : 228
بازدید کل : 5473
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1