و باز هم لیلی
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

فصل 6


 

يازده صبح بود كه امير زير دوش حمام تن و بدنش را ليف مي كشيد و نواي آهنگي را در فضاي حمام زمزمه مي كرد. گويي كه طنين خوش صدايش را تازه كشف كرده باشد، صدايش را بلند تر كرد و با صدايش حمام را روي سرش گذاشت
 
در حال شستن كف سر و صورتش بود كه خواندنش را قطع كرد و با آهي زير لب گفت: خدايا يعني مي شه يه روز به خاطر عروسي با ليلي، زير دوش وايسمو خودمو براي شب عروسي حسابي بشورم؟ آخه ليلي خانوم چرا از من خوشت نمي ياد؟ مگه من چمه؟ حاضرم به خاطر تو هر كاري بكنم . واي خدا، چه روزيه روزي كه ليلي بهم بله بگه. و بلافاصله سرش را بالا گرفت و با صداي بلندي گفت: يا فاطمه زهرا، خودت ليلي را قِسمَتم كن. به خدا اگه ليلي رو قسمتم كني تا آخر عمر نوكرتم.
امير هنوز هم زير دوش حمام در حال راز و نياز با خدا بود كه به ناگاه صداي خواهرش افسانه را شنيد: چته مثل پيرزنا دو ساعته چپيدي تو حموم؟ هيچ معلومه اونجا چكار مي كني؟
 
امير طبق معمول با صداي پر شيطنتش گفت: كاري نمي كنم، فقط دارم دعا مي كنم زودتر زنم بدين.
 
خواهرش با خنده گفت: مگه بزرگ شدي؟
امير فوري همانجا زير دوش آب گفت: آره به خدا اينطور مي گن.
خواهرش با ريسه ي خنده گفت: عقلت چي ؟ اونم بزرگ شده؟
 
امير در حاليكه سر و تنش را با حوله خشك مي كرد گفت: از دست شما خانوما كه ما مردا را هيچ وقت عاقل نمي دونين.
 
و بلافاصله با خروجش از حمام و زدن بوسه اي به صورت افسانه گفت: افسانه به نظرت اگه يه مرد بخواد به دختري نشون بده كه ديگه عاقل و بزرگ شده بايد چكار كنه؟
 
خواهرش با نگاهي به چهره پر شيطنت برادرش گفت: هيچي فقط بايد مثل يه بچه آدم رفتار كنه. همين.
 
امير گفت: فقط همين؟ اين كه كاري نداره، فهميدم چيكار كنم.
 
افسانه كه از لحن

سخن گفتن برادرش خنده اش گرفته بود گفت: مگه توام آدم شدي؟
 
امير گفت: آره به خدا، اينطور مي گن. ولي افسانه جان مهم يه نفره كه اون هنوز منو آدم نمي دونه.
 
افسانه با نگاه مشكوكي گفت: مثلا كي؟
 
امير با زدن چشمكي گفت: حالا بماند تا بعد.
و بعد از خشك كردن موهايش شوخي را كنار گذاشت و گفت: افسانه جان خوبي؟ چه عجب يادي از ما كردي؟
 
افسانه گفت: دلم يهو براتون تنگ شد و گفتم يه سري بهتون بزنم. راستي مادر كجاست؟  
امير گفت: رفته خونه خاله، مي خواي زنگ بزنم بياد؟
افسانه گفت: نه مزاحمش نشو، شب اينجام مي بينمش.
 
و در ادامه سخنانش گوش امير را گرفت و گفت: خب امير خان بگو ببينم اون كدوم دختر بي سليقه ايه كه دادش بنده رو عاقل نمي دونه.
 
امير گفت: شايدم حق داره. شايدم واقعا عاقل نيستم. اصلا كي گفت طرف دختره؟ منظورم يكي از دوستام بود.
 
افسانه يك تاي ابرويش را بالا داد و گفت: جدي؟ يعني دوستات اينقد مهم شدن كه اينجوري فكر جنابعالي رو به خودشون مشغول كردن؟
 
تا امير لب باز كرد تا جواب خواهرش را بدهد چشمش به شكوفه دختر عمويش افتاد كه داخل حياط زير آلاچيق نشسته و مشغول تماشاي اطراف بود. امير با نگاهي به افسانه گفت: نگفتي با شكوفه اومدي؟  
 
افسانه گفت: با شكوفه نيومدم،دم در همديگرو ديديم. حالا بيا بريم تو حياط زشته تنهاست.  
 
امير با مرتب كردن لباسش كه در حال پوشيدنش بود گفت: ولي افسانه جان من حسابي ديرم شده بايد برم شركت.
افسانه گفت: حالا دو ساعت ديرتر برو. مگه چي مي شه. هر كي ندونه فكر مي كنه تو كارمند اون شركتي و حتما بايد سر وقت بري ...
 
امير گفت: نيست هر روز خيليم سر وقت مي رم. الان ساعت يازده و نيم صبحه و من هنوز تو خونه دارم با تو چونه مي زنم. حالا نمي شه من نيام حياط؟
افسانه گفت: نه نمي شه، بي خودي ام بهونه نيار.
 
و امير را به سمت حياط هُل داد. كه به دنبالش بي بي خدمه خانه شان با سيني شيريني و شربت وارد حياط شد. امير به محض ديدن شكوفه با همان لحن خاص هميشگي اش گفت: به به شكوفه خانوم، چه عجب يادي از ما كردين؟ هيچ مي دوني آدم با ديدن شما و شنيدن اسمتون به ياد بهار مي يوفته.
 
شكوفه كه با جملات امير سرخ و سفيد شده بود سلامي داد و گفت: شما هميشه به من لطف دارين امير خان، زنعمو نيستن؟
 
امير گفت: زن عمو نه، ولي دختر عمو تا هر ساعتي كه شما بخوايين در خدمتتون هستن.
 
و با سر كشيدن شربتش از جايش بلند شد و با عذرخواهي از شكوفه و خواهرش به سمت ساختمان رفت تا هرچه زودتر خودش را به شركت برساند.
 
امير با بودن ليلي ديگر هيچ دختري را نمي ديد. حتي دختري مثل شكوفه كه زيبا بود و علاقه خاصي هم به امير داشت.
 
آن روز اواخر شهريور ماه بود و هوا خنكي خوش آيندي را به همه هديه مي كرد. درحاليكه سپيده صبح زده و خورشيد اولين رگه هاي روشني خود را به اطراف مي پاشيد امير با صداي مادرش كه او را از پشت در اتاقش صدا مي زد بيدار شد و دست هايش را به طرفين اندامش باز كرد و ورزشي به اندامش داد. گويي كه شب پيش خواب خوشي را ديده بود چون هنوز از خواب بيدار نشده لب و چهره اش خندان بود. با غلتي دوباره دستش را دراز كرد و از زير بالشش عكس ليلي را بيرون كشيد و به چهره بانمك او خيره شد و به تصميمي كه گرفته بود انديشيد. شب پيش تصميم گرفته بود كه آن روز به هر نحوي كه بود بله را از ليلي بگيرد. با تكاني به سر و گردنش از جايش بلند شد و به همان صورتي كه روي تخت نشسته بود سرش را به سوي آسماني كه از پشت پنجره اتاقش خودنمايي مي كرد بالا برد و با صدايي كه خودش هم به وضوح آن را مي شنيد گفت: يا زهرا، تورو به همين روزي كه عزيزه، تورو به همين روزي كه تولدته، قََسمت مي دم امروز ليلي بله رو بهم بده و قبول كنه كه به عنوان همسرم پا تو خونه ام بذاره. يا زهرا مي دونم كه منو از در خونت نا اميد بر نمي گردوني. اينو بارها و بارها بهم ثابت كردي. پس اين بارم منو نا اميد نكن.
 
كه با بر زبان آوردن نام خدا و فاطمه زهرا، نفس عميقي را از سينه اش بيرون داد و از روي تخت به زير آمد و به سمت آينه رفت. درحاليكه درون آينه به چهره از خواب برخاسته اش خيره بود، دوباره لبخندي به لبانش نشاند و گفت: ليلي خانوم، عجب بله اي تو خوابم گفتي. مطمئن باش امروز تا بله رو ازت نگيرم دست از سرت بر نمي دارم.
بعد از دقايقي از اتاقش خارج شد و در محوطه بزرگ و با صفاي حياطشان شروع به دويدن كرد كه بعد از آن هم نرمشي به اندامش داد و با تن و بدني خيس و عرق كرده وارد حمام شد. بعد از اينكه تن و بدنش را همراه با زمزمه هايي كه زير لب با خود نجوا مي كرد شست، صورتش را حسابي اصلاح و برق انداخت و از حمام خارج شد.
با خروج از حمام مادرش را مشغول صحبت با بي بي خاتون ديد. به آرامي از پشت سر به مادرش نزديك شد و محكم او را در آغوشش گرفت و گفت: روز بهترين مادر دنيا مبارك اميدوارم صد سال ديگه همينطوري سر پا باشين و من اين روز رو بهتون تبريك بگم.  
 
مادرش زليخا كه از حرف ها و حركات پسرش شادي به چهره اش نشسته بود به سمت او چرخيد و بعد از بوسه اي كه به چهره شاد پسرش مي نشاند گفت: و منم اميدوارم كه هر چه زودتر اين روز رو با زنت بهم تبريگ بگي.
 
كه بلافاصله امير با صداي بلندي كه موجب قهقهه مادرش و بي بي خاتون شده بود گفت: انشاالله خدا از دهنتون بشنوه مادر.
 
و با به آغوش كشيدن دوباره مادرش گفت: قربون تو مادر كه صبح به اين زودي دعاي به اين قشنگي برام كردي.
 
و در ادامه رو به بي بي خاتون گفت: بي بي جان روز شمام مبارك.
 
بي بي خاتون كه از حرف امير خنده اش گرفته بود گفت: پير شي پسر كه هيچوقت خنده از رو لبت نمي يوفته. آرزو دارم هر چه زودتر عروسيتو ببينم.
 
امير با صداي بلند خنديد و گفت: مي بيني بي بي جان، مي بيني . خيليم زود مي بيني.
زليخا مادرش گفت: قربون اون صورت شادت كه هر ساعتي تو رو مي بينم شاد و شنگولي. از خدا مي خوام هيچ وقت اين شادي رو ازت نگيره و يه دختر خوب كه عين خودت شاد و شنگوله، قسمتت كنه.
 
كه امير با حرف مادرش به ياد ليلي و شيطنت هايش افتاد و گفت: حتما مادر. حتما همچين زني گيرم مي افته.
 
و مثال كودكان شيطان به سمت آشپزخانه رفت، ولی قبل از ورود به آشپزخانهسرش را به سمت مادرش چرخاند و گفت: مادر جون بازم دعا کن. از همون دعاهایی که آرزوی زن گرفتنمو می کنی.
 
زلیخا با لبخندی نگاهی به بی بی خاتون انداخت و گفت: می بی نی بی بی انگار دیگه وقتشه که آستین بالا بزنیم.  
 
امیر با از هم سرش را از آشپزخانه بیرون داد و گفت:مادر شما نمی خود آستین بالا بزنید فقط برام دعا کنین.
 
زلیخا در حالیکه از حرکات و حرف های تنها پسرش ریسه می رفت گفت: مثل اینکه امروز نمی خوای شرکت بری؟ مگه دیشب نگفتی امروز قرار داری؟
 
امیر گفت: چرا اتفاقا امروز حتما باید برم شرکت.
 
در حالی که امیر سر میز صبحانه روبروی مادرش نشسته بود. دستانش را زیر چانه اش ستون سرش کرد و خیره به مادرش گفت: مادر جون چقد بهتون می یاد که عروس داشته باشین.
 
زلیخا با لبخندی گفت: منظورت اینه که پیر شدم؟
 
امیر گفت: نه منظورم اینه که هی امر و نهی می کنین.
 
زلیخا گفت: منظورت اینه که خیلی غر غرو شدم.
 
امیر گفت: منظورم اینه که ... اصلا ولش کنین مادر . می شه مثل بچه گیام برام لقمه بگیرین؟
 
زلیخا گفت: تا چن دقیقه پیش ازم زن می خواستی، حالا ازم لقمه می خوای؟
 
امیر گفت: آخه هر وقت روبروی شما می شینم و زل می زنم به صورتتون، حس می کنم هنوزم بچه ام و شما باید برام لقمه بگیرین.
 
زلیخا در حالیکه برایش لقمه گرفته بود گفت: بگیر اینم لقمه. دیگه چی می خوای؟
 
امیر لقمه را درون دهانش گذاشت و در حین جویدن آن خیلی بامزه گفت: ای کاش زن گرفتنم مثل لقمه گرفتن اینقد آسون بود. ای کاش تا به شما می گفتم زن، فوری شما اونو لقمه می کردین و می ذاشتین تو دهنم.
 
زلیخا با خنده ای گفت: پسر تو برای هر چیزی یه حرف خنده دار و آستینت داری.
 
امیر در حالیکه یک تای ابرویش را بالا داده بود گفت: مادر به نظرتون کسی زن این پسر خُل و چِلتون می شه؟
 
زلیخا گفت: وا ... چه حرفا می زنی؟ اگه تو فقط یه اشاره کوچیک کنی ، یه قوشون دختر برات صف می کشن.
 
امیر به قیافه اش حالت جدی ای داد و گفت: یعنی مادر اگه همه این قوشونو بخوام بهم می دن؟
و در حالیکه به مادرش که سرش را تکان می داد خیره بود گفت: وای چی می شد مادر اگه من هزار نفر بودم و همه این قوشون دخترو یکجا می بردم تو خونه ام و با همشون یه کارخونه بزرگ جوجه کشی را می نداختم و جوجه ها رو تبدیل به مرغ می کردم و مرغها رو صادر می کردم و به جاش دوباره یه قوشون زن جدید می گرفتم.  
 
زلیخا که به همراه بی بی خاتون فقط به حرف های امیر می خندید گفت: پسر اصلا معلومه تو کی جدی می شی؟
امیر گفت: وقتی زنم دادین.
 
زلیخا گوش پسرش را به نرمی کشید و گفت: چته؟ امروز همش زن زن می کنی؟ نکنه دیشب خواب زن دیدی.
امیر دوباره با لحن بامزه ای گفت: من نه تنها دیشب، بلکه تمام شبهای زندگیمو خواب زن می بینم. اونم نه یکی، بلکه یه قوشون از همه رقم. زرد، سفید، سرخ، سیاه، بانمک، بی نمک.
زلیخا گفت: تعجب می کنم امیر، تو با این همه زن زن گفتنت ما تا حالا حتی یه بارم تو رو با هیچ دختری ندیدیم.
امیر گفت: منظورتون کدوم یکیشونه.
 
زلیخا گفت: نه بابا، امروز مثل اینکه از اون روزاست. خیلی شنگولی.
 
امیر گفت: آخه مادر جون دیشب خواب خیلی خوبی دیدم. برای همین امروز از صبح با خنده روزمو شروع کردم که تا آخر شب، خنده از رو لبم نیفته. حالا با اجازتون برم که حسابی دیرم شده. راستی یادتون باشه که من امروز دیرتر می یام خونه. چون با آقای نجاتی قرار دارم.
و داخل اتاقش بعد از اینکه حسابی شیک و پیک کرد و جلوی آینه حرف هایی را که باید آن روز به لیلی میزد تکرار کرد، با بوسیدن مادرش از در ساختمان خارج و با تکرار نام فاطمه زهرا سوار اتومبیلش شد و با نیت رفتن به شرکت، پایش را روی پدال گاز فشرد.
 
ادامه دارد ...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





شنبه 14 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 2:3 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 51
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 55
بازدید ماه : 194
بازدید کل : 5439
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1