و باز هم لیلی
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

فصل 6-2
آن روز صبح به هنگام خروج از خانه چه فکر کرده و چه شده بود. حتی اگر چنین حادثه ای را در خواب هم می دید، تحمل و باورش برایش سخت بود و طاقت فرسا. در افکار خود غوطه ور بود که با باز شدن در اتاق عمل با وحشت از جایش بلند شد و با پاهایی بی حس به سمت پزشکی که در حال خروج از اتاق عمل بود رفت. ولی حتی جرات این را که از دکتر سوالی بپرسد را نداشت.  فقط با رنگ و رویی پریده که حال درونش را به خوبی نشان می داد به چهره خسته دکتر خیره شد. پزشک لیلی که به خوبی به احوال امیر پی برده بود دستش را به روی شانه او گذاشت و گفت: ما که کارمونو انجام دادیم تا ببینیم چی می شه و خدا چی می خواد.
امیر در میان صحبت های دکتر بادیدن لیلی که توسط دو پرستار با برانکاری از اتاق عمل خارج می شد جمله دکتر را نصفه و نیمه رها کرد و با چشمانی پر از اشک به سمت او رفت. ولی با دیدنش که کلا سرش باند پیچی شده و هیچ رنگی نیز به رویش نبود، بغض سنگین نشسته بر گلویش به یکباره دهان باز کرد و اشکهای بی امانش پهن صورتش شد. در همان لحظات کوتاه به یاد التماس های پی در پی لیلی افتاده بود و به یاد رفتارهای احمقانه ی خودش.
بعد از انتقال لیلی به داخل اتاق ویژه، به امیر اجازه ورود به اتاق را ندادند. که امیر به ناچار همانجا از پشت شیشه اتاق مشغول تماشای لیلی که چون مردگان به روی تخت افتاده و هیچ تکانی نمی خورد شد.هنوز ساعتی از خروج لیلی از اتاق عمل نگذشته بود که پرستار با صدای بلند و هیجان زده ای پزشک لیلی را که مشغول صحبت با امیر بود صدا زد. که هراس پرستار، بند دل امیر را در قفسه سینه اش پاره کرد که چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد. دکتر با شنیدن صدای هراسان پرستار با عجله به سمت اتاق لیلی دوید. پرستار بخش درحالیکه رنگ به رو نداشت خطاب به دکتر گفت: دکتر بیمار ایست قلبی کرده.
تا دقایقی دکتر به همراه پرستاران (سی پی -آر) را به روی لیلی انجام دادند و لی هیچ نتیجه ای نگرفتند و دستگاه مانیتورینگ خط صاف را به علامت مرگ بیمار به نمایش گذاشت  و در نهایت با نظر پزشک بیهوشی و پزشک داخلی لیلی را فوت شده اعلام کردند. که بلافاصله پرستاران لیلی را از دستگاه جدایش کردند و پارچه سفیدی را به رویش کشیدند.
امیر با دیدن پارچه سفیدی که به سرتاپای لیلی کشیده شد با ناباوری در اتاق را با شتاب باز کرد و وارد اتاق شد و با صدایی که از ته گلویش خارج می شد با بغض سنگینی گفت: دکتر؟
 
که دکتر بلافاصله با نگاه غمگینی به امیر خیره شد و گفت: متاسفم مسدوم شما تموم کرد.
 
امیر با حرف دکتر و دیدن لیلی که ملحفه سفیدی سر تا پایش را پوشانده بود با ناباوری عقب عقب رفت و چون تکه گوشتِ مرده به روی زمین پهن شد. باورش نمی شد. گویی که لال شده بود، گویی که زبان در حلقش نمی چرخید، گویی که در خواب بود و همه این اتفاقات تلخ را در خواب می دید.  چگونه توانسته بود با یک شوخی احمقانه باعث مرگ دختری شود که تا ساعاتی پیش زنده بود و به امید فردایی بهتر نفس می کشید؟ چگونه توانسته بود با تهدید احمقانه اش دختری را برای ازدواج با خود به کام مرگ و نیستی بسپارد؟  


 

چگونه توانسته بود دختری را که به اندازه جانش دوستش داشت با دست های خودش راهی گورستان کند. چگونه توانسته بود؟ چگونه توانسته بود؟ چگونه؟


 

که به ناگاه همه این سوالات بی جواب به دور سرش چرخیدند و محکم به روی فرق سرش کوبیده شدند. هنوز لحظات کوتاهی نگذشته بود که امیر سرش را با تمام سنگینی بلند کرد و با دیدن دوباره لیلی که به آرامی و بدون هیچ تکانی زیر ملحفه سفیدی آرمیده بود فریاد جگرخراشی را از روی درد و درماندگی از حنجره اش بیرون داد و فضای بیمارستان را پر از فریادش کرد. سرش را که از شدت درد، چون بمب آماده انفجار به روی تنش چسبیده بود،در میان دستانش گرفت و بدون اینکه در اختیار خودش باشد بی وقفه به روی دیوار کوبید و لیلی را صدا زد.
پزشکان و پرستاران که به سختی از مرگ دختر جوان، متاثر شده بودند با دیدن حرکات امیر با چشمانی پر از اشک به سمت او دویدند و مانع بی تابی او شدند. که به ناگاه امیر با فریادی که تن همه را لرزاند سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: یا زهرا این بود عیدی من؟ آره؟ آره؟ آره؟ من از تو رضایت لیلی را خواستم، نه مرگ اونو؟
 
امیر چنان این جملات را با اشک و درماندگی تکرار می کرد که اشک همه را درآروده بود. بعد از لحظاتی دکتر جاودان رزیدنت ارشد برای امضا و صادر کردن جواز دفن متوفی، بالای سر لیلی آمد و برای اطمینان بیشتر نبض و ضربان او را گرفت و در کمال ناباوری با صدایی که هیجانش را نشان می داد فریاد زد: بیمارو به دستگاه مانیتورینگ وصل کنین. اون زنده است، اون زنده است
که با صدای دکتر جاودان گویی که روحی دوباره در فضای اتاق دمیده باشد، همه به تلاطم افتادند. امیر که کنار تخت لیلی در خود مچاله شده و به شدت می گریست با شنیدن جمله دکتر جاودان با تکان شدیدی از جایش پرید و با چشمانی ناباور و پر از اشک مشغول تماشای پزشکان و پرستاران شد. و به این ترتیب آن روز فاطمه زهرا نفس مقدسش را در آن اتاق دمید و معجزه اش را نه تنها به امیر، بلکه به تمام کسانی که در آن اتاق حضور داشتند نشان داد. نیمه های شب بود که اقوام لیلی با رنگ و رویی پریده وارد بیمارستان شدند. لیلی تنها یادگار پریناز بود و عزیز کرده همه شان.
 
امیر با دیدن آنها که نام لیلی را از پرستار بخش می پرسیدند با رنگی چون مردگان از روی نیمکت بلند شد و همانجا کنار اتاق لیلی ایستاد. کمال با دیدن امیر که به آنها خیره شده بود به کنارش رفت و گفت: مثل اینکه شما با خواهرزاده ام تصادف کردین؟
 
امیر در حالیکه سرش را پایین انداخته بود گفت: اونطور که شما فکر می کنین نه. من صاحب شرکتی هستم که خانوم سپهری اونجا کار می کنن. امروز با صاحب یه شرکتی قرار داشتم و چون وجود خانوم سپهری اونجا لازم بود به همراه ایشون راهیه اونجا بودیم که این اتفاق افتاد.
 
کمال که با دیدن لیلی از پشت شیشه اتاق Icu


چشمانش پر از اشک شده و گلویش پر از بغض، به سمت او چرخید و گفت: اگه با هم تصادف نکردین، پس چرا شما سالمین و اون به این روز افتاده؟
امیر با صدای آرامی گفت: آخه ایشون صندلی پشت نشسته بودن و کمربند ایمنی نبسته بودن.
 
کیوان که با شنیدن حرف امیر به او نزدیک تر شده بود با صدای پر خشمی گفت: آره، چون خودت کمربند بسته بودی پاتو گذاشتی روی گازو فکر نکردی دختری که پشت سرت نشسته تنها یادگار خواهر ماست. فکر نکردی دختری که پشت سرت نشسته برای یه عده عزیزه. حتما پیش خودت فکر کردی این دختر که کس و کاری نداره. هر چی ام شد، شد. آره؟
وبلافاصله یقه امیر را گرفت و محکم تکانش داد. امیر که رنگ و رویش بیشتر از قبل باخته بود گفت: نه به خدا، من تا چند ساعت پیش اصلا خبر نداشتم ایشون تنها زندگی می کنن و کسی رو ندارن. چون همیشه به بهانه نگرانی مادرشون زودتر از شرکت خارج می شدن. گذشته از اینا ما فقط برای انجام کار داشتیم می رفتیم کرج نه چیز دیگه.
 
کمال درحالیکه به خاطر سکوت شبانه محیط بیمارستان صدایش را به صورت خفه از گلویش بیرون می داد گفت: غیر از اینم نمی تونست باشه. چون اون خوب می دونه چطوری با دیگران رفتارکنه.
پدربزرگ لیلی درحالیکه قطرات اشک از چشمانش سرازیر بود با دیدن لیلی غمش صد چندان شد و گفت: صدبار بهش گفتم نمی خواد بری سرکار، هر چقدر پول می خوای ما خودمون هستیم. ولی مدام گفت نه بابابزرگ، من تو خونه حوصله ام سر میره می خوام رو پای خودم وایسم. بفرما اینم از روی پا وایسادن خودش.
کمال که در حال پاک کردن اشک هایش بود، دستش را به نشانه تهدید به سمت امیر دراز کرد و گفت: فقط دعا کن اتفاقی براش نیفته، وگرنه زنده ت نمی ذارم.
 
امیر در حالیکه به زحمت جلوی اشکهایش را گرفته بود گفت: نگران نباشین. اون چیزیش نمی شه، چون یه بار رفته و برگشته.
کیوان با بهت گفت: یعنی چی رفته و برگشته؟
 
امیر با نگاهی به لیلی گفت: یعنی اینکه یه بار رفته اون دنیا و برگشته. دکترا می گفتن فقط یه معجزه رخ داده و منم مطمئنم که فقط معجزه فاطمه زهرا بوده و غیر از اینم نمی تونه باشه.
کیوان و کمال با شنیدن نام فاطمه زهرا از زبان امیر کمی آرومتر شدند و نگاهشان به او تغییر کرد.تاریکی شب کم کم پر کشید و جایش را به سپیدی روز داد. ولی هنوز هم امیر بدون زدن حتی پلکی در حیاط بیمارستان گوشه ای روی نیمکت در خود جمع شده و از خدا سلامتی کامل لیلی را می خواست. وقتی روشنایی روز کامل شد، کمال در محوطه حیاط بیمارستان به کنار امیر رفت و او را بسیار افسرده و پریشان دید. درحالیکه به او نزدیکتر شده بود دستش را به آرامی به روی شانه او قرار داد و گفت: شنیدم از دیروز نه چیزی خوردین، و نه کمی خوابیدین؟ فکر می کنین نخوردن و نخوابیدن شما به لیلی کمک می کنه؟
 
امیر نگاهش را به شاخه های درختی که کنارش نشسته بود دوخت و گفت: خوردن و خوابیدن من چی؟ کمکی به اون می کنه؟ باور کنین از دیروز تا حالا هزاران بار خودمو سرزنش کردم که چرا اصلا خانوم سپهری رو با خودم همراه کردم و باعث این حادثه شدم اگه دیروز ایشونو با خودم نمی بردم اون الان سالم و سلامت سر زندگیش بود.
 
کمال با فشاری دوباره به شانه امیر گفت: از قسمت نمی شه فرار کرد. حالا پاشین بریم چیزی بخوریم، منم مثل شما از دیروز چیزی نخوردم. باور کنین دیروز با تلفن شما بدجوری بهم ریختم. آخه لیلی تنها یادگار خواهرمه، انوم یادگاری که رو چشم همه ما جا داره. بارها بهش گفتیم بیاد شیراز پیش خودمون، ولی اون زیر بار نرفت و توی همین تهران موند. می گه نمی تونه خونه ای را که سالها با مادرش زندگی کرده ترک کنه. کارش شده هر هفته بره سر خاک خواهرمو، کلی باهاش درد و دل کنه. لعنت به پدرش که بدجوری با زندگی خواهرم و تنها دخترش بازی کرد.
 
درست در مان سخنان امیر و کمال بود که کیوان با شادی به سبتشان آمد و خبر بهوش اومدن لیلی را به آن دو داد. هنوز جمله کیوان میان لبانش و گلویش بود که امیر چنان از جایش پرید که کمال را به شک انداخت که آیا واقعا این مرد فقط حکم رئیس لیلی را دارد؟ و یا مردی ست که به سختی خواهان و شیفته خواهرزاده اوست. ولی باز هم به روی خودش نیاورد و هیچ سوالی از او نپرسید و به همراه آن دو وارد ساختمان شد.
 
امیر آن  روز برعکس کمال و کیوان وارد اتاق لیلی نشد. حتی بعد از اینکه لیلی را وارد بخش کردند، باز هم او خود را نشان لیلی نداد. فقط زمانی به دیدار او می رفت که لیلی در خواب بود و حضور او را احساس نمی کرد. امیر در مورد تصادف خودش و لیلی هیچ صحبتی با خانواده اش نکرد فقط به آنها گفت که به تنهایی در بزرگراه تهران کرج تصادف شدیدی کرده است. در شرکتش نیز به همه سپرد که راجع به تصادف لیلی با او به خانواده اش چیزی نگویند، چون نگران بود که مبادا خانواده اش به عیادت لیلی بروند و لیلی همه ماجرا را به آنها بگوید. که امیر به خاطر آبرویش این را نمی خواست.
 
وقتی امیر به تمام مدتی که لیلی برای او نقش بازی کرده و او را از پدر و برادرش می ترساند می اندیشید، وقتی امیر به تمام مدتی که لیلی به بهانه نگرانی مادرش هر روز زودتر از کارمندان دیگر از شرکتش خارج می شد می اندیشید، وقتی امیر به تمام مدتی که لیلی با وجود نبودن حتی یک بزرگتر بالای سرش آن همه مقید بود و در تمام آن روزها به هیچ کدام از اصرارها و لبخندهای او جواب مثبت نداده و روی خوش نشان نداده بود، می اندیشید، بیشتر به نجابت و پاکی او پی می برد.او مطمئن بود اگر هر دختر دیگری به جای لیل بود خیلی زود در دوستی را با او باز کرده و به خیلی از خواسته ای او تن داده بود. که فکر تمام اینها برای امیر قابل ستایش بود و لیلی را بیشتر از قبل برایش عزیز  و عشقش را نسبت به او عزیزتر کرد. ولی با وجود این اتفاق مطمئن بود که بعد از آن دسترسی به لیلی برایش دیگر محال و غیر ممکن است. در طول روزهایی که لیلی در بیمارستان بستری بود، تعداد زیادی از دوستان دانشکده و شرکت به دیدارش آمدند. ولی برعکس همه امیر در آن چند روز به هیچ وجه جلوی لیلی ظاهر نشد. که این برای لیلی خیلی عجیب بود. بخصوص که هر روز از او سبد گل زیبایی را کنار تختش می دید.
 
و بالاخره هم یکی از همان روزها طاقت نیاورد و از مادربزرگش پرسید: که این سبد گل ها را هر روز چه کسی می آورد.
 
و مادر بزرگش در جوابش گفت: که هر شب امیر درست زمانی که او در خواب است به دیدارش می آید. آن روز لیلی با حرف مادر بزرگش مطمئن شد که امیر جرات رویارویی با او را ندارد. برای همین فوری نامه ای نوشت و آن را به دست مادر بزرگش سپرد و از او خواست که آن شب نامه را به دست امیر برساند.
 
مادربزرگش با نگاه خاصی گفت: چی براش نوشتی؟
 
لیلی با دیدن نگاه مشکوک مادر بزرگش گفت: مشکوک نگا نکن عزیز جون. فقط نوشتم که بخشیدمش همین.
 
آن شب وقتی امیر به دیدن لیلی  رفت مادربزرگ نامه ی لیلی را به او داد و گفت: امیر خان این نامه را لیلی داد که بدم به شما. مثل اینکه خواسته بابت گل ها از شما تشکر کنه.
امیر که هرگز فکرش را نمی کرد لیلی برایش نامه ای بنویسد نامه را گرفت و بعد از خداحافظی از مادر بزرگ با گام هایی تند و پرعجله خودش را به اتومبیلش رساند و مشغول خواندن نامه شد.
 
«هیچ وقت مثل آدمیزاد نیست، نه عاشق شدنت، نه رئیس بودنت، نه خواستگاری کردنت، نه عیادت از بیمارت و نه گریه و شیونت بالای سر یه مرده. زمانی که همه فکر می کردن مُردم، خوب می دیدمت که چطور مثله بچه ها داشتی خودتو به در و دیوار می کوبیدی. چیه؟  نکنه از ترس رفتن به زندان بود؟ یا وجدان درد گرفته بودی که باعث مرگ یه انسان شدی؟ شایدم مثل همیشه اینم یکی از اون بچه بازیات بود؟ آقای رئیس بالاخره راحت شدی منو از درس و زندگی انداختی؟ بالاخره راحت شدی منو راهیه بیمارستان کردی؟ فقط همینو می خواستی؟ همونطور که قبلا گفته بودم، تو نه آدمی نه عاقل. فقط یه بچه پولدار سِرتقی.»
 
امیر با خواندن نامه مطمئن شد که لیلی از دستش بسیار عصبانیست. که برای عذرخواهی از او تصمیم گرفت در جواب نامه اش چند جمله ای را بنویسد و توسط مادربزرگش به دست او برساند. با این نیت از اتومبیل پیاده شد و گوشه ای روی نیمکت، زیر نور چراغ پایه داری که در حیاط بیمارستان قرار داشت نشست و چنین نوشت:
 
«آره حق با توئه، من نه آدمم نه عاقل. چون اگه عاقل بودم و آدم، این بلا را سر تو نمی یاوردم. ضمنا گریه و شیونممنه به خاطر زندان رفتن بود نه به خاطر وجدان درد. فقط وقتی احساس کردم که نیمی از وجود خودمو با دستای خودم نابود کردم، تصمیم گرفتم به قدری خودمو به در و دیوار بکوبم که تا شاید منم بمیرم و برم پیش نیمه دیگه وجودم. لیلی تو رو به روح مامانت منو بخاطر کارای احمقانه و بچه گانم ببخش. باور کن حتی روم نمی شه نگام به نگات بیفته. برای همین وقتی میام به عیادت که تو توی خوابی. به قول خودت، من احمق ترین مرد دنیام. چون اگه احمق نبودم از تویی که لیاقتت خیلی بالاتر از منه، گدایی عشق نمی کردم. هیچ می دونی بعد از اون تصادف تازه فهمیدم که تو خیلی خانومتر از اونی هستی که من فکرشو می کردم؟ بهت قول می دم که دیگه هیچ وقت، هیچ تقاضایی ازت نکنم. منو ببخش، خواهش می کنم. ضمنا میز کارت همیشه برات محفوظه. اگه خواستی می تونی بعد از اینکه حالت بهتر شد برگردی سرکارت. بازم می گم تو رو به تمام مقدسات عالم منو ببخش. اینو احمق ترین و عاشق ترین مرد دنیا ازت می خواد... امیر مردی که سعی می کنه بعد از این هم آدم باشه و هم عاقل.»
 
بعد از دو هفته لیلی از بیمارستان مرخص و به همراه مادر بزرگش و دای اش راهیه خانه اش شد. امیر یک روز مانده به مرخص شدن لیلی، مقدار زیادی مواد غذایی و مواد تقویتی خرید  و توسط راننده آژانسی به خانه او فرستاد. دلش پر می کشید تا برود و دیداری از لیلی داشته باشد. ولی هرچه می کرد هیچ جراتی برای رویارویی با او را نداشت. نگران بود که مبادا لیلی با دیدنش سر و صدا راه بیندازد و آبرویش را پیش اقوامش ببرد.
غافل از اینکه لیلی اولین جمله ای را که بعد از به هوش آمدنش بر زبان آورده بود ، جویای حال امیر بود که آیا او زنده است یا نه.
 
چند روز بعد از مرخص شدن لیلی از بیمارستان بود که یکی از روزها خانوم رستگار برای انجام کاری وارد اتاق امیر شد و بعد از اینکه راجع به داد و ستدی که به تازگی امیر انجام آن را به عهده گرفته بود صحبت کردند، با نگاهی به امیر گفت: آقای مهندس، مطمئنم شمام مثل من خیلی تعجب کردین وقتی فهمیدین خانوم سپهری تمام این مدت به همه ما دروغ می گفته. منظورم در مورده خانواده نداشتشه. باور کنین هیچ وقت فکرشم نمی کردم این دختر این همه تنها باشه. نمی دونین وقتی آقای احمدی فهمیدن که خانوم سپهری تنها زندگی می کنن چه طوری دهنشون باز مون. نمی دونم خبر دارین یا نه؟ چند وقت پیش این آقای احمدی از خانوم سپهری خواستگاری کرده بودن، اونم نه یه بار بلکه بارها و بارها ، ولی هر بار جواب خانم سپهری فقط نه بود. و بالاخره هم بعد از سماجتهای مکرر آقای احمدی، بالاخره بهش گفته بوده که برادرم منو برای یکی از دوستاش در نظر گرفته. حالا  بعد از تصادفِ خانم سپهری، وقتی آقای احمدی فهمیدن که ایشون نه برادری دارن و نه برای کسی در نظر گرفته شدن، دوباره فیلشون به یاد هندوستان افتاده. باور کنین وقتی روز اول ماجرای خانوم سپهری رو شنید کلی خندید. حالام هر وقت منو می بینه مدام می گه: خانوم رستگار این دختره عجب کلکی بد و ما خبر نداشتیم.
امیر که بدون هیچ صحبتی فقط مشغول گوش دادن به حرف های خانوم رستگار بود. با پایان صحبت های او که با آب و تاب بیان می شد با ظاهری خونسرد گفت: منم تازه فهمیدم که ایشون تنها زندگی می کنن. ولی از خواستگاری آقای احمدی اطلاعی نداشتم.
 
خانوم رستگار گفت: طفلی خانوم سپهری روزای آخر دیگه از دست سماجت های آقای احمدی خسته شده بود. و بالاخره هم با گفتن اینکه برای کسی در نظر گرفته شده، این آقای احمدی رو از سرش باز کرد. ولی بیچاره خبر نداره که این آقای احمدی با شنیدن اینکه ایشون همه حرفاش دروغ بوده، دوباره می خواد رو سرش خراب بشه و خواستگاریشو از سر بگیره.
امیر با شنیدن حرف خانوم رستگار با اخم گفت: وقتی دختری به یه مرد نه می زنه اونم چند بار، دیگه لزومی به اصرار نیست.
 
خانوم رستگار گفت: اتفاقا منم  همینو به آقای احمدی گفتم، ولی اون به جای گوش دادن به حرفام منو واسطه کرده که با خانوم سپهری صحبت کنم. منم چاره ای جز قبول این مسئولیت ندارم.
امیر با تردید میان حرف خانوم رستگار گفت: به نظرتون جواب خانوم رستگار چی می تونه باشه؟  
خانوم رستگار ابروهایش را بالا برد و گفت: والله اون طور که من خانوم سپهری رو شناختم، وقتی بگه نه تا آرش می گه نه.  
امیر آب دهانش را قورت داد و به یاد نه گفتن های لیلی به خودش افتاد و به آرامی گفت: درسته، حق با شماست. منم همینطور فکر می کنم.
 
و بلافاصله از جایش بلند شد و با یک عذرخواهی کیفش را برداشت و به قصد خروج از شرکت به همراه خانوم رستگار از اتاقش خارج شد.
آن روز امیر به محض خروج از شرکت، راهیه شرکت آقای نجاتی شد تا راجع به کاری که قرار بود با همکاری هم آن را شروع کنند صحبت و مشورتی کند. وقتی در محوطه بزرگ و تازه سازه پارکینگِ آقای نجاتی از اتومبیلش پیاده شد به یاد روز تصادفش افتاد. که پیامد آن تصادف، ضربه خوردن به تن و روح لیلی و جدایی همیشه گی اش از او شد. بعد از کمی صحبت با آقای نجاتی  و بستن قرارداد، از شرکت خارج و به سمت تهران راند. در مسیر بزرگراه با دیدن پهنای آسمان که پر از ابرهای پر باران بود، به یاد پهنای قلب خودش افتاد که چون آسمان بهانه ای برای ریزش اشک هایش می جست. بعد از ساعتی وقتی وارد شرکتش شد و خانوم رستگار را به جای لیلی پشت میز او دید، به ناگاه دلش لرزید. وای که چقدر جای لیلیبه روی آن صندلی خالی بود تا بنشیند و بِروبِر با آن چشمان سیاه و طلبکارانه اش به او خیره شود و بگوید: چیه؟ آدم قحطه همش زل می زنی به من؟
و او هم در جوابش فوری بگوید: آدم نه، ولی لیلی خانوم چرا.
 
با سلامی کوتاه به خانوم رستگار وارد اتاقش شد و خودش را به روی مبل رها کرد. احساس می کرد که فضای اتاقش یارای تحمل نفس های دلتنگش را ندارد. با این احساس با کشیدن نفس عمیقی به سمت پنجره ی اتاقش رفت و دو لنگه پنجره را باز کرد و با نفس عمیقی هوای نمناک اوایل پاییز را وارد ریه هایش کرد. در افکارش غرق و با اطرافش بیگانه بود که با صدای انگشتی به در اتاقش به خود آمد و به سمت در چرخید. همین که در به پروی پاشنه چرخید، چشمش به آقای احمدی افتاد که وارد اتاق شد و با گرفتن اجازه از او روبروی میز کارش نشست. از قیافه اش پیدا بود برای حرفی که تصمیم داشت بر زبان آورد تردید دارد که آیا بگوید یا نه؟
امیر با دیدن سکوت آقای احمدی گفت: کاری داشتی؟
 
آقای احمدی با کمی مِن مِن گفت: با اجازه تون بله.
 
امیر دستش را به زیر چانه اش، روی میز ستون صورتش کرد و گفت: می شنوم بگو.
آقای احمدی بعد از مکث کوتاهی گفت: البته در مورد کار شرکت نیست، خصوصیه.
امیر به چهره آقای احمدی خیره شد و گفت: گفتم که می شنوم بگو.
 
آقای احمدی با مِن و مِن گفت: والله راجع به خانوم سپهریه.
که امیر با شنیدن نام لیلی چشمانش را به تندی به آقای احمدی دوخت و گفت: کی؟ خانوم سپهری؟
آقای احمدی گفت: اگه می شه می خواستم کمکم کنین. فکر کنم ایشون به حرف شما گوش کنن.
 
امیر که با حرف آقای احمدی گره ابروانش بیشتر در هم فرو رفته بود گفت: لطفا منو از این کارا معاف کنین. کارای خصوصی شما ربطی به من ندارد.
و بلافاصله از جایش بلند شد و گفت: آقای احمدی من خیلی کار دارم. بهتره کارتونو به بزرگتراتون بسپرین. چون خواستگاری کردن از یه دختر فقط کار اوناست نه من.  
آقای احمدی با شنیدن جملات امیر که با سردی بیان می شد، فوری از جایش بلند شد و گفت: آخه ....
 
ولی امیر بدون اینکه اجازه دهد او حرفش را دنبال کند با لحنی سرد گفت: لطفا برو سر کارت، اینجا محل کاره نه محل خواستگاری.
 
امیر درست حرفی را به آقای احمدی زد که لیلی بارها و بارها به او زده بود. آقای احمدی بدون هیچ حرف دیگری از اتاق امیر خارج و به سمت اتاق خودش رفت. گویی که باز هم تیرش به سنگ خورده بود. ساعتی بعد دوباره امیر وارد اتاق لیلی شد و به میز کار او که خانوم رستگار پشت آن مشغول کار بود  چشم دوخت. چقدر دلش هوایش را کرده بود. بدون اینکه به پاسخ خانوم رستگار که پرسید: آقای مهندس کاری داشتین؟ پاسخی بدهد کیفش را برداشت و از شرکت راهیه خانه اش شد. با رسیدن به درب منزلشان حیاط بزرگ و با صفای خانه شان را پشت سر گذاشت و وارد ساختمان شد. از این که مادرش در خانه نبود تا به سوالات او پاسخ دهد خوشحال شد.  چون حتی حوصله سوال و جواب مادرش را نیز نداشت.
 
ساعت نه شب بود که طبق معمول هر شب، شماره خانه لیلی را گرفت تا احوال او را از مادر بزرگش بپرسد ولی کسی به تلفنش پاسخی نداد. هر شب تا  از حال لیلی با خبر نمی شد، دل و دماغ حتی خوابیدن را هم نداشت. خودش هم نمی دانست که چرا آن شب دلشوره عجیبی به دل و جانش افتاده است. حتی میل خوردن شام را هم نداشت. وقتی مادرش او را برای خوردن شام صدا زد با غذرخواستن از مادرش بی میلی را بهانه کرد و از اتاقش خارج نشد. دوباره عکس لیلی را از داخل کیفش بیرون کشید و با نگاهی به چهره پر شیطنت لیلی زیر لب گفت: منو ببخش، لیلی.
 
و دوباره پای تلفن رفت و شماره را گرفت. ولی باز هم کسی پاسخی نداد. تا ساعت یازده هر یک ربع به یک ربع  شماره را گرفت و جوابی نشنید. که عاقبت از روی ناچاری و اضطراب و دلهره شماره همسایه لیلی را که برای مواقع ضروری از مادر بزرگ لیلی  گرفته بود را گرفت. که بعد از شنیدن چندین بوق ممتد صدای زنی را شنید. امیر فوری با معرفی خودش و اظهار شرمندگی به خاطر مزاحمتش در آن وقت شب، جویای حال لیلی شد و به همسایه لیلی گفت که کسی پاسخ تلفن هایش را نمی دهد. زن همسایه با شنیدن صحبت های امیر گفت: متاسفانه دوباره حال خانوم سپهری به هم ریخت که بردیمش بیمارستان. الانم بستری شده.
امیر با شنیدن سخنان زن همسایه ته دلش به یکباره لرزید و دیگر اجازه صحبت را به او نداد و پرسید: کدوم بیمارستان؟ که بعد از فهمیدن نام بیمارستان، وقتی به خودش آمد که جلوی ایستگاه پرستاران جویای اتاق لیلی بود.
 
امیر به محض ورود به اتاق لیلی و با دیدن او که با همان باند سرش به روی تخت خوابیده و هیچ رنگی نیز به رو نداشت چشمانش پر از اشک شد.  چرا باید با آن کار احمقانه اش اویی را که هیچ گناهی نداشت به این حال و روز می انداخت.با شرمندگی نگاهش را به مادر بزرگ لیلی دوخت و سلام آرامی از میان لبانش بیرون داد.
 
مادر بزرگه لیلی با دیدن امیر از جایش بلند شد و جواب سلام او را به آرامی داد و گفت: می بینی امیر خان، لیلی دوباره حالش بهم خورده. خیلی می ترسم. خیلی! اگه طوریش بشه من و پدر بزرگش دیوونه می شی. اون تنها یادگار دخترمه.
 
و درحالیکه اشک هایش را از روی گونه اش پاک می کرد گفت: ای کاش اون روز با شما نمی یومد.
 
امیر در حالیکه به کلی صدایش تحلیل رفته بود گفت: لعنت به من. همش تقصیر منه. مادر بزرگ گفت: آخه مادر چرا تقصیر تو؟ تو که از عمد تصادف نکردی. فقط دعا کن نوه ام مثل اولش بشه وگرنه من دق می کنم.
 
امیر با لحن گرفته ای گفت: چطور شد دوباره حالشون به هم خورد؟
مادر بزرگ گفت: طفلک تازه از جاش پا شده بود که یهو گفت «وای سرم» بعدم از حال رفت. امیر خان نمی دونی وقتی به اون حال دیدمش چه حالی شدم. وقتی رفتم بالای سرش رنگ به رو نداشت. به قدری جیغ کشیدم و تو سرم زدم تا خانوم مقصودی به دادمون رسید و با کمک شوهرش لیلی رو آوردیم اینجا. خدارو شکر تو ماشین به هوش اومد. دکتر می گفت خیلی ضعیف شده و فشارش پایینه.
امیر که با حرف های مادر بزرگ دوباره غم عالم به دلش هجوم آورده بود با دیدن بی حالیه پیرزن گفت: مادر شما پایین استراحت کنین ، من هستم. اگه لازم شد بیدارتون می کنم.
 
مادربزرگ که گویی منتظر پیشنهاد امیر بود، گفت: چیر شی مادر. اتفاقا خودمم زیاد حالم خوش نیست. و بلافاصله به سمت تختی که گوشه اتاق قرار داشت رفت، و هنوز دقایقی نگذشته خُر و پُفَش به آسمان رفت. امیر تا خود صبح بدون اینکه لکی به روی هم بگذارد، بالای سر لیلی نشست و خیره شد به اویی که به اندازه جانش دوستش داشت. مطمئن بود که اگر لیلی عشق و علاقه او را درک می کرد هرگز آن گونه قاطعانه به او نه نمی گفت.
آسمان هنوز چادر سفیدش را به روی شهر پهن نکرده بود که با صدای مادر بزرگ به سمت او چرخید و به احترام او از جایش بلند شد و بعد از دادن سلامی گفت: با اجازه تون دیگه من مرخص می شم؟
 
مادر بزرگ با لبخند کم جانی گفت: چیه بازم قبل از بیدار شدن نوه ام می خوای بری؟
امیر گفت: اینطوری بهتره. از دکتر پرسیدم. گفت امروز مرخص می شه. ماشین می فرستم شما را تا خونه ببره.
 
و بلافاصله با دلی پر از غم از اتاق خارج شد.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





شنبه 14 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 2:12 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 146
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 150
بازدید ماه : 289
بازدید کل : 5534
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1