و باز هم لیلی
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

فصل 5-1

 

از کار امیر واقعا خنده اش گرفته بود. مردی با موقعیت او زیر باران از او خواستگاری می کرد. در حالیکه در تاریکی اتاقش لبخندی به روی لبانش نشسته بود زیر لب گفت: آقای مهندس همون طور که چند ماهه با کارات مدام اعصاب منو به هم می ریزی، چنان اعصابتو به هم بریزم که بیفتی گوشه تیمارستان.
تا ساعتی به روی بسترش مدام غلت می زد و پهلو به پهلو شد. ولی هرچه کرد خوابش نبرد. حس کنجکاوی بدجوری به جانش افتاده بود. به طوری که بالاخره به سمت پنجره اتاقش کشیده شد و امیر را دید. باورش نمی شد. امیر گوشه ای تکیه بر دیوار نشسته و سرش را نیز به روی زانوانش قرار داده بود. با دیدن امیر که تقریبا دو ساعتی می شد زیر باران نشسته و از جایش هم تکان نمی خورد ترس عجیبی به جانش افتاد. با خودش فکر کرد اگر واقعا اتفاقی برای او بیافتد چه؟ که به یکباره امیر سرش را بلند کرد و لیلی را کنار پنجره دید. با دیدن لیلی فوری از جایش بلند شد و به طرف زنگ در رفت و آن را فشرد. درحالیکه از سرما به زحمت لبهایش به سخن گفتن باز می شد، با شنیدن صدای لیلی که گفت: «اِوا... تو هنوز نرفتی؟» گفت: لیلی بازم نمی خوای جوابمو بدی؟
لیلی گفت: بابا چه رویی داری؟ من که خیلی وقته جوابتو دادم. حالا دیگه برو خونتون.
امیر گفت: یعنی تو یه ذره ام دوسم نداری؟ به خدا اگه یه ذره بهم امیدواری بدی می رم خونمون.
لیلی دوباره با همان خونسردی گفت: شب بخیر آقای مهندس، برو زیر بارون و خوش باش.
و بلافاصله به سمت بسترش رفت. و بعد از ساعتی به خواب عمیقی فرو رفت. عقربه های ساعت روی شش و نیم بامداد بود که با شنیدن زنگ ساعت از خواب بیدار شد و هنوز هم هوا را تاریک و خواب آور دید. ولی بدون توجه به تاریکی هوا از جایش بلند شد و بعد از کشیدن خمیازه ای و ورزشی به اندامش دست و رویش را شست و بعد از خوردن صبحانه ای از خانه خارج شد. ولی اواسط کوچه بود که با دیدن امیر برجایش میخکوب شد. امیر را به همان صورت شبِ پیش نشسته بر کنار دیوار خانه ای دید که سرش به روی زانوانش بود و تکیه اش به دیوار پشت سرش.  
فوری با گام هایی بلند خودش را به او رساند و با نگاهی به اطراف که مبادا یکی از همسایگان اورا ببیند کنار پایش نشست و با صدای آرامی کنار گوشش زمزمه کرد: «واقعا که دیوونه ای» ولی امیر جوابی نداد. لیلی با دیدن سکوت او با خودکارش فشاری به بازویش داد و گفت: ببینم، مردی یا زنده ای؟
امیر با فشار خودکار لیلی سرش را از روی زانوانش بلند کرد و با رنگ و رویی که از سرما و خستگی به سفیدی کاپشن تنش بود گفت: از شانس بدت هنوز زنده ام و تو نمی تونی سر خاکم بیای.
 
لیلی با دیدن رنگ و روی امیر که همچو مردگان بود به وحشت افتاد. ولی باز با همان خونسردی گفت: واقعا که هم دیوونه ای هم بچه، تو واقعا تا صبح اینجا نشسته بودی؟
امیر گفت: آره. چون می خواستم بهت ثابت کنم که چقد دوسِت دارم و چقد می خوامت. لیلی بهم نه نزن، وگرنه هر شب میام همین جا تا خود صبح می شینم تا بالاخره بمیرم و تو از دستم خلاص شی.
لیلی باز هم نگاهی به اطراف انداخت و با ندیدن کسی گفت: حالا پاشو برو خونتون و یه دوش داغ بگیر تا حداقل شب که دوباره بر می گردی سر کشیکت، سرحال و قبراق باشی.
امیر با حرف لیلی سرش را باتاسف تکان داد و گفت: خیلی بی معرفتی، خیلی سنگدلی، خیلی بی احساسی.
لیلی گفت: هر طور دوس داری فکر کن. من دانشکده ام دیر شده و باید برم. ولی هنوز قدمی از امیر دور نشده بود که صدایش را شنید: لیلی راستشو بگو، جواب خواستگاری آقای احمدی چیه؟
لیلی که از سوال امیر خنده اش گرفته بود گفت: هر وقت رفتی خونتونو سرحال و قبراق برگشتی شرکت بهت می گم.
 
و بلافاصله قبل از اینکه کسی او را ببیند از کنار امیر گذشت و خودش را به سر کوچه رساند. امیر نه تنها آن روز بلکه به مدت یک هفته دیگر هم به شرکت نرفت. چون به شدت سینه پهلو کرده و علاوه بر اینکه به مدت سه شبانه روز در بیمارستان بستری شد، بعد از آن هم چند روزی را در خانه و زیر نظر مادرش به استراحت پرداخت. در مدتی که امیر در بیمارستان بستری بود، همه کارمندانش به دیدنش رفته بودند الا لیلی که مدام با خودش می گفت: «حقشه، تا اون باشه دیگه تو کوچه نخوابه.»
 
ولی با وجود تمام این افکار مدام برایش دعا می کرد که حالش خوب شود و سلامتیش را به دست آورد. یک جورایی دلش برای شیطنت های این پسرک تنگ شده بود. وقتی به یاد شبی می افتاد که امیر برای اثبات عشقش به او در آن سرما و باران شبش را در کوچه گذرانده بود، لبخندی به روی لبانش می آمد و با بالا بردن یک تای ابرویش زیر لب می گفت: امیر خان تا شما باشین بی اجازه عاشق دختر مردم نشین.
 
درست ده روز بعد از آن شب بود که یکیاز بعدازظرهارها درحالیکه لیلی مشغول کارش بود، سایه شخصی را بالای سرش احساس کرد. که با بالا بردن سرش امیر را روبروی خود با نگاه خاصی که معلوم نبود چه جور نگاهیست خیره به خود دید. با دیدن امیر بلافاصله به یاد آن شب افتاد و خنده به او هجوم آورد. که بعد از مهار خنده اش از جایش بلند شد و گفت: سلام آقای مهندس، روزتون بخیر، خدا بد نده. شنیدم مریض شده بودین، حتما بی احتیاطی کردین و شبو بیرون از خونه گذروندین. قدیمیا راس می گن که بچه های شیطون زود به زود مریض می شن. ولی خب نگران نباشین. در نبود شما همه کارا به خوبی و به موقع انجام شده.
 
درحالیکه امیر به همان صورت به چهره پر شیطنت لیلی خیره شده بود گفت: بی معرفت، سنگدل. حتی نکردی یه زنگ بهم بزنی و حالمو بپرسی؟ فکر کنم اگه می مردم تشییع جنازمم نمی اومدی.
لیلی فوری گفت: چرا قربان، حتما می اومدم. آخه من عاشق مرده خوریم.مخصوصا احسان جناب رئیسم که خوردن حلواش خیلی کیف داره.
 
امیر دندان هایش را با خشم روی هم فشرد و گفت : واقها که !
 
و بلافاصله با گام هایی که معلوم نبود عصبانی است یا نه؟ وارد اتاقش شد.
 
لیلی که خنده اش را پشت لبانش مهار کرده بود، با جابجا شدن بروی صندلیش دوباره مشغول به کار شد. ولی در همان لحظه توسط امیر به اتاقش احضار شد. که بلافاصله با برداشتن اوراقی که باید امیر آنها را امضا می کرد وارد اتاق او شد و اوراق را روی میز او قرار داد و گفت: آقای مهندس لطفا اینارو امضاء کنین.
 
امیر با کنار گذاشتن اوراق گفت: اینارو ولش کن، بشین.
 
بعد از اینکه لیلی با نگاهی به امیر روی مبل جابجا شد گفت: نکنه قصد توبیخ منو داری؟ 
 
امیر با کشیدن آهی گفت: خودت خوب می دونی که من جرات این کارو ندارم. خب تعریف کن ببینم چه خبر؟
لیلی با چهره ای که پر از شیطنت بود گفت: والله در نبود شما هیچ خبرخاصی نبود. فقط باید به حضورتون برسونم که هفته گذشته به خاطر نبودن شما یکی از بهترینهفته های زندگیم بود. چون نه موقع ورودم به شرکت شمارو دیدم، نه موقع خروجم. خلاصه اینکه این هفته کبکم حسابی خروس می خوند. و دیگه اینکه برای حرف زدن با آقای احمدی جاسوسی نداشتم و حسابی با ایشون درد و دل کردیم و به اخلاقیات هم آشنا شدیم و دیگه این که ...
امیر که با حرف های لیلی دوباره اعصابش به هم ریخته بود، با لحن تندی به میان حرف های او که با شیطنت بیان می شد پرید و گفت: نمی خوای بس کنی؟ تا کی می خوای عذابم بدی؟   
لیلی باز هم با همان خونسردی گفت: تا وقتی که ازدواج کنم و از این شرکت برم و یا تا وقتی که ...  
امیر که در این فاصله از جایش بلند شده و روبروی او ایستاده بود گفت: یعنی تو مثل بقیه نمی تونستی یه تُک پا بیایی عیادتم؟  
که لیلی خیره به امیر گفت: هیچ لزومی ندیدم بیام عیادتت.
 
امیر درحالیکه به چشمان لیلی خیره شده بود گفت : حیف که خیلی دوسِت دارم وگرنه ...
 
لیلی گفت: وگرنه چی؟ اخراجم می کردی؟
 
امیر گفت: صد در صد، چون خیلی بی معرفتی.
 
لیلی با گفتن: «یادم نمی ره که چی گفتی.» و بلافاصله به سمت در اتاق رفت. ولی قبل از اینکه دستش به دستگیره در برسد صدای امیر را شنید: هنوز اجازه خروج ندادم.
 
لیلی درحالیکه پشتپ به امیر بود گفت: درسته، تو رئیسی و منم زیر دستت، و باید برای هر کاری ازت اجازه بگیرم.  که در میان حرف هایش وجود امیر را پشت سرش احساس کرد و صدایش را شنید: لیلی چرا اینقد اذیتم می کنی؟ هیچ می دونی توی این ده روزی که ندیدمت حالم بدتر شده بود؟ چقد دیگه باید ثابت کنم که دوست دارم و به وجودت نیازمندم؟ چقد؟ هان؟
 
لیلی فوری از او فاصله گرفت و گفت: کسی مجبورت نکرده این کارا رو بکنی.
 
امیر گفت: چرا، علاقه به تو منو مجبور به هر کاری می کنه، می فهمی؟ هرکاری!
 
لیلی گفت : اگه اجازه بدی می خوام برم.
 
امیر گفت :خوب می دونی که اجازه منم دست توئه.
ولیلی بدون بیان حرف دیگری از اتاق خارج شد و پشت میز کارش نشست. با حرف ها و رفتارهای امیر مطمئن شده بود که امیر او را به حد پرستش دوست دارد و او این را نمی خواست.  
همان لحظه تصمیم گرفت که از آن شرکت برود. با این فکر دوباره استعفانامه اش را نوشت و با زدن انگشتی به در اتاق امیر، وارد اتاق شد و استعفانامه اش را جلوی رویش گذاشت و گفت: آقای مهندس اگه اجازه بدین من دیگه اینجا کار نکنم.
 
امیر با نگاهی پر خشم به استعفانامه اش گفت: اینقد این کاغذ لعنتی را جلوی من نذار.
 
و بلافاصله کاغذ را برداشت و جلوی چشمان لیلی پاره کرد و گفت: خجالت نمی کشی بعد از اون همه حرفای من رفتی و این کاغذ رو نوشتی؟ برو سر کارت.
 
لیلی گفت: تا استخدام منشی بعدی می مونم ولی بعد از اون می رم.
 
امیر از جایش بلند شد و رو در روی لیلی ایستادو گفت: دختر کلافه ام کردی. چطور بگم دوست دارم، چطور بگم میخوامت، چطور بگم که می خوام همسرم بشی، رفیقم بشی، شریک زندگیم بشی، همراهم بشی، همسفرم بشی، هان چطور بگم؟
 
لیلی با نگاهی به امیر گفت: چرا نمیخوای بفهمی من و تو از هیچ لحاظی با هم جور نیستیم؟ هان چرا نمی خوای بفهمی؟  
امیر گفت: همسرم شو خواهش می کنم، باور کن سعی می کنم اونقدر خوشبختت کنم که پشیمون بشی از این که چرا زودتر به من بله نگفتی.
لیلی گفت: باید فکرکنم.
 
امیر با ناباوری نگاه قشنگی به او انداخت و گفت: آفرین، این شد. حالا فردا جوابمو میدی؟
 
لیلی گفت: چه خبرته. مگه دنبالت کردن؟
 
امیر با خنده شادی گفت: خودمو نه، ولی دلمو چرا؟ لیلی جان زودتر جرابمو می دی؟
 
لیلی گفت: چه زود خودمونی شدی. حالا بذار هم پیاله بشیم بعد.
 
امیر گفت: چشم لیلی خانوم، چشم. نمیشه همین امشب جوابمو بدی؟
 
لیلی با بی خیالی گفت: حالا اجازه بده اول جواب آقای احمدی رو بدم، بعد از اون نوبت شماست.  
امیر با لحن تندی گفت: یعنی چه؟ مگه بازم با این مرتیکه حرف می زنی؟  
لیلی گفت: چته از الآن؟  
امیر گفت: غلط کردم ببخش. ولی آخه می ترسم این احمدی طوری حرف بزنه که تورو راضی به ازدواج با خودش کنه.  
لیلی به هنگام خروج از اتاق با نگاهی و لبخندی به امیر گفت: نترس، اونم مثل جنابعالی سر کاره. امیر با حرف لیلی پشت میزش براق شد و گفت: یعنی چه؟
لیلی گفت: هیچی، یعنی نه زن اون می شم نه زن تو.  
 
امیر سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: واقعا که! منو باش چه خوش باورم. فکر کردم راستی راستی می خوای در موردم فکر کنی.
 
لیلی گفت: هنوز اینقد خُل نشدم که بشینم در مورد تو و امثال تو فکر کنم.  
و قبل از اینکه از اتاق خارج شود دوباره صدای او را شنید: لیلی مطمئن باش آخرش راهمون یکیه.

و لیلی در جوابش گفت: تو قبرستون شاید.  

تعطیلات عید هم از راه رسید و لیلی برای گذراندن روزهای عید دوباره راهیه شیراز شد. تعطیلات در شهر زیبای شیراز چنان به او خوش گذشته بود که بعد از پایان تعطیلات متوجه بالا رفتن وزنش شد. و برعکس لیلی ، امیر در این روزها چنان بی قرار بود که حتی اطرافیانش نیز متوجه اش شده بودند. ولی هیچ کدام به هیچ وجه فکر این را که پسرشان به سختی عاشق شده باشد را نمی توانستند حدس بزنند. چون به امیر اصلا این چیزها نمی آمد به خصوص به این شدت.  بعد از پایان روزهای تعطیل عید اولین روز درس و کار برای لیلی شروع شد. وای که چقدر دلش برای دانشکده و دوستانش تنگ شده بود. مطمئن بود که اگر تا به آن روز سرش را با درس و کار گرم نمی کرد، دلش در تنهایی خانه اش به طور حتم پوسیده بود. و شاید هم تا به امروز از غصه و تنهایی دق کرده بود. تنها دلخوشیش در زندگی، دانشکده اش بود و کار در شرکت. بخصوص که مزاحمت های وقث و بی وقث امیر در فضای دلنشین شرکت سرش را حسابی گرم کرده و به قول معروف برایش خالی از لطف نبود. برای او امیر در کنار تمام تنهایی ها و کار و درسش مثال کودک شیطانی بود که او را با حرف ها و کارهایش به خنده می آورد و خستگی و دلتنگی روزانه را از دل و جانش به در می کرد. البته او همیشه خود را در چشم امیر طوری نشان می داد که از کارهای او به شدت عصبانی می شود  و حرص می خورد. ولی در پنهان به کارهای او می خندید و کلی تفریح می کرد.
آن روز بعد از خروج از دانشکده بعد از پانزده روز تعطیلی راهیه شرکت شد. هوای بهار چنان او را سرمست خود گرده و حال و هوایش را تغییر داده بود که با حالی خوش و نفسی عمیق که راحتی خیالش را نشان می داد وارد ساختمان شد. با ورودش چشمش به آقای عسگری افتاد که مشغول دادن چای به همکاران و مشغول جمع و جور کردن میز خانوم آراسته بود. بعد از احوال پرسی و تبریک سال نو به تک تک همکاران وارد اتاق کارش شد و برای لحظاتی اطراف را زیر نظر گذراند. با شنیدن صدای امیر که درون اتاقش مشغول صحبت با تلفن بود مطمئن شد که امیر دقایقی بعد با حرف های خنده دار و بامزه اش وارد اتاقش می شود. درحالیکه پشت میز کارش می نشست با کشیدن کشوی میزش دوباره شاخه ای گل را داخل آن دید. درحالی که لبخش به لبخندی کج شده بود زیر لب گفت: «از دست این بچه.»
هنوز خیره به گل بود که آقای عسگری با سینی چای وارد اتاقش شد و بعد از خوش و بش، فنجان چای را مقابلش قرار داد و گفت: دخترم انگار خیلی بهت خوش گذشته، حسابی رنگ و روت باز شده.
لیلی با لبخندی گفت: مگه می شه آدم بعد از مدتها دوری کنار عزیزترین کسانش باشه و بهش خوش نگذره.  
آقای عسگری گفت: انشالله هر سال همینطوری بهت خوش بگذره و همیشه لبات پر از خنده باشه.
 
لیلی با تشکری فنجان چای را برداشت و مشغول خوردن چایش شد. هنوز نیمی از چایش را نخورده بود که چشمش به امیر افتاد که مثال کودکان وروجک سرش را از میان در اتاقش بیرون داده و به تماشای او ایستاده بود. همان لحظه اول که نگاه لیلی بعد از دو هفته با نگاه امیر برخورد کرد. برق خاصی از چشمان امیر بیرون زد و بدجوری برای لیلی خودنمایی کرد. لیلی با دیدن امیر از جایش بلند شد و گفت: سلام آقای مهندس، سال نو مبارک.
امیر که گویی فقط منتظر شنیدن یک جمله از لیلی بود، فوری از اتاقش بیرون پرید و گفت: به به لیلی خانوم، سلام از بنده است. سال نوی شمام مبارک. عید شمام مبارک، روز و روزگار شمام مبارک، کفش نوتونم مبارک، مانتو جدیدتونم مبارک، خلاصه سرتاسر وجودتونم مبارک. یادم باشه بعد از این شمارو بیشتر بفرستم شیراز آخه بزنم به تخته حسابی رو اومدینو چاق و چله شدین. یادم باشه ماه عسل حتما یه سری شیراز بزنیم. چون انگار آب ئو هواش خیلی بهتون می سازه.


 

و در ادامه حرف هایش در حالی که روبروی لیلی ایستاده و او را برانداز می کرد گفت: ببینم لیلی خانم شما با پنجه آفتاب قرارداد نبستین؟
لیلی با مهار خنده اش چپ چپ نگاهی به امیر انداخت و گفت: با پنجه آفتاب نخیر. ولی انگار با آدم پررویی مثل شما چرا.  
امیر با صدای شادی گفت: وای چه عالی ، می شه این قراردادتون تا آخر عمر باشه؟  
لیلی با نفس عمیقی گفت: اگه عمرتون کوتاه باشه چرا که نه، حتما.  
و در ادامه نگاه تندی به امیر انداخت که نگاهش بدجوری دل او را لرزاند. چنان که لب باز کرد و گفت: ببینم خانوم سپهری، دل شما کی به دل من جواب می ده؟
 
درحالی که لیلی با اوراق روی میزش ور می رفت گفت: دل من هیچ وقت به دل شما جواب نمی ده.
 
امیر با نگاه پر شیطنتی گفت: ولی من مطمئنم که بالاخره دلتون یه روزی به رحم می یاد و به دل بیچاره م جواب می ده. اونم یه جواب خیلی قشنگ.
 
لیلی درحالیکه مشغول تایپ مطلبی بود گفت: به همین خیال باش، اصلا مگه دختر قحطه که مدام دنبال منی؟  
امیر خیلی بامزه گفت: نه به خدا، تو این شهر بی در و پیکر، پره دختر. اونم رنگارنگ و یکی از یکی خوشگل تر. ولی هیچ کدوم لیلی خانوم ما نمی شه. آخه لیلی خانوم ما یه چیز دیگه ست. لیلی خانوم ما چیزایی داره که دخترای دیگه ندارن. اصلا وقتی آدم با لیلی خانومه، لیلی خانوم با حرفای تند و تیزش آدمو یه تکون اساسی می ده. مثل خونه هایی که شب عید حسابی خونه تکونه می شن. راستی لیلی خانوم، شما خونه تکونیتونم مثل حرکت زبونتون خوبه؟ ولی خب اگه بلد نیستی نگران نباش. خودم شبای عید مثل یه مرد خوب پا به پات کار می کنم و خونمونو یه تکون اساسی می دم چطوره؟
لیلی با اخم بِروبِر نگاهش کرد و گفت: آقای رئیس شما غیر از وقت گذرونی تو اتاق بنده کار دیگه ای ندارین؟
امیر نگاهی با حسرت به چهره پر اخم لیلی انداخت و گفت: یعنی من لایق این نیستم که یه لبخند خشک خالی ام به روم بزنی؟لیلی تورو خدا باهام ازدواج کن. به خدا قول میدم پشیمون نشی. بذار امسال سال خوبی رو کنار تو شروع کنم. بذار امسال ....  
که لیلی میان حرفای امیر از جایش بلند شد و گفت: ببینم تو عادت داری همیشه خودت ببری و خودت بدوزی؟ آقای عزیز برای چی مدام منو لای منگنه می ذاری؟  
امیر که به خوبی متوجه عصبانیت لیلی از حرف هایش شده بود، با قیافه ی بامزه ای گفت: آخه منگنه خورت مَلَسه.  
لیلی دوباره با اخم گفت: اینو تو گوشت فروکن و بیخودیم تلاش نکن که از لیلی جماعت برای تو بله در نمی یاد.
 
امیر با خنده گفت: بالاخره در می یاد من مطمئنم.
و در ادامه در حالیکه وارد اتاقش می شد گفت: کاش به جای من تو عاشقم می شدی.
ساعتی بعد لیلی چنان در افکار خود غرق شده و به آن دورها سفر کرده بود که متوجه امیر که کنار اتاقش به تماشایش ایستاده و عاشقانه نگاهش می کرد نبود. لیلی باز هم به یاد بی عاطفگی پدرش افتاده بود و باز هم به یاد مظلومیت مادرش.  
دقایقی بعد وقتی صندلی اش را چرخاند و نگاهش را از آسمان آبی پشت پنجره اتاقش گرفت، تازه متوجه امیر شد. با دیدن امیر که آن گونه نگاهش می کرد دوباره به یاد پدرش افتاد که او هم چون امیر روزی عاشق مادرش بود و عاشق او. ولی امروز از آن همه عشق همسرانه و پدرانه چه مانده بود؟ هیچ. فقط خاطرات کمرنگی از آن روزها برجای مانده بود و کینه ای پر رنگ و پا برجا از پدرش.  با یادآوری همه آن خاطرات تلخ و دیدن امیر، ابروهایش در هم گره خورد و با لحن تندی گفت: ببینم تو کاری جز تماشای بنده نداری؟  
امیر گفت: فعلا که نه، چون این روزا بهتر از هر کاری تماشای شماست. مخصوصا وقتی سرت پایینه و منو نمی بینی تا بهم چشم غره بری و تنمو بلرزونی.
 
که درست در میان سخنان امیر صدای بی تابی تلفن به گوششان خورد و نگاه هر دو را به سمت خود کشاند. لیلی بی درنگ گوشی تلفن را برداشت و بعد از چند کلام سوال و جواب با مخاطبش، فهمید که با امیر کار دارند. فوری گوشی را به سمت امیر گرفت و گفت: با شما کار دارن.  
امیر از همان کنار میز لیلی، با چند کلام شکسته و بسته، با کسی که پشت خط تلفن با او صحبت می کرد سوال و جواب داد و با پایان مکالمه اش گفت: لیلی خانوم انگار که باید تماشای شما رو به فردا موکول کنیم و بریم دنبال کارمون. آخه بیرون از شرکت برای یه کار نون و آب دار احضار شدیم. اونم توسط بابای عزیزمون که کاری جز راس و ریس کردن کارای نون و آبدار نداره. چیکار کنیم دیگه ماییم و همین یه بابا. البته یه موقع نترسیا، پدر شور بدی نیست.  
و با خنده پر شیطنتی دفتر کارش را ترک کرد و به قول خودش به دنبال کاری نان و آبدار رفت.

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





شنبه 14 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:54 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 62
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 66
بازدید ماه : 205
بازدید کل : 5450
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1