و باز هم لیلی
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

فصل 5-2


 

خورشید آخرین نفس هایش را می کشید و تاریکی آهسته سایه اش را در سرتاسر شهر پهن می کرد که لیلی با دیدن عقربه های ساعت با لحن تندی زیر لب گفت: «ای وای چه دیر شد.» و بلافاصله از جایش بلند شد و بعد از خداحافظی از آقای عسگری شرکت را ترک کرد. ولی پایین تر از ساختمان شرکت اتومبیلی مزاحمش شد. لیلی بدون هیچ جوابی به مرد مزاحم به راهش ادامه داد و جلوتر رفت. ولی شخص مزاحم گویی که از سکوت لیلی جری تر شده باشد به ناگاه جلوی پایش با ترمز پر صر و صدایی توقف کرد. به طوری که لیلی با وحشت چند قدم به عقب پرید و تا خواست چیزی بگوید، شخص مزاحم از ماشینش پایین پرید و گفت: عزیز دلم چرا پیاده حیف شما نیست با این قدم های قشنگتون پیاده گز کنین؟ بیایین بالا و اون قدمهاتونو بذارین رو تخم چشمای بنده.
 
تا لیلی دهان باز کرد که بگوید خفه شو، به ناگاه سر و کله ی امیر که معلوم نبود از کی و چه زمانی به دنبال لیلی بوده و به تماشای آن دو ایستاده بود پیدا شد، آن هم چه پیدا شدنی. امیر چنان ناغافل و غضبناک مرد مزاحم را چپ و راست کرد که او وحشتزده و هراسان بدون هیچ توقفی پا به فرار گذاشت. لیلی که چهره ی امیر را تا به آن روز چنین مردانه و خشمگین ندیده بود، با فرار مرد مزاحم لبخند کم جانی به لبانش نشست و با همان لبخند گفت: بالاخره توام یه جایی به دردم خوردی. برای اولین بار حضورت واقعا به موقع بود. ممنون.
 
امیر که به علت گلاویز شدن با آن مرد در حال نفس نفس زدن بود، با شنیدن حرف لیلی بادی به غبغب انداخت و گفت: حالا کجاشو دیدی؟ تو زنم شو، ببین چه مرد به درد بخوری ام. چنان غیرتی تو زندگی به خرج بدم که تو مدام میون زنای فامیل پز بدی و بهم افتخار کنی. که امیر اِله، که امیر واقعا مَرده، که امیر تو مردای فامیل تکه، که امیر ...
 
لیلی که با لحن سخن امیر خنده اش گرفته بود، فوری لبخندش را مهار کرد و با همان جدیت همیشگی میان حرفای او پرید و گفت: بازم بهت رو دادم نطقت باز شد؟
 
امیر با چهره ای دمغ گفت: آخه بی احساس تا کی میخوای دمغم کنی؟ بابا یه ذره تحویلم بگیر.
لیلی که به خوبی می دانست اگر کوتاه بیاید امیر تا خود صبح حرف برای گفتن دارد، با دیدن خودروی تاکسی که از کنارشان رد می شد فوری دستش را برای توقف خودرو بلند کرد و بدون اینکه اجازه دهد امیر حرف دیگری بزند، سوار و از امیر دور شد. مطمئن بود که از فردای آن شب امیر به خاطر خدمتی که آن روز در حقش کرده بود، مدام خودش را مرد به درد خوری خواهد خواند. که با این افکار لبخندی به لبش آمد و موجب شد تا زیر لب بگوید: «از دست این مرد بچه نما ! »
صبح با صدای آواز پرنده ای که پشت پنجره اتاقش آوای خوشی را سر داده بود، چشمانش را باز کرد و از پشت پنجره اتاقش نگاهش به آسمانی افتاد که نوید روزی فرح بخش و دلپذیری را به او می داد.بعد از کشیدن نفس عمیقی و غلتی کوتاه از روی تخت به زیر آمد و آماده رفتن به شرکت شد.
 
نزدیک ظهر بود که لیلی دوباره امیر را خیره به خود دید.با دیدن نگاه خیره امیر چنان نگاهش را برای او تیز کرد که امیر با نگاه مظلومی گفت: تورو خدا اینطوری نگام نکن، از وحشت تنم می لرزه.
 
لیلی گفت: حالا  خوبه به قول خودت می ترسی، اگه نمی ترسیدی چیکار می کردی؟
 
امیر گفت: هیچی، فوری مامانمو می فرستادم خواستگاریت.
 
لیلی نگاهش را به امیر دوخت و گفت: نمی دونم تو کی از رو می ری؟ حالا چرا این طوری زل زدی به من؟
ولی امیر به جای هر جوابی خیره به لیلی فقط سکوت کرد. به طوری که با سکوتش موجب شد تا لیلی بگوید: چه عجب بالاخره ساکت شدی؟
 
امیر یک تای ابرویش را بالا داد و خیلی بامزه گفت: دارم به این فکر می کنم که بالاخره یه روز توام عاشقم می شی و می گی امیر جان خیلی دوسِت دارم. زودتر ازم خواستگاری کن که دیگه طاقت ندارم.
 
لیلی پشت چشمی نازک کرد و گفت: آرزو بر جوانان عیب نیست. هرچقدر دوست داری از این فکرا بکن ، فکر کردن که خرج نداره.
امیر کمی به میز لیلی نزدیکتر شد و گفت: چقد آرزو دارم زنم بشی. دلم می خواد وقتی زنم شدی، هر وقت که شب میام خونه ...
 
لیلی بدون اینکه اجازه دهد امیر دنباله حرف هایش را ادامه دهد. با آهنگ جدی تری گفت: آره می دونم، آرزو داری زنت بشم تا هر وقت که شب اومدی خونه، جلوت قلیون بذارم، پشتت متکا بذارم، دست و پاتو بشورم و مالش بدم، ونگ ونگ بچه تو خفه کنم، خلاصه مثل زنای عهد قاجار همه جوره در خدمتت باشم.
 
امیر با صدایی گرفته به میان حرف لیلی آمد و گفت: اینایی که گفتی همه فقط یه شوخی بود. بهت قول می دم اگه زنم بشی، مثل یه ملکه زندگی کنی.
 
لیلی که دوباره با شنیدن حرف های امیر خونش به جوش آمده بود، با تندی از پشت میزش بلند شد و گفت: نه بابا، انگار با وجود تو نمی شه توی این شرکت کار کرد.
و تا قصد کرد از جلوی دیدگان امیر دور شود، امیر به سمت اتاقش دوید و گفت: غلط کردم به خدا.
لیلی که از حرکت تند امیر خنده اش کرفته بود دوباره پشت میز کارش نشست و زیر لب گفت: مَردُمَم رئیس دارن مام رئیس داریم، بچه ی خُل و دیوونه.
 
در تمام مدتی که لیلی در شرکت امیر کار می کرد، امیر برای خوشایند او هر کاری که از دستش بر می آمد برای او انجام می داد. ولی لیلی در مقابل آن همه محبت مثل یک تکه سنگ بود که هیچ نرمشی در مقابل مهربانی های او نداشت. ولی همان بودنش با آن همه اخم و ترش رویی، برای امیر کافی بود و دلش نمی خواست که به هیچ وجه او را از دست بدهد.
 
بالاخره بهار نیز به پایان رسید و تابستان با تمام گرمایش از راه رسید و لیلی امتحاناتش را با موفقیت به پایان رساند. در طول اين مدت ناصر يك بار بيشتر به ديدنش نيامده بود كه ليلي همان يكبار هم در را به رويش باز نكرده و به او گفته بود كه برود و به تابنده خانوم عزيز و دسته گلهايش كه جاي ليلي را براي او پر كرده بودند، برسد. ناصر كه به تازگي با تابنده اختلاف پيدا كرده و دلش مي خواست كه ساعتي را در كنار ليلي بگذراند، با شنيدن سر و صداي ليلي پشت آيفون، پكر و دمغ از آنجا دور و راهيه هتل شد. او بعد از ازدواجش با تابنده، حتي با اقوام خودش نيز قطع رابطه كرده و چند سالي بود كه هيچ كدام از آنها را نديده بود. به تازگي تابنده رفتار و كردارش با ناصر به طور كل تغيير كرده و ديگر او را نه آدم حساب مي كرد و نه ديگر ارزشي براي حرف هايش قائل بود. براي همين ناصر مدام با او درگير و مدام با هم قهر بودند. ولي به خاطر پسري كه از تابنده داشت و به خاطر پل هايي كه پشت سرش خراب كرده بود، نه ديگر مي توانست از اين زن دست بكشد و نه ديگر مي توانست به ايران بازگردد.
تابنده كه بعد از مهاجرت به تركيه پر و بال بيشتري گرفته و آزادتر شده بود. بچه هايش را مدام به پرستاري مي سپرد و وقتش را مدام با دوستاني كه به تازگي در كشور تركيه پيدا كرده بود مي گذراند. بخصوص به تازگي با برادر يكي از دوستانش كه در تركيه برو و بيايي براي خودش داشت، آشنا شده و بيشتر وقتش را با او مي گذراند. گويي كه نفرين هاي ليلي كم كم گريبان ناصر را مي گرفت و مزه تلخ خيانت همسر را مي چشيد و با تمام وجودش حس مي كرد كه خيانت چه مزه اي دارد و چه سوزشي در قلب انسان بر جاي مي گذارد. آن هم سوزشي كه هيچ درماني برايش يافت نمي شود، و با هيچ محبتي جاي زخمش خوب نمي شود.
 
ناصر كه بيشترين وقت خود را در بوتيك بزرگ و شيكي كه تابنده برايش باز كرده بود مي گذراند. از بيشترين اتفاقات عاشقانه اي كه مابين همسرش و شاهين مي گذشت اطلاعي  نداشت و هيچ چيزي را در مورد روابط نزديك و صميمانه آن دو نمي دانست. كه در غير اين صورت از زور غيرت امكان داشت يا مثال پريناز دق كند و راهيه گورستان شود، و يا تابنده را با دست هاي خودش خفه كند و از بين ببرد.
به تازگي روابط تابنده و شاهين كه مردي مجرد و پولدار و خوش قد و بالا بود، به قدري نزديك و صميمي شده بود كه تابنده در كمال وقاحت به راحتي به ناصر خيانت مي كرد و لحظات خوشي را با شاهين سپري مي كرد.
 
تابنده كه رفتار با يك مرد را به خوبي مي دانست و وارد بود از نظر شاهين زني بود جذاب و گرم و پر كشش. كه اوقات بيكاري او را به خوبي پر كرده و لحظات شيريني را برايش فراهم كرده بود. اينطور كه معلوم بود تابنده خانوم دوباره براي چندمين بارعاشق شده و عشق قبليش يعني ناصر را كه ديگر از چشمش افتاده و هيچ تنوع و تازگي برايش نداشت، به كناري گذاشته و با ديگري سرش را گرم كرده بود. او با ثروت كلاني كه از همسر اولش برايش باقي مانده بود هر كاري كه دلش مي خواست انجام مي داد. تابنده درست زماني كه دختري بود بيست و سه ساله و بلند پرواز و جذاب و پول دوست، با مردي پنجاه و هفت ساله آشنا شد. مردي پولدار و تنها كه تا به آن روز به علت مشغله كاريش فرصت ازدواج پيدا نكرده بود. آن روزها تابنده به خاطر رفتار اغوا كننده اي كه از مادرش به ارث برده بود به قدري دور و بر اين مرد چرخيد و چرخيد تا سرانجام او را گرفتار عشق خود كردو خيلي زود به همراه او پاي سفره عقد نشست. آن هم در مجلسي بسيار باشكوه و استثنائي كه موجب شد تا مدت ها بين دوستان و اقوام تابنده ، حرف عروسيش نقل مجلس ها شود.آن دو بعد از ازدواجشان به فاصله يكسال صاحب دو فرزند  شدند كه تولد اين دو دختر كه يك سال با هم اختلاف سن داشتند، موجب شادي ايرج شوهر تابنده شد و برعكس او، موجب عصبانيت تابنده كه چرا به اين زودي صاحب دو فرزند شده است.
كه به دنبال غر زدن هاي مداوم تابنده، ايرج پرستاري خبره و كاردان براي كودكانش استخدام كرد تا همسرش بتواند به راحتي به خود و تفريحاتش برسد. ولي بعد از آن تفريحات تابنده به قدري از حد خود گذشته بود كه هر شب با ايرج كارشان به دعوا مي كشيد. كه بالاخره هفت سال بعد از ازدواجشان ايرج به علت رعايت نكردن در خورد و خوراكش كه پزشكش توصيه هاي بسياري را به او كرده بود، و همين طور با ديدن كارهاي زشت تابنده يكي از شب ها سكته كرد و بعد از يكسال كه مدام در بسترش بود مُرد و آن همه ثروتي را كه براي به دست آوردنش كلي زحمت كشيده و سرتاسر جوانيش را به پايش ريخته بود، براي تابنده و دو فرزندش بر جاي گذاشت.
 
تابنده كه از روز اول هم هيچ علاق اي به اين مرد كه هم سن و سال پدرش بود نداشت مرگ او را به زودي به دست فراموشي سپرد و به كمك مباشرش همه كارها را به دست گرفت و يكه تاز ميدان شد.
 
آن روز ليلي تازه وارد شركت شده بود كه صداي زنگ تلفن نگاهش را به سمت خود كشيد. با عجله كيفش را روي ميز قرار داد و گوشي تلفن را برداشت. كه بلافاصله صداي شاد و شنگول امير در گوشي پيچيد و به گوش او رسيد: به به، ليلي خانوم سلام عرض شد. امروز هوس كردم تا قبل از همه با شنيدن صداي ناز شما از رختخواب بيام پايين. مي بخشي اگه امروز نمي تونم بيام شركت، آخه يه كار ضروري برام پيش اومده.
ليلي با بي خيالي جواب داد: كاش هيچ روزي نمي اومدي شركت. چون اون طوري بيشتر خوشحال مي شدم و بيشتر احساس آرامش مي كردم.
 
امير گفت: نگو تورو خدا. آخه شركت بدون رئيس به چه دردي مي خوره. اونم رئيس گلي مثل امير خان.
 
ليلي گفت: واقعا نمي دونم تو كي بزرگ مي شي؟
 
امير با نوعي شيطنت صدايش را پايين آورد و گفت: خب معلومه. هر وقت ليلي خانوم زنم بشه.
 
ليلي گفت: شتر در خواب بيند پنبه دانه.
امير گفت: ممنون از اينكه حداقل منو به شتر تشبيه كردي نه به سوسك. چون اون موقع هر وقت امير سوسكه و سيبيلاشو مي ديدي مدام جيغ مي كشيدي و پا به فرار مي ذاشتي.
 
ليلي در حاليكه با حرف امير به زور خنده اش را مهار مي كرد گوشي تلفن را بلافاصله به روي دستگاه گذاشت.
روز بعد در حاليكه دوباره به ياد بي وفايي پدرش افتاده بود، با صداي امير به خودش آمد.«خانوم منشي كجا سفر كردن؟ ببينم همسفر نمي خواين؟ به خدا همسفر خوبيم. حداقل مي توني تو اين سفر حسابي منو بشناسي.»
 
ليلي كه از آن دورها به حال پرتاب شده بود با شنيدن جملات امير گفت: مطمئن باش كه سفر نكرده حسابي شناختمت و مي دونم تو از اون بچه پولداراي خيلي سِرتقي. از اونايي كه با هيچي روشون كم نمي شه. از اونايي كه كم نمي يارن.  از اونايي كه فكر مي كنن با پول مي تونن همه چي رو بخرن . ولي آقاي عزيز بايد بدونين كه توي دنيا همه چي رو خريد، همه چي رو. مثلا مي شه يه شهر رو خريد. يه جنگل و خريد، يه جاده رو خريد. يا خيلي از آدمارو خريد. ولي عشق رو نمي شه با هيچ قيمتي خريد. چون عشق بايد با پاي خودش بره تو قلب آدم، نه با پول و زور.
درحاليكه ليلي مشغول گفتن اين جملات بود امير روبروي او نشست و با تكان دادن سرش به چپ و راست گفت: به به، چه حرفاي قشنگي، نمي دونستم شاعرم هستي.
ليلي با كشيدن نفس عميقي گفت: بابا تو ديگه كي هستي خيلي پر رويي به خدا.
ولي باز هم امير كوتاه نيامد و گفت: اينجانب امير بزرگ نيا هستم و چاكر و مخلص شما.
و در ادامه با نوعي شيطنت گفت: خيلي پر روئم نه؟
ليلي گفت: بيچاره مامانت از دستت چي مي كشه.
 
امير با خنده گفت: پولاي بابا رو از جيبش مي كشه بيرون. اونم يواشكي.
ليلي با تكان دادن سرش گفت: كاري مي كني يه روز بدم برادرم حسابي مشت و مالت بده.
 
امير باز هم از رو نرفت و گفت: خيلي خوشحال مي شم همچين روزي رو ببينم. چون دلم مي خواد اونم از نزديك زيارت كنم و بهش بگم كه چقد خاطر خواهرشو  مي خوام، بهش بگم كه به خاطر خاهرت شب و روزم يكي شده. كه با ورود خانوم رستگار فوري حرفش را نيمه كاره رها كرد و وارد اتاقش شد.



نظرات شما عزیزان:

مائده
ساعت16:12---8 ارديبهشت 1392
شیدا جووووووووووووووووووونم سلام. خوبی؟؟؟؟؟؟ دلم خیلی واست تنگ شده .وبلاگت خیلی نازه خیلی دوسش دارم یعنی راستشو بخوای عاشقشم مثل خودت کلا خیلی با حال بود به قول بچه ها الوعده وفااااااا ای خدا از دست بچه ها بوووووووووس دوست دارم.نانازی

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





شنبه 14 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 2:0 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 142
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 146
بازدید ماه : 285
بازدید کل : 5530
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1