و باز هم لیلی
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

فصل 6-1
 
هوا در آن روزهای آخر شهریور ماه چنان عالی و فرح بخش بود که او را بیشتر به اجرای نقشه اش تشویق می کرد. وقتی وارد ساختمان شرکتش شد با گفتن صبح بخیری به کارمندانش به سمت اتاقش رفت و با دیدن لیلی که با سرعت مشغول تایپ اوراقی بود، لبش به لبخندی کج شد و با صدایی که به گوش لیلی برسد گفت: یادم باشه از این ماه حقوقتو حسابی اضافه کنم. چون به قدری مشغول کاری که حتی ورود رئیستم متوجه نشدی. آفرین، اگه بابام بفهمه همچین کارمندی داره، حتما قند تو دلش آب می شه. اصلا بابا عاشق کارمندای کاریه. آخه با کار همین کارمندا مدام ثروتش اضافه می شه و پول رو پول می ذاره.
 
لیلی که با صدای نا به هنگام امیر تکانی خورده بود با نیم نگاهی به او سلام آرامی گفت و دوباره مشغول به کارش شد. ولی دوباره با صدای امیر که گفت:خانم سپهری آماده باشین که نیم ساعت دیگه باید بریم شرکت آقای نجاتی، میدونی که شرکتش تو کرجه.
لیلی دوباره نیم نگاهی به امیر انداخت و گفت: لطفا به جای من با یه نفر دیگه برین. مثلا با خانم رستگار یا خانم بختیار. اونا می تونن وظایف منو انجام بدن.
 
امیر قبل از اینکه وارد اتاقش شود گفت: مثل اینکهشما منشی بنده هستین نه اونا. لطفا رو حرف من حرف نیارین. اگه نمی دونین، بدونین که بنده رئیس این شرکتم.
و سریع وارد اتاقش شد و با دیدن اوراقی که روی میزش بود شروع به امضا کردن تک تک آنها کرد. دقایقی بعد در حالیکه امیر اسنادی را داخل کیفش قرار می داد، با ورو آقای عسگری که با سینی چای و کیک وارد اتاق شده بود سرش را بلند کرد و جواب سلام او را داد و حالی از او پرسید. آقای عسگری با گذاشتن فنجان چای و کیک به روی میز، اوراق امضا شده را از امیر گرفت و برای تحویل آنها به خانوم رستگار از اتاق خارج شد.
 
امير بعد از خوردن فنجان چاي و تكه اي كيك، از جايش بلند شد و با برداشتن كيفش وارد اتاق ليلي شد و او را مشغول صحبت با خانوم رستگار ديد. كه امير با ديدن خانوم رستگار فوري قيافه اي جدي به خود گرفت و گفت: خانوم سپهري آماده هستين؟
 
ليلي بدون اينكه نگاهي به امير بياندازد با گفتن بله، جلوتر از او به سمت در رفت. امير هم بعد از سپردن بعضي از كارها به مباشرش آقاي احمدي همراه ليلي از شركت خارج و وارد اتاقك آسانسور شد. در حالي كه اتاقك آسانسور رو به پايين حركت مي كرد، امير به خوبي مي توانست از قيافه درهم ليلي به افكار و درون او پي ببرد و بداند كه در مغزش چه مي گذرد و بالاخره هم طاقت نياورد و با لبخندي پر شيطنت گفت: حتم دارم دلت خيلي مي خواد اون كيفتُ بكوبي تو سرم.  
ليلي گفت: خوب فكر آدمارو مي خوني. درست حدس زدي. دلم مي خواد همين الان خفت كنم.
 
كه با رسيدن به پاركينگ و باز شدن در اسانسور هر دوشان خارج وبه سمت اتومبيل امير رفتند.  امير فوري با زدن دزدگير اتومبيلش، در جلو را براي ليلي باز كرد و گفت: بفرمائين، وواقعا به ما افتخار دادين.
 
ليلي كه هرگز فكرش را نمي كرد روزي دوباره داخل اتومبيل امير بنشيند، در عقب را باز كرد و روي صندلي و كنار شيشه نشست. درست مثل اولين روزي كه سوار اتومبيل امير شده بود. امير با حركت ليلي سرش را به چپ و راست تكان داد و زير لب گفت: دختره لجباز.
 
و بلافاصله پشت فرمان نشست  و از داخل آينه بالاي سرش نگاهي به ليلي انداخت و گفت: حالا چرا اونجا؟
ليلي با اخم گفت: همين جا راحتم.
امير بعد از حركت و بعد از گذشتن از چندين خيابان، گوشه اي توقف كرد و از صندوق عقب اتومبيلش، دسته گلي را كه صبح آن روز به نيت ليلي خريده بود به همراه بسته اي كادو شده برداشت و دوباره پشت فرمان اتومبيلش نشست.
درحاليكه تنه اش را به سمت ليلي چرخانده بود، با نگاه قشنگي دسته گل و بسته كادو شده را به سمت او گرفت و گفت: روزتون مبارك ليلي خانوم، قابلي نداره. به عنوان يه يادگاري قبول كنين.
 
ليلي با ديدن دسته گل و بسته كادو شده با همان اخمي كه به روي چهره اش بود، گفت: دليلي نمي بينم اين گل و كادو رو از دستتون بگيرم. همين امشب كه رفتين خونتون بدين به مامانتون چون ايشون واجب تر از منن. آخه دسته گلي مثل شمارو بزرگ و تربيت كردن، اونم چه دسته گلي.
 
امير كه هرگز ار حرف هاي ليلي  از رو نمي رفت. دسته گل را روي صندلي كنار دستش گذاشت و با حركت اتومبيلش گفت: آفرین خوشم اومد. معلومه عروس خوبی می شی. خوش بحال مادر شوهرتون. ای کاش مادر شوهرتون مامان من باشه. یعنی می شه؟
 
لیلی که خنده اش را به زور مهار کرده بود گفت: نخیر نمی شه.
امیر گفت: چرا؟ مگه من چمه؟ خوشگل نیستم که هستم، خوش اخلاق نیستم که هستم، زبون دار نیستم که هستم، موقع ازدواجم نرسیده که رسیده، از وقت ازدواجم نگذشته که گذشته.
 
لیلی که همیشه از کارها و حرف های این پسرک شیطان که از بخت بدش رئیسش نیز بود، خنده اش می گرفت و گاهی هم کُفرش در می آمد گفت: البته شما چن تا از محاسنتونو یادتون رفت بگین. دیوونه نیستین که هستین، خُل و چِل نیستین که هستین، احمق نیستین که هستین.
 
امیر فوری از آینه بالای سرش نگاهی به لیلی انداخت و گفت: آره والله راس می گی، خوب منو شناختی. که این شناخت برای ازداج دو نفر خیلی مهم و ضروریه. همونطور که گفتین هم احمقم و هم خل و چلو و هم دیوونه. اونم از نوع زنجیریش، که اگر روزی خدای نکرده زنجیر پاره کنم، حتما می رم خواستگاری لیلی خانوم. و اگه خدای نکرده لیلی خانوم بهم نه بزنه، دیوونه تر می شم. حالا چی می گی لیلی خانوم جوابم چیه؟
لیلی گفت: یه حرفو چن بار باید بهت بگم؟
 
امیر گفت: باور کن لیلی این بارم اگه بهم نه بزنی می ری جهنم. چون من خیلی خوبم.
 
لیلی ابروهایش را در هم کشید و گفت: جدی؟ جنابعالی از کی شدین وکیل و دربار جهنم؟
امیر بدون مکثی گفت: از روزی که تو رو دیدم و فهمیدم اگه زنم بشی منو وارد بهشت زندگیت می کنی.
لیلی گفت: نه بابا، شاعرم که هستی. ولی آقای مهندس اینو تو مخت فرو کن، من امکان نداره زن مرد احمقی مثل تو بشم. نه حالا نه هیچوقت دیگه.
 
امیر خنده ای کرد و گفت: ولی می شی خوبم می شی. چون دیشب تو خواب دیدم سر سفره عقد کنارم نشسته بودی. باور کن لیلی با چنان صدای بلندی بهم بله گفتی که عاقد گوشاشو گرفت و گفت: عروس خانوم چته؟ گوشام کر شد. توام تور روی صورتتو کنار کشیدی و با ناز و ادا گفتی: آخه حاج آقا، بهترین شوهر دنیا گیرم اومده.
 
لیلی که از حرف های امیر هم خنده اش گرفته و هم عصبانی شده بود گفت: آرزو بر جوانان عیب نیست، حتی تو خواب.
 
امیر گفت: می دونی که از قدیم گفتن خواب مرد برعکس خواب زن، همیشه راسته. حالا تو هی نه بزن. ولی مطمئن باش آخرش زن خودمی.
و در حالیکه درون آینه دوباره نگاهی به لیلی می انداخت گفت: امروز می خوام کاری کنم که به خودم و خودت حسابی خوش بگذره.
 
ولی لیلی به جای هر جوابی فقط سکوت کرد.امیر دوباره گفت: می خوام هیچوقت امروز رو نه من فراموش کنم نه تو.
 
ولی لیلی باز هم سکوت کرد.
 
امیر با دیدن سکوت لیلی گفت: چی می شه یه ذره ام مارو تحویل بگیری؟ خسته نشدی اینقد این خیابونای شلوغو نگا کردی؟ آرزو به دل موندم حداقل یه لبخند کوچولو به روم بزنی. یعنی من لیاقت یه لبخندم ندارم؟
 
ولی باز هم جواب لیلی سکوت بود و سکوت. دوباره امیر با نگاهی به لیلی آهی کشید و گفت: آخه دختر یه ذره عاشق شدن یاد بگیر. به خدا جای دوری نمی ره.
 
لیلی با نگاهی به امیر سکوتش را شکست و گفت: عشق یاد گرفتنی نیست. عشق یه دفعه پیدا می شه و یه دفعه هم می ره تو قلب آدم. اونم بدون اینکه آدم خودش بفهمه و بدون اینکه از آدم اجازه بگیره. پس ازم نخواه که عاشق شدن یاد بگیرم.
 
امیر با شنیدن حرف های لیلی گفت: لیلی تورو خدا اینقد دلمو نشکن. به خدا از جوابای تلخت قلب درد گرفتم.
 
لیلی گفت: پس چرا هنوز زنده ای؟
 
امیر گفت: چون هنوز از تو بله نگرفتم. باور کن اگه روزی بهم بله بگی شاید این قلب دردِ بی مروت کمی آروم بگیره.
لیلی بی خیال جواب داد: اینو بدون که من تا لبِ مرگم جوابم به تو منفیه. حالا تو هی وقتتو برای من تلف کن.
 
امیر با شنیدن نه ی لیلی، آن هم آن طور قاطعانه گفت: آخه چرا؟ حداقل یه دلیل قانع کننده برام بیار.
 
لیلی با دیدن کیلومتر شمار اتومبیل گفت: سرعتتو کم کن، مگه اومدی مسابقه رالی؟
 
امیر با شیطنت از آینه نگاهی به لیلی انداخت و پایش را بیشتر روی پدال گاز فشرد و گفت: چیه می ترسی؟
 
لیلی که از سرعت امیر به وحشت افتاده و هاج و واج نگاهش را به او دوخته بود گفت: شوخیت گرفته؟
امیر گفت: درسته که آدم شوخی هستم. ولی در این مورد من هیچ شوخی با تو ندارم. یا مرگ یا بله گفتن تو.
 
لیلی با لحنی که بیشتر به فریاد شبیه بود گفت: دیوونه شدی؟
 
امیر با بی خیالی گفت: آره.
لیلی که سرخی تندی به صورتش دویده بود دوباره با فریاد گفت: به سرت زده؟
امیر دوباره سرعتش را بیشتر کرد و گفت: آره.
و با رسیدن به بزرگراه تهران- کرج سرعتش را بیشتر از قبل کرد و گفت: پیش به سوی بله گرفتن از لیلی خانوم.
 
لیلی که از همان زمان کودکی، همیشه از سرعت بالا وحشت داشت، با سرعت گرفتن اتومبیل امیر روی صندلی جا به جا شد و گفت: سرعتتو کم کن، مگه با آقای نجاتی توی قبرستون قرار گذاشتی؟
امیر با صدای بلندی گفت: آره، برای همینم تورو با خودم آوردم.
 
و پایش را بیشتر از قبل به روی پدال گاز فشرد.ساعت یازده صبح بود و اتوبان خلوت تر و کم تردد تر از ساعات دیگر بود. امیر در حالیکه با سرعت سرسام آوری بزرگراه تهران-کرج را به پیش می رفت. هر از گاهی نیز از درون آینه به چهره لیلی که از وحشت رنگ و رویش پریده و گوشه صندلی در خود جمع شده بود، نگاهی می انداخت و می خندید. لیلی در حالیکه از شدت ترس دچار دلپیچه شده بود دوباره با التماس گفت: خواهش می کنم سرعتتو کم کن.
 
ولی امیر در جوابش گفت: تا نگی حاضری زنم بشی، سرعتو کم نمی کنم.
 
لیلی دست هایش را به روی صورتش قرار داد و گفت: تورو خدا سرعتتو کم کن، خواهش می کنم.
ولی دوباره امیر با بی خیالی گفت: نگران نباش اگه بمیریم با هم می میریم. شاید اون دنیا عقیده ات عوض شد و منو به غلامی خودت قبول کردی.
و این بار پایش را تا آخرین حد ممکن به روی پدال گاز فشرد و مثال جتی از میان اتومبیل ها زیگزاگ زد و گفت: چی می گی؟ آره یا نه، آره یا نه.
و سرش را به سمت لیلی چرخاند و با دیدن لیلی که چون پرنده ای از وحشت در خود مچاله شده بود. با خنده بلندی گفت: آره؟ آره؟ بگو آره. بگو آره.
ولی قبل از اینکه سرش را به سمت جلو بچرخاند کنترلش را از دست داد و با همان سرعت به سمت حفاظ های وسط اتوبان (گاردریل ها) کشیده شد و در یک چشم به هم زدنی با همان سرعت، درحالیکه صدای جیغ پیاپی لیلی در فضای کوچک اتومبیل پیچیده بود، چندین بار معلق زد و بعد از کشیده شدن سقف اتومبیل به روی جاده، کناری توقف کرد.
 
اتومبیل ها که با دیدن ماشین امیر هل کرده بودند، هر کدام به سمتی پیچیدند و قبل از اینکه با ماشین امیر برخوردی داشته باشند، به موقع ترمز کردند و همگی سراسیمه و وحشتزده از اتومبیل هایشان بیرون پریدند و به سمت اتومبیل امیر که دیگر هیچ شباهتی به روز اولش نداشت، دویدند. وقتی امیر را از ÷شت فرمان اتومبیل بیرون کشیدند به علت بستن کمربند ایمنی به آن صورت آسیب چندانی ندیده بود. فقط چند نقطه از سر و صورتش خراش برداشته و تا لحظاتی گیج و منگ بود و چیزی را تشخیص نمی داد. فقط صداهای مبهمی را می شنید که از اطراف به گوششمی رسید: «وای چه خونی ... طفلی چقدرم جوونه ... انگار هنوز نفس می کشه ... بکشینش بیرون ... »
 
امیر که با شنیدن سخنان اطرافیانش تا حدودی به حالت عادی بازگشته بود. با چرخاندن سرش ناگهان چشمش مردانی افتاد که جسم خون آلود لیلی را از اتومبیلش بیرون می کشیدند.
 
با دیدن لیلی آن هم به آن صورت، وحشت تمام وجودش را پر کرد و عرق سردی به سرتاپای اندامش نشست و نفسش در سینه حبس شد. رنگش از ترسِ مرگ لیلی به سفیدی زده و یارای برخاستن از جایش را نداشت. در حالیکه با آستین پیراهنش عرق سرد پیشانیش را پاک می کرد، به همان صورتِ نشسته با حالی زار خودش را به سمت لیلی کشید. ولی با دیدن چهره چون مرده ی لیلی، و همینطور شیار خونی که بی محابا از زیر مقنعه اش به روی صورتش جاری بود، فریادی از درد و وحشت از ته گلویش بیرون داد و با اشک و فریاد لیلی را صدا زد و از کسانی که به دور آن دو جمع شده بودند درخواست کمک کرد:  (تورو خدا کمکش کنین. تورو به جان بچه هاتون کمکش کنین. وای لیلی تورو خدا چشاتو باز کن . لیلی غلط کردم. به خدا غلط کردم. خدایا غلط کردم ...)
 
امیر فقط فریاد می زد و ضجه می زد و با فوران اشک هایش از دیگران کمک می خواست. لیلی که گویی دیگر در آن دنیا نبود حتی با فریاد های عاجزانه امیر نیز هیچ جوابی به او که سخت پشیمان از کار احمقانه اش بود، نمی داد.
 
و بالاخره بعد از دقایقی امیر به کمک مرد و زنی که با دیدن اشک های امیر اشکشان درآمده بود، لیلی را سوار اتومبیلشان کرد و به سمت نزدیکترین بیمارستان راهی شد. که به محض رسیدن به بیمارستان، لیلی را به کمک دو پرستار روی برانکاری خواباندند و به سمت داخل ساختمان حرکت دادند.
 
امیر که هیچ حال خوشی نداشت با دیدن سرو صورتِ خون آلود لیلی و با دیدن افرادی که برای شخص مرده ای بیتابی می کردند و به سختی می گریستند، ضربان قلبش تندتر و نگرانیش بیشتر شد. مطمئن بود اگر لیلی بمیرد به طور حتم او هم خواهد مُرد.
 
درحالیکه سرش از شدت درد در حال انفجار بود، با سرعت از حلقه هیاهوی آن جمعیت گریان گذشت و خودش را به برانکاری که حامل لیلی بود رساند و دوباره با دیدن لیلی چشمانش پر از اشک شد.  
 
بعد از معاینه دقیقی که از لیلی به عمل آمد معلوم شد که لیلی دچار ضربه مغزی شده است. امیر در حالیکه رنگ و رویش چون مردگان بود با صدایی پر از بغض و چشمانی پر از اشک خطاب به دکتر گفت: حالا چی می شه؟
دکتر که از چهره اش مشخص بود پزشک باتجربه ایست، گفت: فعلا که دستور دادم از مغزش عکس بگیرن و آزمایشات لازم را انجام بدن.
امیر فوری با لحنی که پر از التماس بود گفت: خواهش می کنم نگران خرجش نباشین. هرکاری که از دستتون بر می یاد براش انجام بدین.
دکتر با دیدن چشمان به اشک نشسته امیر گفت: همسرش هستین.
 
امیر در حالیکه شقیقه هایش را می فشرد گفت: نخیر همکار هستیم. داشتیم برای کاری می رفتیم شرکت یکی از همکاران که این اتفاق افتاد.
 
دکتر با تکان دادن سرش گفت: پس لطف کنین به خانواده اش خبر بدین، حتما باید باشن.
 
امیر که مانده بود با چه جراتی به خانواده لیلی خبر بدهد گفت: چشم، فقط شما سریعتر کارتونو شروع کنین.
امیر در حالیکه به شدت دستانش می لرزید با تردید و دلهره شماره خانه لیلی را گرفت، ولی به غیر از بوق های ممتد تلفن هیچ جوابی نشنید. دوباره و دوباره شماره را گرفت  ولی باز هم هیچ جوابی نشنید. وقتی با چندین بار گرفتن شماره هیچ نتیجه ای نگرفت، به یاد کیف لیلی افتاد که در آخرین لحظات از داخل اتومبیلش برداشته شده بود. فوری کیف لیلی را از پرستاری که قبلا به او سپرده بود گرفت و مشغول جستجوی داخل آن شد تا شاید دفترچه تلفنی را داخل آن پیدا کند. که اتفاقا امیر دفترچه تلفنی را از داخل کیف پیدا کرد. ولی با کنار زدن اولین صفحه از دفترچه، نگاهش به نوشته ای افتاد و درجا خشکش زد.
 
(اگه روزی من مُردم یا در اثر حادثه ای قادر به هیچ صحبتی نبودم خواهشا با این شماره تلفن با شهره شیراز که شماره منزل داییمه، تماس بگیرین و بهش اطلاع بدین که سر من چی اومده. چون من تو شهر تهران کسی را ندارم که منتظرم باشه. اگه این کارو در حق من بکنین، ثواب بزرگی کردین. قبلا از زحماتتون ممنون. لیلی سپهری.)
 
گریه های لیلی وقتی به اوج خود رسید که متوجه شد لیلی هیچ کسی را در خانه اش ندارد و همیشه برای او نقش بازی می کرده است.
 
وقتی امیر شماره کمال را گرفت پرستاران به وضوح لرزش دستانش را می دیدند. امیر که نمی دانست خبر تصادف لیلی را چگونه به داییش بگوید، با شنیدن صدای مردی که مدام الو الو می گفت به خود آمد و با صدای لرزانی گفت: الو سلام، می بخشین شما دایی لیلی خانوم هستین؟
 
کمال که از لحن صدا و سوال امیر به وحشت افتاده بود با صدایی که نشان می داد به سختی ترسیده است گفت: بله خودمم. تورو خدا اتفاقی برای لیلی افتاده؟
 
امیر به زحمت بغض اش را قورت داد و گفت: نگران نباشین ایشون یه تصادف جزئی کردن.
کمال در حالیکه از شدت ترس زبانش به لکنت افتاده بود گفت: تورو خدا راستشو بگین برای خواهرزاده ام اتفاقی افتاده؟
 
امیر دوباره با همان لرزش صدایش گفت: بازم می گم نگران نباشین. فقط یه تصادف جزئیه. لطفا هر چه زودتر راهیه تهران بشین.
کمال گفت: اگه راست می گین تلفونو بدین به خودش.
 
امیر با صدایی که از ته گلویش بیرون می زد گفت: متاسفانه ایشون بیهوش هستن.
 
که بلافاصله صدای ناله ی کمال به گوش امیر رسید: یا امام حسین بیهوشه؟ پس بگو خاک تو سرمون شده.
امیر که دیگر قادر به یچ صحبتی نبود گوشی تلفن را به دست دکتر داد و به او اشاره کرد تا خودش با کمال راجع به وضعیت وخیم لیلی صحبت کند. کمال با فهمیدن اینکه چه بلایی بر سر لیلی آمده است، با التماس از دکتر تقاضا کرد که هر کاری که لازم است برای او انجام دهد و منتظر آنها نباشند. چون امکان این می رفت که آنها نتوانند خود را به موقع به تهران و بیمارستان برسانند. هنوز ساعتی از ورود لیلی به بیمارستان نگذشته بود که پزشکان بلافاصله مشغول عمل جراحی به روی جمجمه او شدند. ساعاتی را که امیر پشت درهای بسته اتاق عمل منتظر نتیجه عمل بود سخت ترین ساعات در تمام طول زندگیش بود. احساس می کرد که دیگر هیچ انرژی برایش باقی نمانده است. احساس می کرد که دیگر هیچ نفسی برایش باقی نمانده است.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





شنبه 14 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 2:6 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 134
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 138
بازدید ماه : 277
بازدید کل : 5522
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1