و باز هم لیلی
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم
 
فصل 6-3

يك ماه تمام از روزي كه ليلي از بيمارستان مرخص شده بود مي گذشت.  امير هر شب با تك زنگي كوتاه احوال او را از مادربزرگش مي پرسيد و از اين كه مي شنيد حال ليلي هر روز بهتر از روز قبل است، از صميم دل خوشحال مي شد.

يكي از همان شب ها بعد از تفن امير، مادربزرگ بعد از نگاه مشكوكي به نوه اش گفت: ليلي جان فكر نمي كني اين امير خان تو رو مي خواد؟

ليلي بدون معطلي در پاسخ مادر بزرگش گفت: چه حرفا مي زنين عزيزجون! اون فقط به خاطر تصادف عذاب وجدان گرفته، همين. ضمنا بهش بگيم ديگه زنگ نزنه چونه ديگه حالم خوبه.

اون شب وقتي پيغام ليلي به امير رسيد غم سنگيني به چهره اش نشست. چون بي خبري از ليلي و نديدن او براي هميشه، بدترين خبر برايش بود. بعد از اينكه حال ليلي بطور كلي رو به بهبودي رفت به بهانه اين كه درس دارد و بايد دوباره راهيه دانشكده اش شود، زير بار اصرارهاي مادر بزرگش كه او را تشويق براي رفتن به شيراز مي كرد، نرفت و او را به همراه دايي كيوان اش راهيه شيراز كرد. با شروع ترم بعدي ليلي دوباره راهيه دانشكده اش شد. خيلي دلش مي خواست دوباره مشغول به كاري شود ولي به دنبال كار هرچه روزنامه ها را زير و رو مي كرد كاري كه باب ميلش باشد را پيدا نمي كرد.

يك ماهي از رفتن مادر بزرگش مي گذشت. تا به آن روز حداقل سي چهل نامه از امير به دستش رسيده بود كه سرتاسر نامه فقط جمله ي ببخشيد بود و بس.  او كه بخاطر تصادفش به اندازه كافي از دست امير عصباني بود با رسيدن هر نامه عصبانيتش دو چندان مي شد. مانده بود كه چگونه جواب كارهاي احمقانه امير را بدهد. كه يكي از روزها با شنيدن صداي زنگ تلفن به گمان اين كه يكي از اقوامش مي باشد گوشي تلفن را برداشت. كه بلافاصله صداي آرام و گرفته امير را شنيد:  (ليلي هيچ مي دوني كنار تو حتي مرگم براي زندگيه؟)

وبلافاصله بدون هيچ حرف ديگري تماسش قطع شد. آن روز ليلي با آن تلفن تصميم نهايي اش را براي ادب كردن امير گرفت. كه با اين تصميم فرداي آن روز به قصد رفتن به شركت امير از خانه خارج شد. تصميم گرفته بود به طريقي جواب كار احمقانه ي امير را كه آن همه موجب دردسر برايش شده بود را بدهد و او را سر جايش بنشاند. ولي هنوز چگونگي اش را نمي دانست.

به محض ورود به شركت، با قلبي كه يه خاطر تصميش به شدت در قفسه سينه اش بي تابي مي كرد، خودش را به پشت در شركت رساند و با كشيدن چندين نفس بلند و عميق زنگ در را فشرد. هنوز لحظاتي از فشردن زنگ نگذشته بود كه آقاي عسگري را خندان روبروي خود ديد. آقاي عسگري با گفتن «به به خانوم سپهري خيلي خوش اومدي دخترم» او را به داخل هدايت كرد.ليلي با تشكري از آقاي عسگري و يلام و احوالپرسي با همكاران ديگر، با گفتن (با اجازه من يه سري به آقاي مهندس بزنم) بلافاصله به سمت اتاق امير رفت و بدون دادن حتي سلامي كوتاه وارد اتاق او شد و در را هم پشت سرش بست.  

امير در حاليكه با ناباوري خيره ليلي بود، از جايش بلند شد و گفت: خيلي خوش اومدين، فكرشم نمي كردم دوباره ببينمتون.

ليلي بلفاصله با چند گام كوتاه به سمت امير رفت و درست رو در رويش ايستاد و نگاهي به چهره سرخ و متعجب او انداخت . آن هم نگاهي كه خشم درونش با تمام زير و بمش در چهره اش نمايان بود. ولي هنوز لحظاتي از نگاه خيره  اش به امير نمي گذشت كه به يكباره قبل از اينكه امير به خود آيد و جا خالي دهد، دستش با تمام قدرت بالا رفت و كشيده محكمي را به روي صورت او خواباند و گفت: اين كشيده براي اينه كه مِن بعد با زندگي كسي بازي نكني.

امير كه از كار ليلي غافلگير شده بود تا دستش را بلند كه صورت سرخش را بمالد، با كشيده بعدي ليلي كه به سمت ديگر صورتش كوبيده شد با تكان شديدي از جايش پريد و با صورتي كه از كشيده هاي ليلي متورم شده بود، به او خيره شد.

ليلي كه هنوز هم با كشيده هايش خيره ي امير بود گفت:اين يكي ام براي اين بود كه بعد از اين به زور از هيچ دختري نخواي بله بگيري. سعي كه مِن بعد به عقايد و نظرات ديگران احترام بذاري و فكر نكني چون رئيسي و پولدار، هر كاري رو مي توني انجام بدي. و با سرعت به سمت در رفت.  

امير كه از كشيده هاي جانانه ليلي هم جا خورده بود و هم خنده اش گرفته بود، در حال مالش صورتش گفت: هيچ مي دوني دستات چقد سنگينه؟

ليلي بدون هيچ نگاهي با لحن تندي گفت: آره برعكس مغز تو كه خيلي سبكه.  

و قبل از اينكه انگشتانش دستگيره در را بچرخاند دوباره صداي امير را شنيد: هنوزم جاتون محفوظه خانوم سپهري، نمي خواين برگردين سركارتون؟

ليلي دوباره بدون هيچ نگاهي گفت: تو محلي كه مدام حرف از خواستگاري و اين جور چيزاست نخير.

امير فوري به سمتش رفت و گفت: به جان شما كه خيلي برام عزيزين، ديگه هيچوقت نه از شما خواستگاري مي كنم و نه در مورد اين طور مسائل حرفي به ميون مي يارم. حالا چي مي گين؟ بر مي گردين سر كارتون؟

ولي ليلي بدون اينكه جوابي به امير بدهد از اتاق خارج شد. چون از رسمي صحبت كردن امير خنده اش گرفته بود و نگران بود كه مبادا اگر لب باز كند و چيزي بگويد به ناگاه خنده پرصدايش از ميان لبانش بيرون بزند و همه چيز رو خراب كند.

آن روز ليلي با ديدن اتاق كارشدوباره هواي رفتن به شركت به سرش زد و او را به اين فكر انداخت كه آيابه سر كارش برگردد يا نه؟ آيا به حرفها و قول و قرارهاي امير اعتماد كند يا نه؟ كه با صداي ممتد و كشدار زنگ تلفن افكارش به هم خورد و نگاهش بروي تلفن ثابت ماند. بالاخره بعد از شنيدن تكرار زنگ تلفن از جايش بلند شد و گوشي تلفن را برداشت كه با ناباوري صداي امير را شنيد: خانوم سپهري، به جان شما قسم مي خورم كه ديگه هيچ كاري به كارتون نداشته باشم . مي دونم كه دنبال كار مي كردين اصلا فكر كنين شركت من يكي از همون جاهاييه كه براي كار مصاحبه دادين و قبول شدين. منم رئيسي هستم كه تا حالا نديدينش. پس برگردين سركارتون خواهش مي كنم.

ليلي در حاليكه لبش به لبخندي كج شده بود بدون هيچ حرفي گوشي را روي دستگاه گذاشت. از نظر او صداي امير چقدر تغيير كرده و چقدر مردانه و چقدر عاقلانه شده بود. همان لحظه با ديدن باران تند و ريزي كه از آسمان خود را به شيشه هاي پنجره اتاقش مي كوبيد،به سمت قاب پنجره كشيده و صورتش را به خنكي روي شيشه چسباند و احساس خوشايندي به او دست داد. ترديد رفتن به شركت بدجوري به دلش افتاده بود . كه بالاخره بعد از كلي فكر كردن تصميم گرفت فرداي آن شب راهيه شركت شود

ده صبح وقتي امير وارد اتاق كارش شد ، با ديدن ليلي كه مشغول به كار بود بي اختيار به ياد روزي افتاد كه ملحفه سفيدي را به روي او كشيده و گفته بودند كه مصدوم فوت كرده است.

با ديدن ليلي احساس كرد كه تپش قلبش را حتي از روي پيراهن پشمي اش نيز مي تواند تشخيص دهد. با خوشحالي و تبسم پررنگي دستش را به روي قلبش گذاشت و با زمزمه آرامي كه فقط لب هايش از آن تكان خورد گفت: «خدايا شكرت»

وقتي به چند قدمي ليلي رسيد، ليلي با ديدنش بلافاصله از جايش بلند شد و همانند افرادي كه همان روز رئيس شركتشان را مي بينند گفت: سلام آقاي مهندس روزتون بخير. من ليلي سپهري، از امروز قرار به عنوان منشي تو شركت شما مشغول به كاربشم. اميدوارم از كاركردن با هم راضي باشيم.

امير كه از سخنان و طرز حرف زدن ليلي هم دستپاچه شده بود و هم تاحدودي خنده اش گرفته بود. خنده اش را مهار كرد و جواب سلام او را داد و با قيافه اي جدي كه از او بعيد بود گفت: خانوم سپهري، اميدوارم بتونيم با هم توي اين شركت كار كنيم، با اجازه تون. و با شتاب وارد اتاقش شد.

ليلي كه با ديدن رفتار امير باز هم خنده اش گرفته بود دوباره مشغول كارش شد. فقط خدا مي دانست كه امير تا چه حد از بازگشت ليلي خوشحال بود. فكرش را هم نمي كرد كه ليلي دوباره به آن شركت پا بگذارد. قاطعانه با خودش تصميم گرفت كه رفتارش را بطور كل با او تغيير دهد و آدم ديگري شود.

بعد از آن روز رفتار و برخورد امير به گونه اي بود كه به هيچ وجه ظاهرش چيزي از هيجانات و علاقه درونيش را نشان نمي داد. بي خيال از كنار او مي رفت و مي آمد و به ظاهر هيچ توجهي هم به او نمي كرد كه همين رفتارهايش موجب شده بود تا گاهي اوقات ليلي به آرامي نيم نگاهي از پشت سر به او بيندازد  و لبش به لبخندي كج شود.

غروب يكي از روزهاي برفي بود و دانه هاي درشت برف با سرعت بيشتري خودشان را به در و ديوار ساختمان ها و اتومبيل ها و عابرين مي كوبيدند. در بيرون از شركت چنان بادي مي وزيد كه شاخه هاي خشك درختان چون آدميان ترسو كه از هر اتفاقي مي لرزند، مي لرزيدند و سردي آن شب را به همه خبر مي دادند. هوا كم كم رو به تاريكي مي رفت و شدت برف لحظه به لحظه بيشتر و بيشتر مي شد. امير كه كنار پنجره اتاقش ايستاده و به بارش برف آسمان چشم دوخته بود، نگران ليلي بود كه چگونه خودش را به خانه اش خواهد رساند. و بالاخره هم طاقت نياورد و به سمت اتاق ليلي رفت و او را سخت مشغول كارش ديد.با تك سرفه اي حضور خودش را به ليلي اعلام كرد و گفت: خانوم سپهري بهتره ديگه شما تشريف ببرين خونه، چون هوا خيلي ناجوره.

ليلي كه آن روز تا دوي بعدازظهر در دانشكده اش كلاش داشت و ديرتر از روزهاي فبل وارد شركتش شده بود، با نگاهي به امير گفت: كارم هنوز تموم نشده آ قاي مهندس، تموم كه شد چشم حتما مي رم.

امير با گفتن (باشه) وارد اتاقش شدو دوباره به سمت اتاقش رفت. شدت برف بيشتر شده بود، امير مطمئن بود كه  ساعاتي ديگر چندين سانت برف تمامي سطح شهر را خواهد پوشاند. دوباره طاقت نياورد و به سمت اتاق ليلي رفت و باز هم او را مشغول به كار ديد. كه دوباره با تك سرفه اي گفت: خانوم سپهري شما كه هنوز اينجايين؟ هيچ مي دونين بيرون چه خبره؟ سرما و برف بيداد كرده.

ليلي از جايش بلند شد و گفت: پس مجبورم بقيه اشو فردا انجام بدم.

امير فوري گفت: مي خوايين بگم راننده ي شركت برسونتتون؟ ليلي گفت: نه نه ممنون خودم مي رم.

امير با مكث كوتاهي گفت: باشه پس مواظب باشين خدايي نكرده يه موقع سُر نخورين. و دوباره وارد اتاقش شد.

در آن لحظه جمله امير براي ليلي ، از تمام ابراز محبت هايش شيرين تر بود و بدجوري به دلش نشست. در نظر او شخصيت امير به طور كل با آن تصادف زير و رو شده و به گونه اي ديگر گشته بود. شايد هم به خاطر قسمي بود كه به جان او خورده بود. زماني كه ليلي از شركت خارج شد، چنان سوز و برفي به صورتش هجوم آورد كه براي دقايقي حتي قادر به ديدن جلوي پايش نيز نبود. اتومبيل ها چنان با كندي حركت مي كردند كه گويي هنوز نيمه شب نشده است. ساعتي گذشته بود و هنوز از اتوبوس خبري نشده بود. ليلي از شدت سرما و خستگي به قدري كلافه بود كه مدام به ساعتش نگاه مي كرد و مدام انگشت دستانش را كه از سرما يخ كرده بود با بخار دهانش ها مي كرد.

و بالاخره ساعت نزديك نه شب بود كه به كنار درب خانه شان رسيد. با ورود به راهرو خانه و بالا رفتن از پله ها، درست زمانيكه كليد را در قفل در مي چرخاند ، بي تابي زنگ تلفن كه بي وقفه مي زد را شنيد سريع وارد فضاي سالن شد و گوشي تلفن را با عجله برداشت و صداي امير را شنيد (مي بخشين، نمي خواستم مزاحم بشم. فقط نگران بودم كه نكنه توي برف گير كرده باشين؟)

و قبل از اينكه اجازه دهد ليلي جوابي به او دهد ، ارتباطش را قطع كرد.  ليلي با قطع تماس امير، آن هم به آن گونه كه خيلي با عجله بود، تا لحظاتي بدون اينكه در اختيار خودش باشد، فقط به او مي انديشيد كه چقدر رفتار و كردارش نسبت به او تغيير كرده بود.

فصل زمستان براي ليلي با رفتن به دانشگاه و شركت بالاخره به پايان رسيد و فصل بهار از راه رسيد. كه او باز هم آن سال براي گذراندن تعطيلات عيد راهيه شيراز شد و روزهاي خوشي را در كنار اقوامش گذراند. در تمام طول اين مدت ناصر فقط هر از گاهي با ليليتلفني تماس مي گرفت و به اصطلاح رفع مسئوليت مي كرد. شايد هم در تمام طول اين مدت به قدري درگير كارهاي زشت همسرش بود كه ديگر وقتي براي تماس بيشتر با ليلي را نداشت. سه ماه زيباي بهار هم گذشت و فصل گرماي تابستان از راه رسيد. ولي هنوز هم ليلي نيمي از روزش را به شركت مي رفت و نيم بعدي را در خانه بود.

و امير باز هم به همان صورت سابق، نسبت به او بي تفاوت بود و مثال يك همكار و يك رئيس با او برخورد مي كرد . كه در كنار تمام بي تفاوتي هاي امير، ليلي به تازگي احساس عجيبي را نسبت به او پيدا كرده بود. آن هم احساس خوشايندي كه رفتن به شركت را برايش از هر چيز ديگري شيرين تر كرده بود. آن هم احساس قشنگ و پررنگي كه تا به آن روز هرگز و هرگز حسش نكرده بود.

خودش هم نمي دانست كه از كي و چه زماني تا به اين حد دلبسته اش شده است؟ خودش هم نمي دانست كه از كي و چه تاريخي فكر او به آرامي خودش را وارد ذهنش كرده و خواب خوش شبانه را از او گرفته است؟ در تمام آن روزها شكل شخصيتي و وقار امير، ليلي را به شك انداخته بود كه آيا اين همان اميريست كه مدام شيطنت مي كرد و سر به سرش مي گذاشت؟ و يا مرد ديگريست كه فقط هم شكل اوست؟ مدت ها بود روياي اين كه دوباره امير او را بخواهد و دوباره به او اظهار عشق كند تمامي وجودش را پر كرده بود. چقدر آرزو داشت كه امير لب باز كند و به او بگويد: ليلي زنم مي شي؟

كه ليلي مطمئن بود در جوابش بدون كوچكترين شك و ترديدي با صداي بلندي مي گويد: آره، امير جان. آره.

ولي امير با آن رفتارهاي سرد و خشكش كه به غير از مسائل كاري با ليلي هيچ صحبت ديگري نمي كرد، گويي كه ديگر نه قصد خواستگاري از او را داشت و نه ديگر ذره اي از عش او در وجودش بود. و در اين ميان ليلي مانده بود كه چگونه احساسش را به او ابراز كند و چگونه به او بگويد كه در انتظار پيشنهاد اوست.

((( ديدي ليلي خانوم كه تو احمقي نه امير، حالا بكش دختره احمق!!! ببخشيد بچه ها!!!)))

آن روز ليلي مشغول برداشتن كتابي از درون كتابخانه بود كه متوجه حضور شخصي در پشت سرش شد. با چرخشي به عقب و ديدن امير، به ناگاه نگاهش در نگاه قهوه اي رنگ امير گره سختي خورد. امير كه با نگاه ليلي هول كرده بود نگاهش را با شتاب از نگاه او دزديد و آن را به روي ورقه اي كه در ميان دستانش بود دوخت و با مكثي گفت: خانوم سپهري من دارم مي رم بيرون، شما لطف كنين و اين نوشته رو بران تايپ كنين.

ليلي با گرفتن ورقه از دست امير چشمي گفت و به سمت ميزش رفت. در تمام طول مدتي كه ليلي به امير علاقه مند شده بود، روزهاي متوالي به طور پنهان، چهره او را زير نظر گرفته بود تا ببيند آيا احساسي نسبت به خودش در آن چهره مي بيند يا نه؟ ولي هيچ احساسي نديده بود. برعكس او كه آن همه مشتاق هم صحبتي با امير بود ، امير در برابر او چنان بي تفاوت بود كه ليلي به اين كه آيا امير باز هم او را مي خواهد يا نه؟ به شك افتاده بود. كه در يكي از همان روزها در حين تايپ كارهايش به ناگاه فكري به ذهنش رسيد و تصميم گرفت كه هر چه زودتر آن را به مرحله اجرا بگذارد.

فرداي آن روز به محض ورود امير، ليلي به احترام او از جايش بلند شد و با فرود آوردن سرش سلامي داد . امير هم جواب سلام او را گفت و به سمت اتاقش رفت. ولي هنوز دستگيره در اتاقش را نچرخانده بود كه صداي ليلي به گوشش رسيد  : آقاي مهندس؟

امير بدون اينكه دستگيره در را رها كند سرش را به سمت او چرخاند و گفت: بله؟

ليلي با كمي مِن مِن گفت: امروز هر ساعتي كه وقت داشتين يه پنج دقيقه اي براي من وقت بذارين، با اجازه تون چن كلمه اي با شما صحبت داشتم.

با حرف ليلي خطي ميان دو ابروي امير افتاد و گفت: راجع به ؟

ليلي دوباره با مِن مِن گفت: راجه به خودم.

امير دستگيره در را چرخاند و گفت: راجع به خودتون؟

ليلي گفت: يعني مي خوايين بگين وقت ندارين؟

امير گفت: همين حالا بيايين تو اتاقم.

ليلي گفت: آخه الان كه شما تازه رسيدين.  

امير گفت: كنجكاوم كردين. مي خوام بدونم راجع به خودتون چي مي خوايين بگين؟ تا نگين نمي تونم كارمو شروع كنم. نكنه اينجا براتون مشكلي پيش اومده؟ نكنهآقاي احمدي دوباره؟ ...

ليلي فوري به ميان حرفش پريد و گفت: نه نه اصلا. فقط راجع به خودمه.

امير در حيني كه وارد اتاقش مي شد گفت: منتظرتونم همين حالا.

ليلي با فرود آوردن سرش گفت: چشم شما بفرمايين يه ده دقيقه ديگه مي يام.

امير وقتي وارد اتاقش شد دچار دلشوره شديدي شده بود كه ليلي راجع به خودش چه مي خواهد بگويد؟

هنوز در عالم خودش بود كه انگشتي به در اتاقش خورد و قامت ليلي در چارچوب در پيدا شد. كه به محض ورودش گفت: اجازه هست بشينم؟

امير با اشاره به مبل روبرويش گفت: خواهش مي كنم بفرمايين.

ليلي فوري روبروي او روي مبل نشست و سرش را به زير انداخت. خيلي دلش مي خواست كه عكس العمل امير را بعد از شنيدن حرفهايش ببيند. شايد هم هيچ عكس العملي نشان نمي داد و فقط مي گفت: به به مباركه. و شايد هم ...

امير كه ديگر طاقت سكوت ليلي را نداشت گفت: من منتظرم بفرمايين.

ليلي در حاليكه با انگشتان دستش بازي مي كرد گفت: آقاي مهندس، خودتون خوب مي دونين كه من نه پدري دارم و نه برادري. دو تا دايي دارم كه متاسفانه اونام گرفتارن و ازم دور. ازتون خواهشي دارم كه دلم مي خواد اگه براتون مقدوره برام انجام بدين.

امير گفت: بفرمايين، اگه از دستم بر بياد حتما.

ليلي بعد از كمي مكث و كمي مِن و مِن گفت: والله مدتيه كه برام يه خواستگار سمج پيدا شده. البته از شما چه پنهون يكي دو بارم همديگرو ديديم و ساعتي هم با هم صحبت كرديم. ولي خب خودتون كه بهتر مي دونين، با يكي دوبار ديدن كه آدم نمي تونه طرفشو بشناسه. دلم مي خواد اگه براتون امكان داره و وقتشو دارين، كمي برام درباره اون آقا و خانواده اش تحقيق كنين. و اگه ايشون از تحقيق روسفيد در اومدن، شمام روز خواستگاري تشريف بيارين.

امير با حرف ليلي گويي كه آتش به جانش افتاده باشد، چنان از جايش پريد كه ليوان روي ميز با برخورد  دستش قِل خورد و به روي زمين افتاد چند تكه شد. ولي باز هم به خاطر قسمي كه به جان ليلي خورده بود، نتوانست هيچ كلامي بر زبان آورد. فقط با گام هايي آرام به سمت پنجره اتاقش رفت و به فضاي بيرون خيره شد. خدا مي دانست كه چه حالي داشت و چه ها در دلش مي گذشت.  با صداي ليلي كه پرسيد (آقاي مهندس نمي خوايين كمكم كنين؟) از منظره بيرون روي برگرداند و پشت به پنجره و روي به ليلي، با التماس بي صدايي به او خيره شد. گويي كه هزاران خواهش و تمنا در آن نگاه بي صدايش خفته و پشت لبهاي بسته اش قفل شده و رنج اش مي داد. گويي كه جرات بازگويي هر حرفي را از دست داده بود.

ليلي با سكوت امير از جايش بلند شد و گفت: من برم، انگار نمي خوايين كمكم كنين.

امير با نگاهي عاجزانه به ليلي آب دهانش را به زحمت قورت داد و با صداي خفه اي گفت: حالا چرا منو براي تحقيق انتخاب كردين؟

ليلي كه پي به احوال امير برده بود خيلي خونسرد شانه هايش را بالا انداخت و گفت: با اجازه تون اين كارو داييم به عهده شما گذاشته. آخه دايي كمال مي گه اينطور كه تو بيمارستان امير خانو ديدم ، هيشكي رو تو تهران بهتر از اون سراغ ندارن كه دلسوز تو باشه. البته من به دايي پيشنهاد يكي از همكلاسيامو دادم كه دايي كمالم گفت: اگه امير خان گرفتار بودن ، بگو همون همكلاسيت بره براي تحقيق. و اين طور كه مي بينم شما وقت اين كارارو ندارين و من درخواست نابه جايي را از شما دارم. ولي خواهشا ديگه براي روز خواستگاري بهانه نيارين كه دلخور مي شم.

امير كه با حرف هاي ليلي به كلي كلافه بود گفت: شايد از تحقيقات روسفيد بيرون نيومد، اونوقت چي؟

ليلي گفت: چرا در مياد، من مطمئنم. چون با همون چند برخوردي كه باهاش داشتم فهميدم كه پسر خوبيه و مرد زندگيه. اين تحقيقاتم فقط به خواسته دايي كمال انجام مي گيره نه خود من.

و در ادامه نگاهي به امير انداخت و گفت: دعوتمو كه رد نمي كنين آقاي مهندس؟ دلم مي خواد شب خواستگاري حسابي خودي نشون بدين و به اونا بفهمونين كه من تو تهران اونقدرام بي كس و كار نيستم.

ليلي كه نگران بود مبادا امير لب باز كند و به او بگويد (باشه حتما روز خواستگاري مي يام) به دهان او چشم دوخت و منتظر جواب او ايستاد. امير در حاليكه به اون دور دست ها و آسمان خيره بود، با صدايي كه به آرامي از ته گلويش بيرون مي زد گفت: ردش كن ليلي، ردش كن. تورو خدا ردش كن.

ليلي با همان خونسردي كه در چهره اش ديده مي شد گفت: چرا ردش كنم؟ شما كه هنوز اونو نديدين. نكنه اونو مي شناسين؟

امير گفت: نه ولي ...

ليلي گفت: ولي چي؟

امير گفت: آخه ...

ليلي گفت: آخه چي؟

امير با بي تابي به سمتش چرخيد و با نگاهي پر التماس گفت: ليلي قبولم كن. تورو خدا قبولم كن. نذار با ديدن عروسيت نابود بشم.

ليلي با شنيدن حرفهاي امير شوقي بي نظير وجودشرا پر كرد و فهميد كه امير باز هم به سختي خواهان اوست. ولي باز هم بي خيال و با شيطنت ابوهايش را بالا برد و گفت: مگه قرار نبود ديگه شما از اين حرفا نزنين؟

امير با برداشتن كيفش در حاليكه صدايش به شدت مي لرزيد گفت: ليلي چرا اينقد از من بدت مي ياد؟ به خدا اونقدرام كه فكر مي كني من بد نيستم. فقط خيلي عاشقم. خيلي.

و سراسيمه و با عجله به سمت در اتاقش رفت. ولي قبل از اينكه از اتاق خارج شود با پاهايي سست و قلبي كه ديگر هيچ بهانه اي براي تپيدن نداشت به سمت ليلي چرخيد. كه ليلي ناباورانه قطرات درشت اشك را به وضوح در چهره اش ديد و صداي بغض آلودش را شنيد: ليلي اگه از دستت بدم، مطمئن باش كه زنده نمي مونم. و با شتاب از اتاق خارج شد. حرف هاي امير چنان آهنگ صادقانه اي داشت كه ليلي زير لب گفت: پس كه اينطور امير خان. و با خيالي آسوده و لبي خندان مشغول كار شد.

آن روز با حرفاي ليلي زندگي براي امير مبدل به جهنم واقعي شد  در طول مسير راهش، با كوچكترين بهانه اي داد و فريادش به آسمان مي رفت و با هر كس و نا كسي دست به يقه مي شد. اخلاقش به گونه اي بود كه گويي اين مرد همان امير آرام و خوش طبع و مهربان نبود.

امير آن شب تا خود صبح در بسترش غلت زد و به از دست دادن ليلي انديشيد كه چگونه مي تواند بودن او را در كنار مرد ديگري هضم و تحمل كند. مطمئن بود كه به محض ديدنش در كنار مرد ديگري ديوانه مي شود و دست به هر كاري مي زند. بارها و بارها تا خود صبح روي بسترش نشست و به عكس ليلي خيره شد. از فرداي آن شب امير به شركت نرفت.يا مدام در حياط خانه شان قدم مي زد و يا مدام مثل كودكان روي تختش در خود مچاله مي شد و از شدت غصه نمي دانست كه چه كند. به طوري كه عاقبت رفتارش موجب نگراني شديد مادرش شد.

زليخا با ديدن رفتارهاي پسرش بالاخره طاقت نياورد و دخترانش را براي اينكه از زير زبان امير حرفي بكشند و بفهمند كه چرا امير قمبرك گرفته و چرا به شركت نمي رود احضار كرد. ولي حتي خواهرانش نز نتونستند بفهمند كه امير چه دردي دارد و چرا تا به آن حد غمگين و نگران است. تنها حرفي كه از زبان برادرشان شنيدند اين بود كه تنهايش بگذارند و دست از سرش بردارند. شب به اصطلاح خواستگاري ليلي كه ليلي روز قبل خبرش را با شيطنت به امير داده بود، امير با دلهره و تشويش گوشي تلفن را برداشت و شماره خانه ليلي را گرفت. ليلي كه آن شب بي خيال روي كاناپه دراز كشيده و درس هايش را مي خواند با شنيدن صداي تلفن از جايش بلند شد و گوشي تلفن را برداشت و صداي گرفته و غمگين امير را شنيد: تموم شد؟

ليلي با شنيدن صداي امير آن هم به آن صورت گرفته، صدايش را شادتر از هميشه نشان داد و گفت: سلام آقاي مهندس، چرا شركت نمي آيين؟ خودتون كه بهتر مي دونين شركت بدون رئيس مثل خونه بدون پدر مي مونه. هر كي مي خواد حرف خودشو بزنه.

امير دوباره با همان لحن گرفته اش گفت: مگه اومدن و نيومدن من براي شما فرقي هم مي كنه؟

ليلي كه خنده اش گرفته بود بدون دادن پاسخ سوال امير گفت: واقعا فكر نمي كردم اينقد بي معرفت باشين. توقع داشتم حداقل امشب اينجا حضور داشتين و به جاي برادر نداشته م خودي نشون مي دادين. ولي خب عيبي نداره بدون شمام مراسم برگذار شد و خدا رو شكر به خير گذشت.

امير با مكث كوتاهي پرسيد: يعني چه طوري به خير گذشت؟

ليلي گفت: يعني اينكه شما الان دارين با يه عروس خانوم صحبت مي كنين.

براي لحظاتي امير فقط سكوت كرد. ولي بالاخره با صداي ليلي كه پرسيد : «آقاي مهندس پشت خطين؟» به خودش آمد و با صداي بغض آلودي گفت: آخه چرا ليلي؟ چرا؟  و بلافاصله تماسش خط شد.

با قطع تماس امير، ليلي زير لب به آرامي گفت: امير اي كاش مي تونستم مثل تو خيلي راحت حرفامو بزنم و بهت بگم كه چقد دوست دارم.

درست پانزده روز بعد از آن شب بود كه امير با رنگ و رويي پريده و ظاهري كه نشان مي داد به اندازه چند كيلو وزن كم كرده است وارد شركت شد. ليلي كه در طول اين مدت با نديدن امير بسيار دلتنگش شده بود، با شنيدن صدايش كه از خارج اتاقش به گوشش مي رسيد به ناگاه دست و پايش به لرزه درآمد و تپش قلبش با شدت بيشتري به قفسه سينه اش كوبيده شد. تا به آن روز سابقه نداشت كه با ورود امير به شركت به آن حال و روز بيفتد و دست و پايش را گم كند.

كه بالاخره با كشيدن چندين نفس عميق و خوردن ليواني آب قبل از اينكه امير وارد اتاقش شود حالش تا حدودي سر جايش آمد و توانست كه كنترل اعصاب و رفتارش را به دست گيرد. پانزده روز پيش وقتي امير توسط ليلي متوجه شد كه خواستگاري اش با خير و خوشي برگذار شده و او به مرد ديگري جواب مثبت داده است. همان شب بار سفر را بسته و به بهانه اي راهيه جنوب شده و با دلي پر غم با خود خلوت كرده بود. و عاقبت ده روز بعد از تلفن هاي مكرر خواهران و مادرش، از جنوب دل كنده و راهيه تهران شده و بالاخره هم بعد از چند روز به هواي رفتن به شركت از خانه خارج شده بود.

وقتي امير وارد اتاق ليلي شد، بدون هيچ نگاهي به او جواب سلامش را به آرامي داد و وارد اتاقش شد. ليلي با ديدن رنگ و روي امير، به خصوص كه كمي هم لاغرتر نشان مي داد به ناگاه ته دلش لرزيد و خودش را سرزنش كرد كه چرا اين بازي بچه گانه را با او شروع كرده است. بعد از ساعتي وقتي كه آقاي احمدي و خانوم رستگار از اتاق امير خارج و به سر كارهاي خود بازگشتند، ليلي با تق البابي به در اتاق امير، در را باز كرد و وارد شد. امير در حاليكه دستانش را روي ميز به هم گره زده و سرش را به روس دستانش قرار داده بود، معلوم نبود كه آيا خواب است يا بيدار؟

ليلي با ديدن امير به آن حالت، تا قصد بيرون رفتن از اتاق را كرد صداي محزونش را شنيد: كاري داشتين خانوم سپهري؟

ليلي با چرخشي به سمت امير گفت: بعدا خدمت مي رسم.

امير فوري سرش را از روي دستانش بلند كرد و بدون اينكه نگاهي به ليلي بيندازد گفت: مي شنوم بگو.

و بلافاصله از جايش بلند شد و به كنار پنجره اتاقش رفت و از آن بالا به خياباني كه پر از زندگي بود چشم دوخت.

ليلي با تبسمي گفت: حالا چرا از صبح كه اومدين شركت به من نگا نمي كنين؟ مگه با من قهرين؟

امير با صدايي كه به زحمت به گوش ليلي رسيد گفت: مطمئن باش اگه نگات كنم گريه ام مي گيره.

ليلي گفت: چرا مگه من جنازه ام كه با ديدن من گريه تون مي گيره؟

امير گفت: يعني تو نمي دوني چرا؟

ليلي گفت: خب نه، من از كجا بايد بدونم؟ شايدم چون شب خواستگاري و روز عقدم نيومدين، خجالت مي كشين. هرچي باشه حداقل توقع داشتم حداقل  روز عقدم حضور داشته باشين.

امير كه باورش نمي شد ليلي حتي عقد هم كرده باشد، با تندي به سمت او چرخيد و گفت: مگه عقد كردي؟

ليلي گفت: انتظار كه نداشتين تا اومدن شما صبر كنم.  

امير بغضش را قورت داد و گفت: چقد با عجله؟

ليلي گفت: بالاخره نمي شد كه نامحرم بمونيم، بخصوص كه حميد خيلي مقيد اين چيزاست.

امير دوباره چهره اش را از ليلي چرخاند و گفت: خيلي دوسش داري؟

ليلي گفت: اگه دوسش نداشتم كه قبولش نمي كردم. از همون اول مهرش يه جورايي به دلم نشست.

وقتي امير به سمت ليلي چرخيد، ليلي باورش نمي شد. امير به پهناي صورتش اشك مي ريخت. به طوري كه فقط توانست بگويد: پس بالاخره تو هم فهميدي كه عشق يعني چي؟

و بلافاصله مبلغي را به روي برگه چك نوشت  و آن را از دسته چك جدا كرد و به سمت ليلي گرفت و گفت: مباركه، خوشبخت بشي. اگه كم و كسري داشتي بگو. ناقابله.

ليلي باورش نمي شد مردي كه روبروي او ايستاده همان امير شيطان و پر شر و شوريست كه به اين گونه سخن مي گويد.  ديدن اشك هاي امير عشقش را نسبت به او پر رنگتر و تپش قلبش را بيشتر كرد. چنان كه بدون گرفتن چك با عجله به سمت در رفت.

امير كه در حال پاك كردن اشك چشمانش بود گفت: يعني حتي هديه مم مثل خودم ناقابله؟ باور مي كني توي اين چند وقته بارها و بارها از خودم سوال كردم كه چرا در طول اين چند مدتي كه كنار هم كار مي كرديم، نتونستم تو دل تو جا باز كنم و به اين آسوني تو رو از دست دادم؟

و با كشيدن آه بلندي دوباره حرفش را ادامه داد: اگه روزي به مشكلي برخوردي، فكر نكن توي اين شهر كسي رو نداري. امير هميشه دورا دور مواظبته تا كسي چپ نگات نكنه. به قول خودت، مطمئن باش كه گوشه اي از اين شهر برادر بزرگترت هميشه به فكرته. و با نگاهي كوتاه به ليلي گفت: اطلا تغيير نكردي.

ليلي بدون اينكه بداند با لحن صميمانه اي گفت: ولي تو خيلي تغيير كردي. چرا اينقد لاغر شدي؟ مگه غذا نخوردي؟

امير كه با شنيدن لحن صميمانه ليلي به ياد گذشته ها افتاده بود گفت: از اين كه نمردم خيلي شانس آوردم. هميشه فكر مي كردم با از دست دادن تو مي ميرم. ولي اين طور نشد و هنوز دارم نفس مي كشم.

ليلي در حاليكه خيره ي امير بود، گفت: يعني اينقد دوسم داري؟

امير سرش را به زير انداخت و گفت: حالا ديگه شوهر داري و اين حرفا اصلا درست نيست.  

ليلي با شيطنت يه تاي ابرويش را بالا داد و گفت: اگه شوهر نداشته باشم چي؟

امير با شنيدن حرف ليلي سرش را به آرامي بلند كرد و نگاهش را به چهره او دوخت و گفت: يعني چي؟ نمي فهمم.

ليلي گفت: گفتم اگه شوهر نداشته باشم چي؟ بازم اين حرفا درست نيست؟

امير با ناباوري گفت: جدي كه نمي گي؟

ليلي گفت: اينكه شوهر نكردم يا اينكه ... ؟

امير با عجله به ميان حرف او پريد و گفت: آره همين اولي. اين كه شوهر نكردي.

ليلي گفت: به نظر تو چي؟ به نظر تو من شوهر كردم يا نه؟

امير به چشمان ليلي خيره شد و با خنده بلندي گفت: نه ليلي نه. مطمئنم كه شوهر نكردي. ديوونه، ديوونه، ديوونه. منظورت از اين كارا چي بود؟ مي خواستي دق مرگم كني؟ نگفتي شايد خودمو بكشم؟ نگفتي شايد سر بذارم به بَر و بيابون؟ نگفتي شايد ...

ليلي خنده اش را مهار كرد و گفت: مگه من گفتم شوهر نكردم.

امير بعد از لحظه اي سكوت با دلهره گفت: ليلي داري بازيم مي دي؟

ليلي گفت: تو چي فكر مي كني؟

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:0 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 137
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 141
بازدید ماه : 280
بازدید کل : 5525
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1